عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۳ - ایضا له
مجلس سامیّ مجد الدّینی ای کان هنر
چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من
چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت
بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟
تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود
دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من
چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست
چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من
بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران
زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من
بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت
تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
چونی از رنج و صداع و زحمت بسیار من
چون ز من هر گز ندید آزار طبع نازکت
بی سبب شاید که جوید طبع تو ازار من؟
تو به دفع کار من مشغول و من فارغ که خود
دوستی دارم که هست او مشفق و غمخوار من
چون تقبّل کرده یی اکنون تقابل شرط نیست
چیست در کار آی و بهتر زین بخور تیمار من
بی تو دانم بر نیارد کار من زین مدبران
زانکه خود بی غصّه هرگز بر نیاید کار من
بر زبان کلکم این لفظ از سر طیبت گذشت
تا غباری بر دلت ننشیند از گفتار من
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۷۷ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۱ - و له ایضاً
ای به گه جود چو گل تازه رو
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
داده کفت آرزوی آرزو
ز آتش خشم تو آب آمده
بر لب شمشیر تو جان عدو
صبح اگر دم بخلافت زند
بشکندش پای نفس در گلو
یاسمن از دست گل خلق تو
خورده قفابر سر هر چارسو
کرده بر اعدای تو اقبال پشت
برده زدرگاه تو چرخ آبرو
پردۀ هرکس که بدرّیده فقر
سوزن انعام تو کردش رفو
هرکه نیلاورد درت را نماز
کرد بخون جگر خود وضو
با کف در یار تو هر دم زرشک
ابر زند بر رخ دریا تفو
ای ز منی مهر تو مارا مدام
خانۀ دل پر طرب و های و هو
من که دعاگوی توام روز و شب
کرده درین خدمت از جان غلو
گرچه مرا هست بخروار فضل
نیست زدانگانه مرا یک تسو
گاه برهنه قدمم همچو سرو
گاه برهنه ست سرم چون کدو
طاق و رواقم زیکی طاق بود
خود بجهان طاق نبودست دو
دوچو دوهم لفظ خراسانیست
عفو کن این لحن که هستی عفو
درید غصبست و تلف گشتنش
هست معلّق بیکی تارمو
بشنو و بر طاق منه این سخن
تا نکنم تاج سر از خاک کو
جز که ز انعام تو اکنون مرا
وجه دگر طاق در افاق کو؟
ما حال من کان له واحد
غیّب عنه ذلک الواحد
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۸۴ - ایضاً له
ای خداوندی که هر ساعت دل و دست ستم
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو
بشکند از عدل تو چون شکّر از گفتار تو
آرزو ها را بمهر او بجنبد دل زجای
چون ز زیر لب بنالد خامۀ بیمار تو
گرچه خورشید از شعاعش مینهد پیوسته خار
گلشن گردون نباشد یک گل از گلزار تو
آورد دزد حوادث نقب در دیوار ملک
گر نباشد پاسبانش دولت بیدار تو
از ضمیر روشنت دارم گواهی معتبر
کین دعاگو از دل و جان هست خدمتکار تو
بی گنه سیلیّ حرمانم مزن از دست جود
بس که خود بی بهره ام از دولت بیدار تو
چون کم از من بنده صد کس بیش از هر زمره یی
زندگانی می کنند از راتب و ادرار تو
بد نباشد نیز چون من آفرین گر بردرت
گرچه بیش از آفرینست از شگرفی کار تو
خود مکن قصّه دراز ، آخر نباشد کم زنان
چون طمع کوتاه گشت از جبّه و دستار تو
گرچه از روی کرم بر مقتضای رسم خویش
در حق کمن کرد سعیی کلک گوهربار تو
وجه نان روشنترک باید مرین دیوانه را
کآبروی و خون خود ریزد باستحضار تو
گر تردّد لازمست آخر سوی درگاه تو
ور حوالت بر در بستست ، هم انبار تو
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۲ - و له ایضا فی صفة صندوقچه
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۳ - ایضا له
ای خواجه بدیدمت دل تو
چون عارض یار تست ساده
آگاه نیی که اندرین دور
منسوخ شدست نقل و باده
جایی که ز بیم تیغ کافر
گشتند نران دهر ماده
شاهان جهان فلک سواران
جستند چو لوریان پیاده
در هر بن خار ماهرویی
از پرده چو گل برون فتاده
بر هر سر راه نازنینی
لب بسته و چشمها گشاده
نا داده کسیش شربتب آب
جان داده به تیغ اب داده
معروف تر از من و تو بسیار
هستند به .... فقر کاده
در وقت چنین بجز تو کس نیست
بر در بر آرزو نهاده
وین هم ز عجایب جهانست
ای خوش نفس حلال زاده
افتاده منارهای اسلام
....ت چو مناره ایستاده
گر نوحه گری کنی کنون به
از مطربی چنین فلاده
چون عارض یار تست ساده
آگاه نیی که اندرین دور
منسوخ شدست نقل و باده
جایی که ز بیم تیغ کافر
گشتند نران دهر ماده
شاهان جهان فلک سواران
جستند چو لوریان پیاده
در هر بن خار ماهرویی
از پرده چو گل برون فتاده
بر هر سر راه نازنینی
لب بسته و چشمها گشاده
نا داده کسیش شربتب آب
جان داده به تیغ اب داده
معروف تر از من و تو بسیار
هستند به .... فقر کاده
در وقت چنین بجز تو کس نیست
بر در بر آرزو نهاده
وین هم ز عجایب جهانست
ای خوش نفس حلال زاده
افتاده منارهای اسلام
....ت چو مناره ایستاده
گر نوحه گری کنی کنون به
از مطربی چنین فلاده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۷ - وله ایضا
ای دل و جان بیاد تو زنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
همه فانی تو حیّ پاینده
ای ز نعت صفات لم یزلت
فکر انسان سپر بیفکنده
اعتقادات اهل باطل را
دست صنعت ز بیخ برکنده
مهرت از هر دلی که سربرزد
بدهد جان چو صبح در خنده
عاشق صادق تو چون شمعست
که ز گردن زدن شود زنده
به زبان نام تو چگونه بریم؟
با چنین خاطر پراگنده
به خدایی خویش در گذران
هر خطایی که رفت بر بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۸ - وله ایضا
پناه زمرۀ دانش شکوه اهل هنر
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
که هست جان معانی به لفظ تو زنده
گر آیدش ز نهیب تو سنگ در دندان
شود کواکب پروین ز هم پراگنده
فضای دهر شود همچو گریه گوهر بار
کجا سخای تو دندان نمود چون خنده
سپهر، کورا بر زیر پای دندانست
کند همیشه ازین در تراش چون رنده
ز لفظ پاک تو بی حشوتر سخن نبود
وگر چه هست به انواع نکته آگنده
چو صبح خنده زنان جان بداد گل ز طرب
خرد به لطف تو گل را چو کرد ماننده
گناه بخشا! کی میشود زوال پذیر؟
تغیّری که پذیرفت رای فرخنده
مدار عاطفت خود درغ از آن که بود
ز آستان تو بر پای نهمتش کنده
فلک به ابروی عیشش گره در آورده
جهان بدست جفایش ز بیخ برکنده
بدان سبب که ترا دید سرگران چو دوات
ز غصّه همچو قلم می رود سرافکنده
نظر بدین سخنان چو آب روشن دار
نگه مکن به سر و ریش و جامة ژنده
بدان خدای که دست دهنده داد ترا
چنان که داد رهی را زبان خواهنده
که از عتاب عنان سوی عفو فرمایی
کنون که رفت ز اندازه مالش بنده
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۲۹۹ - وله ایضاً
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۳ - و له ایضاً
ای در دعای جان تو اجرام یک زبان
وی در هوای مهر تو خورشید یک دله
در ظلمت حوادث عقل از برای خلق
افروخته ز رای تو صد گونه مشعله
از کوی آرزو بدر خانۀ کرم
کلکت کشیده باشد از انعام سلسله
رای تو و سپهر بهم شمع و شمعدان
دست نیاز و حلقۀ تو گوی و انگله
باما بوعده یی که نهادی وفا نمای
دانی که نیست رسم کریمان مماطله
چون من نخواهم و تو نیاری مرا بیاد
کاری بود درازتر از راه قافله
چون با تو از طریق مروّت من گدا
بر مردمی نهادم اساس معامله
چو با همه بزرگی و فرزانگی خویش
لایقق بود که این کنی اندر مقابله؟
وی در هوای مهر تو خورشید یک دله
در ظلمت حوادث عقل از برای خلق
افروخته ز رای تو صد گونه مشعله
از کوی آرزو بدر خانۀ کرم
کلکت کشیده باشد از انعام سلسله
رای تو و سپهر بهم شمع و شمعدان
دست نیاز و حلقۀ تو گوی و انگله
باما بوعده یی که نهادی وفا نمای
دانی که نیست رسم کریمان مماطله
چون من نخواهم و تو نیاری مرا بیاد
کاری بود درازتر از راه قافله
چون با تو از طریق مروّت من گدا
بر مردمی نهادم اساس معامله
چو با همه بزرگی و فرزانگی خویش
لایقق بود که این کنی اندر مقابله؟
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۷ - ایضاً له
کریم عرصۀ عالم جهان لطف و کرم
زهی خجل ز سخایت روان حاتم طی
خلاف رای تو بیرون کشد به دست فنا
ز پشت مهرۀ چرخ ستیزه رو رگ و پی
خمیر مایۀ قهر تو من علیها فان
جواز نامۀ لطف تو کلّ شیء حی
نفاذ امر تو و انقیاد چرخ چنان
که در نگنجد مابینشان تراخی کی
فلک ز بأس تو شد بد مزاج ازان هرروز
زمعده برفکنده قرص آفتاب به قی
زمانه گر ز دم خلق تو مدد یابد
زخار خشک گل تر دهد بموسم دی
چو سرو گردد حالی ز بندها آزاد
گر اوفتد نظر اهتمام تو بر نی
بگسترد قدر اندر رواق سیمایی
بروز بار خلاف تو رفرف لاشی
شود چو سایه سیه روی و پی سپر خورشید
اگر نیاید حکم ترا چو سایه ز پی
زتاب سینۀ خصمت که میزند شعله
مسام مردم چشمش همی چکاند خوی
سزد که از شرف خدمت تو فخر آرد
برآسمان چهارم زمین خطّۀ جی
نمود لطف تو اهتمام و خصم بی آبت
ز روی خامی قوّت همی گرفت چو می
چو دید قهر تو زین پس معالجت نکند
چنین زدند مثل کاخر الدّوا الکیّ
صحایف کرمت نشر چون توانم کرد
که دست جود تو کردست ذکر حاتم طیّ
چو خواستم که ز تقصیر خویش خواهم عذر
خرد نفیر برآورد و گفت : خامش ،هی!
تو قاصری نه مقصّر ، چه حاجتست بعذر؟
دع النشدّش فیه فانّ ذالک الیّ
حضور تو چه جمال آرد در آن حضرت
که دون صفّ نعالست نه جای صاحب ری؟
بحضرتی که درو ماه با نقاب آمد
چه سایه افکند آنجا شعاع نور جدی
بساط او فلکست و تو خاک پی سپری
اگر هزار بکوشی کجا رسی بر وی
هر آنکه سر ننهد بر خط مثال تو باد
شکسته پشت وسیه رو چو زلف دلبر قی
زهی خجل ز سخایت روان حاتم طی
خلاف رای تو بیرون کشد به دست فنا
ز پشت مهرۀ چرخ ستیزه رو رگ و پی
خمیر مایۀ قهر تو من علیها فان
جواز نامۀ لطف تو کلّ شیء حی
نفاذ امر تو و انقیاد چرخ چنان
که در نگنجد مابینشان تراخی کی
فلک ز بأس تو شد بد مزاج ازان هرروز
زمعده برفکنده قرص آفتاب به قی
زمانه گر ز دم خلق تو مدد یابد
زخار خشک گل تر دهد بموسم دی
چو سرو گردد حالی ز بندها آزاد
گر اوفتد نظر اهتمام تو بر نی
بگسترد قدر اندر رواق سیمایی
بروز بار خلاف تو رفرف لاشی
شود چو سایه سیه روی و پی سپر خورشید
اگر نیاید حکم ترا چو سایه ز پی
زتاب سینۀ خصمت که میزند شعله
مسام مردم چشمش همی چکاند خوی
سزد که از شرف خدمت تو فخر آرد
برآسمان چهارم زمین خطّۀ جی
نمود لطف تو اهتمام و خصم بی آبت
ز روی خامی قوّت همی گرفت چو می
چو دید قهر تو زین پس معالجت نکند
چنین زدند مثل کاخر الدّوا الکیّ
صحایف کرمت نشر چون توانم کرد
که دست جود تو کردست ذکر حاتم طیّ
چو خواستم که ز تقصیر خویش خواهم عذر
خرد نفیر برآورد و گفت : خامش ،هی!
تو قاصری نه مقصّر ، چه حاجتست بعذر؟
دع النشدّش فیه فانّ ذالک الیّ
حضور تو چه جمال آرد در آن حضرت
که دون صفّ نعالست نه جای صاحب ری؟
بحضرتی که درو ماه با نقاب آمد
چه سایه افکند آنجا شعاع نور جدی
بساط او فلکست و تو خاک پی سپری
اگر هزار بکوشی کجا رسی بر وی
هر آنکه سر ننهد بر خط مثال تو باد
شکسته پشت وسیه رو چو زلف دلبر قی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۰۸ - ایضا له
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۰ - ایضا له
آدمی را چهار حالت هست
در دو گیتی ز باقی و فانی
هر یکی با هزار گونه بلا
خواه پیدا و خواه پنهانی
من بتفصیل شرحشان بدهم
که تو انکار کرد نتوانی
زندگی، مرگ، گورو رستاخیز
زین برون نیست گر مسلمانی
محنت زندگی همی بینی
ناخوشی های مرگ می دانی
وحشت گور و هول رستاخیز
در کتب خوانده یی و می خوانی
آخر این آدمیّ بیچاره
کی کند شادی و تن آسایی؟
حاصل کار او چو در نگری
هست جمله غم و پشیمانی
نیست در اعتقاد دانایان
هیچ نعمت و رای نادانی
در دو گیتی ز باقی و فانی
هر یکی با هزار گونه بلا
خواه پیدا و خواه پنهانی
من بتفصیل شرحشان بدهم
که تو انکار کرد نتوانی
زندگی، مرگ، گورو رستاخیز
زین برون نیست گر مسلمانی
محنت زندگی همی بینی
ناخوشی های مرگ می دانی
وحشت گور و هول رستاخیز
در کتب خوانده یی و می خوانی
آخر این آدمیّ بیچاره
کی کند شادی و تن آسایی؟
حاصل کار او چو در نگری
هست جمله غم و پشیمانی
نیست در اعتقاد دانایان
هیچ نعمت و رای نادانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۳ - وله ایضا
دیدۀ عقل راه دان بگشای
به ثنای خدا دهان بگشای
نفسی از سر حضور بزن
نافۀ مشک رایگان بگشای
چه گشاید ز ذکر هر چه جزوست؟
ذکر او کن زبان بدان بگشای
سفر راه قدس خواهی کرد
بند قالب ز پای جان بگشای
دست و پایی بزن درین دریا
از خود این لنگر گران بگشای
حورعین آشکاره می خواهی
ساعتی دیدة نهان بگشای
بدر اوّل بصدق پیرهنی
پس چو صبح از نفس جهان بگشای
اگر از گفت و گوی آزادی
سوسن آسا برو زبان بگشای
روزی آخر ز چشم عبرت بین
برقع جهل یک زمان بگشای
به سر انگشت عقل و بیداری
بند غفلت یکان یکان بگشای
دانه در خانه همچو مورمکش
کمر حرص از میان بگشای
گر دلت را حرارت ندمست
رگ خونین ز دیدگان بگشای
به سحرگه بر آر دست دعا
قفل درهای آسمان بگشای
دیو را تخته بند برنه و پس
همچو آدم در دکان بگشای
به ثنای خدا دهان بگشای
نفسی از سر حضور بزن
نافۀ مشک رایگان بگشای
چه گشاید ز ذکر هر چه جزوست؟
ذکر او کن زبان بدان بگشای
سفر راه قدس خواهی کرد
بند قالب ز پای جان بگشای
دست و پایی بزن درین دریا
از خود این لنگر گران بگشای
حورعین آشکاره می خواهی
ساعتی دیدة نهان بگشای
بدر اوّل بصدق پیرهنی
پس چو صبح از نفس جهان بگشای
اگر از گفت و گوی آزادی
سوسن آسا برو زبان بگشای
روزی آخر ز چشم عبرت بین
برقع جهل یک زمان بگشای
به سر انگشت عقل و بیداری
بند غفلت یکان یکان بگشای
دانه در خانه همچو مورمکش
کمر حرص از میان بگشای
گر دلت را حرارت ندمست
رگ خونین ز دیدگان بگشای
به سحرگه بر آر دست دعا
قفل درهای آسمان بگشای
دیو را تخته بند برنه و پس
همچو آدم در دکان بگشای
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۵ - وله ایضا
دریا دلا تو آنی، کز فیض طبع روشن
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
گرد سواد شبهت، از روی دین بشستی
پیشت نهاد گردون، هر ارزو که کردی
زان پیشتر که گفتی، زان بیشتر که جستی
در نوبت بزرگی، هر چند چون فذلک
در آخر الزّمانی ، در مرتبت نخستی
جود تو برتواتر ، چون حادثات گیتی
فضل تو بی نهایت، چون شکر تندرستی
منسوخ شده بیک ره، در دور دانش تو
اعجاز نظم صاحب، تحسین شیخ بستی
گردون که دایم آرد، هر سختیی برویم
آورد از طرفها، در کار بنده سستی
از روی لاف گفتم، آرم به خاک پشتش
هر چند این حکایت ، خود بود محض رستی
دستم ببست ناگه، وافکند زیر پایم
پس گفت خیز و بنما، این چابکی و چستی
فریاد من رس اکنون، کم دست و پای بسته
با چون فلک حریفی باید گرفت کستی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۱۸ - وله ایضا
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۰ - در مدح صدر قوام الملّة و الّدین ابراهیم بنداری گوید و به دمشق فرستد.
نسیم باد صبا هیچ عزم آن داری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری
که این تکاسل طبعیّ خویش بگذاری
به پای تو چودو گامست طول و عرض جهان
به گاه قطع مسافت ز تیز رفتاری
توقّعی ز تو دارم ز روی همنفسی
اگر به ثقل نداری و رنج نشماری
تجشّمی کن و یکدم بکارها پرداز
ناتوانی اگر چه مزاج ها داری
سحرگهی که بعون دعای شبخیزان
سبک ترک شده باشی ز رنج بیماری
ز اصفهان حرکت کن به شام صبحدمی
بنزد صدرافاضل قوام بنداری
چو با نسایم اخلاق او در آمیزی
ز روی نسبت هم پیشگیّ و همکاری
نگاه دار ز بهر دماغ مشتاقان
ز خاک پایش اگر شمّه یی بدست آری
ودیعه های دعا و ثنای من چندان
که حصر آن متعذّر بود ز بسیاری
سزد که بر طبق شوق و معرض اخلاص
چنان که من بسپارم تو نیز بسپاری
از آن سپس که ببوسی زمین حضرت او
پیام من به زبان ثناتو بگزاری
بگو که ای ز معانیّ خوب و سیرت نیک
بجای آنکه بهر مدحتی سزاواری
به رسته های چمن بر مجاهزان بهار
همه ز کیسۀ خلقت کنند عطّاری
چو تو عرایس افکار خویش جلوه دهی
شود ز شرم رخت آفتاب گلناری
سیاه روی کند همچو زاغ طوطی را
زبان کلک تو انکام نغز گفتاری
ستارگان فلک با کمال شبخیزی
ز دولت تو کنند التماس بیداری
ز عکس خون دل حاسدان تو هر شام
چو مغز پسته شود آسمان زنگاری
ز هیچگونه برین صوب ما نمی گذری
دل تو عادت راحت گرفت پنداری
مرا چو نام شریف تو بر زبان گذرد
ز لب به چشم رسد نوبت گهر باری
ز معظمات امور ارچه نیست پروایت
که نام ها به سرانگشت لطف بنگاری
از آن مکارم اخلاق نیست مستبعد
که یاد می کند از ما به وقت بیکاری
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۸ - ایضا له
بر سر ما آمد ابر بهمنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گر چه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
و حل چالاکست در مرد افکنی
روز عیش است و سماع خرگهی
نیست روز مدبری و تن زنی
برف چون بر نقره زد شاید که تو
دست بی آزرم اندر زر زنی
ریش شادی گیری و در خودکشی
خوش برایی، سبلت غم برکنی
وقت آن آمد که در خرگه خزی
وز تنور و منقل آتش بر کنی
روز هزلست و نشاط و خرّمی
نیست روز روسبی خواهر زنی
سرد شد بازار درس و مدرسه
...خر در ....تاج زوزنی
هر کسی ترتیب لوتی می کند
مومن و سنّی و گبر و باطنی
گردد از جان سیر ایّام چنین
هر کرا در خانه نبود خوردنی
خواجگان بانوا اکنون خوردند
کاچی و تتماج و لوت معدنی
بینوایان نیز هم بر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی
آنکه فاسق باشد اکنون می خورد
وانکه او زاهد بود نیمشکنی
وان که از هر دو چو من محروم ماند
نیست الّا مندبور و کشتنی
یارکان جمعند و من تنها چنین
مانده اندر کنج خانه منحنی
در گریبان چون کشف دزدیده سر
با لبی خشک از غم تر دامنی
آتش اندوه می زاید ز ابر
گر چه او دارد ز آب آبستنی
ای خدا! یا رب! به گرز آفتاب
گردن این ابر مبرم بشکنی
همچو سلطان بر سپاه ارمنی
شد به چشم من سیه گیتی ز برف
گر چه زاید از سپیدی روشنی
گر سپید آمد سیه کاری برف
و حل چالاکست در مرد افکنی
روز عیش است و سماع خرگهی
نیست روز مدبری و تن زنی
برف چون بر نقره زد شاید که تو
دست بی آزرم اندر زر زنی
ریش شادی گیری و در خودکشی
خوش برایی، سبلت غم برکنی
وقت آن آمد که در خرگه خزی
وز تنور و منقل آتش بر کنی
روز هزلست و نشاط و خرّمی
نیست روز روسبی خواهر زنی
سرد شد بازار درس و مدرسه
...خر در ....تاج زوزنی
هر کسی ترتیب لوتی می کند
مومن و سنّی و گبر و باطنی
گردد از جان سیر ایّام چنین
هر کرا در خانه نبود خوردنی
خواجگان بانوا اکنون خوردند
کاچی و تتماج و لوت معدنی
بینوایان نیز هم بر خود کنند
کاسه های کالجوش یک منی
آنکه فاسق باشد اکنون می خورد
وانکه او زاهد بود نیمشکنی
وان که از هر دو چو من محروم ماند
نیست الّا مندبور و کشتنی
یارکان جمعند و من تنها چنین
مانده اندر کنج خانه منحنی
در گریبان چون کشف دزدیده سر
با لبی خشک از غم تر دامنی
آتش اندوه می زاید ز ابر
گر چه او دارد ز آب آبستنی
ای خدا! یا رب! به گرز آفتاب
گردن این ابر مبرم بشکنی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۲۹ - وله ایضا
ای لطف تو آب زندگانی
وی ذات تو عالم معانی
در چشم خرد ز روی معنی
بایسته تری ز زندگانی
در طبع هنر ز راه صورت
شایسته تری ز شادمانی
ننهفته ز منهی ضمیرت
اجرام سپهر سوزیانی
دیدار تو از خوشیّ و راحت
چون دولت و مستی و جوانی
مهر تو مرا چو جان عزیزست
از کف ندهم برایگانی
از دل باشد دعای خادم
نه چون دگران سر زبانی
تشریف رهی نداد این بار
کلک تو به عذر ناتوانی
راضی شدم ار ز ناتوانیست
اندی که نباشد از توانی
بر من که سبک دلم ز شوقت
از بهر چه کرد سرگرانی؟
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آنرا
دادن به الاغ و کاروانی
لیکن نتواندش نگه داشت
از آفتهای آسمانی
این هم ز شقاوت دعاگوست
گر خدمت او تو می نخوانی
گه گاه ز روی لطف آخر
یاد آر ز بنده گر توانی
گر یاد کنی ز من وگرنه
من آن تو ام دگر تو دانی
وی ذات تو عالم معانی
در چشم خرد ز روی معنی
بایسته تری ز زندگانی
در طبع هنر ز راه صورت
شایسته تری ز شادمانی
ننهفته ز منهی ضمیرت
اجرام سپهر سوزیانی
دیدار تو از خوشیّ و راحت
چون دولت و مستی و جوانی
مهر تو مرا چو جان عزیزست
از کف ندهم برایگانی
از دل باشد دعای خادم
نه چون دگران سر زبانی
تشریف رهی نداد این بار
کلک تو به عذر ناتوانی
راضی شدم ار ز ناتوانیست
اندی که نباشد از توانی
بر من که سبک دلم ز شوقت
از بهر چه کرد سرگرانی؟
گفتی که دعا نمی نویسی
این شیوه به من مبر گمانی
بر بنده نوشتن است و آنرا
دادن به الاغ و کاروانی
لیکن نتواندش نگه داشت
از آفتهای آسمانی
این هم ز شقاوت دعاگوست
گر خدمت او تو می نخوانی
گه گاه ز روی لطف آخر
یاد آر ز بنده گر توانی
گر یاد کنی ز من وگرنه
من آن تو ام دگر تو دانی
کمالالدین اسماعیل : قطعات
شمارهٔ ۳۳۰ - وله ایضا
بجان آفرینی که نزدیک عملش
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی
ز پیدا تفاوت ندارد نهانی
چو امرش ز صنع اقتضا کرد فطرت
بهم ممتزج گشت جسمیّ و جانی
همای خرد سایه گسترد بر سر
چو بفراشت این خانة استخوانی
بدین منظر دیده صنعش به قدرت
دو هندو نشاند از پی دیده بانی
که رد معرض کلک شکر زبانت
حرامست بر پسته شیرین زبانی
چو فکرت به معراج معنی خرامد
همه حورعین آورد ارمغانی
ز سنگی که بر وی نگارند شعرت
گشاده شود چشمۀ زندگانی
زهی رسم کلک تو گوهر نگاری
زهی شغل صیت تو گیتی ستانی
ز خطّ تو زلف بتان دلشکسته
ز کلک تو در غمزه ها ناتوانی
ز دریا دلی طبع تو هر زمانم
فرستد عقود گهر رایگانی
یکی قطعه دیدم ز انشای طبعت
چو گوهر که در مغز عنبر نشانی
ترو تازه همچون گل نو شکفته
خوش و نغز چون روزگار جوانی
چو طبع تو دروی فنون لطافت
چو ذات تو دروی هزاران معانی
بحطّی چو زنجیر مشکین مقیّد
ولیکن روان همچو آب از روانی
سخن ز آسمان بر زمین آمد اوّل
کنونش تو بر آسمان میرسانی
اگر در جواب تو تاخیر کردم
گه از ناتوانی و گاه از توانی
ز شرمت بدانگونه باریک گشتم
که از معنی خویش بازم ندانی
به تقصیر خود معترف بودم امّا
به نوعی دگر برده بودی کمانی
سبک چون فرستم بنزد تو شعری؟
که دور از تو ، نفزاید الّا گرانی