عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
ما را نه غم ننگ و نه اندیشه نام است
در مذهب ما مذهب ناموس حرام است
گو خلق بدانید که پیوسته فلان را
رخ بر رخ جانانه و لب بر لب جام است
سجادہ نشین عارف و دانا نه که عامی است
مادام که در بند قبولیت عام است
در آرزوی مجلس ما زاهد مغرور
چون عود همی سوزد و این طرفه که خام است
ساقی می دوشینه اگر رفت به اتمام
ما را ز لب لعل تو یک جرعه تمام است
سودا زده را گوشه سجاده نسازد
ای مطرب ره زن ره میخانه کدام است
برخاست کمال از ورع و گوشه نشینی
چون دید که میخانه به از هر دو مقام است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
ما عاشقیم و رند، خرابات گوی ماست
روی شرابخانه و عشرت بوی ماست
ای شیخ اگر به صومعه ها دارو گیر نیست
ا مارخانه ها همه پر های و هوی ماست
ما با کسی نگفته حدیثی میان شهر
هر جا که مجمعی ست همه گفتگوی ماست
ما را به رنگ و بوی جهان التفات نیست
گلزار دمر اگر چه پر از رنگ و بوی ماست
آبی کز آن حیات ابد بافت جان خضر
از ما بجو که رشحه رشیع سبوی ماست
گفتی شرابخوارگی و عشق خوی تست
آری شرابخوارگی و عشق خوی ماست
کردم ز دوست آرزونی گفت ای کمال
بگذر ز آرزو اگرت آرزوی ماست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
مرا بی محنت او راحتی نیست
که تا عیشی نباشد عشرتی نیست
بسی دیدم نعیم و ناز عالم
ز ناز دوست خوشتر نعمتی نیست
بگوخونم بریز از کس میندیش
که خون بی کسان را حرمتی نیست
گناهش مینویسی ای فرشته
ترا خود هیچ انسانیتی نیست
به چشمش گر کم از خس می نمایم
خسی را این هم اندک عزتی نیست
من ومهرش که در خیل گدایان
چو من درویش صاحب همتی نیست
کمال اینجا چه درویشی فروشی
که شاهان را برین در قیمتی نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
مرا گفتی برین در این فغان چیست؟
خروش بلبلان در بوستان چیست
چرا خواهم شب وصل تو بالین
اگر خواب آیدم آن آستان چیست
چرا جویم من از ساقی می و نقل
می ما آن لب و نقل آن دهان چیست
چو بوسی زان دهان خواهم گزی لب
مراد تو ازین آزار جان چیست
دهانت هست گفتم چون میانت
چه می باشد دهان گفت و میان چیست
اگر نگرفته خوی رقیبان
به ما جنگ و عتابت هر زمان چیست
از تو چشم کمال از گریه خون است
ترا با ماوراء النهریان چیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
مرد بی درد مرد این ره نیست
غافل از ذوق درد آگه نیست
بی رخ زرد و اشک سرخ بر رو
دعوی عاشقی موجه نیست
روشن و خوش صباح زنده دلان
ا جز به بیداری سحرگه نیست
سالک باکرو نخوانندش
آنکه از م اسوی منزه نیست
آستین کوته است شیخ چه سود
چون از دنیاش دست کوته نیست
خواجه تا کی زند زهستی دم
که شود زیر خاک ناگه نیست
جان برین خاک ره فشاند کمال
گر زند لال عشق بیره نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
مطلع حسن جمال است آفتاب روی دوست
حسن مطلع بین که در مطلع حدیث روی دوست
آن خط از رحمت به خط سیر آمد آبتی
از زبان بیدلان تفسیر این آبت نکوست
ورد صبح و ذکر شامم وصف آن رویست و مو
این چه میمون صبح و شام و این چه زیا روی و موست
دل که چون گونیست در میدان عشق آشفته حال
گر بچوگان نسبت زلفت کند بیهوده گوست
سر بلندی بین که باز از دولت رندی مرا
بر سر دوشی که دی سجاده بود امشب سبوست
بی لبت گر شد لبالب ساغر از اشکم رواست
اولین چیزی که رفت اندر سر می آبروست
هر حریفی بیخود از می وز لب ساقی کمال
اهل مجلس سر بسر مست می و او مست دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۱
مقام عشق تو هر چند منزل خطر است
فدای بکر مویت گرم هزار سر است
چه حالت است که بردیم گنج و رنج نبود
بگوی دوست مگر بخت نیک راهبر است
ر است هدیه این رو به اولین قدمی
مقیم کوی سلامت به مرد این سفر است
نظر بدلت ملمع مکن که زیر گلیم
نشان صورت پوشیدگان حق دگر است
کسی که ره به خرابات هوشمندان برد
بدور چشم تو گر مست نیست بیخبر است
بیا و بر سر چشم به سلطنت بنشین
که سرو بر طرف جویبار خوبتر است
اگر کمال ز لعل لب تو جوید کام
عجب مدار که سودای طوطیان شکر است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
من نخواهم ز کمند نو نجات
من نجی من کمد العشق فعات
آن خضر بین که چه بازی خوردوست
لب او دیده و خورد آب حیات
گر الف را حرکت نیست چراست
الف قد نو شیرین حرکات
به جناب شه ما گر برسید
فاقروا فیه رفیع الدرجات
تا دگر از تو برد شیرینی
کوزه آورده بدریوزه نبات
خوش نیامد بر ما آمدنت
تو شهی خوش نبود خانه مات
چون رسی کعبه آن کوی کمال
قدرالفقروقف با لعرفات
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
مه را ز ثاب حسن تو هر شب قیامت است
کان سرو را چه شیوه رفتار و قامت است
گر خلق را ز عشق تو باشد قیامتی
باری نیامت دل ما زآن قیامت تست
از خاک کوی دوست برانگیختی مرا
یا ایها الرقیب چه جای ملامت است
بر باد می دهم به هوای تو عمر خویش
تا ذرهای ز خاک وجودم سلامت است
چشمی که جز بروی تو روزی نظر فکند
امروز از خجالت آن در ندامت است
ما را بروز وصل تو بریان هزار جان
بر عاشقان کری تو یکسر غرامت است
بشکن کمال بر سر سجاده توبه را
کاینجا چه جای توبه و زهد و سلامت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
مه لاف حسن زد به نو زا رخ بر او گرفت
خط جانب رخ نو گرفت و نکو گرفت
بوی تو چون شنیدن گل عندلیب مست
چندان کشید ناله که آواز او گرفت
از بوس پایه سرو بهم پوست باز کرد
در هر گه که پای بوس توأم آرزو گرفت
زاهد به صحبت نو پر رندان درد نوش
آن روز بار یافت که بر سر سبو گرفت
شوق لبت به میکده اش برد موکشان
پیری که از مرید همه ساله مو گرفت
گلگون سوار بر ره عشق نو خیل اشک
در ریختند و روی زمین را فرو گرفت
ضایع مکن که حرف بود در بصر کمال
چشم تو سرمه ای که از آن خاک گو گرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
میل دلم بروی تو هر دم زیادت است
وین حد دوستی و کمال ارادت است
هر بامداد روی نو د بدن به فال نیک
ما را دلیل خبر و نشان سعادت است
تو آفتاب عالم هستی و جان ما
دایم ژنیش روی تو در استعادت است
خوش خاطرم ز درد تو از بهر مصلحت
گر ناله میکنم غرض من عبادت است
گر عادت است رسم نخلف میان خلق
ما عارفیم و عادت ما ترک عادت است
صدق کمال ساده درون و کمال صدق
از هر چه در کمال تو آید زیادت است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
نیست غیر از تو دستگیر ای دوست
دست افتادگان بگیر ای دوست
آفتابی تو ما چو ذره همه
تو بزرگی و ما حقیر ای دوست
از کریمان شود قیر غنی
تو کریمی و ما فقیر ای دوست
گرچه قلب است نقد دل بپذیر
که توئی پاره دلپذیر ای دوست
هر دلی را کجا خبر زین راز
که توئی واقف ضمیر ای دوست
با که گویم ترا که مانندی
چون نمی بینمت نظیر ای دوست
در همه ملک پادشاست کمال
تا که در دست تست اسیر ای دوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۹
نیست مرا دوستر از دوست دوست
اوست مرا دوست مرا دوست اوست
دم ز رخ دوست زند آینه
در نظر مردم از آن دوست روست
دل خم ابروی تو دارد هوس
صدر نشین بین که چه محراب جوست
گوی چه ماند به زنخدان یار
این زنخ مردم بیهوده گوست
آنکه ز هر رنگ می از خم مرا
باده یک رنگ ببارد سبوست
نافه چین را که نسیم تو داشت
در طلب از شوق تو بدرید پوست
سرو لب جوست قدت ز آن مرا
دیده لب جوی و لب جوست دوست
چیست ز غم حال تو گفتی کمال
تا رخ زیبای تو دیدم نکوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۱
وعل بنان خانه براندازم آرزوست
ساقی بیا که باده و دمسازم آرزوست
چنگ خمیده قامت بسیار گو کجاست
کان پیر خشک مغز تر آوازم آرزوست
تی شوش حریف مست نواز است و چنگی نیز
اینها به یک در محرم همرازم آرزوست
دوشم به یک دو نغمه چه خوشوقت ساخت چنگ
ای مطرب آن دو نغمه خوش، بازم آرزوست
در قلب نیزه بازی مژگان آن پری
خونریز این دو چشم نظر بازم آرزوست
ہر مرغ جان فضای جهان است چون قفس
تا در هوای کوی تو پروازم آرزوست
از بهر پاس خاطر تبریزیان کمال
با ساربان مگوی که شیرازم آرزوست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۲
وصل تو ما را بهشت و ناز نعیم است
پی نو بهشت برین عذاب الیم است
حلقه گیسوی حور و محبت رضوان
گر تو نباشی سلاسل است و جحیم است
در شب تنهائی فراق تو ما را
به جگر موز بار و ناله ندیم است
همدم عشاق جز نسیم صبا نیست
تا سر زلف خوشت بدست نسیم است
باده بده ساقیا که موسم گل ریز
توبه زمنی خلاف رای حکیم است
گشت بسی سال و ماه کز سر کویت
جان به سفر رفت و دل هنوز مقیم است
پای بنه بر سر کمال که او را
هت تفاخر برین خدای علیم است
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۵
هر که ترا بافت دولت در جهان بافت
دولت ازین به نیافت گشته که جان یاخت
تا ز تو بو برده دل ازو اثری نیست
ک خبر او نیافت گز تو نشان یافت
گاه نهان شد که آشکار و طلبکار
از نو نشانی به آشکار و نهان یافت
یافت نشد آن به جد و جهد چه تدبیر
دولت وقت، کسی که دولت آن یافت
نیم نظر همتی که بابی از آن جو
زآنکه کسی هرچه بافت جمله از آن یافت
یافت درین به یکی گهر دگری خاک
همت جوینده هرچه بود همان یافت
لان انالحق بزن کمال که رفته است
بر موی تو چون ز دوست نشان یافت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۶
هر که در عالم کم از یک لحظه دور از بار زیست
کرد نقد زندگانی شایع اره پسیار زیست
عاشق نالان می نگرفت بی رویش قرار
عندلیب زار نتوانست بی گلزار زیست
ا گر شنیدی بوی تر از خود برفی بیخبر
زاهد خود بین که عمری عاقل و هوشیار زیست
با خیال بار عاشق شب به عمر خود نخفت
شمع چندانی که بودش زندگی بیدار زیست
شربت دردت مریض عشق را باید حلال
گر کسی درمان بجست او سالها بیمار زیست
با رقیبانت به بوی وصل خوشدل میزیم
بر امید گل چو بلبل می توان با خار زیست
ا گر برآید سرو شاید از سر خاک کمال
سالها چون با خیال آن تد و رخسار زیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۷
هر که را نقش خط و خال تو در خاطر نیست
گر دم از مشک زند خاطر او عاطر نیست
صورتت مظهر من است ولی این معنی
همچو حسن دگران بر همه کی ظاهر نیست
ساکن کوی تو از دور رخت بیند و بس
باغبانیست که بر برگ گلی قادر نیست
دل شدم ریش مگر حق نمک نشناسد
زآن لب همچو شکر گر به شکر شاکر نیست
هست دلدار به ما حاضر و ناظر همه جا
لیکن از تفرقه بکدم دل ما حاضر نیست
ذکر رندی که در دیر زند باد بخیر
گر به هر جا که قند غیر تو را ذاکر نیست
کرد با وصل قدت هشت خود صرف کمال
هم کان به تو معروف بود قاصر نیست
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۷۸
هرگز به درد دوست دل ما ز جا نرفت
رنجور عشق او سوی دارالشفا نرفت
بیمار چشم و خسته آن غمزه بر زبان
نام ثفا تبرد و به فکر دوا نرفت
بر جان ز غمزهای نو بیش از هزار تیر
آید صد آفرین که خدنگی خطا نرفت
در صیدگاه چشم تو از حلقه های زلف
مرغی ندیده ام که به دام بلا نرفت
از سالکان راه نو کی یی سرشک و آه
نهاد پا بر آب و به روی هوا نرفت
آنرا که پای بود نداد این طلب ز دست
وآنکسی که چشم داشت در این راه به پا نرفت
زین آستان نبرد پناهی به کی کمال
درویش کوی تو به در پادشا نرفت
کمال خجندی : غزلیات
شمارهٔ ۲۸۱
هوس بار گر آزار دل افگار است
نخورد غم دل انگار که با آن یار است
شب وصلت سخن از صبر نگویم که کم است
فتنه شوق چه گویم به تو چون بسیار است
نکند عاشق تالانت ز غم روی تو خواب
عندلیب از هوس گل همه شب بیدار است
از توأم هر شرف و قدر که می باید هست
قیمتی نیست مرا پیش تو این مقدار است
روز وصل توأم از بهر نثار قدمت
کاش سر نیز در میبود چو چشمم چار است
گر چه دیدار تو صد بار شود دیده مرا
دیده را بار دگر آرزوی دیدار است
صوفیان مست شدند از سخنان تو کمال
که در انفاسی تو بوی سخن عطار است