عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۰
اهل دل زلف درازت رشته جان گفته اند
زین حدیثم بوی جان آمد که ایشان گفته اند
تا دهانت نیست پیدا وز نظرها شد نهان
خرده بینان وصف آن پیدا و پنهان گفته اند
زآن دهان چون شکر هر گه حدیث آمد به لب
از لطافت آن سخن شیرین و خندان گفته اند
قامتی همچون الف داری و ابروئی چور نون
در تو هر آنی که گفتند از پی آن گفته اند
وصف آن زلف و دهان سودانیان تنگدل
نیک نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاستست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند
گفته های نسته از شوق جمال او کمال
هر چه مرغان خوش الحان در گلستان گفته اند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۲
ای خوش آن دم کز نو بونی با دل انگاران رسد
نکهت وصل مسیحا سوی بیماران رسد
از ضیافت خانه درد تو دل نومید نیست
هم نصیبی زآن سر خوان با جگر خواران رسد
کار دولت باشد آن نی سعی ما گر گاه گاه
چون تو مطلوبی بسر وقت طلبکاران رسد
پیش رویت دیده را از گریه میدارم نگاه
زحمتی بر گل نمیخواهم که از باران رسد
روی گل نادیده بلبل یافت نرگ صد وصال
خفته نابینا بود دولت به بیداران رسد
ما و جور دشمنان بردن که دارد لذتی
هرچه بهره دوست بر جان دلفگاران رسد
دل به آزار سگ کویت نرنجاند کمال
یار منتدار باشد هرچه از باران رسد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
بادی که نیست از سر کوی تو نیست باد
دور هست و نیست همره بوی نو نیست باد
تا هست در با اثر حسینی و نیست
باد آشفته سلاسل موی تو نیست باد
هر کس کهیافت بوی تو آنگه ز شوق آن
چون باد نیست در تک و پوی تو نیست باد
گو شو خراب خانه چشمم ز سیل اشک
چشمی که هست بر لب جوی تو نیست باد
رفتم به باغ بی تو و گفتم به باغبان
هر گل که هست بر لب جوی تو نیست باد
تو دیر ز میکده ای رند درد نوش
زاهد که سنگ زد به سبوی تو نیست باد
گر گوییم کمال ز من حاجتی بخواه
گویم رقیب از سر کوی تو نیست باد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۱
با سرود و آه و ناله میرود اشکم چو رود
در پیش مستان محبت این بود رود و سرود
عاشقان را در محافل ناله سازد سر بلند
مطربان را در مجالت آبرو باشد ز رود
با سرشکم دجله و جیحون دو بار آشناست
از دو رود دیده ما باد بر باران درود
تا چرا نبغ تا خودو زره گردد سپر
جنگها شد گاه ما را با زره گاهی بخود
شوق بالای تو خون از چشم ما بر خاک ریخت
هر کجا سیلی که آمد آمد از بالا فرود
گفتم از سیب سمرقندی به و نار خجند
با زنخدان و لب چون قند گفتا به نبود
گر نگیری چست و چابک سیب سبعینش کمال
پیش اهل عشق باشی کاهل زیر و فرود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
با من درد کش سبو بدهید
متنی بر سرم از و بنهید
بار ساقیست ابها العشاق
توبه گر بشکنید بی گنهید
به عشق اگر دهند انصاف
زاهدان بی ره و شما به رهید
بسکه شه رخ نماید از چپ و راست
که چو فرزین نشسته پیش شهید
ای طبیان بدرد عشق حبیب
شربت تا مخالفم مدهید
مرهم جانستان دهید مرا
تا ز درد سرم چو من برهید
در سماعی که نیست شعره کمال
صوفیان هر یک از سوی بجهید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
با باد لبت ساقی چون می به قدح ریزد
صد کشته به یک جرعه از خاک بر انگیزد
گر زیر درخت گل باز آنی و بنشینی
هر باد که برخیزد گل بر سر گل ریزد
بنمای به خوبان رخ در حسن مکن دعوی
تا زلف تو از هر سو منشور بیاویزد
گو چشم نو کمتر خور خون در مسکینان
بیمار ز پر خوردن شرطیست که پرهیزد
افتاد رقیب از پا چون اشک به أه ما
زین گونه نیفتادست این بار که برخیزد
تا شد به لبت همدم دل سوخت ز غم جان هم
در موم زنند آتش با شهد چو آمیزد
از جور سر زلفت نگریخت کمال آئی
عیار که شبرو شد از سلسله نگریزد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۷
بر افشان زلف تا دل را شب محنت به روز آید
برافکن پرده تا جان را سعادت روی بنماید
به رویت نسبتی کردیم روی ماه تابان را
کلاه حسن، أو زآن روز برخورشید می ساید
کسی کز پرتو مهر تو دارد گرمینی برسر
کارگر از آتش بپرهیزد چو شمعی سوختن باید
پیاد صبح در کویت طوافی کردی لیکن
نمی ترسم که چون گردم زخاک بات برباید
در آن حضرت کجا باشد مرا امکان گردیدن
که مقبل بنده ای باید که آن درگاه را شاید
بسی دلبستگی دارد به زلفت عقل سودائی
مرا زین عقدۂ مشکل ندانم تا چه بگشاید
چو ماه عبد اگر شامی به سر وقت کمال آئی
ترا حسن رخ و او را سعادتها بیفزاید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۹
به خال لب خط سبزت قرابتی دارد
لب تو از دم عیسی نیابتی دارد
مگر محزر اشکم که ساخت سرخیها
به لوح چهره خیال کتابتی دارد
شب فراق تو تیره است و من از آن به هراس
شبی که ماه ندارد مهابتی دارد
چو پهلوی رخت افتم نیاز بوسه کتم
دعای صبح، امید اجابتی دارد
کسی که دید لب لعلت از می رنگین
ندیده ایم که میل انابتی دارد
نشسته خوش من و ساقی بکار خود چستیم
اگر چه محتسب ما صلابتی دارد
کمال گفته تو دلپذیر از آن معنی است
با که معنی سخنانت قرابتی دارد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
به روی دوست که رویش بچشم من نگرید
به خاک پاش که آن ره بروی من سپرید
با گذشتن از آن مو نشان بی چشمیست
چو چشم نیست شما را به چشم من نگرید
حرام باد شما را چه می خورید غمش
غم من است غم او غم مرا مخورید
همین که نام گدایان او کنید شمار
مرا نخست گدای کمین او شمرید
کر بگوی با مگان به شکر گفتار
که نازک است رخ بار از آن طرف مپرید
بر اهل زهد بستم کنان گذشت و بگفت
عجب که عمر گذشت و هنوز بیخبرید
از بعد آنکه در دوست باز بافت کمال
اگر بهشت بجوید به دوزخش بپرید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
بس شد ز توبه ما را با پیر ما که گوید
یعنی به می فروشان این ماجرا که گوید
پیر مغان دهد می با ما و شیغ نوبه
طالب بگو ارادت زین هر دو با که گوید
خود بین هنر شناسد عیب خداشناسان
امروز عیب رندان جز پارسا که گوید
گر چنگ پیش ننهد پانی به دلنوازی
سوی شرابخانه ما را صلا که گوید
دلبر مگر به عاشق دشنام داد ور نی
بی مرحمت کسی را چندین دعا که گوید
گونی مرا رقیا هستم سنگ در او
این نام آدمی را زیبد ترا که گوید
از زاهدی برندی کردی کمال توبه
جز پاکباز قادره ترک دعا که گوید
بعد از تو از فرینان در قرنها ازینسان
شعر تر مخیله سر تا پا که گوید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۵
بکوش تا به کف آری کلید گنج وجود
که بی طلب نتوان یافت گوهر مقصود
بر آستان محبت که سر نهاد شبی
که لطف دوست برویش دریچه نگشود
تو چاکر در سلطان عشق شو چو ایاز
که هست عاقبت کار عاشقان محمود
بگفت کز چه رمزبست دوست را یعنی
که تو نبودی و مارا هوای عشق تو بود
گرت چو شمع بسوزند رخ متاب از بار
زنیرگیست کز آتش همی گریزد دود
چو باز بسته مانی گلیم فقر گذار
چو بر پلاس ترا نیست رنگ خرقه چه سود
درون کعبه دل دلبری است روحانی
که قدسیانش به تعظیم کردهاند سجود
زبان فال فرو بند نزد اهل کمال
رموز عشق نباشد حدیث گفت و شنود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
بگو بگوشه نشینان که رو براه کنید
زمال دست بدارید و نرک چاه کنید
به یک مقام مباشید سالها ساکن
نظر به منزلت مهر و قدر ماه کنید
به کوی باده فروشان روید عاشق وار
بنای توبه بی اصل را تباه کنید
به گردن من اگر عاشقی گناه بود
کدام طاعت ازین به همین گناه کنید
باب علم بشوئید روی دفتر عقل
بنور عشق رخ عقل را سیاه کنید
چو وقت خوش شود ای دوستان برای کمال
اگر کنید دعائی به صبحگاه کنید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۱
بیزارم از آن دل که در درد نباشد
هر دل که بترسد ز بلا مرد نباشد
باران مرا درد من بی سرو پا نیست
دشمن به از آن دوست که همدرد نباشد
گر هست غباری ز دلت پاک فرو شوی
کأنینه همان به که بر او گرد نباشد
قدر می و معشوق و خرابات چه داند
آنکس که چو من میکده پرورد نباشد
جنت نروم نا رخ زیباش نبینم
فردوس چکار آید اگر ورد نباشد
چون شمع هر آنکس که بود سوخته عشق
بی دیدۂ گریان و رخ زرد نباشد
دلگرمی مستان ز غزلهای کمال است
آری نفس سوختگان سرد نباشد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
بیمار ترا کس نتوانست دوا کرد
هم درد تو خوشتر که علاج دل ما کرد
عشاق قلندر صفت از عشق نمیرند
آنکس که بمیرد همه گویند خطا کرد
با پیر من از عشق بکی گفت بپرهیز
زد کفش برو از غضبه و رو بعصا کرد
داد از سر کین زلف تو سرها همه بر باد
بازش بسر خویش ندانم که رها کرد
خشنودم از آن غمزه دلجو که ز شوخی
هر وعده که کردی به جفا جمله وفا کرد
گر داشت غباری ز خط آئینه رویت
گیرد به کنارش چو توجه به صفا کرد
چون دید کمال آن خط ورځ فاتحه بر خواند
شب بود فریب سحرى بر تو دعا کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
بی باد تو عشاق دل شاد نیابند
بی بندگی از بند غم آزاد نیابند
دیوانه دلانرا که کشد پای به زنجیر
گر بوی سر زلف تو از باد نیابند
هر تیر که گم گشت به مخجیر ز شیرین
جز در جگر خسته فرهاد نیابند
اهل نظر از حس به شوخان ستمکار
یابند همه چیز ولی داد نیابند
زلف تو بقرنی نشود یافت که آن شست
گر عمر رسد نیز به هفتاد نیابند
انگشتری دل که زهر دست شدی یافت
اکنون بدست تو بیفتاد نیابند
سحرست کمال این سخنان باد حلالت
صنعت طلبان به ز تو استاد نیابند
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۷
پیش از آندم که می و میکده در عالم بود
جان من با لب خندان قدح همدم بود
بوی خون کز دهنم میدمد امروزی نیست
زانکه این رایحه در آب و گل آدم بود
لب جانبخش تو در خنده مرا دل میداد
ورنه جان و دل از آن زلف سیه درهم بود
گلی شرم رخت آن روز همی کرد عرق
که به پیراهن صحرای جهان شبنم بود
عقل مدهوش من آندم به خرابات ازل
گاهی از لعل تو دلتنگ و گهی خرم بود
هر جراحت که همی کرد غمت بر دل ریش
زخم شمشیر جفاهای تواش مرهم بود
زاهد خام چه داند که چه می گفت کمال
کو، نه در پرده دلسوختگان محرم بود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
پیش رخ نو دیده پری را نکو ندید
شد ناظر فرشته و این خلق و خو ندید
رویت ندید عاشق و به غایبانه گفت
بیچاره بیریا سخنی گفت و رو ندید
صوفی نیافت بهره ز اوقات صبح و شام
تا بی حجاب تابش آن روی مو ندید
روز نکوست روی تو شکر خدا که هیچ
زاهد به روز گار نو روزه نگو ندید
کار چشم رمد گرفته گوهر فشان ما
کحل الجواهری به از آن خاک کو ندید
نرگس مثال چشم تو در خواب و هم در آب
چندانکه کرد بر لب جو سر فرو ندید
بود آرزوی جان کمال آن دهان دریغ
کش جان رسید بر لب و آن آرزو ندید
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۹
پیش رویت صنما وصف قمر نتوان کرد
نسبت حقه لعلت به شکر نتوان کرد
با وجود رخ و زلفین عبیر افشانت
صفت برگ گل و عنبر تر نتوان کرد
میهمانیست تمنای تو در خاطر ما
که به صد سالش ازین خانه بدر نتوان کرد
گفتم از غم بوصال تو گریزم لیکن
پیش شمشیر قضا هیچ سپر نتوان کرد
گر نه بینم رخت از طرف مشکین چه عجب
در شب تیره بخورشید نظر نتوان کرد
گذرست از همه عالم من دلسوخته را
لیکن از کوی وصال تو گذر نتوان کرد
نتواند که کمال از تو گریزد بجفا
زانکه از خنجر تسلیم حذر نتوان کرد
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
پیش روی تو ماه را چه وجود
که رخ تست ما هو المقصود
در شب قدر ابروان ترا
همه محرابها برند سجود
آید از زلف تو فغان دلم
همچو آهنگ سوزناک از عود
آن دهانرا کجا وجود نهند
که به بوسی نمی نماید جود
خاک این در شدم همین باشد
حد رفتن براه نامحدود
عقد زلفت گرفتم از سر دست
چند گیرم حساب نامحدود
گفته ای تر چو آب کمال
غوطه دادند لولو منضود
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۱
پیوسته ابرویت دل این ناتوان کشد
مردم کمان کشند و مرا آن کمان کشد
هرجنس را که هست کشد دل به جنس خویش
زآنت کمند مو طرف آن میان کشد
فرهاد نقش یار خود ار بر زدی به سنگ
نقش ره تو دیده بر آب روان کشد
بگشای لب به خنده تو پیش شکر فروش
تا رخت خود به خانه پیش ز پیش دکان کشد
زآنسان که سوی خویش کشد مور دانه را
خط دانه های دل ما چنان کشد
آواز ما ز گریه بسیار نم کشید
عاشق دگر چگونه تواند فغان کشد
سوزد دوباره اختر برگشته کمال
شبها کمال آه که بر سر آسمان کشد