عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸
ای تشنه تیغ ابروی نازت به خون ما
خطِّ خوش تو سرخط مشق جنون ما
هرگز نبود کوکب ما این چنین سیاه
زلفت فکند ساه به بخت زبون ما
گلگون ز باده نیست ترا چشم فتنه‌ساز
آلوده است دامن نازش به خون ما
یکروی و یکدلیم به هر کس چو آینه
بیرون نماید آنچه بود در درون ما
فیّاض شکرِ بخت سیه را چه‌سان کنم
شد عاقبت به زلف بتان رهنمون ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۰
غصّه را دل نگشاید به جز از سینة ما
تیرگی روی نبیند جز از آیینة ما
تا ابد داغ جنون ترک سر ما نکند
تا غم عشق تو راضی شود از سینة ما
در غم اینکه شبی با تو به روز آوردیم
چرخ را تا ابد از دل نرود کینة ما
وصل خوبست که در خورد تمنّا باشد
به نگاهی چه کند حسرت دیرینة ما!
هفتة ما همه شنبه بود از دولت عشق
رسم تعطیل سبق نیست در آدینة ما
در حساب است فلک، سخت زما می‌ترسد
جا بر او تنگ کند خرقة پشمینة ما
گر شود وصل ابد نامزد ما فیّاض
نشود محو تلافی غم دوشینة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱
بسکه افسردگی از هجر تو شد پیشة ما
کان یاقوت بود بی‌تو رگ و ریشة ما
تا نباشد به نظر چهرة افروخته‌ای
خون معنی نزند جوش در اندیشة ما
نتوان برد به هر کاوشی از جا ما را
رگ لعلیم که در سنگ بود ریشة ما
پی ما گیر و دلیرانه درآ در صف عشق
روبه وهمِ ترا شیر کند بیشة ما
با همه ساده‌دلی غم چو امانت سپرد
پرده بر رنگ رخ می‌ندرد شیشة ما
رگ لعلی نتوان یافت درین کان فیّاض
هم ز خونِ سرِ ما سرخ شود تیشة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲
کارگر نیست به غم تیشة اندیشة ما
خورد ای کاش همان بر سر ما تیشة ما
نخل ما بار ترقی ندهد پنداری
که به فولاد فرو رفته رگ و ریشة ما
چه عجب گر چو کتان ماه فرو ریخت ز هم
دم ز مهتاب زند برق دمِ تیشة ما
دل ما جمع نخواهد که شود با دل تو
ترسم ای دوست که بر سنگ خورد شیشة ما
نیستی مرد سبک حملگی ما فیّاض
پنجه در سنگ زند شیر تو در بیشة ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳
گفته‌ای بیدار باید عاشق دیدار ما
پاس این حرف تو دارد دیدة بیدار ما
کشت ما را تغافل یار بی‌پروای ما
با وجود این دیت می‌خواهد از ماوای ما
ما بشیر خامشی طفل زبان پرورده‌ایم
تند بر گوش تغافل می‌خورد غوغای ما
وصل شد باعث جدایی ما
خصم ما گشت آشنایی ما
گرد ما هم به دامنی نرسید
چه رسا بود نارسایی ما
در چمن بال بسته‌تر گشتیم
دام خندید بر رهایی ما
دل نهادِ شکستگی شده‌ایم
چه گران است مومیایی ما
زین که ما را به هیچ کس نخرید
چه عیان شدگرانبهایی ما
دوست را کرده‌ایم دشمن خویش
سخت واباخت کیمیایی ما
سخت کاریست سد دل گشتن
مفت ما بود ناروایی ما
ما که امّید گم شدن داریم
کی کند خضر رهنمایی ما!
غم به ما خوش نیاز پاشی کرد
تازگی داشت دلربایی ما
هر چه هم داشتیم باخته‌ایم
مایه برداشت بینوایی ما
وصل ما خوش نکرد دل فیّاض
دل مگر خوش کند جدایی ما
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹
یک جهان بر هم زدم کز جمله بگزیدم ترا
من چه می‌کردم به عالم گر نمی‌دیدم ترا
با همه مشکل‌پسندی‌های طبع نازکم
حیرتی دارم که چون آسان پسندیدم ترا!
یک بساط دهر شد زیر و زبر در انتخاب
زین جواهر تا به طبع خویش برچیدم ترا
من ز خود گم می‌شدم چون می‌شنیدم نام تو
خویش را گم کرده‌تر می‌خواستم دیدم ترا
کی قبول من شدی فیّاض در ردّ و قبول
تا به میزان «رهی» صد ره نسنجیدم ترا
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰
صلای می‌زنم امروز مه‌وش خود را
به دست خویش برافروزم آتش خود را
خیال زلف تو سودا اگر بیفزاید
کنم چه چاره دماغ مشوّش خود را!
به یک نگاه توان قتل عام عالم کرد
چرا تهی کنی از تیر ترکش خود را
به نیم جلوه جهانی ز دست و پا رفتند
عنان کشیده نگه‌دار ابرش خود را
اگر مضایقه در نیم جان کنم فیّاض
چه‌گونه رام کنم شوخ سرکش خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲
به ناز و غمزه خود آموختم جانانهٔ خود را
به دامن تیز کردم آتش پروانهٔ خود را
نه جرم چشمه‌ساران بود و نه تقصیری از باران
که من دانسته در آتش فکندم دانهٔ خود را
نه چاکی در دل و نه رخنه‌ای در سینه، کو سیلی؟
که نتوان دید ازین ویرانه‌تر ویرانهٔ خود را
چه قیمت دین و ایمان را که در پای تو افشانم
به دینداران بحل کن جلوهٔ مستانهٔ خود را
چراغ خلوتم یک شب نگردیدی و می‌ترسم
ز شمع غیر باید کرد روشن خانهٔ خود را
نمی‌آرد مزاج عشوه تاب گرمی غیرت
مکن تکلیف بزم دیگران پروانهٔ خود را
نه تدبیر علاجش می‌کنی نه فکر زنجیرش
دگر خوش سر به صحرا داده‌ای دیوانهٔ خود را
به عالم نیست بد مستی که سرخوش نیست از خونم
بیا یک دم درین می زن تو هم‌پیمانهٔ خود را
ملامت می‌شد فیّاض یاران را، همان بهتر
که خود گویی و هم خود بشنوی افسانهٔ خود را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳
تمنّای تو جان اندر تن آرد نقش دیبا را
لب لعل تو بر لب آورد جان مسیحا را
کسی را کو سواد زلف روشن شد گمان دارم
تواند خواند خط سرنوشت طالع ما را
به جرم یک نظر بی‌اعتدالی انتقام عشق
نشاند آخر به روز پیر کنعانی زلیخا را
پر از خونست دل هر چند چشمم هرزه خرجی کرد
غمی از باد دستی‌های نیسان نیست دریا را
به چین زلف او از تیره‌بختی‌ها چه غم دارم
که آهم چشم روشن می‌کند شب‌های یلدا را
رموز عشق دانی شد مسلّم بر ادافهمی
کز ابروی معمّاگوی او دریابد ایما را
نشان کعبة مقصود در دل بود و ما هرزه
به گام سعی پیمودیم چندین دشت و صحرا را
مسلسل شد حدیث زلف خوبان کاش یک چندی
ز سر بیرون کنم از پختگی این خام سودا را
به ناکامی نهادم دل زصد مقصود چون فیّاض
در آب دیده شستم دفتر عرض تمنّا را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴
نکرد ناخن تدبیر اثر دل ما را
مگر خدنگ تو بگشاید این معمّا را
فراخ عیشی موجم ز رشک می‌سوزد
که تنگ در بغل آورده است دریا را
فروختیم به یک تار زلف او دل و دین
اگر به هم نزند زلف یار سودا را
چه‌گونه نشکندم دل که زهر غمزة تو
شکست بر رخ خورشید رنگ سیما را
ملاحت شکرت شور در جهان افکند
نمک نکرده کسی جز لب تو حلوا را
به چشم باختنش وصل یوسف ارزانی
که برده است درین باختن زلیخا را
ز دیده بی‌تو نگه را فکند از آن فیّاض
که بی‌رخت نتوان دید چشم بینا را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵
خوی کرده و نشانده بر آتش گلاب را
آه این چه آتش است که می‌سوزد آب را
از دیدن تو دیده فرو بسته‌ام ولی
دل در کمین نشسته هزار اضطراب را
سیراب میتوان شدن اکنون که تیغ تو
قیمت به خون تشنه رساندست آب را
گفتی که روی خوب چو دیدی ندیده کن
نادیده کس چه‌گونه کند آفتاب را!
چون خواب خوش کنیم که شب در کمین ماست!
چشمی که در خیال زند راه خواب را
ما را دگر چه بر سر آتش نشانده‌ای
باری به غمزه گو که نسوزد کباب را
فیّاض قدرتیست که شیرین‌تر آیدم
هر چند تلخ‌تر دهد آن لب جواب را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶
کی می‌دهم به جنس دوا نقد درد را!
سودا به خونِ می نکنم رنگ زرد را
از هر چه بود چشم به زلف تو دوختم
زنجیر کردم این نگه هرزه‌گرد را
گرمی مکن به غیر، مبادا که ناگهان
بیرون دهم ز سینة گرم آه سرد را
گاهی فتد به ما نگه شوخ چشم یار
کردیم رام آهوی صحرانورد را
فیّاض شد ملول که یارب غبارِ کیست
بر درگه تو دید چو بنشسته گرد را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۳۹
چنان سودای او بر خویشتن پیچاند آتش را
که دود رفته در سر باز می‌گرداند آتش را
چو شمع چهره از برق طلوع می برافروزد
به گرد خویش چون پروانه می‌گرداند آتش را
نگاه گرم از بیمش نهفتم در پس مژگان
چه دانستم که مشت خس نمی‌پوشاند آتش را
ضعیفان را نباشد زور بازوی قوی‌دستان
سپند ما عبث بر خویش می‌خنداند آتش را
برآرد دود اگر از خرمن ما جای آن دارد
نگاه او که برق از سبزه می‌رویاند آتش را
عرق کز چهرة گلرنگ آتشگون فرو ریزد
اگر در آتش افشانند می‌سوزاند آتش را
به روی او گشاید غنچه و گل پر عرق گردد
گهی خنداند اخگر را گهی گریاند آتش را
چه‌سان با عارض او لاف یکرنگی تواند زد
که رخسارش به رنگی هر زمان گرداند آتش را
چنین کز ناله‌ام فیّاض فوج شعله می‌جوشد
دم گرمم به خاکستر چرا ننشاند آتش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۰
سخن از خود رود چون گرد سر گردد زبانش را
تبسّم آب می‌گردد چو می‌بوسد دهانش را
چنان سر داده رخش جلوه در میدان بی‌باکی
که نتواند گرفتن دست تمکین هم‌‌عنانش را
چو مویی گشته‌ام باریک و با این ناتوانی‌ها
به صد دقّت تصوّر می‌کنم موی میانش را
بدان نیّت که یابم فرصت یک سجده بر خاکش
هزاران بوسه بر لب نذر دارم آستانش را
شهیدی کو سپارد جان به یاد زلف مشکینش
هما در عطسه افتد چون ببوید استخوانش را
هنوز از مصر تا کنعان توان ره بی‌بلد رفتن
که بوی پیرهن ره می‌نماید کاروانش را
زبان گوشة چشمش به من پیوسته در حرفست
ولی فیّاض جز من کس نمی‌فهمد زبانش را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۴
کتابت کی تواند داد داد بیقراران را
سحاب خشک حسرت می‌دهد مشتاق باران را
چه شد دیریست کز زلف بتان بویی نمی‌اری
به امیدی نشاندی ای صبا امیدواران را
نمک دارد که بعد از انتظار غم ز دل بردن
جراحت تازه سازد نامة او دل‌فگاران را
گلستان را به سر تا سایة سرو تو افتادست
بهار تازه‌رو دادست گویی نوبهاران را
هنوز اندر چمن زان شب که بگشادی گریبانی
گل از بوی تو بر هم می‌نهد داغ هزاران را
ستم باشد پس از رو دادن اسباب جمعیّت
که گردون دورتر گرداند از هم دوستداران را
مگر از کوی او فیّاض انداز سفر دارد
وداع طرفه‌ای می‌کرد امشب باز یاران را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
گر کشم بر رخ دریا مژة پرخون را
غوطه‌ها در عرق شرم دهم جیحون را
عجب از جاذبة عشق که از یکرنگی
طوق لیلی نکند سلسلة مجنون را
رتبة کوهکن این بس که کشیدست بدوش
در وفا یک دو قدم غاشیة گلگون را
بلد راه جنون نقش پی مجنون است
خضر از ره نبرد گمشدة هامون را
خونبها یافت کسی کاب دم تیغ تو خورد
این هوس تشنه به خون کرده دل پر خون را
همچو پروانه به گرد سر خود گرداند
شعلة آه دل سوخته‌ام گردون را
ظاهرم آینه صورت باطن شده است
شاهد حال درون ساخته‌ام بیرون را
طرفه نعم‌البدلی یافته خم جا دارد
که فراموش کند صحبت افلاطون را
این همه نکتة سر بسته که در نامة تست
هم تو فیّاض مگر فهم کنی مضمون را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۰
نمی‌پوشد چو خورشید آن پری از هیچ کس رو را
نگه دارد خدا از فتنه‌های چشم بد او را
نظر بر نرگس مستانة جادووشی دارم
که چشمش سرمه‌دان ناز سازد چشم آهو را
برورویش مسلمان را به مصحف سوختن خواند
سر زلفش به آتش می‌نماید راه هندو را
به خشم و ناز ازو یک ذرّه روی دل نگردانم
بگردم گِرد آن وقتی که گرداند زمن رو را
دل آتش مزاج من به هیچ از جوش ننشیند
مگر آب دم خنجر نشاند آتش او را
به زور این عقده از پیش دل او برنمی‌خیزد
ندانم کوهکن تا چند دارد رنجه بازو را
به راهی بایدم با همرهان بد موافق شد
که انگشتان پا از هم تهی سازند پهلو را
مرا از فضل سرشاری که دارم این پسند آمد
که در بزم ادب ته می‌توانم کرد زانو را
به چوگان که بازی می‌کند گردون بالادست!
که یک ضربت ز مشرق تا به مغرب می‌برد گورا
به آن رعنا بت آتش طبیعت کس نمی‌گوید
که از چشم بدان پوشیده دارد روی نیکو را
اگر داری هوای خدمت مردان ره فیّاض
به آب حلم باید روی شستن آتشین خو را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۱
بستم ز چارگوشة عالم نگاه را
تا دیدم آن دو گوشة چشم سیاه را
فرقی میان روز و شب خود نکرده‌ایم
تا فرق کرده‌ایم سپید و سیاه را
پیچیده دود در جگر ای گریه مهلتی
چندان که از شکنجه برآریم آه را
آن را رواست دعوی اعجاز چون کلیم
کز آستین خود به در آرد گواه را
فیّاض عمرهاست که در چشم خونفشان
دارم ذخیره سرمة آن خاک راه را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
گر نهان سازم غم عشقت چه سازم ناله را
تب اگر پوشیده ماند چون کنم تب خاله را
دست افشاندی ز گلشن ریختی اوراق گل
روی گرداندی ز صحرا داغ کردی لاله را
یک گل از زخم خدنگت تازه بر من نشکفد
من به ناخن تازه دارم داغ چندین ساله را
وقت آیین‌بندی بازار مژگان منست
گریه بر دوش آورد از لخت دل پرگاله را
شب که شیون پیچ و تابم در نفس افکنده بود
از خراش سینه کردم شانه زلف ناله را
من هلاک گوشة چشمی که پنهان دیدنش
گلّة آهو به دنبال افکند دنباله را
گرد آن عارض ببین فیّاض دور چتر خط
گر ندیدستی به دور خرمن مه هاله را
فیاض لاهیجی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵
ای کرده سرمه از ناز چشم غزاله‌ها را
عکست برشته در حسن رخسار لاله‌ها را
مهر بتان نوشته در سینه‌های عشّاق
وز داغ عشق کرده مُهر این قباله‌ها را
از درد کرده درمان دل‌های دردمندان
وز ضعف داده قوّت پرواز ناله‌ها را
هنگامه‌ساز عشقست هر جا که مجلس آراست
کرد از نگاه ساقی پر می پیاله‌ها را
تا از کتاب عشقت کردم سواد روشن
هم در خوی خجالت شستم رساله‌ها را
در مغز سنبلستان پیچیده دود سودا
یارب که شانه کرده مشکین کلاله‌ها را؟
تا چهره‌های سبزان خوی کرده دید از شرم
نیلوفر فلک ریخت بر خاک ژاله‌ها را
حسن از که نشئه دارد یارب که دست پیچد
یک طفل هفت ساله هفتاد ساله‌ها را
با بوی دوست فیّاض امشب به باغ و صحرا
از رشک داغ کردم گل‌ها و لاله‌ها را