عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۴
اندر دو کون جانا بی تو طرب ندیدم
دیدم بسی عجایب چون تو عجب ندیدم
من بر دریچۀ دل بس گوشِ جان نهادم
بی حد سخن شنیدم امّا دو لب ندیدم
ای ساقیِ گزیده مانندت این دو دیده
اند عجبم نیابد ، اندر عرب ندیدم
گویند سوزِ آتش باشد نصیب کافر
محروق از آتش تو جز بولهب ندیدم
بر بنده ناگهانی کردی نثار رحمت
جز لطفِ بی حدِ تو او را سبب ندیدم
هم شمس و هم قمر تو هم نور و هم بصر تو
ای مادر و پدر تو جز تو نسب ندیدم
هیهات ای نزاری فضل و ادب رها کن
تا تو ادب بجستی در تو ادب ندیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۳۵
چه سودا راه زد دوشم همانا از جنون دیدم
که اندر ظلمتِ شب آفتابی ره نمون دیدم
چو خفّاش از تحیّر شد حجابِ چشمِ من نورش
مقاماتِ خود از ادراکِ عقل و حس برون دیدم
یکی را نیم شب دیدم که او را کس نمی بیند
وگر بیند نمی داند که چون گوید که چون دیدم
ز بس نورِ تجلّی شد جهان بر چشمِ من روشن
ز جان امیّد ببریدم که دل را غرقِ خون دیدم
علاماتِ قیامت ظاهرا بنمود در محشر
بحمدالله اَعلامِ ملامت سرنگون دیدم
عجب نبود که چون فرهاد در شورم که با شیرین
مکانِ خود برون زین بارگاهِ بی ستون دیدم
نه من دیدم که من دانم که دید این حالتِ مشکل
نزاری را ز بس حیرت قوی باری زبون دیدم
ز خود در غصّه می افتم که من آن راز چون گویم
ز خود خیران فروماندم که من این خواب چون دیدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۴۹
یاد باد آن شب که در بیت الحرم
خلوتی کردیم با یاران به هم
باده می خوردیم و طبلک می زدیم
ز اوّل شب تا به وقت صبح دم
دولتی بگذشت بر ما کان چنان
دولتی نگذشت بر پرویز و جم
کردم این معنی سوال از عقل دوش
با دلی پر نفرت و طبعی دژم
گفتم آن بیداری ای بد گفت لا
گفتمش خوابی بد آن گفتا نعم
گفتم آیا باز بینم خویش را
در میان آن همه حور و صنم
گفت اگر بینی نبینی جز به خواب
ماجرا کوته کن ای کوته قدم
قصه یی دارم که گر وصفش کنم
از بیانش در خروش آید قلم
گر شبی دیگر به روز آرد چنان
با وجود آرد نزاری از عدم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۰
منم که برنکنم از آستان یار سرم
اگر به سنگ بکوبند هم چو مار سرم
به دیده چون بخرامد نهم چرا ننهم
به زیر هر قدمش گر بود هزار سرم
بر آستان درش سر نهاده پندارم
که آفتاب گرفته ست در کنار سرم
نگاه نرگس مستش به کیست آه دریغ
که چون بنفشه فروشد درین خمار سرم
چو بر حریر نی ام در کنار گل خفته
دریغ نیست که بالین کند ز خار سرم
به اختیار بدادم ز دست دامن دل
ولی ز دست ندادم به اختیار سرم
گذشت عمرم و عمری گذشت تا مانده ست
برون ز غرفه ی امید ز انتظار سرم
سر عزیز چرا می دهم به دست فنا
نه آخر از در یار است یادگار سرم
نزاری ام نه به زاری چو غافلان دگر
که پای مال کند خوابِ روزگار سرم
اگر چه بی سر و پایم فرو نمی آید
به چار بالش ارکان افتخار سرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۲
به دیده ی دل ناظر به هر چه در نگرم
خیال دوست بود در برابر نظرم
حریف ناز نداند که همنشین نیاز
چه گونه می گذراند شبان تا سحرم
سر از طریق وفا بر نمی توان پیچید
که بر خلاف محبت قدم نمی سپرم
به بال شوق چنان می پراندم خاطر
که در هوای ارادت چو مرغ تیز پرم
به خاک بوس سر کوی کعبه خانه ی دوست
به تک ز باد صبا در مری گرو ببرم
خیال دوست به معراج عشق می بردم
که بر براق محبت چو برق می گذرم
هوای سجده ی آن آفتاب دارم و دل
همی دود به زیارت چو سایه بر اثرم
کدام راه چه منزل به زینهار عدم
که بر بساط وصال از وجود بی خبرم
به طبع خون جگر می‌خورم چو می دانم
که بی مجاهده از وصل دوست برنخورم
وصال دوست بیاید که بی نسیم وصال
چو زمهریر بباشد هوای باغ ارم
به ترک طعنه نگیرند و در نمی گیرد
ملامت همه خلق و نصیحت چردم
مرا که ریش نزاری و باد یک سان است
بدان که باد بروت کسی دگر نخرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۳
توبه ای کردم و گفتم که دگر می نخورم
تا منم باز دگر نام من و می نبرم
به ستم توبه ی مستحکم من بشکستند
چه قضا بود که ناگاه درآمد به سرم
طمعم بود که از غیب حضوری بخشند
چون بدیدم من مسکین نه سزای حضرم
محشر این است که من هر دم و هر لحظه درو
بل که خود هر نفسی در عرصات حشرم
من به خشنودی دل از سر جان آزادم
بر مقامی چه نهم دل که به جان در خطرم
خبر آن نیست که از کس خبری گویم باز
خبر این است که از خویش نباشد خبرم
گر از اسرار نهان بی خبران بی خبرند
ای مسلمانان من بی خبر بی خبرم
من به امرالله در خلق اضافت بینم
من به عین الله در عالم اشیا نگرم
هوس دنیی و عقبی ز سرم بیرون شد
تا به کی عشوه که خاطر بگرفت از سمرم
سالکم مرحله بر مرحله می پردازم
مسرعم مرتبه از مرتبه می برگذرم
به جوان مردی مردان جهان باز که گر
همه عالم به جوی نیست جوی غم نخورم
همه بی من بود و هیچ نباشد بی او
راستی آنچه صراط است که من می سپرم
تا کسی را طمع از من نبود ستر و صلاح
هر زمان پرده ی پرهیز نزاری بدرم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۴
من زدست ساقیان غیب صهبا می خورم
تا نپنداری که در بیغوله تنها می خورم
مونسم کروبیان‌اند و گمان خلق آنک
با مقیمان مقامات زوایا می خورم
کرده زانوها به کش بنشسته خوش در کنج خویش
باده با فردوسیان پیدا و پنهان می خورم
هم ز بی ترتیبی و بی التفاتی های ماست
گر قفایی گه گه از بد خوی حاشا می خورم
بی محابا رفته ام تشنیع ازین جا می زنند
راز پیدا کرده ام سیلی ازین جا می خورم
اختیاری نیست هر کس را کز آن می می دهند
نیست بر من عیب اگر دیوانه آسا می خورم
عاقلان گو بر من بی دل مگیرید این خطا
مست لا یعقل شدستم بی محابا می خورم
تا نپنداری به خود در می تصرف می کنم
بر کفم هر دم سروشی می نهد تا می خورم
چیست چندین طمطراق البته در دیر مغان
با نزاری بر نوای زیر شش تا می خورم
زحمت وجع المفاصل را چو زایل می کند
اندک اندک گه گه از بهر مداوا می خورم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۵
جان و دل بنهاده ام تا می خورم
دین و دل بفروختم تا می خرم
شب به روز آخر کی آرم بی شراب
بی می آخرروز با شب چون برم
بی می اَم دم بر نمی آید ز حلق
بل فرو می ریزد از هر پیکرم
می توانم دید با می سرَ غیب
گر به چشم استحالت بنگرم
می شود بیضا کفم از نور می
هر چه یاد از لن ترانی آورم
با خلیلم خوش تر آید از حریر
گر بود بر فرش آتش بسترم
از حبیبم باز می دارد رقیب
گاه و بی گه تا به کویش نگذرم
هر زمان الحمدلله العزیز
روی در روی خیالش خوش ترم
دوست خود می آید و او بی خبر
بل که من هم، وین که دارد باورم
آن که دارد در همه اکوان ظهور
طرفه باشد گر درآید از درم
از ملامت گوی بستاند به حق
داد من روز قیامت داورم
معترض عیب نزاری گو مکن
من چنین بیهوده غم تا کی خورم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۷
ای بی خبر ز دردِ دلِ مهرپرورم
عیبم مکن که عاشقم آخر نه کافرم
چون غافلی ز عشق چه دانی که حال چیست
تو خویشتن پرستی و من عشق پرورم
صاحب‌نظر چو بنگرد انکار کی کند
در قامتِ خمیده و در گونهی زرم
نادیده رویِ دل بر او گویی گرفته اند
از عکسِ رویش آینه ای در برابرم
گشتم بر آستان درش همچو خاک پست
روزی مگر به سهو نهد پای بر سرم
سر در سرِ هواش کنم تا به رستخیز
با آبِ روز خاکِ لحد سر برآورم
گر بنگرند روزِ قیامت ز مهرِ دوست
بوی وفا دهد همه اجزایِ پیکرم
تا در وجودِ بی‌ غرضم عشق راه یافت
زان پس دگر به هستیِ خود باز ننگرم
بی دیده راهْ بینم و بی سر کلاه‌ْدار
بنشسته ی رونده و گنگِ سخنورم
نه نه نه حدِّ مرتبه ی چون منی بود
بر خود یقینم اَر به نزاری گمان برم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۵۸
به زخمِ تیرِ ملامت سپر نیندازم
ز رویِ بازی منگر که عشق می بازم
به غیرِ خانه بر انداز هر بنا که نهم
به هرزه بر گذرِ سیل خانه می سازم
خوش است خانه ی ابرو و تختِ پیشانی
چو شه به تخت و چو لشکر به خانه می نازم
کجاست خانه برافکنده ای که غرفه ی چشم
به رویِ او شود از هر که در جهان بازم
ز پوست رگ ‌رگم ار برکشد به ناحق دوست
چو خانه خانه ی چنگش به لطف بنوازم
دمی چو مُهره ی مِهرم به خانه نیست قرار
چو ماه از پیِ خورشید خانه پردازم
به شش جهات در آوازه ی من است و هنوز
برون نمی رود از کنجِ خانه آوازم
منم که خانهی بازیِ عشق دانم نیک
به بازی ای که کنم خانه ها بر اندازم
حدیث همچو نزاری به رمز می گویم
غریب نیست که فرزندِ خانهی رازم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۵
دل ندارم که ز رویِ تو شکیبا باشم
چون کنم چند چنین بی دل و تنها باشم
بی دلان اند که از دوست ندارند شکیب
به همه وجه اگر باشم از آنها باشم
همه شب در طلبِ وصلِ تو چون خامْ طمع
با دلی سوخته در پختنِ سودا باشم
یاربم طاقتِ خورشیدِ جمالت باشد
تا زمانی نگران در تو چو حربا باشم
بویِ اسلام نیاید ز من و رنگِ صلاح
تا پرستند هی آن زلفِ چلیپا باشم
از خردمندی و داناییِ من ناید هیچ
تا من آشفته ی آن قامت و بالا باشم
طمعِ صدرِ سرا پرده ی وصلت هیهات
لایقِ صحبتِ دربان تو آیا باشم
گر به بت خانه فرستی و اشارت رانی
به پرستیدنِ لات و هبل آنجا باشم
ارز حکم تو بگردم من و سرگردانی
به رضایِ تو و رایِ تو روم تا باشم
نقد چون حاصلِ وقت است و مهیّا امروز
پس چرا منتظرِ وعدهی فردا باشم
صیقلِ زنگِ غم آیینه ی دل را هیهات
چون نزاری من از آن مولعِ صهبا باشم
این همه مستی و آشفتگی من زان است
تا خلافِ روشِ زاهدِ رعنا باشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۶
نه روی و رهی که با تو باشم
نه سیم و زری که بر تو پاشم
اعجوبه ی روزگار ماییم
من خود به تعجبات فاشم
باشد که به هیچ وجه آیا
شایسته ی خدمت تو باشم؟
رد کرده ی جمله ی جهانم
آیا ز کدام خیل تاشم؟
ای مدعیان کجاست جایی
الا در دوست پس کجاشم؟
تا پخته شوم هنوز اینجا
در آتش امتحان چو داشم
معزول ز وحدت معادم
مشغول به کثرت معاشم
اسلام چو خاص خویش کرده
در کفر رهی دهند کاشم!
طیّان نی ام ار چه هرزه گویم
آزر نی ام ار چه بت تراشم
یعنی که چو خامه ی نزاری
گه گه ورقی همی تراشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۶۸
بر یاد روی دوستان جام مصفا می کشم
یعنی به رغم دشمنان با دوست صهبا می کشم
از دست ساقی ازل صافی و دُردی بیش و کم
تا نسیه کی روزی شود حالی مهیا میکشم
از جان و دل با های و هو بر بام و با لبیک و می
کام ولی را می زنم رغمِ عدو را می کشم
اسرار حشر و نشر را منکر نی ام بل صابرم
بر جان من از جام می حملی ست حالا می کشم
امروز نقد الوقت را هرگز به نسیه کی دهم
من آن نی ام کامروز جور از بهر فردا می کشم
ساقی ز تنهایی خودم خود را و حالا قانعم
تا وقت آن کاندر بهشت از دست سقا می کشم
تن در ملامت داده ام دل بر قضا بنهاده ام
فی الجمله حال الوقت را باز از مدارا می کشم
تا کنج سرِّ وقت من پنهان بماند از عدو
جور و جفای دوستان پنهان و پیدا می کشم
از فکر لنگر ساختم وز ذهن غواص ای عجب
این دانه های قیمتی از قعر دریا می کشم
من پیش اهل معرفت معذور باشم ظاهرا
بر عیب بدگویان خود دامن به عمدا می کشم
گفتی نزاری چون چنین بر عیب دشمن کرده خو
کینی به وجهِ مصلحت از جانِ اعدا می کشم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۰
مریم دوشیزه عیسی در شکم
چیست میدانی عنب خیر النعم
خوشه ای بکرست و زو هر دانه ای
مطلقا دارد مسیحی در شکم
می پرست ار نیست در میخانه خم
در تعبّد از چه دارد پشت خم
با گرانی بسته خدمت را میان
ایستاده روز و شب بر یک قدم
تا مگر از معجزِ انفاس او
در وجود آید وجودی از عدم
حرمت اهل دل از تحریم اوست
هر کسی را کی دهد ره در حرم
آب روی اهل دل آتش کند
از فروغ برق جان پرور به دم
در مزاج اوست حدّ اعتدال
در غلو غبن است و در در تقصیر هم
عادل و ظالم خلاف یک دگر
کی بود جمعیت ضدّان به هم
اعتدال منصفِ او را چه جرم
گر کند بر خویشتن ظالم ستم
رایحات راح اگرچه در خواص
راحت روح است نبود بی الم
پاسخی باشد موافق تر ز نوش
با بخیلان است قاتل تر ز سم
در جهان باقی نمانده ست از کرام
کو کریمی ضامن یک من کرم
از ندیمی همچو می وز صحبتش
کی بود هرگز نزاری را ندم
خنبِ من دریا و کشتی جام می
گرچه در کشتی نگنجیده ست یم
فاش کردم مسکرات الوجد خویش
تا به کی دارندم آخر متهم
والهم ، آشفته ام ، شوریده ام
عاشقم ، مستم به عالم در عَلَم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۳
چو باز کرد سر درج پرگهر چشمم
هزار چشمه روان میشود ز هر چشمم
ز تفّ سینه بسوزد دم صبا نفسم
ز ابر دیده بپوشد ره نظر چشمم
ز بس ستاره که شب در کنار می ریزد
گمان برم که سپهر آمده ست در چشمم
شود چو بحر کنارم ز گریه مالامال
چنان که موج زند آب دیده بر چشمم
زهاب دیده ز یک چشم می رود بیرون
زلال مشربه ی جان از آن دگر چشمم
حیات مردمک دیده را چو ضعفی داشت
غذاش کرد ز پالوده ی جگر چشمم
کند به تیر مژه دفع خواب هر ساعت
به خیره بر سر آب افکند سپر چشمم
حیا نمی کند از روی خلق و معذور است
چنین که خیره شده ست از جمال خور چشمم
مرصعّات مگر زاده ی دو چشم من است
از آن همیشه بمانده ست در گهر چشمم
رقیب گفت نزاری سرت نمی باید
نظر به روی نکو می کند مگر چشمم؟
نظر ز غمزه ی ترکانه برنخواهم داشت
اگر کنند به گزلک ز سر به در چشمم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۸
مرا دیوانه می خوانند و با دیوانه می مانم
ز خود بیگانه می دانند و هم من نیز می دانم
اگر با بت منم اینم وگر در کعبه بنشینم
نه مرد مذهب و دینم نه اهل کفر و ایمانم
چو در بت خانه افتادم ز دیگر خانه آزادم
به نقد امروز دل شادم که عشق آسوده می رانم
به رغبت عشق می بازم دگر شغلی نمی سازم
نه از جنت همی نازم نه از دوزخ هراسانم
قلم در حکم نیک و بد قضا در ما تقدم زد
ندانم مقبلم یا رد چه باید هم برین سانم
علم گشتم به نادانی چه باک ار جاهلم خوانی
چه گویم چون نمی دانی که از دانسته نادانم
عیان بی عیان گفتم نشان بی نشان گفتم
نزاری ترک جان گفتم کنون در بند جانانم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۷۹
شبی بود به مهی خلوتی که ساز کنم
خروس بانگ کند تا نگاه باز کنم
رقیب دشمن و قصه دراز و شب کوتاه
مجال نیست که با دوست شرح راز کنم
به روز محتسبان دافع و به شب عسسان
ز هیچ سو نهلندم که سرفراز کنم
به توبه باز مخوانیدم ای مسلمانان
که مرد زهد نیم توبه بر مجاز کنم
اثر کند نفس عاشقان بپرهیزید
ز ناله ی سحری کز سر نیاز کنم
چو باد می گذرد عمر خاک بر سر من
که من گر آتشم از دوست احتراز کنم
به اعتقاد نزاری چو دوست خشنودست
گنه نباشد اگر پیش بت نماز کنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
عجب مدار خراباتیی چنین که منم
اگر به کوی خراباتیان بود وطنم
کنشت و کعبه به فرمان روم خدا مکناد
که در ضمیر من آید که من به خویشتنم
خودی خود چو براندازم آن چه ماند اوست
که دوست هم چو وجودست و من چو پیرهنم
ز پیر خرقه فرو مانده ام عجب که مرا
به هرزه توبه چرا می دهد چو می شکنم
تفاوتی نکند دشمن ار به دفع نظر
دو دیده برکندم دل ز دوست برنکنم
اگر به دست خودم می کشد به هر مویی
سری برآورد از ذوق تیغ دوست تنم
و گر به خاک فرو گویدم نزاری کو
هزار نعره برآرد که اینک از کفنم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۴
یک ام شبی که به خلوت جمال دوست ببینم
به از ممالک روی زمین به زیر نگینم
سماع بربط و جام خوش و حریف موافق
به روی دوست برآنم که در بهشت برینم
نه مرد باشم و باشم سزای آتش دوزخ
اگر بهشت برین بر سرای دوست گزینم
اگر سعادت آنم بود که وقت شهادت
به پیش دوست بمیرم زهی حیات پسینم
تو مهربانی من بین که از حوالی کویش
برون نمی شوم ار می کشد رقیب به کینم
شرابخواره و شاهدپرست و عاشق ورندم
و گر حیات بود تا مدار دور و برینم
به هیچ شهر نرفتم که برنخاست قیامت
صلاح کار من است ار به گوشه ای بنشینم
چرا به شیفتگی کردنم معاف ندارند
که آشنا شده ی مردمان رند لعینم
برادران حقیقی و دوستان قدیمی
برای مزد خدا رها کنید چنینم
به روی دوست درست است اعتقاد نزاری
کجا روم چه کنم گو مباش دنیی و دینم
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۶
چه حالت است ندانم به خواب می بینم
که در کنار به شب آفتاب می بینم
منم که باز به چشم خیال دیده چنین
جمال صورت جان بی نقاب می بینم
هوا معنبر و مجلس بهشت و ساقی حور
خمار در سر و بر کف شراب می بینم
به هر طرف که نظر می کنم سبک روحی
سرش گران شده مست خراب می بینم
دهان جام لبالب به خون دختر رز
چو چشم مادر مشفق پر آب می بینم
به احتیاط نظر می کنم ز بیم هلاک
که هم چو تشنه ی بیدا سراب می بینم
به بوسه ای به لبش دست می نیارم برد
که زلف پر شکنش را به تاب می بینم
ز خون خویش به عبرت قیاس می گیرم
چو آستین سر دستش خضاب می بینم
به روزگار چنین فرصتی بود دریاب
که امشبت به جهان کامیاب می بینم
نزاریا طلب نقد کن که گردون را
به برگذشتن عمرت شتاب می بینم