عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸
چون شدستی ز من جدا صنما
ملتقی لم ترکت فی ندما
حق میان من و تو آگاه است
هو یکفی من الذی ظلما
ور به دست تو آمده است اجلم
قد رضیت بما جری قلما
گشت فانی ز خویش چون عطار
گفت غیر از وجود حق عدما
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰
در دلم بنشسته‌ای بیرون میا
نی برون آی از دلم در خون میا
چون ز دل بیرون نمی‌آیی دمی
هر زمان در دیده دیگرگون میا
چون کست یک ذره هرگز پی نبرد
تو به یک یک ذره بوقلمون میا
غصه‌ای باشد که چون تو گوهری
آید از دریا برون بیرون میا
سرنگون غواص خود پیش آیدت
تو ز فقر بحر در هامون میا
گر پدید آیی دو عالم گم شود
بیش از این ای لولو مکنون میا
نی برون آی و دو عالم محو کن
گو برون از تو کسی اکنون، میا
چون تو پیدا می‌شوی گم می‌شوم
لطف کن وز وسع من افزون میا
چون به یک مویت ندارم دست رس
دست بر نه برتر از گردون میا
چون ز هشیاری به جان آمد دلم
بی‌شرابی پیش این مجنون میا
بدرهٔ موزون شعرت ای فرید
بستهٔ این بدرهٔ موزون میا
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۱
ای عجب دردی است دل را بس عجب
مانده در اندیشهٔ آن روز و شب
اوفتاده در رهی بی پای و سر
همچو مرغی نیم بسمل زین سبب
چند باشم آخر اندر راه عشق
در میان خاک و خون در تاب و تب
پرده برگیرند از پیشان کار
هر که دارند از نسیم او نسب
ای دل شوریده عهدی کرده‌ای
تازه گردان چند داری در تعب
برگشادی بر دلم اسرار عشق
گر نبودی در میان ترک ادب
پر سخن دارم دلی لیکن چه سود
چون زبانم کارگر نی ای عجب
آشکارایی و پنهانی نگر
دوست با ما، ما فتاده در طلب
زین عجب تر کار نبود در جهان
بر لب دریا بمانده خشک لب
اینت کاری مشکل و راهی دراز
اینت رنجی سخت و دردی بوالعجب
دایم ای عطار با اندوه ساز
تا ز حضرت امرت آید کالطرب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲
روز و شب چون غافلی از روز و شب
کی کنی از سر روز و شب طرب
روی او چون پرتو افکند اینت روز
زلف او چون سایه انداخت اینت شب
گه کند این پرتو آن سایه نهان
گه کند این سایه آن پرتو طلب
صد هزاران محو در اثبات هست
صد هزار اثبات در محو ای عجب
چون تو در اثبات اول مانده‌ای
مانده‌ای از ننگ خود سردرکنب
تا نمیری و نگردی زنده باز
صد هزاران بار هستی بی ادب
هر که او جایی فرود آمد همی
هست او را مرد دون‌همت لقب
چون ز پرده اوفتادی می‌شتاب
تا ابد هرگز مزن دم بی‌طلب
طالب آن باشد که جانش هر نفس
تشنه‌تر باشد ولیکن بی سبب
نه سبب نه علتش باشد پدید
نه بود از خود نه از غیرش نسب
چون نباشد او صفت چون باشدش
خود همه اوست اینت کاری بوالعجب
گر تو را باید که این سر پی بری
خویش را از سلب او سازی سلب
بر کنار گنج ماندی خاک بیز
در میان بحر ماندی خشک لب
چون رطب آمد غرض از استخوان
استخوان تا چند خائی بی رطب
هین شراب صرف درکش مردوار
پس دو عالم پر کن از شور و شعب
مست جاویدان شو و فانی بباش
تا شوی جاوید آزاد از تعب
چون تو آزاد آیی از ننگ وجود
راستت آن وقت گیرد حکم چپ
از دم آن کس که این می نوش کرد
دوزخ سوزنده را بگرفت تب
همچو عطار این شراب صاف عشق
نوش کن از دست ساقی عرب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳
برقع از ماه برانداز امشب
ابرش حسن برون تاز امشب
دیده بر راه نهادم همه روز
تا درآیی تو به اعزاز امشب
من و تو هر دو تمامیم بهم
هیچکس را مده آواز امشب
کارم انجام نگیرد که چو دوش
سرکشی می‌کنی آغاز امشب
گرچه کار تو همه پرده‌دری است
پرده زین کار مکن باز امشب
تو چو شمعی و جهان از تو چو روز
من چو پروانهٔ جانباز امشب
همچو پروانه به پای افتادم
سر ازین بیش میفراز امشب
عمر من بیش شبی نیست چو شمع
عمر شد، چند کنی ناز امشب
بوده‌ام بی تو به‌صد سوز امروز
چکنی کشتن من ساز امشب
مرغ دل در قفس سینه ز شوق
می‌کند قصد به پرواز امشب
دانه از مرغ دلم باز مگیر
که شد از بانگ تو دمساز امشب
دل عطار نگر شیشه صفت
سنگ بر شیشه مینداز امشب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۴
چه شاهدی است که با ماست در میان امشب
که روشن است ز رویش همه جهان امشب
نه شمع راست شعاعی، نه ماه را تابی
نه زهره راست فروغی در آسمان امشب
میان مجلس ما صورتی همی تابد
که آفتاب شد از شرم او نهان امشب
بسی سعادت از این شب پدید خواهد شد
که هست مشتری و زهره را قران امشب
شبی خوش است و ز اغیار نیست کس بر ما
غنیمت است ملاقات دوستان امشب
دمی خوش است مکن صبح دم دمی مردی
که همدم است مرا یار مهربان امشب
میان ما و تو امشب کسی نمی گنجد
که خلوتی است مرا با تو در نهان امشب
بساز مطرب از آن پرده‌های شور انگیز
نوای تهنیت بزم عاشقان امشب
همه حکایت مطبوع درد عطار است
ترانهٔ خوش شیرین مطربان امشب
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲
عشق جانان همچو شمعم از قدم تا سر بسوخت
مرغ جان را نیز چون پروانه بال و پر بسوخت
عشقش آتش بود کردم مجمرش از دل چو عود
آتش سوزنده بر هم عود و هم مجمر بسوخت
زآتش رویش چو یک اخگر به صحرا اوفتاد
هر دو عالم همچو خاشاکی از آن اخگر بسوخت
خواستم تا پیش جانان پیشکش جان آورم
پیش دستی کرد عشق و جانم اندر بر بسوخت
نیست از خشک و ترم در دست جز خاکستری
کاتش غیرت درآمد خشک و تر یکسر بسوخت
دادم آن خاکستر آخر بر سر کویش به باد
برق استغنا بجست از غیب و خاکستر بسوخت
گفتم اکنون ذره‌ای دیگر بمانم گفت باش
ذرهٔ دیگر چه باشد ذره‌ای دیگر بسوخت
چون رسید این جایگه عطار نه هست و نه نیست
کفر و ایمانش نماند و مؤمن و کافر بسوخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳
آه‌های آتشینم پرده‌های شب بسوخت
بر دل آمد وز تف دل هم زبان هم لب بسوخت
دوش در وقت سحر آهی برآوردم ز دل
در زمین آتش فتاد و بر فلک کوکب بسوخت
جان پر خونم که مشتی خاک دامن گیر اوست
گاه اندر تاب ماند و گاه اندر تب بسوخت
پردهٔ پندار کان چون سد اسکندر قوی است
آه خون آلود من هر شب به یک یارب بسوخت
روز دیگر پردهٔ دیگر برون آمد ز غیب
پردهٔ دیگر به یارب‌های دیگرشب بسوخت
هر که او خام است گو در مذهب ما نه قدم
زانکه دعوی خام شد هر کو درین مذهب بسوخت
باز عشقش چون دل عطار در مخلب گرفت
از دل گرمش عجب نبود اگر مخلب بسوخت
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴
دولت عاشقان هوای تو است
راحت طالبان بلای تو است
کیمیای سعادت دو جهان
گرد خاک در سرای تو است
ناف آهو شود دهان کسی
که درو وصف کبریای تو است
سرمهٔ دیده‌ها بود خاکی
که گذرگاه آشنای تو است
ملک عالم به هیچ نشمارد
آنکه در کوی تو گدای تو است
به سحر ناز عاشقان با تو
از سر لطف دلگشای تو است
آنچه از ملک جاودان بیش است
عاشقان را در سرای تو است
آنچه از سیرت ملوک به است
خاک کوی فلک‌نمای تو است
از بلا هر کسی گریزان است
این رهی طالب بلای تو است
گر رضای تو در بلای من است
جان من بستهٔ رضای تو است
من ندانم ثنای تو به سزا
وصف تو لایق ثنای تو است
این تکاپوی و گفت و گوی فرید
همه در جستن عطای تو است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵
دلبرم در حسن طاق افتاده است
قسم من زو اشتیاق افتاده است
بر سر پایم چو کرسی ز انتظار
کو چو عرش سیم ساق افتاده است
گر رسد یک شب خیال وصل او
برق در زیرش براق افتاده است
لیک اندر تیه هجرش گرد من
سد اسکندر یتاق افتاده است
کی فتد در دوزخ این آتش کزو
در خراسان و عراق افتاده است
بر هم افتاده چو زلفش هر نفس
کشته تو در فراق افتاده است
می‌ندانم تا به عمدا می‌کشد
یا چنین خود اتفاق افتاده است
تا که روی همچو ماهش دیده‌ام
ماه بختم در محاق افتاده است
ابروی او جز کمان چرخ نیست
زانکه همچون چرخ طاق افتاده است
چون ندارد ترک سیمینم میان
پس چرا زرین نطاق افتاده است
این همه باریک بینی فرید
از میان آن وشاق افتاده است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶
آن نه روی است ماه دو هفته است
وان نه قد است سرو برفته است
پیش ماه دو هفتهٔ رخ تو
ماه و خورشید طفل یک هفته است
ذره‌ای عشق آفتاب رخش
همه دلها به جان پذیرفته است
نرگس اوست ای عجب بیمار
دل عشاق درد بگرفته است
هر کجا صف کشیده مژه او
فتنه بیدار و عافیت خفته است
از دهانش که هست معدومی
نیست عالم تهی پر آشفته است
به دهانش خوش آمد است محال
هر که حرفی از آن دهان گفته است
در دهانش که هست سی و دو در
در پس یک عقیق ناسفته است
می‌نبینی دهانش اگر بینی
کاشکار است آنکه بنهفته است
تا درافشان شد از دهانش فرید
بر سر طاق عالمش جفته است
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰
اینت گم گشته دهانی که توراست
وینت نابوده میانی که توراست
از دو چشم تو جهان پرشور است
اینت شوریده جهانی که توراست
جادوان را به سخن خشک کنی
خه زهی چرب‌زبانی که توراست
آخر این ناز تو هم در گذرد
چند مانده است زمانی که توراست
گفتی از من شکری باید خواست
اینت آشفته دهانی که توراست
چون بهای شکرت صد جان است
چه کنم نیمهٔ جانی که توراست
مده ای ماه کسی را شکری
که شکر هست زبانی که توراست
خط معزولی حسن تو دمید
سست ازآن گشت عنانی که توراست
قیر شد گرد رخت غالیه گون
خطت از غالیه دانی که توراست
چون خط او بدمد ای عطار
کم شود آه و فغانی که توراست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱
چون مرا مجروح کردی گر کنی مرهم رواست
چون بمردم ز اشتیاقت مرده را ماتم رواست
من کیم یک شبنم از دریای بی‌پایان تو
گر رسد بویی از آن دریا به یک شبنم رواست
گر رسانی ذره‌ای شادی به جانم بی جگر
هم روا باشد چو بر دل بی تو چندین غم رواست
چون نیایی در میان حلقه با من چون نگین
حلقه‌ای بر در زن و گر در نیایی هم رواست
تا درون عالمم دم با تو نتوانم زدن
چون برون آیم ز عالم با توام آن دم رواست
چون در اصل کار عالم هیچکس آن برنتافت
آنچنان دم کی توان گفتن که در عالم رواست
در صفت رو تا بدان دم، بو که یکدم پی بری
کان دمی پاک است و پاک از صورت آدم رواست
گر سر مویی جنب را تر نشد نامحرم است
ظن مبر کاینجا سر یک موی نامحرم رواست
موی چون در می‌نگنجد کرده‌ای سررشته گم
گر تو گویی سوزنی با عیسی مریم رواست
اره چون بر فرق خواهد داشت جم پایان کار
گر فرو خواهد فتاد از دست جام جم رواست
چون تواند دیو بر تخت سلیمانی نشست
گر سلیمان گم کند در ملک خود خاتم رواست
فقر دارد اصل محکم هرچه دیگر هیچ نیست
گر قدم در فقر چون مردان کنی محکم رواست
بیش از زنبیل‌بافی سلیمان نیست ملک
هر که این زنبیل بفروشد به چیزی کم رواست
مذهب عطار اینجا چیست از خود گم شدن
زانکه اینجا نه جراحت هیچ و نه مرهم رواست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲
عاشقی و بی نوایی کار ماست
کار کار ماست چون او یار ماست
تا بود عشقت میان جان ما
جان ما در پیش ما ایثار ماست
جان مازان است جان کو جان جان است
جان ما بی فخر عشقش عار ماست
عشق او آسان همی پنداشتم
سد ما در راه ما پندار ماست
کار ما چون شد ز دست ما کنون
هرچه درد و دردی است آن کار ماست
بوده عمری در میان اهل دین
وین زمان تسبیح ما زنار ماست
چون به مسجد یک زمان حاضر نه‌ایم
نیست این مسجد که این خمار ماست
کیست چون عطار در خمار عشق
کین زمان در درد دردی خوار ماست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴
راه عشق او که اکسیر بلاست
محو در محو و فنا اندر فناست
فانی مطلق شود از خویشتن
هر دلی که کو طالب این کیمیاست
گر بقا خواهی فنا شو کز فنا
کمترین چیزی که می‌زاید بقاست
گم شود در نقطهٔ فای فنا
هر چه در هر دو جهان شد از تو راست
در چنین دریا که عالم ذره‌ای است
ذره‌ای هست آمدن یارا کراست
گر ازین دریا بگیری قطره‌ای
زیر او پوشیده صد دریا بلاست
برنیاری جان و ایمان گم کنی
گر درین دریا بری یک ذره خواست
گرد این دریا مگرد و لب بدوز
کین نه کار ما و نه کار شماست
گر گدایی را رسد بویی ازین
تا ابد بر هرچه باشد پادشاست
از خودی خود قدم برگیر زود
تا ز پیشان بانگت آید کان ماست
دم نیارد زد ازین سیر شگرف
هر که را یک‌دم سر این ماجراست
زهد و علم و زیرکی بسیار هست
آن نمی‌خواهند درویشی جداست
آنچه من گفتم زبور پارسی است
فهم آن نه کار مرد پارساست
سلطنت باید که گردد آشکار
تا بدانی تو که این معنی کجاست
در دل عشاق از تعظیم او
کبریایی خالی از کبر و ریاست
محو کن عطار را زین جایگاه
کین نه کسب اوست بل عین عطاست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵
طرقوا یا عاشقان کین منزل جانان ماست
زانچه وصل و هجر او هم درد و هم درمان ماست
راه ده ما را اگر چه مفلسان حضرتیم
آیت قل یا عبادی آمده در شان ماست
نیستم اینجا مقیم ای دوستان بر رهگذر
یک دو روزه روح غیبی آمده مهمان ماست
عزم ره داریم نتوان پیش ازین کردن درنگ
زانکه جلاد اجل در انتظار جان ماست
یا غیاث المستغیث یا اله العالمین
جملهٔ شب تا سحر بر درگهش افغان ماست
آن چنان خلوت که ما از جان و دل بودیم دوش
جبرئیل آید نگنجد در میان گر جان ماست
گر شما را طاعت است و زهد و تقوی و ورع
باک نیست چون دوست اندر عهد و در پیمان ماست
تحفهٔ جنت که از بهر شما آراستند
با غم هجران او دوزخ سرابستان ماست
غم مخور عطار چندین از برای جسم خود
زانکه بحر رحمتش در انتظار جان ماست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶
تا آفتاب روی تو مشکین نقاب بست
جان را شب اندر آمد و دل در عذاب بست
ترسید زلف تو که کند چشم بد اثر
خورشید را ز پردهٔ مشکین نقاب بست
ناگاه آفتاب رخت تیغ برکشید
پس تیغ تیز در تتق مشک ناب بست
گر چهرهٔ تو در نگشادی فتوح را
می‌خواست طرهٔ تو ره فتح باب بست
عالم که بود تیره‌تر از زلف تو بسی
روی تو کرد روشن و بر آفتاب بست
تا هست روی تو که سر آفتاب داشت
تا هست آب خضر که دل در سراب بست
یک شعله آتش از رخ تو بر جهان فتاد
سیلاب عشق در دل مشتی خراب بست
بس در شگفت آمده‌ام تا مرا به حکم
چشمت چگونه جست به یک غمزه خواب بست
در خط شدم ز لعل لبت تا دهان تو
از قفل لعل چو در در خوشاب بست
جادو شنیده‌ام که ببندد به حکم آب
وان بود نرگس تو که بر رویم آب بست
نقاش صنع را همه لطف تو بود قصد
بر گل نوشت نقش تو و بر گلاب بست
چون خیمهٔ جمال تو از پیش برفگند
از زلف عنبرین تو بر وی طناب بست
جانی که گشت خیمه‌نشین جمال تو
یکبارگی در هوس جاه و آب بست
مسکین فرید کز همه عالم دلی که داشت
بگسست پاک و در تو به صد اضطراب بست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۰
عقل مست لعل جان افزای توست
دل غلام نرگس رعنای توست
نیکویی را در همه روی زمین
گر قبایی هست بر بالای توست
چون کسی را نیست حسن روی تو
سیر مهر و مه به حسن رای توست
نور ذره ذره بخش هر دو کون
آفتاب طلعت زیبای توست
در جهان هرجا که هست آرایشی
پرتو از روی جهان‌آرای توست
تا رخت شد ملک‌بخش هر دو کون
مالک الملک جهان مولای توست
خون اگر در آهوی چین مشک شد
هم ز چین زلف عنبرسای توست
گرچه آب خضر جام جم بشد
تشنهٔ جام جهان افزای توست
خلق عالم در رهت سر باختند
ور کسی را هست سر همپای توست
آسمان سر بر زمین هر جای تو
در طواف عشق یک یک جای توست
آفتاب بی سر و بن ذره‌وار
این چنین سرگشته در سودای توست
این جهان و آن جهان و هرچه هست
شبنمی لب تشنه از دریای توست
چون به جز تو در دو عالم نیست کس
در دو عالم کیست کوهمتای توست
هر که را هر ذره‌ای چشمی شود
هم گر انصاف است نابینای توست
گر فرید امروز چون شوریده‌ای است
عاقل خلق است چون شیدای توست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۱
قبلهٔ ذرات عالم روی توست
کعبهٔ اولاد آدم کوی توست
میل خلق هر دو عالم تا ابد
گر شناسند و اگر نی سوی توست
چون به جز تو دوست نتوان داشتن
دوستی دیگران بر بوی توست
هر پریشانی که در هر دو جهان
هست و خواهد بود از یک موی توست
هر کجا در هر دو عالم فتنه‌ای است
ترکتاز طرهٔ هندوی توست
پهلوانان درت بس بی‌دلند
دل ندارد هر که در پهلوی توست
نیست پنهان آنکه از من دل ربود
هست همچون آفتاب آن روی توست
عقل چون طفل ره عشق تو بود
شیرخوار از لعل پر لؤلؤی توست
تیربارانی که چشمت می‌کند
بر دلم پیوسته از ابروی توست
گفتم ابرویت اگر طاقم فکند
این گناه نرگس جادوی توست
گفتم ای عاقل برو چون تیر راست
کین کمان هرگز نه بر بازوی توست
این همه عطار دور از روی تو
درد از آن دارد که بی داروی توست
عطار نیشابوری : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۳
بیا که قبلهٔ ما گوشهٔ خرابات است
بیار باده که عاشق نه مرد طامات است
پیاله‌ای‌دو به من ده که صبح پرده درید
پیاده‌ای‌دو فرو کن که وقت شه‌مات است
در آن مقام که دلهای عاشقان خون شد
چه جای دردفروشان دیر آفات است
کسی که دیرنشین مغانست پیوسته
چه مرد دین و چه شایستهٔ عبادات است
مگو ز خرقه و تسبیح ازانکه این دل مست
میان ببسته به زنار در مناجات است
ز کفر و دین و ز نیک و بد و ز علم و عمل
برون گذر که برون زین بسی مقامات است
اگر دمی به مقامات عاشقی برسی
شود یقینت که جز عاشقی خرافات است
چه داند آنکه نداند که چیست لذت عشق
از آنکه لذت عاشق ورای لذات است
مقام عاشق و معشوق از دو کون برون است
که حلقهٔ در معشوق ما سماوات است
بنوش درد و فنا شو اگر بقا خواهی
که زادراه فنا دردی خرابات است
به کوی نفی فرو شو چنان که برنایی
که گرد دایرهٔ نفی عین اثبات است
نگه مکن به دو عالم از آنکه در ره دوست
هر آنچه هست به جز دوست عزی و لات است
مخند از پی مستی که بر زمین افتد
که آن سجود وی از جملهٔ مناجات است
اگرچه پاک‌بری مات هر گدایی شو
که شاه نطع یقین آن بود که شهمات است
بباز هر دو جهان و ممان که سود کنی
از آنکه در ره ناماندنت مباهات است
ز هر دو کون فنا شود درین ره ای عطار
که باقی ره عشاق فانی ذات است