عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۴
بیگانه گشتهام ز همه مدعای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتادهام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفتهام
با آنکه برنداشتهام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبودهام
با آنکه سر نتافتهام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
در آشنایی بت ناآشنای خویش
تا برندارم از سر کوی بتان قدم
افتادهام چو سلسله دایم به پای خویش
جایی نمانده است که بیخود نرفتهام
با آنکه برنداشتهام پا ز جای خویش
یک لحظه بر مراد دل خود نبودهام
با آنکه سر نتافتهام از رضای خویش
درمان درد عشق بجز درد عشق نیست
با درد خو گرفتم و کردم دوای خویش
قدسی به پادشاه و گدا نیست حاجتم
هم پادشاه خویشتنم، هم گدای خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۲۹۷
کی کنم هرگز شکایت سر ز جور یار خویش
شکوهها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
غنچه این گلشنم، خود عقدهام در کار خویش
در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خستهتر
حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش
مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن
دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش
شکوهها دارد دلم از طاقت بسیار خویش
بسته بودم در، شب وصلش به روی آفتاب
عاقبت چون چشم دشمن، کرد روزن کار خویش
عاریت از طره شمشاد نستانم گره
غنچه این گلشنم، خود عقدهام در کار خویش
در پی چشمت دلی دارم ز نرگس خستهتر
حال بیمارم بپرس از نرگس بیمار خویش
مصر، یوسف را ز خاطر برد سودای وطن
دید چون افزون ز کنعان گرمی بازار خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۰
عشقم آتش زد به دل، در دیده مسکن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمیتابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالمفروز
سوحت تا نقش قدم، هرجا که مامن کردمش
زخم دل چون غنچه پنهان داشتم، خاکم به سر
کز دل آوردم، چو گل آرایش تن کردمش
سوی باغم گو مخوان کس، کز سرشک لالهگون
یک نفس هرجا نشستم، رشک گلشن کردمش
رسم طاعت، عشق بت از یاد قدسی برده بود
بردم از مسجد سوی دیر و برهمن کردمش
آستین زد بر چراغم، خانه روشن کردمش
این زمان عطر ریاحین برنمیتابد به باغ
دل که ترتیب دماغ از درد گلخن کردمش
عاجزم در دست دل، کاین شعله عالمفروز
سوحت تا نقش قدم، هرجا که مامن کردمش
زخم دل چون غنچه پنهان داشتم، خاکم به سر
کز دل آوردم، چو گل آرایش تن کردمش
سوی باغم گو مخوان کس، کز سرشک لالهگون
یک نفس هرجا نشستم، رشک گلشن کردمش
رسم طاعت، عشق بت از یاد قدسی برده بود
بردم از مسجد سوی دیر و برهمن کردمش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۲
عشق خواهی، خنده را بر لب کش و دلتنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلسآرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمهپردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
آشتی کن با غم و با عافیت در جنگ باش
دشمن خود باش، اما دوست شو با دیگران
بر سر یاران گل و بر شیشه خود سنگ باش
عشق خواهی، بی شکستی کی شود کارت درست
در کف معشوق دل، بر روی عاشق، رنگ باش
پهلوی مجنون رو و فارغ نشین از ننگ و نام
شهر بر دیوانه صحرانشین گو تنگ باش
اهل مجلس را به هر نوعی که باشد، می نواز
بر لب ساقی می و در دست مطرب چنگ باش
باعث اندوه و شادی، اختلاط مردم است
آشنا با کس مشو، فارغ ز صلح و جنگ باش
شوق هرجا مجلسآرایی نماید، باده شو
عشق هرگه نغمهپردازی کند، آهنگ باش
قرب و بعد آرزو دارند هریک لذتی
در بیابان طلب، گه گام و گه فرسنگ باش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۳
هستیم با تو بر سر عهد قدیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
ما گم نکردهایم ره مستقیم خویش
در بیخودی ز جور تو کردم شکایتی
شرمندهام بسی ز گناه عظیم خویش
هرگز به بخت تیره خود برنیامدم
کافر زبون مباد به دست غنیم خویش
گر دیر کرد پرسش ما یار، عیب نیست
بیمار عشق، ناز کشد از حکیم خویش
شکر خدا که کوی خرابات منزل است
گر کعبه ره نداد مرا در حریم خویش
در حیرتم که از چه مرا کشت نکهتش
آن گل که مرده زنده کند از شمیم خویش
از ما مدار نکهت پیراهنی دریغ
گل کی کند مضایقهای در نسیم خویش
از قرب و بعد، شکر و شکایت نمیکنم
شستم در آب، دفتر امید و بیم خویش
زان توبه کردهای که شرابت نمیدهند
قدسی مباش غره به نفس سلیم خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۴
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۸
گیرم ز دل به بادیه غم، سراغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رستهایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی میام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش
باشد چو آفتاب، دلیلم چراغ خویش
بلبل شود ملول، چو گل بو کند کسی
در باغ ازان چه غنچه بگیرم دماغ خویش
در باغ، ما و لاله ز یک خاک رستهایم
هرگز نیفکنیم سیاهی ز داغ خویش
از داغ دل، ز شکوه ببندد دهان خود
گر لاله را بریم به گلگشت باغ خویش
بوی میام ز خویش برد، می چه حاجت است
چون لاله بشکنم به نسیمی ایاغ خویش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۰۹
نگار من که بود ترک و غمزه چندانش
غزال دشت فریب است چشم فتانش
چو کودک از پی پستان مکیدن مادر
گشوده زخم دلم لب به نار خندانش
ز شوق تیغ دگر، صید نیم کشت مرا
زمان زمان به لب زخم میدود جانش
به عهد زلف تو گر ذوق کافری این است
خجل کسی که نلغزید پای ایمانش
تبارک الله ازان رخ، کز آسمان آیند
فرشتگان به زمین، تا شوند قربانش
زند به ریش دل سینه خستگان ناخن
صبا چو شانه کند طره پریشانش
ز بیم دعوی حسن، آفتاب میلرزد
که ماه من نزند چنگ در گریبانش
به درج فیض عجب گوهریست گوهر عشق
که میخرند به جان کافر و مسلمانش
ز درد عشق چه لذت بود دل آن را
که تیر غمزه نکردهست کار در جانش
ز لذت دو جهانش چه بهره خواهد بود
دلی که داغ نکردهست عشق خوبانش
شهید عشق نباشد به کیش اهل وفا
کسی که جان نکند صرف راه جانانش
ز هول صبح قیامت کجا خبر دارد
کسی که کار نیفتد به شام هجرانش
ز درد عشق بتان محض لذتم قدسی
برای خویش ببر گو مسیح درمانش
غزال دشت فریب است چشم فتانش
چو کودک از پی پستان مکیدن مادر
گشوده زخم دلم لب به نار خندانش
ز شوق تیغ دگر، صید نیم کشت مرا
زمان زمان به لب زخم میدود جانش
به عهد زلف تو گر ذوق کافری این است
خجل کسی که نلغزید پای ایمانش
تبارک الله ازان رخ، کز آسمان آیند
فرشتگان به زمین، تا شوند قربانش
زند به ریش دل سینه خستگان ناخن
صبا چو شانه کند طره پریشانش
ز بیم دعوی حسن، آفتاب میلرزد
که ماه من نزند چنگ در گریبانش
به درج فیض عجب گوهریست گوهر عشق
که میخرند به جان کافر و مسلمانش
ز درد عشق چه لذت بود دل آن را
که تیر غمزه نکردهست کار در جانش
ز لذت دو جهانش چه بهره خواهد بود
دلی که داغ نکردهست عشق خوبانش
شهید عشق نباشد به کیش اهل وفا
کسی که جان نکند صرف راه جانانش
ز هول صبح قیامت کجا خبر دارد
کسی که کار نیفتد به شام هجرانش
ز درد عشق بتان محض لذتم قدسی
برای خویش ببر گو مسیح درمانش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۱
دوش آمد ز سفر مژده که یار آمد پیش
دیده تا فرششدن، پای نگار آمد پیش
میکشد شاهد مقصود ز رخساره نقاب
دیده گو بر سر کار آی، که کار آمد پیش
یار میآید و غم میرود ای مرغ چمن
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد پیش
از گروهی که بر افلاک نظر دوختهاند
اختر سعد، یکی را ز هزار آمد پیش
چه کند شرطه ازین بیش به دریای امید
کشتیام تا به میان رفت، کنار آمد پیش
حسن میخواست که با عشق کند محکم، عهد
شوق گامی دو سه از بهر قرار آمد پیش
کاروانهای عزیزان به کجا کرد سفر؟
چون ازیشان نه پیاده نه سوار آمد پیش؟
بزم را دور طرب گرنه به انجام رسید
نفس شیشه می چون به شمار آمد پیش؟
بی الم نیست درین دور نشاطی قدسی
جام بر لب چو گرفتیم، خمار آمد پیش
دیده تا فرششدن، پای نگار آمد پیش
میکشد شاهد مقصود ز رخساره نقاب
دیده گو بر سر کار آی، که کار آمد پیش
یار میآید و غم میرود ای مرغ چمن
مژدگانی که خزان رفت و بهار آمد پیش
از گروهی که بر افلاک نظر دوختهاند
اختر سعد، یکی را ز هزار آمد پیش
چه کند شرطه ازین بیش به دریای امید
کشتیام تا به میان رفت، کنار آمد پیش
حسن میخواست که با عشق کند محکم، عهد
شوق گامی دو سه از بهر قرار آمد پیش
کاروانهای عزیزان به کجا کرد سفر؟
چون ازیشان نه پیاده نه سوار آمد پیش؟
بزم را دور طرب گرنه به انجام رسید
نفس شیشه می چون به شمار آمد پیش؟
بی الم نیست درین دور نشاطی قدسی
جام بر لب چو گرفتیم، خمار آمد پیش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۵
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۶
بسی چون سایه افتادم به پای سرو آزادش
ز خاکم برنمیدارد، نمیدانم چه افتادش
خوشم کز کوی او قاصد چو آمد، برنمیگردد
چو آید بوی گل، نتوان به گلشن پس فرستادش
کند روح شهیدان طوف بسملگاه صیدی را
که بی جذب کمند آرد به پای تیغ، صیادش
نمیخواهم که یک ساعت شود فارغ ز آزارم
مبادا دیگری خود را زند بر تیغ بیدادش
چه بخت است این، که گر دامان کوه بیستون گردد
کف اقبال خسرو میکشد از چنگ فرهادش
کمین بازیچه از نیرنگ عشق این است قدسی را
که لب نگشود و گوش عالمی پر شد ز فریادش
ز خاکم برنمیدارد، نمیدانم چه افتادش
خوشم کز کوی او قاصد چو آمد، برنمیگردد
چو آید بوی گل، نتوان به گلشن پس فرستادش
کند روح شهیدان طوف بسملگاه صیدی را
که بی جذب کمند آرد به پای تیغ، صیادش
نمیخواهم که یک ساعت شود فارغ ز آزارم
مبادا دیگری خود را زند بر تیغ بیدادش
چه بخت است این، که گر دامان کوه بیستون گردد
کف اقبال خسرو میکشد از چنگ فرهادش
کمین بازیچه از نیرنگ عشق این است قدسی را
که لب نگشود و گوش عالمی پر شد ز فریادش
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۷
روشن شود ز دود دماغم چراغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض
یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض
از هر طرف دریچه فیضیست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟
بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آوردهاند دوده ز دود چراغ فیض
ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض
ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض
از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض
فیض است آنقدر، که ندارم دماغ فیض
یک شاخ گل ز گل نشود پاک، گردوکون
تا حشر گل برند به خرمن ز باغ فیض
از هر طرف دریچه فیضیست بر دلم
بیهوده از در که کنم من سراغ فیض؟
بهر مرکّب قلم فیض بخش من
آوردهاند دوده ز دود چراغ فیض
ساقی نموده نذر حریفان به بزم نظم
روز ازل که ریخته می در ایاغ فیض
ای آنکه برده ذوق سماعت ز خویشتن
ترسم که آستین بزنی بر چراغ فیض
از سنگ کاهلی، در اندیشه را مبند
قدسی دگر مسوز دلم را به داغ فیض
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۱۸
تازه شد با شعله در بزم تو پیمانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیروننشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع
شد چراغ دیده روشن تا به مژگانم چو شمع
بس که گاه گریه بیخود دست بر سر میزنم
آتش دل میجهد از چشم گریانم چو شمع
اشک خونین را ز مژگان گر نریزم دمبدم
تا کف پایم دود آتش ز مژگانم چو شمع
حال من بیروننشینان فلک هم یافتند
زانکه نتوان داشت در فانوس پنهانم چو شمع
از زوال من، کمال دوست ظاهر میشود
هرچه کاهید از بدن، افزود بر جانم چو شمع
بس که گاه دیدنش دزدم سر از دهشت به جیب
کس نداند حلقه چشم از گریبانم چو شمع
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۵
میآیم از طوف حرم، بتخانه پنهان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دمبدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل
زنار راهب بر میان، ناقوس گبران در بغل
هرچند صید لاغرم، انکار قتل من مکن
کز غمزهات دارد دلم، صد زخم پیکان در بغل
مژگان ز لخت دل کند، هر لحظه پر گل دامنم
من گل چو طفلان دمبدم، ریزم ز دامان در بغل
هر شب کنم تا صبحدم، طوف مزار کشتگان
گیرم به یاد خنجرت، خون شهیدان در بغل
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۶
تماشای گلی کرد آنچنان محو گلستانم
ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم
دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانیها
گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟
خیال غمزهاش دارد چنان سر در پی دلها
که ناخن میزند بر پارههای دل به دامانم
مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی
که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم
ملالانگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی
ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم
ک گردید آشیان عندلیبان، چشم حیرانم
دلم خوش رام شد با من، مگر کز ناتوانیها
گمان تار مویی برد ازان زلف پریشانم؟
خیال غمزهاش دارد چنان سر در پی دلها
که ناخن میزند بر پارههای دل به دامانم
مکن در سایه من خواب اگر آسودگی خواهی
که دهقان بر سر ره کرده وقف سنگ طفلانم
ملالانگیز باشد صحبت آشفتگان قدسی
ز بس دلتنگ بودم، غنچه شد گل در گریبانم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۷
چو سایه در ره عشق از قفای خویشتنم
بس است خضر ره آواز پای خویشتنم
نمیروم ز چمن هیچ فصل، آن مرغم
که گل بریزد و من بر وفای خویشتنم
ز کعبه منفعلم، زانکه در حرم نگذاشت
غم بتان نفسی با خدای خویشتنم
چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم
مرا چو کام دهی، مدعایم از خود پرس
ز من مپرس، که خصم رضای خویشتنم
ندانم از چه سرشتند پیکرم قدسی
که همچو جوهر جان، خود بهای خویشتنم
بس است خضر ره آواز پای خویشتنم
نمیروم ز چمن هیچ فصل، آن مرغم
که گل بریزد و من بر وفای خویشتنم
ز کعبه منفعلم، زانکه در حرم نگذاشت
غم بتان نفسی با خدای خویشتنم
چه حیله کرد ندانم دلیل راه وصال
که ره تمام شد و من به جای خویشتنم
مرا چو کام دهی، مدعایم از خود پرس
ز من مپرس، که خصم رضای خویشتنم
ندانم از چه سرشتند پیکرم قدسی
که همچو جوهر جان، خود بهای خویشتنم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۸
به گلشن تنگدل چون غنچه زادم، شادمان رفتم
ندیدم در چمن بوی وفایی، زود از آن رفتم
ز من نشنید نام رنگ و بو، باد صبا هرگز
چو گل یا رب ازین گلشن چرا پیش از خزان رفتم
چو راه عشق طی گردید، یک جا بودشان منزل
چو آواز جرس دنباله هر کاروان رفتم
ندانم از کدامین کو، رساندم چون صبا گردی
که گل بشکفت بر رویم، چو سوی بوستان رفتم
پی هر ذره چون خورشید سر بردم به هر روزن
ندیدم غیر عشق از کعبه تا دیر مغان رفتم
به کوی گلرخان، چون عشق، قدسی پای محکم کن
که من در هجر ایشان از هوس دنبال جان رفتم
ندیدم در چمن بوی وفایی، زود از آن رفتم
ز من نشنید نام رنگ و بو، باد صبا هرگز
چو گل یا رب ازین گلشن چرا پیش از خزان رفتم
چو راه عشق طی گردید، یک جا بودشان منزل
چو آواز جرس دنباله هر کاروان رفتم
ندانم از کدامین کو، رساندم چون صبا گردی
که گل بشکفت بر رویم، چو سوی بوستان رفتم
پی هر ذره چون خورشید سر بردم به هر روزن
ندیدم غیر عشق از کعبه تا دیر مغان رفتم
به کوی گلرخان، چون عشق، قدسی پای محکم کن
که من در هجر ایشان از هوس دنبال جان رفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۲۹
دلم بهر قفس پرواز میکرد، از چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامیهای من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهرهای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من میخواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
فرو نگرفت در غربت دلم، سوی وطن رفتم
به هجر و وصل این گلشن، نکردم نوبر شادی
چو غنچه تنگدل زادم، چو گل خونین کفن رفتم
ز خامیهای من ای شمع اگر افسرده شد مجلس
تو بنشین با حریفان گرم کن صحبت، که من رفتم
ملالی بود اگر از بودنم در خاطر یاران
بشارت باد ایشان را، که من زین انجمن رفتم
به حسرت با لب خشک از کنار جوی برگشتم
ز گلشن ناامید از جلوه سرو و سمن رفتم
ندارد جز لب حسرت گزیدن بهرهای عاشق
به حسرت عمرها دنبال آن سیب ذقن رفتم
ندیدم در چمن آن گل که من میخواستم قدسی
بشارت باد مرغان چمن را کز چمن رفتم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۲
آن بلبلم که ناله بهر قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتادهام
تا نالهای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر نالهای کشم همه در راه قفس کشم
گر غنچه بشکفد، قدم از باغ پس کشم
دست از ستم مدار، که از بیم خوی تو
در روز حشر هم نتوانم نفس کشم
دنبال محمل تو خروشان فتادهام
تا نالهای به روی صدای جرس کشم
تا خار راه هم نشوند اهل روزگار
دامن چو شعله کاش بر این مشت خس کشم
مرغان باغ، شیفته ناله منند
گر نالهای کشم همه در راه قفس کشم
قدسی مشهدی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۵
تو گر بر من کشیدی تیغ، من هم جان فدا کردم
به قدر وسع خود دین محبت را ادا کردم
نسیم شوق گو ضایع مگردان بوی پیراهن
که من چون شمع از خاکستر خود توتیا کردم
ز گلشن گل نچیدم تا نهادم داغ غم بر دل
ز می لذت نبردم تا به خون لب آشنا کردم
نهال بیغمی جز میوه حسرت نمیآرد
ندیدم روز خوش تا دامن غم را رها کردم
فریب الفت خود عاجزم دارد، نمیدانم
که با بیگانه، باز این آشنایی از کجا کردم
ز چرخ آزرده بودم، رخصت آهی به دل دادم
چه سیل شعلهای در کار این مشت گیا کردم
ز راه کعبهام مانع هوای دیر شد قدسی
ز شوق سجده بت، طاعت حق را قضا کردم
به قدر وسع خود دین محبت را ادا کردم
نسیم شوق گو ضایع مگردان بوی پیراهن
که من چون شمع از خاکستر خود توتیا کردم
ز گلشن گل نچیدم تا نهادم داغ غم بر دل
ز می لذت نبردم تا به خون لب آشنا کردم
نهال بیغمی جز میوه حسرت نمیآرد
ندیدم روز خوش تا دامن غم را رها کردم
فریب الفت خود عاجزم دارد، نمیدانم
که با بیگانه، باز این آشنایی از کجا کردم
ز چرخ آزرده بودم، رخصت آهی به دل دادم
چه سیل شعلهای در کار این مشت گیا کردم
ز راه کعبهام مانع هوای دیر شد قدسی
ز شوق سجده بت، طاعت حق را قضا کردم