عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۸
زدل در سینه غیر از آه غم پرور نمی ماند
که جز خاک سیه از عود در مجمر نمی ماند
به آن عارض که دارد داغ خورشید قیامت را
لبی دارد که از سرچشمه کوثر نمی ماند
به روز تیره ما صبح، شکر خنده ها دارد
نمی داند که این شادی دم دیگر نمی ماند
چو مجنون کرد رام خود غزالان را یقینم شد
که اقبال جنون در هیچ کاری در نمی ماند
به صد خون جگر دل را صفا دادم، ندانستم
که چون آیینه روشن شد به روشنگر نمی ماند
اثر رفت از سر شکم تا شکستم آه را در دل
علم چون سرنگون شد جرأت لشکر نمی ماند
برون آمد چو خورشید از نقاب صبح، روشن شد
که حسن شوخ پنهان در ته چادر نمی ماند
تو چندان سعی کن کز دل نیاید بر زبان رازت
زمینا چون برآید باده در ساغر نمی ماند
بکش دست طمع از دامن طول امل صائب
که زلف دود در سر پنجه مجمر نمی ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۲
کسی تا کی خورد چون شمع رزق از استخوان خود؟
به دندان گیرد از افسوس هر ساعت زبان خود
به هر جانب که رو می آورم خود را نمی یابم
چه ساعت بود، حیرانم، زکف دادم عنان خود
مرا چون مهر اگر دور فلک فرمانروا سازد
به خون شبنمی هرگز نیالایم سنان خود
خریداران به زیر خاک گم کردند چون قارون
بیفشانم اگر گرد کسادی از دکان خود
خرابات است، هر حاجت که می خواهی تمنا کن
نمی دارند جان اینجا دریغ از میهمان خود
زمین از سایه شهباز دارد پرنیان در بر
میا ای مرغ نوپرواز بیرون زآشیان خود
زبیداد خزان ثابت قدم چون خار دیوارم
نمی لرزد دلم چون برگ از بیم خزان خود
اگر در سینه او نیست پنهان گوهر رازی
چرا دریا زگوهر سنگ دارد در دهان خود؟
گل است از آبروی تشنه چشمان عرصه عالم
منه تا می توانی پا برون از آستان خود
قفس را نخل ایمن می کند گلبانگ من صائب
ندارد خلد چون من بلبلی در بوستان خود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۳
مرا از غفلت خود بر سر این بیداد می آید
نباشد صید اگر غافل چه از صیاد می آید؟
به کوشش نیست دولت، پا به دامان توکل کش
که سرو از خاک بیرون با دل آزاد می آید
دل بی صبر خواهد توتیا کرد استخوانش را
به این تمکین که شیرین بر سر فرهاد می آید
چرا بر یکدگر دارند غیرت کشتگان تو؟
رقم یکدست اگر از خامه فولاد می آید
دل سخت تو سنگ سرمه می گردد فغانها را
وگرنه کوه از یک ناله در فریاد می آید
اگرچه شاه را روی زمین زیر نگین باشد
به درگاه فقیران بهر استمداد می آید
مرا از سخت رویی داد گردون توبه خواهش
ز روی سخت کار سیلی استاد می آید
ندارد صرفه ای خون ریختن ما بیگناهان را
که خون زخم ما از دیده جلاد می آید
چنان شد عام در ایام ما ذوق گرفتاری
که صید وحشی از دنباله صیاد می آید
سرآمد نوبت خسرو، نوای بار بد طی شد
هنوز از بیستون آوازه فرهاد می آید
کدامین عقده دل باز کرد از زلف مشکینش؟
که دیگر بوی خون از شانه شمشاد می آید
از ان معمور می باشد خرابات مغان صائب
که آنجا هر که غمگین می رود دلشاد می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۵
غم عالم به دل از دیده خونبار می آید
به این گلشن خزان از رخنه دیوار می آید
تسلی در دل آزرده عاشق نمی باشد
ازین ویرانه دایم ناله بیمار می آید
به سختیهای دوران صبر کن ای تشنه راحت
که آب گریه شادی ازین کهسار می آید
فشاند آستین بی نیازی چون غنای حق
چه از گفتار می خیزد، چه از کردار می آید؟
پس از مردن به من شد مهربان جانان، ندانستم
زخواب مرگ کار دولت بیدار می آید
چراغ گل زبیتابی به شمع صبح می ماند
کدامین سنگدل یارب به این گلزار می آید؟
در آن وادی که قطع ره به همت می توان کردن
زپای خفته کار تیغ لنگردار می آید
زحبس پیله، کرم پیله هم آزاد می گردد
اگر زاهد برون از پرده پندار می آید
اگر در دل نباشد غصه دوران گره صائب
سخن یکدست می خیزد، نفس هموار می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۰۳
نفس از سینه ام از بس به خون آغشته می آید
سخن از لب مرا بیرون چو خون از کشته می آید
ز اشک و آه مگسل گردل روشن طمع داری
که نبض آن گهر در کف ازین سررشته می آید
شود صاحب بصیرت هر که پوشد دیده از دنیا
گشاد این حباب از چشم بر هم هشته می آید
بلای آسمان را از که می آید عنا نداری؟
که پرزورست سیلی کز فراز پشته می آید
مظفر می شود هر کس زدنیا روی گردان شد
درین پیکار فتح از لشکر برگشته می آید
کدامین شاخ گل دامن کشان زین بزم بیرون شد؟
که بوی گل به مغزم از چراغ کشته می آید
کدامین دل زپیچ و تاب گردیده است خون یارب؟
که باد امروز از زلفش به خون آغشته می آید
چه نقش تازه ای بر آب زد بیرحمیش صائب؟
کز آن کو، نامه بر با نامه ننوشته می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۸
زدل زنگ کدورت چشم خونپالا نمی شوید
که سبزی را می گلرنگ از مینا نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که شیرینی زگوهر تلخی دریا نمی شوید
وضو ناکرده احرام طواف کعبه می بندد
خداجویی که دست خویش از دنیا نمی شوید
به زور گریه نتوان یار را یکرنگ خود کردن
دورنگی اشک شبنم از گل رعنا نمی شوید
دل خود را به صد امید کردم آب، ازین غافل
که رو در چشمه مهرآن سمن سیما نمی شوید
کجا از خاطر عشاق خواهد گرد غم شستن؟
که روی خود زناز آن یار بی پروا نمی شوید
نفس بیهوده سوزد صبح در شبهای تار من
که از فرعون ظلمت را ید بیضا نمی شوید
نشد از داغ کم سودای لیلی از سر مجنون
که انجم تیرگی را از دل شبها نمی شوید
وضوی سالک کوتاه بین صائب بود ناقص
ز اسباب جهان تا دست خود یکجا نمی شوید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۳۹
صدف گرد یتیمی از رخ گوهر نمی شوید
زبیم چشم، روی طفل خود مادر نمی شوید
نشد شیرینی گفتار من از شوربختی کم
که بحر تلخرو شیرینی از گوهر نمی شوید
نبرد از عیش من شیرینی گفتار تلخی را
سخن زنگار طوطی را زبال و پر نمی شوید
به ساغر زنگ غم نتوان زدودن از دل پرخون
که شبنم داغ را از لاله احمر نمی شوید
نگردد محو خط سرنوشت از گریه کردنها
که تیغ آبدار از خویشتن جوهر نمی شوید
زجوهر در سرشت سخت رو جهل است محکمتر
کجی را از نهاد تیغ، روشنگر نمی شوید
زعصیان چون سیه گردید دل بر گریه زورآور
که از اشک ندامت هیچ کس بهتر نمی شوید
سفید از گریه تا ابر سیه گردید، دانستم
که کس روی سیه را به زچشم تر نمی شوید
چنان گرم است عاشق در سراغ آن بهشتی رو
که از خود گرد ره در چشمه کوثر نمی شوید
به رنگ آن عقیق آتشین از آب می لرزم
اگرچه آب گوهر رنگ از گوهر نمی شوید
مشو خودبین کز این آیینه با آن تشنه جانیها
به آب خضر دست خویش اسکندر نمی شوید
به امید چه دل را آب سازد عاشق مسکین؟
که رو در چشمه خورشید آن کافر نمی شوید
اگر از مد احسان آب دریا بهره ای دارد
چرا گرد یتیمی صائب از گوهر نمی شوید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۶
نه همین فکر مرا روز به من نگذارد
که به خوابم گل شب بوی سخن نگذارد
هر عقیقی که دلش در گرو نام بود
پشت آسوده به دیوار یمن نگذارد
سر زلفی که من از شام غریبان دیدم
هیچ سودازده ای را به وطن نگذارد
گل اگر شرم ز روی چمن آرا نکند
آرزو در دل مرغان چمن نگذارد
چون سهیل عرق شرم دلم می لرزد
که کسی دست بر آن سیب ذقن نگذارد
یک سحر لاله خورشید نیاید بیرون
که فلک داغ نوی بر دل من نگذارد
در فسونسازی آن چشم سیه حیرانم
که خموش است و کسی را به سخن نگذارد
چون برم سر به گریبان خموشی صائب؟
که گریبان من از دست، سخن نگذارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۹
روز و شب بر من مهجور به تلخی گذرد
عید و نوروز به رنجور به تلخی گذرد
ندهد کنج قناعت به دو عالم قانع
از سر تنگ شکر مور به تلخی گذرد
تلخی و شوری و شیرینی آب از خاک است
عمر در عالم پرشور به تلخی گذرد
زندگی را نبود چاشنیی بی مستی
عمر در باغ به انگور به تلخی گذرد
مال خود را نکند هر که به شیرینی صرف
از سر شهد چو زنبور به تلخی گذرد
روزگار خط شبرنگ به شیرین دهنان
چون شب جمعه به مخمور به تلخی گذرد
راحت و رنج به اندازه هم می باید
شب کوتاه به مزدور به تلخی گذرد
تا به کی در تن خاکی، که شود زیر و زبر
روز ما همچو شب گور به تلخی گذرد؟
تلخی مرگ شود شهد به کامش صائب
هر که زین عالم پرشور به تلخی گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۷۰
چند دل خون خود از دوری احباب خورد؟
کف خاکی چه قدر سیلی سیلاب خورد؟
ترک آداب بود حاصل هنگامه می
می حرام است بر آن کس که به آداب خورد
شود از زخم نمایان جگرش جوهردار
هرکه از چشمه تیغ تو دمی آب خورد
تا بود دل بصفا، نفس مکدر باشد
دزد بیدل جگر خویش به مهتاب خورد
بیقراری ز رگ جان حریصان نرود
بر سر گنج بود مار و همان تاب خورد
فتنه در سایه آن زلف سیه در خواب است
آه اگر باد بر آن زلف سیه تاب خورد
هرکه چون شبنم گل صاف کند مشرب خویش
آب از چشمه خورشید جهانتاب خورد
روزی بی دهنان می رسد از عالم غیب
کوزه سر بسته چو گردید می ناب خورد
چه کند با جگر تشنه صائب دریا؟
ریگ از چشمه سوزن چه قدر آب خورد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۹۹
اشک گرمم جگر وادی محشر سوزد
داغ تبخال به کنج لب کوثر سوزد
آستین دست ندارد به چراغ گل داغ
این چراغی است که تا دامن محشر سوزد
آتش عشق ز خاکستر هندست بلند
زن درین شعله ستان بر سر شوهر سوزد
از می این چهره که امروز تو افروخته ای
گر کنی باد زن از بال سمندر، سوزد
از کلاه نمدی دود کند اخگر عشق
این نه عودی است که در مجمر افسر سوزد
به که سر بر سر بالین سلامت بنهم
چند از پهلوی من سینه بستر سوزد؟
از چه برده است نواهای ملال انگیزت؟
که بر افغان تو صائب دل کافر سوزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۶
نه ز می خوردن ما شور و شری برخیزد
نه ز همصحبتی ما ضرری برخیزد
مهر زن بر لب افسوس که سامان جهان
آنقدر نیست که آه از جگری برخیزد
نام بلبل ز هواداری عشق است بلند
ور نه پیداست چه از مشت پری برخیزد
بزم ارباب خرد خوابگه بیخبری است
مگر از مجلس مستان خبری برخیزد
دل سرگشته ما راه به منزل نبرد
گر ز هر نقش قدم راهبری برخیزد
جگر خاک نگردید ز طوفان سیراب
مگر از دیده ما ابر تری برخیزد
تیر اگر در هوس صید شود خاک نشین
به ازان است به بال دگری برخیزد
عشق از خرمن ما دود به افلاک رساند
آنقدر وقت که از جا شرری برخیزد
گو برو ماتم دلمردگی خویش بدار
هر که از خواب به بانگ دگری برخیزد
غنچه ما نفسی می کشد از دل صائب
که به امداد نسیم سحری برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۸
گریه ابری است که از دامن دل می خیزد
آه گردی است که از رفتن دل می خیزد
دم جان بخش به هر تیره درونی ندهند
این نسیمی است که از گلشن دل می خیزد
زاهد خشک کجا، نغمه توحید کجا؟
این نوا از شجر ایمن دل می خیزد
در حریم دل اگر ماهرخی مهمان نیست
این چه نورست که از روزن دل می خیزد؟
هر حجابی که به علم نظر از پیش نخاست
به دو پیمانه می روشن دل می خیزد
عشق درمان گرانجانی ما خواهد کرد
آخر این کوه غم از دامن دل می خیزد
چشم بد دور ازان سلسله زلف دراز
که ز هر حلقه او شیون دل می خیزد
منع صائب نتوان کرد ز فریاد و فغان
کاین نوایی است که از رفتن دل می خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۶۴
دل پیران کهنسال غمین می باشد
قامت خم شده را داغ نگین می باشد
در دل هرکه بود خرده رازی مستور
همچو دریای گهر تلخ جبین می باشد
از لب ساغر می راز تراوش نکند
ساکن کوی خرابات امین می باشد
یاد رخسار تو هم آتش بی زنهارست
رتبه حسن گلوسوز همین می باشد
خال در کنج لب و گوشه چشم است مقیم
دزد پیوسته طلبکار کمین می باشد
دهن خویش مکن باز به دریا صائب
که غذای صدف از در ثمین می باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۸
دلش از گریه من رنگ نمی گرداند
کوه را سیل گرانسنگ نمی گرداند
بس که ویرانه ام از گرد علایق پاک است
سیل در خانه من رنگ نمی گرداند
غم عالم چه کند با دل خوش مشرب من؟
عکس بر آینه جا تنگ نمی گرداند
گرچه مضراب من از ناخن الماس بود
ساز من پرده آهنگ نمی گرداند
مگر از خط دل سخت تو ملایم گردد
ورنه سیلاب من این سنگ نمی گرداند
جگر خاک ز تیغ تو بدخشان گردید
دل سنگ تو همان رنگ نمی گرداند
روشنی آینه را می کند از جوهر پاک
حسن رو از خط شبرنگ نمی گرداند
دل سنگین ترا گریه ام از جا نبرد
زور سیلاب من این سنگ نمی گرداند
انقلاب و دل سودازده من، هیهات
چهره سوختگان رنگ نمی گرداند
نیست از ذره من بر دل گردون باری
مرکز این دایره را تنگ نمی گرداند
از حضر آنقدر آزار کشیدم صائب
که سفر خلق مرا تنگ نمی گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۴
کیستند اهل جهان، بی سر و سامانی چند
در ره سیل حوادث، ده ویرانی چند
چرخ کز خون شفق چهره خود دارد سرخ
چه سرانجام دهد کار پریشانی چند؟
زین گلستان که چو گل خیمه در آنجا زده ای
چیست در دست تو جز چاک گریبانی چند؟
دو سه روزی است تماشای گلستان جهان
در دل خود برسانید گلستانی چند
نیست از مردم بی شرم عجب پرده دری
پوشش امید چه دارید ز عریانی چند؟
دل سیه شد ز پریشان سخنان، صبح کجاست؟
تا بگیرد سر این شمع پریشانی چند؟
داغ دیگر به دل از لاله ستانم افزود
چه تراوش کند از سینه سوزانی چند؟
آن که بر آتش ما آب نصیحت می ریخت
کاش می زد به دل سوخته، دامانی چند
چه کنم آه که هر لحظه برون می آرد
عرق شرم تو از پرده نگهبانی چند
شد ز یک صبح قیامت همه عالم پرشور
چه کند دل به شکر خنده پنهانی چند؟
وقت آن راهروی خوش که چو دریای سراب
دارد از موجه خود سلسله جنبانی چند
رهروان تو چه پروای علایق دارند؟
چه کند خار به این برزده دامانی چند
نبرد آینه از آینه هرگز زنگار
چه دهی حیرت خود عرض به حیرانی چند؟
صائب از قحط سخندان همه کس موزون است
کاش می بود درین عهد سخندانی چند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۸
با لب تشنه جگر سر به سرابم دادند
آتشم را ننشاندند و به آبم دادند
نمک شوری بختم به جگر افشاندند
تکیه بر بسر آتش چو کبابم دادند
خنده بیغمی و گریه شادی بردند
جگر تشنه و مژگان پرآبم دادند
حاش لله که بیابد گهرم آب قبول
منم آن قطره که واپس به سحابم دادند
نیستم خال، بر آتش چه نشاندند مرا؟
نیستم زلف، چرا اینهمه تابم دادند؟
صلح در ذایقه ام باده لب شیرین است
بس که عادت به می تلخ عتابم دادند
من جدا می روم و خرقه پشمینه جدا
تا ز خمخانه تجرید شرابم دادند
چون نلرزم به سر هر نفسی همچو حباب؟
خانه ای تنگتر از چشم حبابم دادند
فکر من همچو ظفرخان همه باشد به صواب
صائب از مبداء فیاض خطابم دادند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۰۲
از لب خشک مهیا لب نانم کردند
فارغ از نعمت الوان جهانم کردند
پیچ و تابی که به دل داشتم از خاموشی
عاقبت جوهر شمشیر زبانم کردند
خار صحرای ملامت پر و بالی است مرا
تا ز بیتابی دل برق عنانم کردند
مدتی غنچه صفت سر به گریبان بردم
تا درین باغ چو گل خنده زنانم کردند
نعل بیتابی من بود در آتش چون موج
بلد قافله ریگ روانم کردند
تا کدامین دل بیدار مرا دریابد
چون شب قدر نهان در رمضانم کردند
پشت من گرم به خورشید قیامت نشود
بس که دلسرد ز اوضاع جهانم کردند
صاف شد سینه من با همه آقاق چو صبح
تا درین میکده از درد کشانم کردند
هر پریشان نظری قابل حیرانی نیست
همه تن چشم شدم تا نگرانم کردند
چون گذارم قدم از حلقه مستان بیرون؟
که سبکبار به یک رطل گرانم کردند
به چه تقصیر چو آیینه روشن یارب
تخته مشق پریشان نفسانم کردند
گرچه در صومعه ها پیر شدم، آخر کار
از دم پیر خرابات جوانم کردند
نوش دادم به کسان، نیش شکستم در دل
تا چو زنبور عسل صاحب شانم کردند
سادگی آینه را جوهر بینایی شد
آخر از هیچ مدانی همه دانم کردند
آه کز لاله عذاران جهان حاصل من
جوی خونی است که از دیده روانم کردند
می دهد روزی من ابر بهاران ز گهر
تا به دریا چو صدف پاک دهانم کردند
عقل و هوش و خرد آن روز ز من وحشی شد
که نظرباز به آهو نگهانم کردند
من همان روز ز بال و پر خود شستم دست
که درین تنگ قفس بال فشانم کردند
در خرابات ز اسرار حقیقت صائب
تا خبر یافتم از بیخبرانم کردند