عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۷
هر گه که آن خسرو زرین کمر از جا برخاست
آسمان گفت که قرص قمر از جا بر خاست
گر بساط می و معشوق نباشد به میان
به چه امید توان هر سحر از جا بر خاست
مگر آن سرو خرامنده به رفتار آمد
که بسی دیدهٔ حسرت نگر از جا برخاست
چشم مخمور وی از مستی می شد هشیار
ساقی مردم صاحب نظر از جا بر خاست
شور شیرین نه همین تارک فرهاد شکافت
که پسر از پی قتل پدراز جا بر خاست
بی‌دلان را خبری از دل غارت زده نیست
که صف غمزهٔ او بی‌خبر از جا برخاست
ماه با طلعت او بیهده سر زد ز افق
سرو با قامت او بی ثمر از جا بر خاست
دوش در خواب خوش آشوب قیامت دیدم
صبح‌دم قامت آن سیم‌تر از جا بر خاست
حرفی از مرهم یاقوت لبش می‌گفتم
یک جهان خسته خونین جگر از جا بر خاست
با خیال لب شیرین شکر گفتارش
هر چه کشتم به زمین نیشکر از جا بر خاست
آن قدر خون مرا ریخت صف مژگانش
که به خون‌خواهی من چشم تر از جا بر خاست
همسری خواستم از بهر سهی قامت دوست
علم خسرو انجم حشر از جا بر خاست
ناصرالدین شه منصور که با رایت او
آیت نصرت فتح و ظفر از جا بر خاست
تا از آن لعل گهر بار فروغی دم زد
بی خریداری نظمش گهر از جا بر خاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸
تا طرف نقاب از رخ رخشان تو برخاست
خورشید فلک از پی فرمان تو برخاست
تا تنگ دهان را به شکر خنده گشودی
طوطی به هوای شکرستان تو برخاست
بر افسر شاهان سرافراز نشیند
هر گرد که از گوشهٔ دامان تو برخاست
داغی است که در سینهٔ صد چاک نهفتند
هر لاله که از خاک شهیدان تو برخاست
در کار فروبسته عشاق فکندند
هر عقدهٔ که از زلف پریشان تو برخاست
صد ولوله در مردم صاحب نظر انداخت
هر فتنه که از نرگس فتان تو برخاست
بر خاک فشاند آب رخ مشک ختن را
هر نافه که از طرهٔ پیچان تو برخاست
در انجمن باده کشانش ننشانند
پیمانه‌کشی کز سر پیمان تو برخاست
تا سرزده خورشید جهان‌تاب ز مشرق
خورشید فروغی ز گریبان تو برخاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۹
بنشست و ز رخ پرده برانداخته برخاست
کار من دل سوخته را ساخته برخاست
ماهی است چو با طلعت افروخته بنشست
سروی است چو با قامت افراخته برخاست
پیداست ز بالیدن بالای بلندش
کز بهر هلاک من دلباخته برخاست
چشمش پی خون ریختن مردم هشیار
مستی است که با تیغ ستم آخته برخاست
افسوس که از انجمن آن ماه سیه چشم
ما را همه نادیده و نشناخته برخاست
آن ترک نوازنده به سرحلقهٔ عشاق
کز خاک درش با تن نگداخته برخاست
تا سایهٔ شمشاد تو افتاد به بستان
بر سرو سهی دود دل فاخته برخاست
خندید به آیینهٔ خورشید فروغی
تا صفحهٔ دل از همه پرداخته برخاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۰
دی در میان مستی خنجر کشیده برخاست
وز ما به جز محبت جرمی ندیده برخاست
چشم سیاه مستش آیا چه دیده باشد
کز کوی تیره بختان می‌ناچشیده برخاست
هم بر هوای بامش مرغ پریده بنشست
هم بر امید دامش صید رمیده برخاست
دوش از رخش نسیمی بگذشت سوی گلشن
گل از فراز گلبن برقع دریده برخاست
هر بی‌خبر که خندید بر حسرت زلیخا
آخر ز بزم یوسف کف را بریده برخاست
صید دل حریصم از شوق تیر دیگر
از صیدگاه خونین در خون تپیده برخاست
دوشینه ماه نو را دیدم به روی ماهی
کز بهر پای بوسش چرخ خمیده برخاست
هر نیم شب که کردم یادی از آن بناگوش
از مشرق امیدم صبح دمیده برخاست
من بی رخش فروغی آفاق را ندیدم
برخاست تا ز چشمم، نورم ز دیده برخاست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۱
به هر غمی که رسد از تو خاطرم شاد است
که بندهٔ تو ز بند کدورت آزاد است
چگونه پیش تو ناید پری به شاگردی
که مو به موی تو در علم غمزه استاد است
ز سیل حادثه غم نیست میگساران را
که آستانه می‌خانه سخت بنیاد است
غم زمانه مرا سخت در میانه گرفت
بیا فدای تو ساقی که وقت امداد است
دلی که هیچ فسونگر نکرد تسخیرش
کنون مسخر افسون آن پری‌زاد است
هوای سور بلندی فتاده بر سر من
که سایه‌اش به سر هیچکس نیفتاده است
مذاق عیش مرا تلخ کرد شیرینی
که تلخ‌کام لبش صدهزار فرهاد است
فغان که داد ز دست ستمگری است مرا
که هرگزش نتوان گفت این چه بیداد است
شهی به خون اسیران عشق فرمان داد
که تیغ بر کف ترکان کج کله داد است
فروغی از ستم مهوشان به درگه عشق
چرا خموش نشینی که جای فریاد است
جهان گشای عدوبند شاه ناصردین
که تیغ اوهمه درهای بسته بگشاد است
سر ملوک عجم تاجدار کشود جم
که ذات او سبب دستگاه ایجاد است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲
آن که لبش مایهٔ حلاوت قند است
کاش بگوید که نرخ بوسه به چند است
دوش اسیر کسی شدم که ندانم
ترک سمرقند یا سوار خجند است
از پی جولان چو بر سمند نشیند
چشمهٔ خورشید بر فراز سمند است
گر شب وصلش کشد به روز قیامت
دیده هنوز از شمایلش گله مند است
پیکر زیبا به زیر جامهٔ دیبا
آتش سوزنده در میان پرند است
عشق تو تا حلقه‌ای کشید به گوشم
گوش مرا کی سر شنیدن پند است
گر به فراق تو زنده‌ام عجبی نیست
تیغ نبرد سری که پیش تو بند است
خال به رخسارهٔ نکوی تو می‌گفت
چارهٔ چشم بد زمانه سپند است
تا سر زلف تو شد پسند فروغی
شعر بلندش همیشه شاه‌پسند است
خسرو گردن‌فراز ناصردین شاه
آن که سپهرش اسیر خم کمند است
شعرم از آن رو بلند شد که شهنشاه
صاحب نظم بدیع و طبع بلند است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۴
طبیب اهل دل آن چشم مردم آزار است
ولی دریغ که آن هم همیشه بیمار است
نگار مست شراب است و مدعی هشیار
فغان که دوست به خواب است و خصم بیدار است
چگونه در غم او دعوی وفا نکنم
که شاهدم دل مجروح و چشم خون‌بار است
هنوز قابل این فیض نیستم در عشق
وگرنه از پی قتلم بهانه بسیار است
پی پرستش خود برگزیده‌ام صنمی
که زلف خم به خمش حلقه‌های زنار است
نگیرم از سر زلفش به راستی چه کنم
که روزگار پریشان و کار دشوار است
به هیچ خانه نجستم نشان جانان را
که جانم از حرم و دیر هر دو بیزار است
لبش به جان گران‌مایه بوسه نفروشد
ندانم این چه متاع و چگونه بازار است
ز سوز نالهٔ مرغ چمن توان دانست
که در محبت گل مو به مو گرفتار است
فروغی آن رخ رخشنده زیر زلف سیاه
تجلی مه تابنده در شب تار است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۵
آن که مرادش تویی از همه جویاتر است
وان که در این جستجو است از همه پویاتر است
گر همه صورتگران صورت زیبا کشند
صورت زیبای تو از همه زیباتر است
چون به چمن صف زنند خیل سهی قامتان
قامت رعنای تو از همه رعناتر است
سنبل مشکین تو از همه آشفته‌تر
نرگس شهلای تو از همه شهلاتر است
حسن دل آرای تو از همه مشهورتر
عاشق رسوای تو از همه رسواتر است
مست مقامات شوق از همه هشیارتر
پیر خرابات عشق از همه برناتر است
آن که به محراب گفت از همه مؤمن‌ترم
گر دو سه جامش دهند از همه ترساتر است
بادهٔ پایندگی از کف ساقی گرفت
آن که به پای قدح از همه بی‌پاتر است
سر غم عشق را در دل اندوهناک
هر چه نهان می‌کنی از همه پیداتر است
چون که سلاطین کنند دعوی بالاتری
رایت سلطان عشق از همه بالاتر است
گر همه شاهان برند دست به برنده تیغ
تیغ جهان‌گیر شاه از همه براتر است
ناصردین شهریار، تاج ده و تاج‌دار
آن که به تدبیر کار از همه داناتر است
اختر فیروز او از همه فیروزتر
گوهر والای او از همه والاتر است
مرغ چمن دم نزد پیش فروغی بلی
آن که زبانش تویی از همه گویاتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷
دلم از نرگس بیمار تو بیمارتر است
چاره کن درد کسی کز همه ناچارتر است
من بدین طالع برگشته چه خواهم کردن
که ز مژگان سیاه تو نگونسارتر است
گر تواش وعدهٔ دیدار ندادی امشب
پس چرا دیدهٔ من از همه بیدارتر است
طوطی ار پستهٔ خندان تو بیند گوید
که ز تنگ شکر این پسته شکربارتر است
هر گرفتار که در بند تو می‌نالد زار
می‌برد حسرت صیدی که گرفتارتر است
به هوای تو عزیزان همه خوارند، اما
گل به سودای رخت از همه کس خوارتر است
گر کشانند به یک سلسله طراران را
طرهٔ پرشکنت از همه طرارتر است
گر نشانند به یک دایرهٔ عیاران را
چشم مردم فکنت از همه عیارتر است
گر گشایند بتان دفتر مکاری را
بت حیلت‌گر من از همه مکارتر است
عقل پرسید که دشوارتر از کشتن چیست
عشق فرمود فراق از همه دشوارتر است
تیشه بر سر زد و پا از در شیرین نکشید
کوه‌کن بر در عشق از همه پادارتر است
در همه شهر ندیده‌ست کسی مستی من
زان که مست می عشق از همه هشیارتر است
دوش آن صف زده مژگان به فروغی می‌گفت
که دم خنجر شاه از همه خون‌خوارتر است
سر شاهان جوان بخت ملک ناصردین
که به شاهنشهی از جمله سزاوارتر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸
کیفیت نگاه تو از جام خوش‌تر است
لعل لبت ز بادهٔ گلفام خوش‌تر است
نظارهٔ رخ تو به اصرار خوب تر
بوسیدن لب تو به ابرام خوش‌تر است
گر خال تواست دانهٔ مرغان نیک‌بخت
از صحن بوستان شکن دام خوش‌تر است
من کافر محبتم اما به راستی
کفر محبت تو ز اسلام خوش‌تر است
ناموس ما به باد فنا رفت و خوش دلیم
زیرا که ننگ عشق تو از نام خوش‌تر است
اکنون که نامرادی ما عین کام تو است
گر خو کنیم با دل ناکام خوش‌تر است
خود را به آتش غم روی تو سوختیم
چون روزگار سوخته از خام خوش‌تر است
ما خوش‌دلیم با تو به هر شام و هر سحر
کان روی و مو زهر سحر و شام خوش‌تر است
بهر شراب‌خوارهٔ بستان معرفت
چشمت هزارباره ز بادام خوش‌تر است
الحق فروغی از پی اسباب خوش دلی
از هر چه هست وصل دلارام خوش‌تر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰
از دل سخت تو کز سنگ سیه سخت‌تر است
می‌توان یافت که آه دل ما بی‌اثر است
من و سودای غمت گر همه جان در خطراست
من و خاک قدمت گر همه خون در هدر است
آن که کرد از غم عشق تو ملامت ما را
علت آن است که از شادی ما بی‌خبر است
به خدا کز تو کسی قطع نظر نتواند
زآن که این حسن خدا داده برای نظر است
آن که از صورت خوب تو نمی‌پوشد چشم
الحق انصاف توان داد که از دل بصر است
کسی از دست قضا جان به سلامت نبرد
مگر آن تن که بر تیغ محبت سپر است
گر به جان بوسه فروشد لب جانان سهل است
نفع خود را مده از دست که عین ضرر است
ترک سر کردم و از دردسر آسوده شدم
تا نگویند که سودای بتان دردسر است
هر کسی قبله‌ای از بهر پرستش دارد
قبلهٔ جان فروغی صنم سیم بر است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱
تا خانهٔ تقدیر بساط چمن آراست
نشنید کس از سروقدان یک سخن راست
هر جا گذری اشک من از دیده پدیدار
هر سو نگری روی وی از پرده هویداست
ماییم و جهانی که نه بیم است و نه امید
ماییم و نگاری که نه زیر است و نه بالاست
ماییم و نشاطی که نه پیدا و نه پنهان
ماییم و بساطی که نه جام است و نه میناست
در پردهٔ تحقیق نه نور است و نه ظلمت
در عالم توحید نه امروز و نه فرداست
در دیر و حرم نور رخش جلوه کنان است
نازم صنمی را که هم این جا و هم آنجاست
چشم من دل سوخته سرچشمهٔ خون شد
کاش آن رخ رخشنده نه می‌دید و نه می‌خواست
هم با سگ کوی تو شهان را دل الفت
هم با خم موی تو جهان را سر سوداست
هم شیفتهٔ حسن تو صد واله بی دل
هم سوختهٔ عشق تو صد عاشق شیداست
هم نسخهٔ لطف از تن سیمین تو ظاهر
هم آیت جور از دل سنگین تو پیداست
المنة لله که همه بزم فروغی
دل‌بند و دل‌آویز و دل‌آرام و دل‌آراست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲
ترک چشمش که مست و مخمور است
خون ما گر بریخت معذور است
کوی معشوق عرصهٔ محشر
بانگ عشاق نغمهٔ صور است
خسرو عشق چون به قهر آید
صبر مغلوب و عقل مقهور است
همه از زورمند در حذرند
من ز سرپنجه‌ای که بی‌زور است
با وجود بلای عشق خوشم
که ز بالای او بلا دور است
برنیاید به صد هزاران جان
از دهان تو آن چه منظور است
گر به شیرین لب تو جان ندهم
چه کنم با سری که پر شور است
من و بختی که مایهٔ ظلمت
تو و رویی که چشمهٔ نور است
می فروش از لب تو وام گرفت
نشنه‌ای که آن در آب انگور است
داستان فروغی و رخ دوست
نقل موسی و آتش طور است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳
تا حلقهٔ زنجیر دل آن زلف دراز است
درهای جنون بر من سودازده باز است
شور دل فرهاد شکر خندهٔ شیرین
تاج سر محمود و کف پای ایاز است
چشمی که تویی شاهد او محو تماشا
جایی که تویی قبلهٔ او گرم نماز است
زان عمر من و زلف تو کوتاه و بلند است
زیرا که به هر ورطه نشیب است و فراز است
صیدی که به چنگ تو نیفتاد چه داند
حال دل آن صعوه که در چنگل باز است
گر خشم کند لعبت منظور وگر ناز
صاحب نظر آن است که در عین نیاز است
سوز دل عشاق ز پروانه بپرسید
کز شمع فروزنده مهیای گداز است
تشویش جزا با همه تقصیر نداریم
چون خواجهٔ بخشندهٔ ما بنده‌نواز است
نازنده درآمد ز در آن شوخ فروغی
هنگام نیاز من و هنگامهٔ ناز است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴
تا دیدن آن ماه فروزنده محال است
فیروزی‌ام از اختر فرخنده محال است
تا زلف پراکندهٔ او جمع نگردد
جمعیت دل‌های پراکنده محال است
تا از همه شیرین دهنان چشم نپوشی
بوسیدن آن لعل شکرخنده محال است
مشکل که به دستم رسد آن لعل گهر بار
بر دست گدا گوهر ارزنده محال است
گر عشق من از پرده عیان شده عجبی نیست
پوشیدن این آتش سوزنده محال است
من در همه احوال خوشم، تا تو نگویی
کز بهر کسی شادی پاینده محال است
گر خواجه مشفق بکشد یا که ببخشد
الا روش بندگی از بنده محال است
بشنو که دم تیشه چه خوش گفت به فرهاد
رفتن ز سر کوی وفا، زنده محال است
کس در عقبش قوت رفتار ندارد
همراهی آن سرو خرامنده محال است
آگاه نشد هیچکس از بازی گردون
آگاهی از این گنبد گردنده محال است
سرمایهٔ دریای گران‌مایه فروغی
بی‌ابر کف خسرو بخشنده محال است
شه ناصردین آن که بر رای منیرش
تابیدن خورشید درخشنده محال است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۶
کف بر کف جانانه و لب بر لب جام است
در دور سپهر آن چه دلم خواست به کام است
آنجا که بناگوش تو شامم همه صبح است
و آنجا که سر زلف تو صبحم همه شام است
من سجده کنم بر تو اگر عین گناه است
من باده خورم با تو اگر ماه صیام است
تو حور و چمن جنت و ساغر لب کوثر
تا شیخ نگوید که می ناب حرام است
در دور سیه چشم تو مردم همه مستند
دوری به ازین چشمی اگر دیده کدام است
افسوس که در خلوت خاصت نشسته
وز هر طرفی بر سر من شورش عام است
سودای لبت سوخت دل خام طمع را
تا خلق نگویند که سودای تو خام است
حسرت برم از مرغ اسیری که ز تقدیر
خال و خط مشکین تواش دانه و دام است
جان بر لبم آمد پی نظاره فروغی
آن ماه اگر جلوه کند، کار تمام است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۷
امشب ز روی مهر مهی در سرای ماست
کز یمن مقدمش سر مه زیر پای ماست
ای عشق پا به تارک جمشید سوده‌ایم
تا سایهٔ‌تو بر سر خورشیدسای ماست
ما از ازل رضا به قضای خدا شدیم
زان تا ابد رضای قضا در رضای ماست
عهدی نبسته‌ایم که در هم توان شکست
سختی که هیچ سست نگردد وفای ماست
منت خدای را که غم روی آن پری
بیگانه از شماست ولی آشنای ماست
جان می‌دهیم و ناز طبیبان نمی‌کشیم
زیرا که درد او به حقیقت دوای ماست
تا ریخت خون ما لب یاقوت رنگ دوست
کون و مکان کنایتی از خون بهای ماست
بالاتریم ما ز سکندر به حکم آنک
آیینه، عکسی از دل گیتی نمای ماست
یک شب قدم ز چاه طبیعت برون گذار
تا بنگری صفای فلک از صفای ماست
گفتم که عیسی از چه کند زنده مرده را
گفتا نتیجهٔ نفس جان‌فزای ماست
گفتم هنوز بی تو فروغی نمرده‌است
گفتا بقای زنده‌دلان از بقای ماست
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۰
چنان ز وحشت عشقت دلم هراسان است
که اولین نفسم جان سپردن آسان است
اگر به جان منت صدهزار فرمان است
خلاف رای تو کردن خلاف امکان است
میان به کشتن من بسته‌ای و خرسندم
که در میانه نخستین حجاب ما جان است
به عشق زلف و رخت فارغم ز دیر و حرم
که این معامله بیرون ز کفر و ایمان است
مجاور سر کوی تو ای بهشتی‌رو
اگر به خلد رود در بلای زندان است
اگر به خاتم لعل تو مور یابد دست
هزار مرتبه‌اش فخر بر سلیمان است
مگر به یاد لبت باده می‌دهد ساقی
که خاک میکده خوش‌تر ز آب حیوان است
بگو چگونه کنم دعوی مسلمانی
که در کمین من آن چشم نامسلمان است
میان جمع پریشان شاهدی شده‌ام
که از مشاهده‌اش مجمعی پریشان است
به راه عشق به مردانگی سپردم جان
که هر که جان نسپارد نه مرد میدان است
مهی نشاند به روز سیه فروغی را
که پرتوی ز رخش آفتاب تابان است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۱
شیوهٔ خوش منظران چهره نشان دادن است
پیشهٔ اهل نظر دیدن و جان دادن است
چون به لبش می‌رسی جان بده و دم مزن
نرخ چنین گوهری نقد روان دادن است
خواهی اگر وصل یار از غم هجران منال
ز آن که وصول بهار تن به خزان دادن است
چشم وی آراسته ابروی پیوسته را
زان که تقاضای ترک زیب کمان دادن است
سنبلش ار می‌برد صبر و قرارم چه باک
تا صفت نرگسش تاب و توان دادن است
شاهد شیرین لبم بوسه نهان می‌دهد
آری رسم پری بوسه نهان دادن است
یار خراباتیم رطل گران داد و گفت
شغل خراباتیان رطل گران دادن است
دوش هلاک مرا خواجه به فردا فکند
چون روش خواجگی، بنده امان دادن است
گر به تو دل داده‌ام هیچ ملامت کن
عادت پیر کهن، دل به جوان دادن است
دولت پاینده باد ناصردین شاه را
زان که همه کار وی نظم جهان دادن است
نطق فروغی خوش است با سخن عشق دوست
ورنه ادای سخن رنج زبان دادن است
فروغی بسطامی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲
قاعدهٔ قد تو فتنه به پا کردن است
مشغلهٔ زلف تو بستن و واکردن است
خرمی صحن باغ با تو خرامیدن است
فرخی صبح عید با تو صفا کردن است
هر که به ناچار کرد از سر کویت سفر
منزلش اول قدم رو به قفا کردن است
چون نکند چشم تو چارهٔ دلخستگان
زان که قرار طبیب خسته دوا کردن است
عشق تو آزاد کرد از همه قیدی مرا
زان که سلوک ملوک، بسته رها کردن است
وعدهٔ قتل مرا هیچ نکردی خلاف
زان که طریق وفا، وعده وفا کردن است
شاید اگر چشم تو می‌کشدم بی‌خطا
شیوهٔ ترک ختن عین خطا کردن است
بوسه پس از می بده، کام دلم هی بده
زان که شعار لبت کامروا کردن است
من به دعا کرده‌ام مدعیان را هلاک
زان که خواص دعا دفع بلا کردن است
روشنی چشم من روی نکو دیدن است
مصلحت کار من کار به جا کردن است
بندهٔ تقصیرکار بند خطاکاری است
خواجهٔ صاحب کرم فکر عطا کردن است
وادی بی‌انتها راه طلب رفتن است
دولت بی‌منتها یاد خداکردن است
قاصد فرخنده‌پی از در جانان رسید
جان گران‌مایه را وقت فدا کردن است
شغل فروغی ز شاه دامن زر بردن است
کار مه از آفتاب کسب ضیا کردن است
ناصردین شاه را دان که به هر بامداد
بر گهرش آفتاب گرم دعا کردن است