عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳ - در ستایش اتابک مظفرالدین سلجوقشاه
آن روی بین که حسن بپوشید ماه را
وآن دام زلف و دانهٔ خال سیاه را
من سرو را قبا نشنیدم دگر که بست؟
بر فرق آفتاب ندیدم کلاه را
گر صورتی چنین به قیامت برآورند
فاسق هزار عذر بگوید گناه را
یوسف شنیده‌ای که به چاهی اسیر ماند
این یوسفیست بر زنخ آورده چاه را
با دوستان خویش نگه می‌کند چنانک
سلطان نگه کند به تکبر سپاه را
در هر قدم که می‌نهد آن سرو راستین
حیفست اگر به دیده نروبند راه را
من صبر بیش ازین نتوانم ز روی او
چند احتمال کوه توان بود کاه را؟
ای خفته، که سینهٔ بیدار نشنوی
عیبش مکن که درد دلی باشد آه را
سعدی حدیث مستی و فریاد عاشقی
دیگر مکن که عیب بود خانقاه را
دفتر ز شعر گفته بشوی ودگر مگوی
الا دعای دولت سلجوقشاه را
یارب دوام عمر دهش تا به قهر و لطف
بدخواه را جزا دهد و نیکخواه را
واندر گلوی دشمن دولت کند چو میغ
فراش او طناب در بارگاه را
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴ - در وداع شاه جهان سعدبن ابی‌بکر
رفتی و صدهزار دلت دست در رکیب
ای جان اهل دل که تواند ز جان شکیب؟
گویی که احتمال کند مدتی فراق
آن را که یک نفس نبود طاقت عتیب
تا همچو آفتاب برآیی دگر ز شرق
ما جمله دیده بر ره و انگشت بر حسیب
از دست قاصدی که کتابی به من رسد
در پای قاصد افتم و بر سر نهم کتیب
چون دیگران ز دل نروی گر روی ز چشم
کاندر میان جانی و از دیده در حجیب
امید روز وصل دل خلق می‌دهد
ورنه فراق خون بچکانیدی از نهیب
در بوستانسرای تو بعد از تو کی شود
خندان انار و، تازه به و، سرخ روی سیب؟
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آنکه بر رسیدنت آذین کنند و زیب
این طلعت خجسته که با تست غم مدار
کاقبال یاورت بود اندر فراز و شیب
همراه تست خاطر سعدی به حکم آنک
خلق خوشت چو گفتهٔ سعدیست دلفریب
تأیید و نصرت و ظفرت باد همعنان
هر بامداد و شب که نهی پای در رکیب
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - در وصف بهار
علم دولت نوروز به صحرا برخاست
زحمت لشکر سرما ز سر ما برخاست
بر عروسان چمن بست صبا هر گهری
که به غواصی ابر از دل دریا برخاست
تا رباید کله قاقم برف از سر کوه
یزک تابش خورشید به یغما برخاست
طبق باغ پر از نقل و ریاحین کردند
شکر آن را که زمین از تب سرما برخاست
این چه بوییست که از ساحت خلخ بدمید؟
وین چه بادیست که از جانب یغما برخاست؟
چه هواییست که خلدش به تحسر بنشست؟
چه زمینیست که چرخش به تولا برخاست
طارم اخضر از عکس چمن حمرا گشت
بس که از طرف چمن لؤلؤ لالا برخاست
موسم نغمهٔ چنگست که در بزم صبوح
بلبلان را ز چمن ناله و غوغا برخاست
بوی آلودگی از خرقهٔ صوفی آمد
سوز دیوانگی از سینهٔ دانا برخاست
از زمین نالهٔ عشاق به گردون بر شد
وز ثری نعرهٔ مستان به ثریا برخاست
عارف امروز به ذوقی بر شاهد بنشست
که دل زاهد از اندیشهٔ فردا برخاست
هر دلی را هوس روی گلی در سر شد
که نه این مشغله از بلبل تنها برخاست
گوییا پردهٔ معشوق برافتاد از پیش
قلم عافیت از عاشق شیدا برخاست
هر کجا طلعت خورشید رخی سایه فکند
بیدلی خسته کمر بسته چو جوزا برخاست
هرکجا سروقدی چهره چو یوسف بنمود
عاشقی سوخته خرمن چو زلیخا برخاست
با رخش لاله ندانم به چه رونق بشکفت
با قدش سرو ندانم به چه یارا برخاست
سر به بالین عدم بازنه ای نرگس مست
که ز خواب سحر آن نرگس شهلا برخاست
به سخن گفتن او عقل ز هر دل برمید
عاشق آن قد مستم که چه زیبا برخاست
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست
ترک عشقش بنه صبر چنان غارت کرد
که حجاب از حرم راز معما برخاست
سعدیا تا کی ازین نامه سیه کردن؟ بس
که قلم را به سر از دست تو سودا برخاست
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۵ - برگشت به شیراز
سعدی اینک به قدم رفت و به سر باز آمد
مفتی ملت اصحاب نظر باز آمد
فتنهٔ شاهد و سودا زدهٔ باد بهار
عاشق نغمهٔ مرغان سحر باز آمد
تا نپنداری کآشفتگی از سر بنهاد
تا نگویی که ز مستی به خبر بازآمد
دل بی‌خویشتن و خاطر شورانگیزش
همچنان یاوگی و تن به حضر بازآمد
سالها رفت مگر عقل و سکون آموزد
تا چه آموخت کز آن شیفته‌تر بازآمد
عقل بین کز بر سیلاب غم عشق گریخت
عالمی گشت و به گرداب خطر بازآمد
تا بدانی که به دل نقطهٔ پابرجا بود
که چو پرگار بگردید و به سر بازآمد
وه که چون تشنهٔ دیدار عزیزان می‌بود
گوییا آب حیاتش به جگر بازآمد
خاک شیراز همیشه گل خوشبوی دهد
لاجرم بلبل خوشگوی دگر بازآمد
پای دیوانگیش برد و سر شوق آورد
منزلت بین که به پا رفت و به سر بازآمد
میلش از شام به شیراز به خسرو مانست
که به اندیشهٔ شیرین ز شکر بازآمد
جرمناکست ملامت مکنیدش که کریم
بر گنهکار نگیرد چو ز در بازآمد
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد
بلعجب بود که روزی به مرادی برسید
فلک خیره کش از جور مگر بازآمد
دختر بکر ضمیرش به یتیمی پس از این
جور بیگانه نبیند که پدر بازآمد
نی چه ارزد دو سه خر مهره که در پیلهٔ اوست
خاصه اکنون که به دریای گهر بازآمد
چون مسلم نشدش ملک هنر چاره ندید
به گدایی به در اهل هنر بازآمد
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۷ - در ستایش قاضی رکن‌الدین
بسا نفس خردمندان که در بند هوا ماند
در آن صورت که عشق آید خردمندی کجا ماند؟
قضای لازمست آن را که بر خورشید عشق آرد
که همچون ذره در مهرش گرفتار هوا ماند
تحمل چارهٔ عشقست اگر طاقت بری ور نی
که بار نازنین بردن به جور پادشا ماند
هوادار نکورویان نیندیشد ز بدگویان
بیا گر روی آن داری که طعنت در قفا ماند
اگر قارون فرود آید شبی در خیل مهرویان
چنان صیدش کنند امشب که فردا بینوا ماند
بیار ای باد نوروزی نسیم باغ پیروزی
که بوی عنبرآمیزش به بوی یار ما ماند
تو در لهو و تماشایی کجا بر من ببخشایی
نبخشاید مگر یاری که از یاری جدا ماند
جوابم گوی و ز جرم کن به هر تلخی که می‌خواهی
که دشنام از لب لعلت به شیرین‌تر دعا ماند
دری دیگر نمی‌دانم که روی از تو بگردانم
مخور زنهار بر جانم که دردم بی‌دوا ماند
ملامتگوی بیحاصل نداند درد سعدی را
مگر وقتی که در کویی به رویی مبتلا ماند
اگر بر هر سر کویی نشیند چون تو بت‌رویی
بجز قاضی نپندارم که نفسی پارسا ماند
جمال محفل و مجلس امام شرع رکن‌الدین
که دین از قوت رایش به عهد مصطفی ماند
کمال حسن تدبیرش چنان آراست عالم را
که تا دوران بود باقی برو حسن ثنا ماند
همه عالم دعا گویند و سعدی کمترین قائل
درین دولت که باقی باد تا دور بقا ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
کدام باغ به دیدار دوستان ماند
کسی بهشت نگوید به بوستان ماند
درخت قامت سیمین‌برت مگر طوبی‌ست
که هیچ سرو ندیدم که این بدان ماند
گل دو روی به یک روی با تو دعوی کرد
دگر رخش ز خجالت به زعفران ماند
کجاست آنکه به انگشت می‌نمود هلال
کز ابروان تو انگشت بر دهان ماند
هر آنکه روی تو بیند برابر خورشید
میان رویت و خورشید در گمان ماند
عجب مدار که تا زنده‌ام محب توام
که تا به زیر زمینم در استخوان ماند
شگفت نیست دلم چون انار اگر بکفد
که قطره قطره خونش به ناردان ماند
غریق بحر مودت ملامتش مکنید
که دست و پا بزند هر که در میان ماند
به تیر غمزه اگر صید دل کنی چه عجب
که ابروانت به خمیدن کمان ماند
جفا مکن که نماند جهان و هرچه دروست
وفا و صحبت یاران مهربان ماند
اگر روی به هم درکشی چو نافهٔ مشک
طمع مدار که بوی خوشت نهان ماند
تو مرده زنده کنی گر به عهد بازآیی
که عود یار گرامی به عود جان ماند
لبی که بوسه گرفتم به وقت خنده ازو
به بر گرفتن مهر گلابدان ماند
خطی مسلسل شیرین که گر بیارم گفت
به خط صاحب دیوان ایلخان ماند
امین مشرق و مغرب علاء دولت و دین
که پایگاه رفیعش به اسمان ماند
خدای خواست که اسلام در حمایت او
ز تیر حادثه در بارهٔ امان ماند
وگرنه فتنه چنان کرده بود دندان تیز
کزین دیار نه فرخ و نه آشیان ماند
ضرورتست که نیک کند کسی که شناخت
که نیکی و بدی از خلق داستان ماند
تو آن جواد زمانی کز ازدحام عوام
درت به مشرب شیرین کاروان ماند
به روزگار تو هرجا که صاحب صدریست
ز هول قدر تو موقوف آستان ماند
تو را به حاتم طایی مثل زنند و خطاست
گل شکفته که گوید به ارغوان ماند؟
من این غلط نپسندم ز رای روشن خویش
که طبع و دست تو گویم به بحر و کان ماند
جلال و قدر منیعت کجا و وهم کجا
من آن نیم که در این موقفم زبان ماند
فنون فضل تو را غایتی و حدی نیست
که نفس ناطقه را قدرت بیان ماند
تو معن زائده‌ای در کمال فضل و ادب
که تا قیامت ازو در کتب نشان ماند
جهان نماند و اقبال روزگار تو باد
که نام نیک تو باقیست تا جهان ماند
علی‌الخصوص که سعدی مجال قرب تو یافت
حقیقت است که فکرت مع‌الزمان ماند
تو نیز غایت امکان ازو دریغ مدار
که آن نماند و این ذکر جایدان ماند
به رغم انف اعادی دراز عمر بمان
که دزد دوست ندارد که پاسبان ماند
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۲ - در ستایش اتابک سعدبن ابوبکر بن سعدبن زنگی بن مودود
مطرب مجلس بساز زمزمهٔ عود
خادم ایوان بسوز مجمرهٔ عود
قرعهٔ همت برآمد آیت رحمت
یار درآمد ز در به طالع مسعود
دوست به دنیا و آخرت نتوان داد
صحبت یوسف به از دراهم معدود
وه که ازو جور و تندیم چه خوش آید
چون حرکات ایاز بر دل محمود
روز گلستان و نوبهار چه خسبی
خیز مگر پر کنیم دامن مقصود
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمهٔ داود
راوی روشندل از عبارت سعدی
ریخته در بزم شاه لؤلؤی منضود
وارث ملک عجم اتابک اعظم
سعد ابوبکر سعد زنگی مودود
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان
به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار
که بر و بحر فراخست و آدمی بسیار
همیشه بر سگ شهری جفا و سنگ آید
از آنکه چون سگ صیدی نمی‌رود به شکار
نه در جهان گل رویی و سبزهٔ زنخیست
درختها همه سبزند و بوستان گلزار
چو ماکیان به در خانه چند بینی جور؟
چرا سفر نکنی چون کبوتر طیار
ازین درخت چو بلبل بر آن درخت نشین
به دام دل چه فرومانده‌ای چو بوتیمار؟
زمین لگد خورد از گاو و خر به علت آن
که ساکنست نه مانند آسمان دوار
گرت هزار بدیع‌الجمال پیش آید
ببین و بگذر و خاطر به هیچ کس مسپار
مخالط همه کس باش تا بخندی خوش
نه پای‌بند یکی کز غمش بگریی زار
به خد اطلس اگر وقتی التفات کنی
به قدر کن که نه اطلس کمست در بازار
مثال اسب الاغند مردم سفری
نه چشم بسته و سرگشته همچو گاو عصار
کسی کند تن آزاده را به بند اسیر؟
کسی کند دل آسوده را به فکر فگار؟
چو طاعت آری و خدمت کنی و نشناسند
چرا خسیس کنی نفس خویش را مقدار؟
خنک کسی که به شب در کنار گیرد دوست
چنانکه شرط وصالست و بامداد کنار
وگر به بند بلای کسی گرفتاری
گناه تست که بر خود گرفته‌ای دشوار
مرا که میوهٔ شیرین به دست می‌افتد
چرا نشانم بیخی که تلخی آرد بار؟
چه لازمست یکی شادمان و من غمگین
یکی به خواب و من اندر خیال وی بیدار؟
مثال گردن آزادگان و چنبر عشق
همان مثال پیاده‌ست در کمند سوار
مرا رفیقی باید که بار برگیرد
نه صاحبی که من از وی کنم تحمل بار
اگر به شرط وفا دوستی به جای آود
وگرنه دوست مدارش تو نیز و دست بدار
کسی از غم و تیمار من نیندیشد
چرا من از غم و تیمار وی شوم بیمار؟
چو دوست جور کند بر من و جفا گوید
میان دوست چه فرقست و دشمن خونخوار؟
اگر زمین تو بوسد که خاک پای توام
مباش غره که بازیت می‌دهد عیار
گرت سلام کند، دانه می‌نهد صیاد
ورت نماز برد، کیسه می‌برد طرار
به اعتماد وفا، نقد عمر صرف مکن
که عن قریب تو بی‌زر شوی و او بیزار
به راحت نفسی، رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد به بامداد خمار
به اول همه کاری تأمل اولیتر
بکن، وگرنه پشیمان شوی به آخر کار
میان طاعت و اخلاص و بندگی بستن
چه پیش خلق به خدمت، چه پیش بت زنار
زمام عقل به دست هوای نفس مده
که گرد عشق نگردند مردم هشیار
من آزموده‌ام این رنج و دیده این زحمت
ز ریسمان متنفر بود گزیدهٔ مار
طریق معرفت اینست بی‌خلاف ولیک
به گوش عشق موافق نیاید این گفتار
چو دیده دید و دل از دست رفت و چاره نماند
نه دل ز مهر شکیبد، نه دیده از دیدار
پیاده مرد کمند سوار نیست ولیک
چو اوفتاد بباید دویدنش ناچار
شبی دراز درین فکر تا سحر همه شب
نشسته بودم و با نفس خویش در پیکار
که چند ازین طلب شهوت و هوا و هوس
چو کودکان و زنان رنگ و بوی و نقش و نگار
بسی نماند که روی از حبیب برپیچم
وفای عهد عنانم گرفت دیگر بار
که سخت سست گرفتی و نیک بد گفتی
هزار نوبت از این رای باطل استغفار
حقوق صحبتم آویخت دست در دامن
که حسن عهد فراموش کردی از غدار
نگفتمت که چنین زود بگسلی پیمان
مکن کز اهل مروت نیاید این کردار
کدام دوست بتابد رخ از محبت دوست؟
کدام یار بپیچد سر از ارادت یار؟
فراق را دلی از سنگ سخت‌تر باید
کدام صبر که بر می‌کنی دل از دلدار؟
هرآنکه مهر یکی در دلش قرار گرفت
روا بود که تحمل کند جفای هزار
هوای دل نتوان پخت بی‌تعنت خلق
درخت گل نتوان چید بی‌تحمل خار
درم چه باشد و دینار و دین دنیی و نفس
چو دوست دست دهد هرچه هست هیچ انگار
بدان که دشمنت اندر قفا سخن گوید
دلت دهد که دل از دوست برکنی زنهار
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست بدست آر و دیگران بگذار
نگویمت که بر آزار دوست دل خوش کن
که خود ز دوست مصور نمی‌شود آزار
دگر مگوی که من ترک عشق خواهم گفت
که قاضی از پس اقرار نشنود انکار
ز بحر طبع تو امروز در معانی عشق
همه سفینهٔ در می‌رود به دریا بار
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست بر دیوار
مرا فقیه مپندار و نیک مرد مگوی
که عاقلان نکنند اعتماد بر پندار
که گفت پیره‌زن از میوه می‌کند پرهیز
دروغ گفت که دستش نمی‌رسد به ثمار
فراخ حوصلهٔ تنگدست نتواند
که سیم و زر کند اندر هوای دوست نثار
تو را که مالک دینار نیستی سعدی
طریق نیست مگر زهد مالک دینار
وزین سخن بگذشتیم و یک غزل ماندست
تو خوش حدیث کنی سعدیا بیا و بیار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۷ - مطلع دوم
کجا همی رود این شاهد شکر گفتار؟
چرا همی نکند بر دو چشم من رفتار؟
به آفتاب نماند مگر به یک معنی
که در تأمل او خیره می‌شود ابصار
نظر در آینهٔ روی عالم افروزش
مثال صیقل از آیینه می‌برد زنگار
برات خوبی و منشور لطف و زیبایی
نبشته بر گل رویش به خط سبز عذار
به مشک سودهٔ محلول در عرق ماند
که بر خریر نویسد کسی به خط غبار
لبش ندانم و خدش چگونه وصف کنم
که این چو دانهٔ نارست و آن چو شعلهٔ نار
چو در محاورت آید دهان شیرینش
کجا شدند تماشا کنان شیرین کار
نسیم صبح بر اندام نازکش بگذشت
چو بازگشت به بستان بریخت برگ بهار
متابع توام ای دوست گر نداری ننگ
مطاوع توام ای یار اگر نداری عار
تو در کمند من آیی؟ کدام دولت و بخت
من از تو روی بپیچم؟ کدام صبر و قرار
حدیث عشق تو با کس همی نیارم گفت
که غیرتم نگذارد که بشنود اغیار
همیشه در دل من هرکس آمدی و شدی
تو برگذشتی و نگذشت بعد از آن دیار
تو از سر من و از جان من عزیزتری
بخیلم ار نکنم سر فدا و جان ایثار
اکر ملول شوی، حاکمی و فرمان ده
وگر قبول کنی بنده‌ایم و خدمتکار
حلال نیست محبت مگر کسانی را
که دوستی به قیامت برند سعدی‌وار
حکایت اینهمه گفتیم و همچنان باقیست
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
اگر در سخن اینجا که هست دربندم
هنوز باز نکردیم دوری از طومار
سخن به اوج ثریا رسد اگر برسد
به صدر صاحب دیوان و شمع جمع کبار
جهان دانش و ابر سخا و کان کرم
سپهر حشمت و دریای فضل و کوه وقار
امین مشرق و مغرب که ملک و دین دارند
به رای روشن او اعتماد و استظهار
خدایگان صدور زمانه شمس‌الدین
عماد قبهٔ اسلام و قبلهٔ زوار
محمد بن محمد که یمن همت اوست
معین و مظهر دین محمد مختار
اکابر همه عالم نهاده گردن طوع
بر آستان جلالش چو بندگان صغار
نه هرکس این شرف و قدر و منزلت دارد
که قصد باب معالی کنندش از اقطار
چه کعبه در همه آفاق نقطه‌ای باید
که اهل فضل طوافش کنند چون پرگار
قلم به یمن یمینش چو گرم رو مرغیست
که خط به روم برد دم به دم ز هندو بار
برآید از ظلمات دویت هر ساعت
چنانکه می‌رود آب حیاتش از منقار
پناه ملت حق تا چنین بزرگانند
هنوز هست رسول خدای را انصار
عدوی دولت او را همیشه کوفت رسد
وگر سرش همه پیشانیست چون مسمار
مرین یگانه اهل زمانه را یارب
به کام دولت و دنیا و دین ممتع دار
که می‌برد به خداوند منعم محسن
پیام بندهٔ نعمت‌شناس شکرگزار
که من نه اهل سخن گفتنم درین معنی
نه مرد اسپ دوانیدم درین مضمار
مرا هزار زبان فصیح بایستی
که شکر نعمت وی کردمی یکی ز هزار
چو بندگی نتواتنم همی به جای آورد
به عجز می‌کنم از حق بندگی اقرار
وگر به جلوهٔ طاوس شوخیی کردم
به چشم نقص نبینندم اهل استبصار
که من به جلوه‌گری پای زشت می‌پوشم
نه پر و بال نگارین همی کنم اظهار
به سوق صیرفیان در، حکیم آن را به
که بر محک نزند سیم ناتمام عیار
هنر نمودن اگر نیز هست لایق نیست
که خود عبیر بگوید چه حاجت عطار
برای ختم سخن دست در دعا داریم
امیدوار قبول از مهیمن غفار
همیشه تا که ملک را بود تقلب دور
همیشه تا که زمین را بود قرار و مدار
ثبات عمر تو باد و دوام عافیتت
نگاهداشته از نائبات لیل و نهار
توحاکم همه آفاق و آنکه حاکم تست
ز تخت و بخت و جوانی و ملک برخوردار
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۹ - تغزل در ستایش شمس‌الدین محمد جوینی صاحب دیوان
نظر دریغ مدار از من ای مه منظور
که مه دریغ نمی‌دارد از خلایق نور
به چشم نیک نگه کرده‌ام تو را همه وقت
چرا چو چشم بد افتاده‌ام ز روی تو دور
تو را که درد نبودست جان من همه عمر
چو دردمند بنالد نداریش معذور
تن درست چه داند به خواب نوشین در
که شب چگونه به پایان همی برد رنجور؟
مرا که سحر سخن در همه جهان رفتست
ز سحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور
دو رسته لؤلؤ منظوم در دهان داری
عبارت لب شیرین چو لؤلؤ منثور
اگر نه وعدهٔمؤمنبه آخرت بودی
زمین پارس بهشتست گفتمی و تو حور
تو بر سمندی و بیچارگان اسیر کمند
کنار خانهٔ زین بهره‌مند و ما مهجور
تو پارسایی و رندی به هم کنی سعدی
میسرت نشود مست باش یا مستور
چنین سوار درین عرصهٔ ممالک پارس
ملک چگونه نباشد مظفر و منصور؟
اجل و اعظم آفاق شمس دولت و دین
که برد گوی نکو نامی از ملوک و صدور
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۳۴ - در ستایش علاءالدین جوینی صاحب دیوان
هر آدمی که نظر با یکی ندارد و دل
به صورتی ندهد صورتیست لایعقل
اگر همین خور و خوابست حاصل از عمرت
به هیچ کار نیاید حیات بی‌حاصل
از آنکه من به تأمل درو گرفتارم
هزار حیف بر آن کس که بگذرد غافل
نظر برفت و دل اندر کمند شوق بماند
خطا کنند سفیهان و عهده بر عاقل
ندانم از چه گلست آن نگار یغمایی
که خط کشیده در اوصاف نیکوان چگل
بدین کمال ندارند حسن در کشمیر
چنین بلیغ ندانند سحر در بابل
به خال مشکین بر خد احمرش گویی
نهاده‌اند بر آتش به نام من فلفل
سر عزیز که سرمایهٔ وجود منست
فدای پایش اگر قاطعست وگر واصل
ز هرچه هست گزیرست ناگزیر از دوست
ز دوست مگسل و از هرچه در جهان بگسل
دوای درد مرا ای طبیب می‌نکنی
مگر تو نیز فرومانده‌ای در این مشکل
هزار کشتی بازارگان درین دریا
فرو رود که نبینند تخته بر ساحل
جهانیان به مهمات خویشتن مشغول
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل
که من به حسن تو ماهی ندیده‌ام طالع
که من به قد تو سروی ندیده‌ام مایل
به دوستی که ندارم ز کید دشمن باک
وگر به تیغ بود در میان ما فاصل
مرا و خار مغیلان به حال خود بگذار
که دل نمی‌رود ای ساربان ازین منزل
شتر به جهد و جفا برنمی‌تواند خاست
که بار عشق تحمل نمی‌کند محمل
به خون سعدی اگر تشنه‌ای حلالت باد
که در شریعت ما حکم نیست بر قاتل
تو گوش هوش نکردی که دوش می‌گفتم
ز روزگار مخالف شکایتی با دل
که آب حیرتم از سرگذشت و پای خلاص
به استعانت دستی توان کشید از گل
چه گفت گفت ندانسته‌ای که هشیاران
چه گفته‌اند که از مقبلان شوی مقبل
تو آن نه‌ای که به هر در سرت فرو آید
نه جای همت عالیست پایهٔ نازل
پناه می‌برم از جهل عالمی به خدای
که عالمست و به مقدار خویشتن جاهل
نظر به عالم صورت مکن که طایفه‌ای
به چشم خلق عزیزند و در خدای خجل
بلی درخت نشانند و دانه افشانند
به شرط آنکه ببینند مزرعی قابل
به هیچ خلق نباید که قصه پردازی
مگر به صاحب دیوان عالم عادل
نه زان سبب که مکانی و منصبی دارد
بدین قدر نتوان گفت مرد را فاضل
ازان سبب که دل و دست وی همی باشد
چو ابر همه عالم به رحمتی شامل
ز بس که اهل هنر را بزرگ کرد و نواخت
بسی نماند که هر ناقصی شود کامل
مثال قطرهٔ باران ابر آذاری
که کرد هر صدفی را به لؤلؤی حامل
سپهر منصب و تمکین علاء دولت و دین
سحاب رأفت و باران رحمت وابل
که در فضایل او جای حیرتست و وقوف
که مر کدام یکی را بیان کند قائل
خبر به نقل شنیدیم و مخبرش دیدیم
ورای آنکه ازو نقل می‌کند ناقل
کف کریم و عطای عمیم او نه عجب
که ذکر حاتم و امثال وی کند باطل
به دست‌گیری افتادگان و محتاجان
چنانکه دوست به دیدار دوست مستعجل
چو رعب پایهٔ عالیش سایه اندازد
به رفق باز رود پیش دهشت و اجل
امید هست که در عهد جود و انعامش
چنان شود که منادی کنند بر سائل
کدام سایه ازین موهبت شود محروم
که همچو بحر محیطست بر جهان سایل
هزار سعدی اگر دایمش ثنا گوید
هزار چندان مستوجبست و مستأهل
به دور عدل تو ای نیک نام نیک انجام
خدای راست بر افاق نعمتی طایل
همین طریق نگه دار و خیر کن کامروز
به بوی رحمت فردا عمل کند عامل
کسی که تخم نکارد چه دخل بردارد؟
بپاش دانهٔ عاجل که برخوری آجل
تو نیک‌بخت شوی در میان وگرنه بسست
خدای عزوجل رزق خلق را کافل
ثنای طال بقا هیچ فایدت نکند
که در مواجهه گویند راکب و راجل
بلی ثنای جمیل آن بود که در خلوت
دعای خیر کنندت چنانکه در محفل
همیشه دولت و بختت رفیق باد و قرین
مراد و مطلب دنیا و آخرت حاصل
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۵ - در ستایش علاء الدین عطاملک جوینی صاحب دیوان
شکر به شکر نهم در دهان مژده دهان
اگر تو باز برآری حدیث من به دهان
بعید نیست که گر تو به عهد بازآیی
به عید وصل تو من خویشتن کنم قربان
تو آن نه‌ای که چو غایب شوی ز دل بروی
تفاوتی نکند قرب دل به بعد مکان
قرار یک نفسم بی‌تو دست می‌ندهد
هم احتمال جفا به که صبر بر هجران
محب صادق اگر صاحبش به تیر زند
محبتش نگذارد که بر کند پیکان
وصال دوست به جان گر میسرت گردد
بخر که دیر به دست اوفتد چنین ارزان
کدام روز دگر جان به کار بازآید
که جان‌فشان نکنی روز وصل بر جانان؟
شکایت از دل سنگین یار نتوان کرد
که خویشتن زده‌ایم آبگینه بر سندان
ز دست دوست به نالیدن آمدی سعدی
تو قدر دوست ندانی که دوست داری جان
گر آن بدیع صفت خویشتن به ما ندهد
بیار ساقی و ما را ز خویشتن بستان
زمان باد بهارست، داد عیش بده
که دور عمر چنان می‌رود که برق ایمان
چگونه پیر جوانی و جاهلی نکند
درین قضیه که گردد جهان پیر جوان
نظارهٔ چمن اردیبهشت خوش باشد
که بر درخت زند باد نوبهار افشان
مهندسان طبیعت ز جامه خانهٔ غیب
هزار حله برآرند مختلف الوان
ز کارگاه قضا در درخت پوشانند
قبای سبز که تاراج کرده بود خزان
به کلبهٔ چمن از رنگ و بوی باز کنند
هزار طبلهٔ عطار و تخت بازرگان
بهار میوه چو مولود نازپرور دوست
که تا بلوغ دهان برنگیرد از پستان
نه آفتاب مضرت کند نه سایه گزند
که هر چهار به هم متفق شدند ارکان
اوان منقل آتش گذشت و خانهٔ گرم
زمان برکهٔ آبست و صفهٔ ایوان
بساط لهو بینداز و برگ عیش بنه
به زیر سایهٔ رز بر کنار شادروان
تو گر به رقص نیایی شگفت جانوری
ازین هوا که درخت آمدست در جولان
ز بانگ مشغلهٔ بلبلان عاشق مست
شکوفه جامه دریدست و سرو سرگردان
خجل شوند کنون دختران مصر چمن
که گل ز خار برآید چو یوسف از زندان
تو خود مطالعهٔ باغ و بوستان نکنی
که بوستان بهاری و باغ لالستان
کدام گل بود اندر چمن به زیباییت؟
کدام سرو به بالای تست در بستان؟
چه گویم آن خط سبز و دهان شیرین را
بجز خضر نتوان گفت و چشمهٔ حیوان
به چند روز دگر کافتاب گرم شود
مقر عیش بود سایه‌بان و سایهٔ بان
تو کافتاب زمینی به هیچ سایه مرو
مگر به سایهٔ دستور پادشاه زمان
سحاب رحمت و دریای فضل و کان کرم
سپهر حشمت و کوه وقار و کهف امان
بزرگ روی زمین پادشاه صدرنشین
علاء دولت و دین صدر پادشاه‌نشان
که گردنان اکابر نخست فرمانش
نهند بر سر و پس سر نهند بر فرمان
وگر حسود نه راضیست گو به رشک بمیر
که مرتبت به سزاوار می‌دهد یزدان
نه تافتست چنین آفتاب بر آفاق
نه گستریده چنین سایه بر بسیط جهان
بلند پایهٔ قدرش چه جای فهم و قیاس
فراخ مایهٔ فضلش چه جای حصر وبیان
به گرد همتش ادراک آدمی نرسد
که فهم برنتواند گذشتن از کیوان
برو محاسن اخلاق چون رطب بر بار
درو فنون فضایل چو دانه در رمان
چو بر صحیفهٔ املی روان شود قلمش
زبان طعن نهد در بلاغت سحبان
چنان رمند و دوند اهل بدعت از نظرش
که از مسیحا دجال و از عمر شیطان
به ناز و نعمتش امروز حق نظر کردست
امید هست که فردا به رحمت و رضوان
کسان ذخیرهٔ دنیا نهند و غلهٔ او
هنوز سنبله باشد که رفت در میزان
بزرگوارا شرح معالیت که دهد
که فکر واصف ازو منقطع شود حیران
به گرد نقطهٔ عالم سپهر دایره گرد
ندید شبه تو چندانکه می‌کند دوران
که دید تشنهٔ ریان به جز تو در افاق
به عدل و عفو و کرم تشنه وز ادب ریان
خدای را به تو فضلی که در جهان دارد
کدام شکر توان گفت در مقابل آن
خنک عراق که در سایهٔ حمایت تست
حمایت تو نگویم، عنایت یزدان
ز بأس تو نه عجب در بلاد فرس و عرب
که گرگ بر گله یارا نباشدش عدوان
بر درخت امیدت همیشه باد که نیست
به دور عدل تو جز بر درخت بار گران
سپهر با تو به رفعت برابری نکند
که شرمسار بود مدعی، بلا برهان
چو حصر منقبتت در قلم نمی‌آید
چگونه وصف تو گوید زبان مدحت خوان
من این قصیده به پایان نمی‌توانم برد
که شرح مکرمتت را نمی‌رسد پایان
به خاطرم غزلی سوزناک می‌گذرد
زبانه می‌زند از تنگنای دل به زبان
درون خانه ضرورت چو آتشی باشد
به اتفاق برون آید از دریچه دخان
نخواستم دگر این باد عشق پیمودن
ولیک می‌نتوان بستن آب طبع روان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۶ - مطلع دوم
تو را که گفت که برقع برافکن ای فتان
که ماه روی تو ما را بسوخت چون کتان
پری که در همه عالم به حسن موصوفست
ز شرم چون تو پریزاده می‌رود پنهان
به دستهای نگارین چو در حدیث آبی
هزار دل ببری زینهار ازین دستان
دل از جفای تو گفتم به دیگری بدهم
کسم به حسن تو ای دلستان نداد نشان
لبان لعل تو با هر که در حدیث آید
به راستی که ز چشمش بیوفتد مرجان
اگر هزار جراحت کنی تو بر دل ریش
دوای درد منست آن دهان مرهم دان
عوام خلق به انگشت می‌نمایندم
من از تعجب انگشت فکر بر دندان
امید وصل تو جانم به رقص می‌آرد
چو باد صبح که در گردش آورد ریحان
ز خلق گوی لطافت تو برده‌ای امروز
که دل به دست تو گوییست در خم چوگان
چنانکه صاحب عادل علاء دولت و دین
به دست فتح و ظفر گوی دولت از میدان
جمال عالم و انسان عین اهل ادب
که هیچ عین ندیدست مثل او انسان
بروج قصر معالیش از آن رفیع‌ترست
که تیر وهم برون آید از کمان گمان
من این سخن نه سزاوار قدر او گفتم
که سعی در همه یابی به قدر وسع و توان
چو مصطفی که عبارت به فهم وی نرسد
ولی مبالغهٔ خویش می‌کند حسان
بضاعت من و بازار علم و حکمت او
مثال قطره و دجلست و دجله و عمان
سر خجالتم از پیش برنمی‌آید
که در چگونه به دریا برند و لعل به کان
اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی
من این شکر نفرستادمی به خوزستان
متاع من که خرد در بلاد فضل و ادب؟
حکیم راه نشین را چه وقع در یونان؟
ولیک با همه جرمم امید مغفرتست
که تره نیز بود بر مواید سلطان
مرا قبول شما نام در جهان گسترد
مرا به صاحب دیوان عزیز شد دیوان
ملاذ اهل دل امروز خاندان شماست
که باد تا به قیامت به دولت آبادان
ز مال و منصب دنیا جز این نمی‌ماند
میان اهل مروت که یاد باد فلان
سرای آخرت آباد کن به حسن عمل
که اعتماد بقا را نشاید این بنیان
حیات مانده غنیمت شمر که باقی عمر
چو برف بر سر کوهست روی در نقصان
بمرد و هیچ نبرد آنکه جمع کرد و نخورد
بخور ببخش بده ای که می‌توانی هان
چو خیری از تو به غیری رسد فتوح‌شناس
که رزق خویش به دست تو می‌خورد مهمان
کرم به جای خردمند کن چو بتوانی
که ابر گم نکند بر زمین خوش باران
سخن دراز کشیدم به اعتماد قبول
که رحمت تو ببخشد هزار ازین عصیان
مرا که طبع سخنگوی در حدیث آمد
نه مرکبیست که بازش توان کشید عنان
اگر سفینهٔ شعرم روان بود نه عجب
که می‌رود به سرم از تنور دل طوفان
تو کوه جودی و من در میان ورطهٔ فقر
مگر به شرطهٔ اقبالت اوفتم به کران
دو چیز خواهمت از کردگار فرد عزیز
دوام دولت دنیا و ختم بر ایمان
خلاف نیست در آثار بر و معروفت
که دیر سال بماند تو دیرسال بمان
فلک مساعد و اقبال یار و بخت قرین
تنت درست و امیدت روا و حکم روان
ز نائبات قضا در پناه بارخدای
ز حادثات قران در حمایت قرآن
همای معدلتت سایه کرده بر سر خلق
به بوم حادثه بوم مخالفان ویران
بدین دو مصرع آخر که ختم خواهم کرد
امید هست به تحسین و گوش بر احسان
دو چیز حاصل عمرست نام نیک و ثواب
وزین دو درگذری کل من علیها فان
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۴۸ - در ستایش صاحب دیوان
تبارک الله از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بستست و چشم و زلف و جبین
چنانکه در نظری در صفت نمی‌آیی
منت چه وصف بگویم تو خود در آینه بین
مه از فروغ تو بر آسمان نمی‌تابد
چه جای ماه که خورشید لایکاد یبین
خدای تا گل آدم سرشت و خلق نگاشت
سلاله‌ای چو تو دیگر نیافرید از طین
نه در قبیلهٔ آدم که در بهشت خدای
بدین کمال نباشد جمال حورالعین
چنین درخت نروید ز بوستان ارم
چنین صنم نبود در نگارخانهٔ چین
مگر درخت بهشتی بود که بار آرد
شکوفهٔ گل و بادام و لاله و نسرین
ز بس که دیدهٔ مشتاق در تو حیرانست
ترنج و دست به یک‌بار می‌برد سکین
طریق اهل نظر خامشی و حیرانیست
که در نهایت وصفت نمی‌رسد تحسین
حکایت لبت اندر دهان نمی‌گنجد
لب و دهان نتوان گفت در درج ثمین
گر ابن مقله دگربار با جهان آید
چنانکه دعوی معجز کند به سحر مبین
به آب زر نتواند کشید چون تو الف
به سیم حل ننویسد مثال ثغر تو سین
بیا بیا که به جان آمدم ز تلخی هجر
بگوی از آن لب شیرین حکایتی شیرین
ترنجبین وصالم بده که شربت صبر
نمی‌کند خفقان فاد را تسکین
دریغ اگر قدری میل از آن طرف بودی
کزین طرف همه شوقست و اضطراب و حنین
تو را سریست که با ما فرو نمی‌آید
مرا سری که حرامست بی‌تو بر بالین
میان حظ من و دشمنانت فرقی نیست
منت به مهر همی میرم و حسود به کین
اگر تو بر دل مسکین من نبخشایی
چه لازمست که جور و جفا برم چندین
به صدر صاحب دیوان ایخان نالم
که در ایاسهٔ او جور نیست بر مسکین
خدایگان صدور زمان و کهف امان
پناه ملت اسلام شمس دولت و دین
جمال مشرق و مغرب، صلاح خلق خدای
مشیر مملکت پادشاه روی زمین
که اهل مشرق و مغرب به شکر نعمت او
چو اهل مصر به احسان یوسفند رهین
بسی نماند که در عهد رأی و رأفت او
به یک مقام نشینند صعوه و شاهین
ز گوسپند بدوزد، رعایت نظرش
دهان گرگ و بدرد دهان شیر عرین
معین خیر و مطیع خدای و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ و رای رزین
زهی به سایهٔ لطف تو خلق را آرام
خهی به قوت رای تو ملک را آیین
گر اقتضای زمان دور باز سرگیرد
بنات دهر نزایند بهتر از تو بنین
تو آن یگانهٔ دهری که در وسادهٔ حکم
به از تو تکیه نکردست هیچ صدرنشین
چو فیض چشمهٔ خورشید بامداد پگاه
که در تموج او منطمس شود پروین
فروغ رای تو مصباح راههای مخوف
عنان عزم تو مفتاح ملکهای حصین
خدای، مشرق و مغرب به ایلخان دادست
تو بر خزاین روی زمین حفیظ و امین
قضا موافق رایت بود که نتوان بود
خلاف رای تو رفتن مگر ضلال مبین
مخالفان تو را دست و پای اسب مراد
بریده باد که بی‌دست و پای به تنین
تمام ذکر تو ناگفته ختم خواهم کرد
که خوض کردم و دستم نمی‌دهد تبیین
لن مدحتک سبعین حجة دأبا
لما اقتدرت علی واحد من‌السبعین
کمال فضل تو را من به گرد می‌نرسم
مگر کسی کند اسب سخن به زین به ازین
ورای قدر منست التفات صدر جهان
که ذکر بندهٔ مخلص کند علی‌التعیین
برای مجلس انست گلی فرستادم
که رنگ و بوی نگرداندش مرور سنین
تو روی دختر دلبند طبع من بگشای
که پیر بود و ندادم به شوهر عنین
به زنده می‌کنم از ننگ وصلتش در گور
که زشت خوب نگردد به جامهٔ رنگین
اگر نه بنده‌نوازی از آن طرف بودی
که زهره داشت که دیبا برد به قسطنطین؟
که می‌برد به عراق این بضاعت مزجاة
چنانکه زیره به کرمان برند و کاسه به چین؟
تو را شمامهٔ ریحان من که یاد آورد
که خلق از آن طرف آرند نافهٔ مشکین؟
چه لایق مگسانست بامداد بهار
که در مقابلهٔ بلبلان کنند طنین؟
که نشر کرده بود طی من در آن مجلس؟
که برده باشد نام ثری به علیین؟
به شکر بخت بلند ایستاده‌ام که مرا
به عمر خویش نکردست هرگز این تمکین
میان عرصهٔ شیراز تا به چند آخر
پیاده باشم و دیگر پیادگان فرزین؟
چو بیدبن که تناور شود به پنجه سال
به پنچ روز به بالاش بردود یقطین
ز روزگار به رنجم چنانکه نتوان گفت
به خاک پای خداوند روزگار، یمین
بلی به یک حرکت از زمانه خرسندم
که روزگار به سر می‌رود به شدت و کین
دوای خسته و جبر شکسته کس نکند
مگر کسی که یقینش بود به روز یقین
یقین قلبی انی انال منک غنی
ولایزال یقینی من‌الهوان یقین
سخن بلند کنم تا بر آسمان گویند
دعای دولت او را فرشتگان آمین
همیشه خاتم اقبال در یمین تو باد
به عون ایزد و در چشم دشمنانت نگین
به رغم دشمن و اعجاب دوستان بادا
همیشه چشمهٔ رزقت معین و بخت معین
حزین نشسته حسودان دولتت همه سال
تو گوش کرده بر آواز مطربان حزین
مباد دشمنت اندر جهان وگر باشد
به زندگانی در سجن و مرده در سجین
دوان عیش تو بادا پس از هلاک عدو
چنانکه پیش تو دف می‌زنند و خصم دفین
ز دوستان تو آواز رود و بانگ سرود
بر آسمان شده وز دشمنان زفیر و انین
هزار سال جلالی بقای عمر تو باد
شهور آن همه اردی‌بهشت و فروردین
سعدی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶۱ - تغزل و ستایش صاحب دیوان
شبی و شمعی و گوینده‌ای و زیبایی
ندارم از همه عالم دگر تمنایی
فرشته رشک برد بر جمال مجلس من
گر التفات کند چون تو مجلس آرایی
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت، نه چون تو عذرایی
ضرورتست بلا دیدن و جفا بردن
ز دست آنکه ندارد به حسن همتایی
دلی نماند که در عهد او نرفت از دست
سری نماند که با او نپخت سودایی
قیامتست که در روزگار ما برخاست
به راستی که بلاییست آن نه بالایی
دگر چه بینی اگر روی ازو بگردانی
که نیست خوشتر از او در جهان تماشایی
وگر کنی نظر از دور کن که نزدیکست
که سر ببازی اگر پیشتر نهی پایی
چنان مکابره دل می‌برد که پنداری
که پادشاه منادی زده است یغمایی
ز رنج خاطر صاحبدلان نیندیشد
که پیش صاحب دیوان برند غوغایی
که نیست در همه عالم به اتفاق امروز
جز آستانهٔ او مقصدی و ملجایی
اجل روی زمین کاسمان به خدمت او
چو بنده‌ایست کمر بسته پیش مولایی
مراد ازین سخنم دانی حکیم چه بود
سلامی ار نکند حمل بر تقاضایی
مراست با همه عیب این هنر بحمدالله
که سر فرو نکند همتم به هر جایی
خدای راست به عهد تو ای ولی زمان
بر اهل روی زمین نعمتی و آلایی
کسان سفینه به دریا برند و سود کنند
نه چون سفینهٔ سعدی نه چون تو دریایی
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۵
افسوس بر آن دل که سماعش نربود
سنگست و حدیث عشق با سنگ چه سود؟
بیگانه ز عشق را حرامست سماع
زیرا که نیاید به جز از سوخته دود
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۶
روزی دو سه شد که بنده ننواخته‌ای
اندیشه به ذکر وی نپرداخته‌ای
زان می‌ترسم که دشمنان اندیشند
کز چشم عنایتم بینداخته‌ای
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
ای یار کجایی که در آغوش نه‌ای
و امشب بر ما نشسته چون دوش نه‌ای
ای سر روان و راحت نفس و روان
هر چند که غایبی فراموش نه‌ای
سعدی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۴
ای غایب چشم و حاضر دل چونی؟
وی شاخ گل شکفته در گل چونی؟
یک بار نگویی به رفیقان وداع
کاخر تو در آن اول منزل چونی؟
سعدی : قصاید و قطعات عربی
فی الغزل
تعذر صمت الواجدین فصاحوا
و من صاح وجدا ما علیه جناح
اسروا حدیث العشق ما امکن التقی
و ان غلب الشوق الشدید فباحوا
سری طیف من یجلو بطلعته الدجی
و سائر لیل المقبلین صباح
یطاف علیهم والخلیون نوم
و یسقون من کأس المدامع راح
سمحت بدنیائی و دینی و مهجتی
و نفسی و عقلی و السماح رباح
واقبح ما کان المکاره والاذی
اذا کان من عندالملاح ملاح
و لو لم یکن سمع المعانی لبعضنا
سماع الاغانی زخرف و مزاح
اصیح اشتیاقا کلما ذکرالحمی
و غایة جهد المستهام صیاح
ولابد من حی الحبیب زیارة
و ان رکزت بین الخیام رماح
هنالک دائی فرحتی، و منیتی
حیاتی، و موت الطالبین نجاح
یقولون لثم الغانیات محرم
اسفک دماء العاشقین مباح؟
الا انما السعدی مشتاق اهله
تشوق طیر، لم یطعه جناح