عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۳
می به کسی ده که قدر می بشناسد
مرتبه ی جان جماد کی بشناسد
آنکه بداند که می حرام چرا شد
منزلت می پرست وی بشناسند
من نشناسم مرا چه غم که منجم
منقلبات بهار و دی بشناسند
صاحب من پیر میکدست و توان کرد
پس روی آن که کل شی بشناسند
خواهی تا ره بری به چشمه ی حیوان
دیده وری پیشه کن که پی بشناسد
این هم از آن می که خورده ام به الست است
صاحب خم خانه می ز می بشناسد
آری صاحبنظر ز روی فراست
گمشده ی خویش را به کی بشناسد
مست شراب الست همچو نزاری
خاصیت سر جام کی بشناسند
ور نه ندارد فسرده معرفت آنک
روضه ی خلد از جحیم غیّ بشناسد
مرتبه ی جان جماد کی بشناسد
آنکه بداند که می حرام چرا شد
منزلت می پرست وی بشناسند
من نشناسم مرا چه غم که منجم
منقلبات بهار و دی بشناسند
صاحب من پیر میکدست و توان کرد
پس روی آن که کل شی بشناسند
خواهی تا ره بری به چشمه ی حیوان
دیده وری پیشه کن که پی بشناسد
این هم از آن می که خورده ام به الست است
صاحب خم خانه می ز می بشناسد
آری صاحبنظر ز روی فراست
گمشده ی خویش را به کی بشناسد
مست شراب الست همچو نزاری
خاصیت سر جام کی بشناسند
ور نه ندارد فسرده معرفت آنک
روضه ی خلد از جحیم غیّ بشناسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۷
منتظرِ هدهدم تا ز سبا کی رسد
وز طرفِ گل سِتان پیکِ صبا کی رسد
گرچه ز حد شد برون مدّتِ هجران ولی
دست به سروی چنان از سرِ پا کی رسد
گرنه بریدِ صبا واسطه باشد دگر
بویِ عرق چینِ دوست بیش به ما کی رسد
صبر کنم حالیا تا ز طبیبِ امید
چشمِ رَمَد دیده را کشفِ غطا کی رسد
از درِ حق نا امید بازنگشته ست کس
هم برسد بخشِ من آری تا کی رسد
وسوسۀ انتظار بی طمعی نیست هم
تا به سرِ وقتِ ما بخت کجا کی رسد
مشورتی با خرد کردم و گفتم بگوی
وصلِ فلانی به من از تو هلا کی رسد
گفت نزاری خموش شیفته رایی مکن
چشمۀ حیوان به تو ساده دلا کی رسد
زان که تو دانی و من آن چه تو داری امید
شاه سکندر نیافت پس به گدا کی رسد
گفتمش آن جا که من می رسم آخر هزار
هم چو سکندر رسد نی به خدا کی رسد
وز طرفِ گل سِتان پیکِ صبا کی رسد
گرچه ز حد شد برون مدّتِ هجران ولی
دست به سروی چنان از سرِ پا کی رسد
گرنه بریدِ صبا واسطه باشد دگر
بویِ عرق چینِ دوست بیش به ما کی رسد
صبر کنم حالیا تا ز طبیبِ امید
چشمِ رَمَد دیده را کشفِ غطا کی رسد
از درِ حق نا امید بازنگشته ست کس
هم برسد بخشِ من آری تا کی رسد
وسوسۀ انتظار بی طمعی نیست هم
تا به سرِ وقتِ ما بخت کجا کی رسد
مشورتی با خرد کردم و گفتم بگوی
وصلِ فلانی به من از تو هلا کی رسد
گفت نزاری خموش شیفته رایی مکن
چشمۀ حیوان به تو ساده دلا کی رسد
زان که تو دانی و من آن چه تو داری امید
شاه سکندر نیافت پس به گدا کی رسد
گفتمش آن جا که من می رسم آخر هزار
هم چو سکندر رسد نی به خدا کی رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۷۹
ایل چیِ بادِ صبا می رسد
پیکِ سلیمان ز کجا می رسد
زهره ندارم که بریدِ صبا
راست بگویم ز کجا می رسد
مُنهیِ عشق است که جبرئیل وار
دم به دم از غیب فرا می رسد
تا به که دادند زمامِ مراد
ورنه به تخصیص که را می رسد
نیک به بد می نرسد بد به نیک
زان که سزا هم به سزا می رسد
جاذبۀ سابقۀ فطرتت
هرچه به اخوانِ صفا می رسد
بر که عیان است بهشتِ برین
تا که به سر وقتِ رضا می رسد
هر نفس از سدره به گوشِ دلم
بی لغت و حرف ندا می رسد
زار همی نال نزاری که زار
نالۀ عشقِ تو به ما می رسد
پیکِ سلیمان ز کجا می رسد
زهره ندارم که بریدِ صبا
راست بگویم ز کجا می رسد
مُنهیِ عشق است که جبرئیل وار
دم به دم از غیب فرا می رسد
تا به که دادند زمامِ مراد
ورنه به تخصیص که را می رسد
نیک به بد می نرسد بد به نیک
زان که سزا هم به سزا می رسد
جاذبۀ سابقۀ فطرتت
هرچه به اخوانِ صفا می رسد
بر که عیان است بهشتِ برین
تا که به سر وقتِ رضا می رسد
هر نفس از سدره به گوشِ دلم
بی لغت و حرف ندا می رسد
زار همی نال نزاری که زار
نالۀ عشقِ تو به ما می رسد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۰
من آزاد آمدم زان دوست کز دشمن بتر باشد
به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد
حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود
حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد
نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم
ازین بازی بسی افتد قضا را این قدر باشد
نباید عهد پیوستن به شوخی باز بشکستن
دلِ صاحب نظر خستن خطایِ معتبر باشد
بدان می آردم غیرت که دل پیش سگ اندازم
که هر کو دل به ناکس داد از دشمن بتر باشد
محّبِ صادقِ یک دل دو چشم از غیر بر بندد
به هر کس باز نگشاید مگر صاحب نظر باشد
حریفِ صورت از شاهد مرادِ خود کند حاصل
چو بر صورت نظر دارد ز معنی بی خبر باشد
نزاری بعد ازین معنی به صورت در نپیوندی
گرت از عالمِ صورت برین معنی گذر باشد
به ظاهر معتبر گوید به باطن مختصر باشد
حضور و غیبتِ یاران مخلص مختلف نبود
حذر اولاتر از یاری که در غیبت دگر باشد
نه از بی دانشی بود این که دشمن دوست دانستم
ازین بازی بسی افتد قضا را این قدر باشد
نباید عهد پیوستن به شوخی باز بشکستن
دلِ صاحب نظر خستن خطایِ معتبر باشد
بدان می آردم غیرت که دل پیش سگ اندازم
که هر کو دل به ناکس داد از دشمن بتر باشد
محّبِ صادقِ یک دل دو چشم از غیر بر بندد
به هر کس باز نگشاید مگر صاحب نظر باشد
حریفِ صورت از شاهد مرادِ خود کند حاصل
چو بر صورت نظر دارد ز معنی بی خبر باشد
نزاری بعد ازین معنی به صورت در نپیوندی
گرت از عالمِ صورت برین معنی گذر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
اگر به جایِ تو ما را کسی دگر باشد
به جز خیال نه ممکن بود اگر باشد
سری که در قدمت می رود به حکمِ قضا
دریغ نیست به دستِ من این قدر باشد
چو بالِ نسر بسوزد ز پرتوِ خورشید
اگر مقابل رویت جمالِ خور باشد
دل از نشیمنِ جان در هوایِ طلعتِ تو
سریع سیر تر از مرغِ تیز پر باشد
کنارِ وصل و به سد جان مضایقت هیهات
میانِ زنده دلان شیوۀ دگر باشد
کسی که هیچ نباشد نبیند الّا دوست
نظیرِ دوست ندارد گرش نظر باشد
به هرزه پس رویِ عقلِ مختصر نکند
مگر ز مرتبۀ عشق بی خبر باشد
به کویِ دوست مگر سخرۀ رقیب شود
به پیشِ تیرِ ملامت مگر سپر باشد
کلاه گوشۀ قدرس بر آفتاب رسد
سری که در قدمِ عشق پی سپر باشد
دگر به خانقهِ عارفان نیارامد
گرش به کویِ خراباتیان گذر باشد
نزاریا نبرد جان کس از تهمتنِ عشق
به عقل اگر همه دستان چو زالِ زر باشد
چه جایِ جان و دل است ای پسر که وقتِ شمار
دو کون در نظرِ دوست مختصر باشد
بکوش تا نشوی منعکس چون خودبینان
طریقِ عالمِ تسلیم پر خطر باشد
به جز خیال نه ممکن بود اگر باشد
سری که در قدمت می رود به حکمِ قضا
دریغ نیست به دستِ من این قدر باشد
چو بالِ نسر بسوزد ز پرتوِ خورشید
اگر مقابل رویت جمالِ خور باشد
دل از نشیمنِ جان در هوایِ طلعتِ تو
سریع سیر تر از مرغِ تیز پر باشد
کنارِ وصل و به سد جان مضایقت هیهات
میانِ زنده دلان شیوۀ دگر باشد
کسی که هیچ نباشد نبیند الّا دوست
نظیرِ دوست ندارد گرش نظر باشد
به هرزه پس رویِ عقلِ مختصر نکند
مگر ز مرتبۀ عشق بی خبر باشد
به کویِ دوست مگر سخرۀ رقیب شود
به پیشِ تیرِ ملامت مگر سپر باشد
کلاه گوشۀ قدرس بر آفتاب رسد
سری که در قدمِ عشق پی سپر باشد
دگر به خانقهِ عارفان نیارامد
گرش به کویِ خراباتیان گذر باشد
نزاریا نبرد جان کس از تهمتنِ عشق
به عقل اگر همه دستان چو زالِ زر باشد
چه جایِ جان و دل است ای پسر که وقتِ شمار
دو کون در نظرِ دوست مختصر باشد
بکوش تا نشوی منعکس چون خودبینان
طریقِ عالمِ تسلیم پر خطر باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۶
به ترک دوستی کردن نه کار اهل دل باشد
ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد
ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن
و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد
اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی
چه باشد کثرت و کثرت ز وحدت منفصل باشد
میانِ عقل و عشق البتّه اصلاحی نخواهد شد
وگر این ماجرا از حکمِ صد قاضی سجل باشد
چو ما را پس رویِ عشق فرمودند از مبدا
همان اولا بود که عقل پیش از ما بحِل باشد
چو شد تسلیم و بیرون آمد از خود عاشقِ صادق
چه خواهد بود اگر نه بردبار و محتمل باشد
دلِ پاکت صراطِ تست و فردوست رضایِ حق
سزایِ غُل بود غولی که در وی غش و غل باشد
نباشد دل که بازاری ست پر سودا کدامین دل
که در چشمش خیالِ لعبتِ چین و چگل باشد
به وجهی بر کسی ما را چه انکارست اگر اصلا
معادِ خلق تا مبدا به رجعت متصّل باشد
نزاری جان و دل دارد فدایِ آن جوان مردی
که دائِم همّتش بر خیر و خوبی مشتمل باشد
ز روی اهل دل پیوسته نامحرم خجل باشد
ز بُن گاهِ محبّت سویِ وحدت ره توان بردن
و لیکن عالمِ وحدت برون از آب و گِل باشد
اگر صد جان برافشانی و خود را در میان بینی
چه باشد کثرت و کثرت ز وحدت منفصل باشد
میانِ عقل و عشق البتّه اصلاحی نخواهد شد
وگر این ماجرا از حکمِ صد قاضی سجل باشد
چو ما را پس رویِ عشق فرمودند از مبدا
همان اولا بود که عقل پیش از ما بحِل باشد
چو شد تسلیم و بیرون آمد از خود عاشقِ صادق
چه خواهد بود اگر نه بردبار و محتمل باشد
دلِ پاکت صراطِ تست و فردوست رضایِ حق
سزایِ غُل بود غولی که در وی غش و غل باشد
نباشد دل که بازاری ست پر سودا کدامین دل
که در چشمش خیالِ لعبتِ چین و چگل باشد
به وجهی بر کسی ما را چه انکارست اگر اصلا
معادِ خلق تا مبدا به رجعت متصّل باشد
نزاری جان و دل دارد فدایِ آن جوان مردی
که دائِم همّتش بر خیر و خوبی مشتمل باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
تیغ کز دستِ دوستان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
زخمش آسایشِ روان باشد
یک اشارت ازو به گوشۀ چشم
خون بهایِ هزار جان باشد
چشمِ او آن کند به یک غمزه
کاعتبارِ جهانیان باشد
ترکِ جان عینِ زندگی ست ولیک
بر گران ترکِ جان گران باشد
بگذارد به سُم پرستان خر
هر که را غزمِ آسمان باشد
هر که بر دوست سود خواهد کرد
گو بکن تا که را زیان باشد
همه ای دوست آن گهی باشی
کز تو نه نام و نه نشان باشد
بر کنارِ وصال ننشینی
تا ز تو هیچ در میان باشد
اگر از خود نزاریا برهی
هر چه باقی بماند آن باشد
چون ازین عمرِ عاریت برهی
بعد از آن عمرِ جاودان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۰
مرا محبّتِ تو در میانِ جان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد
نه هم چو مدّعیان بر سرِ زبان باشد
گر اتّصال نباشد به جسم چتوان کرد
خلاصۀ دل و جان با تو در میان باشد
تمام عشقِ تو باری مرا ز من بستد
محبّتِ ازلی را همین نشان باشد
تویی نهانِ من و آشکارِ من چه غم است
گر آشکار شود راز اگر نهان باشد
نظر چه گونه ز روی تو برتوانم داشت
گرم به هر مژه در دیده سد سنان باشد
نفس چه گونه زند با کسی دگر هرگز
کسی که هم نفسش چون تو مهربان باشد
نسیمِ پیرهنِ یوسف ار چه در معجز
میانِ خلق چو افسانه داستان باشد
ولی خواصِ عرق چینِ نازکِ تو نداشت
که نکهتش مددِ عمرِ جاودان باشد
گر التفات کنی یک نظر تمام بود
خجسته بختِ کسی کش قبولِ آن باشد
زهی سعادت و دولت اگر نزاری را
محّلِ بندگیِ حضرتی چنان باشد
ز آبِ دیده کند بر درِ تو فرّاشی
اگر چو خاک مجالش بر آستان باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
تماشایِ او کردن آسان نباشد
مرا دیدۀ دیدنِ آن نباشد
چو خورشید طالع شود مرغِ شب را
نظر قابلِ عکسِ لمعان نباشد
من آن جا خود از حیرت افتاده باشم
چو شخصی که در جسمِ او جان نباشد
ز چشمِ گهرپاشِ من هر سرشکی
کم از دانۀ دُرِ عمّان نباشد
چرا با پری کرده ای آشنایی
شکیب از پری کردن آسان نباشد
پشیمانم از کرده و مردِ عاقل
ز بد کردنی چون پشیمان نباشد
به دعوی غلوّ می توان کرد امّا
ز دعوی چه حاصل چو برهان نباشد
چنان گنج کی در چنین کُنج افتد
گدا پیشه را جایِ سلطان نباشد
دلا از تو تا با تو باشد پشیزی
رهت در مقاماتِ مردان نباشد
مباش ایمن از نفس معذور باشی
که آخر ز دشمن هراسان نباشد
ز صورت برون شو که مجموعِ معنی
دگر باره هرگز پریشان نباشد
معاذ الله ار علّتِ جهل داری
که این درد را هیچ درمان نباشد
نزاری فدایِ رهِ دوست کردن
کم از نیم جانی فراوان نباشد
ندانی [که] با دوستان دوستان را
به یک جان سخن بل به صد جان نباشد
مرا دیدۀ دیدنِ آن نباشد
چو خورشید طالع شود مرغِ شب را
نظر قابلِ عکسِ لمعان نباشد
من آن جا خود از حیرت افتاده باشم
چو شخصی که در جسمِ او جان نباشد
ز چشمِ گهرپاشِ من هر سرشکی
کم از دانۀ دُرِ عمّان نباشد
چرا با پری کرده ای آشنایی
شکیب از پری کردن آسان نباشد
پشیمانم از کرده و مردِ عاقل
ز بد کردنی چون پشیمان نباشد
به دعوی غلوّ می توان کرد امّا
ز دعوی چه حاصل چو برهان نباشد
چنان گنج کی در چنین کُنج افتد
گدا پیشه را جایِ سلطان نباشد
دلا از تو تا با تو باشد پشیزی
رهت در مقاماتِ مردان نباشد
مباش ایمن از نفس معذور باشی
که آخر ز دشمن هراسان نباشد
ز صورت برون شو که مجموعِ معنی
دگر باره هرگز پریشان نباشد
معاذ الله ار علّتِ جهل داری
که این درد را هیچ درمان نباشد
نزاری فدایِ رهِ دوست کردن
کم از نیم جانی فراوان نباشد
ندانی [که] با دوستان دوستان را
به یک جان سخن بل به صد جان نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۳
در مذهبِ ما کعبه و بت خانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
اندیشۀ خویش و غمِ بیگانه نباشد
هر کس روشی دارد و رایی و مرادی
ما را به جهان جز غمِ جانانه نباشد
آخر برِ ما آی که خلوت گهِ سیمرغ
آسوده تر از گوشۀ می خانه نباشد
می بر تنِ ناپاک حرام است بلی تو
با اهلِ صفا خور که حرامانه نباشد
با ما سخن از چنگ و دف و مطرب و می گوی
نه وعظ که ما را سرِ افسانه نباشد
ظاهر همه در مسجد و باطن به خرابات
مردان نپسندند که مردانه نباشد
گویند که دیوانه ببوده ست نزاری
این راز کسی داند و دیوانه نباشد
از غایتِ [حبّ است] وگرنه نظرِ شمع
بر کشتنِ بی حاصلِ پروانه نباشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
شرابِ تلخ هنی تر ز انگبین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
به خاصه کز کفِ سروِ سمن سرین باشد
نه در بهشت شراب است و شاهدست اینک
شراب و شاهد ازین خوب تر همین باشد
حریفِ مجلسِ ما بین به نقد و نسیه مگو
که در بهشت تماشایِ حورِ عین باشد
مدار چشمِ ریاضت ز ما برایِ بهشت
مگر برای بهشتی که در زمین باشد
بهشتِ مکتسبی گو خدا بدان کس ده
که شکر و منّتِ او را به جان رهین باشد
مرا بس است که حالی علی المراد به نقد
شرابکی مُعَد و یارکی قرین باشد
به صدق گفتم و دانم حسود خواهد گفت
که مذهبِ حکما بر خلافِ دین باشد
ولی مرا چه غم است از عدو که بد گوید
بگوی گو روشِ عاشقان چنین باشد
صراطِ عشق سپردن به پایِ اعما نیست
کسی نگفت که کژ دیده راست بین باشد
درین مقام نگنجد قدم گران جان را
وگر مثل به محل هم چو انگبین باشد
طریقِ عشق نشاید به چشمِ شک بردن
مگر کسی چو نزاری علی الیقین باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۵
مردِ دنیا نه اهلِ دین باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
بدگمان منکرِ یقین باشد
عارفان ساکنِ خرابات اند
هم چو گنجی که در زمین باشد
هر که مست آمد از شرابِ الست
ابدا دایما چنین باشد
مستی و بی خودی کند پیشه
کارِ شوریدگان همین باشد
در سرایِ مجاز نیست عجب
زهر اگر یارِ انگبین باشد
نوش بی نیش نیست در دنیا
غنچه با خار هم نشین باشد
آن سرایِ بقاست کاندر وی
مهر بی انتقامِ کین باشد
دل که باشد چو موم نقش پذیر
حلقۀ عشق را نگین باشد
سنگ را دل مخوان که سنگین دل
دومِ حارثِ لعین باشد
حالیا نقدِ وقت او دارد
هر که را هم دمی قرین باشد
دوستان را به چشمِ دل دیدن
کارِ مردانِ راست بین باشد
باز ماند ز اتّصال به دوست
هر که موقوفِ حورِ عین باشد
محو در ذاتِ دوست باید شد
تا فراغت ز کفر و دین باشد
هر کسی را تصوّری دگرست
اعتقادِ نزاری این باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۰
مرا در سینه گر رازی بود هم رازم او باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
چو با او باشد اسرارم سر و کارم نکو باشد
ترا چشمی دگر باید گر آن بینی که او بیند
ترا جانی دگر باید که آن باشی که او باشد
انا الحق گوی چون حلّاج ترکِ خویش بینی کن
برون زو هر چه خواهی دید اَز او آرزو باشد
خرابات است و مردان اند و خمّارند و خنبِ می
مناجات است و تسبیحم صراحی و سبو باشد
شش ابریشم مرا و چاریک دارد همه عالم
ممالک شش جهت دارد طبایع چارسو باشد
مرا جانی ست وآن بی من فدای دوست خواهد شد
و گر تقصیر خواهد کرد در عینِ علو باشد
ترا با این همه انکار و استکبار کاری نه
چو غیری در نمی گنجد هوایِ دوست هو باشد
گرو بپذیردم شاید وگرنه هیچ نگشاید
برایِ خود نزاری را به رویِ او چه رو باشد
چو توقیفش شود همره به مقصد ره توان بردن
وگرنه سالکان را کی مجالِ جست و جو باشد
سخن باید که جان گوید که تا در جان فرود آید
نه هم چون بلبلِ شوریده سر بی هوده گو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
که را طاقت امتحان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
مگر آن کسی را که آن تو باشد
چو من عاجزی مستمندی حزین را
کجا طاقت امتحان تو باشد
ترا عاشقی دین برافکنده باید
چنینی چو من کی چنانِ تو باشد
ترا پاکبازی مجرد بباید
که سر دفتر داستان تو باشد
ز دُنیی و عقبی گرفته کناری
میانِ بلا پهلوان تو باشد
به دعوی تواند برون آمدن نی
کسی خاصه کو ناتوان تو باشد
رموز تو در یافتن نیست ممکن
مگر ترجمان هم زبان تو باشد
همه عمر چیزی نگفتم نکردم
که شایسته آستان تو باشد
اگر تو نگویی نزاریِ مایی
نزاری مسکین کیان تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
مرا در سینه سودای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
سواد دیده در پای تو باشد
چه می خواهی بیا بنشین زمانی
خوشا آن دل که یغمای تو باشد
اگر باشد درین عالم بهشتی
جمال عالم آرای تو باشد
چه در گنجد دگر در آشیانی
که در وی مرغ سودای تو باشد
محبت می کند یارا وگر نی
که را حدِ توانای تو باشد
نزول پادشاه و کنج درویش
چه گویی بنده را جای تو باشد
مراعاتِ دل شوریده بختی
توانی کرد اگر رایِ تو باشد
چراغ خانه جانِ نزاری
رخ آیینه سیمای تو باشد
تمنایی ست هرکس را به محشر
مراد من تماشای تو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۳
دلبر ما فرشته خو باشد
روح ما را فرح ازو باشد
دلبر ما می است می که چو روح
همه خاصیتی درو باشد
بد اگر بد خورد نباشد نیک
هرکه نیکو خورد نکو باشد
هرچه ناحق خوری حرام بود
آب رز هم چو آبِ جو باشد
یار عفریت خو چه باشد مار
دلبر ما فرشته خو باشد
سخن اینست و بس که را چندین
سر بیهوده گفت و گو باشد
توبه یارب نزاری و توبه
راست چون سنگ بر سبو باشد
روح ما را فرح ازو باشد
دلبر ما می است می که چو روح
همه خاصیتی درو باشد
بد اگر بد خورد نباشد نیک
هرکه نیکو خورد نکو باشد
هرچه ناحق خوری حرام بود
آب رز هم چو آبِ جو باشد
یار عفریت خو چه باشد مار
دلبر ما فرشته خو باشد
سخن اینست و بس که را چندین
سر بیهوده گفت و گو باشد
توبه یارب نزاری و توبه
راست چون سنگ بر سبو باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۶
دلم تا کی چنین دیوانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
چراغ عشق را پروانه باشد
به وجهی چون سرش سودا گرفته
روا باشد اگر دیوانه باشد
به دیگر وجه رندی پاک باز است
که کنج گلخنش کاشانه باشد
جم وقتم ولی در مسند عشق
نه چون جغدم که در ویرانه باشد
کسی را دوست می دارم که با من
همیشه همدم و هم خانه باشد
مرا باید که در پیمان من یار
چو می لب بر لب پیمانه باشد
اگر خواهی که باشی پهلوانی
ز خود بگریز تا مردانه باشد
نزاری محو شو در ذرات محبوب
سخن این و جز این افسانه باشد
کسی را اقتدار عشق بایست
که چون من با خرد بیگانه باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
گر دگر باره مرا با تو وصالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
خوش ملاقاتی و بس نادره حالی باشد
جان و دل همرهِ اویاند مگر عرضه کند
حال مسکینیِ من گرچه محالی باشد
جز صبا معتمدی نیست که در هر سحری
بگذرد بر در و بام تو مجالی باشد
محرمی را چه شود گر بفرستی گه گه
باشد آخر که مرا از تو سوالی باشد
گر کنی سوخته ای را به سلامی دل شاد
عُهده در گردن من گرت وَبالی باشد
یک شبم بار ده و چند قدح بر سر کن
آب انگور ز دست تو زلالی باشد
پاک رو باش تو وز تهمت جاهل مندیش
کان به نزدیک خردمند خیالی باشد
حاسد و خصم بود بر عقبش بسیاری
هرکه را نادره تر حسن و جمالی باشد
روشنایی بهشت است که می افزاید
نظری پاک که بر چشم غزالی باشد
هیچ بدگوی ز ما نیک نیفتاد آری
خود در این باب نزاری زده فالی باشد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
ساربان هشیار و اشتر زیر محمل مست شد
کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
کآفتاب از رشک آن شکل و شمایل مست شد
چاک زد چون دامن گل پرده اهل صلاح
کز خمار نرگسش هشیار و عاقل مست شد
بوی لیلی می کند آشفته مغز اصحاب را
عیب نتوان کرد اگر مجنون بی دل مست شد
از نسیم چین زلفش می شود بی هوش و عقل
راست چون دیوانه کز بوی سلاسل مست شد
بر نزاری گر کند آشفته رایی عیب نیست
بی دلی بر بوی گل همچون عنادل مست شد
کاروانی چون شتر منزل به منزل مست شد
نه غلط کردم که زیر دست و پایش هر کجا
برگذشت از خاصیت هم آب و هم گل مست شد
کیست آن خورشید در ابر عماری می به دست
کآفتاب از رشک آن شکل و شمایل مست شد
چاک زد چون دامن گل پرده اهل صلاح
کز خمار نرگسش هشیار و عاقل مست شد
بوی لیلی می کند آشفته مغز اصحاب را
عیب نتوان کرد اگر مجنون بی دل مست شد
از نسیم چین زلفش می شود بی هوش و عقل
راست چون دیوانه کز بوی سلاسل مست شد
بر نزاری گر کند آشفته رایی عیب نیست
بی دلی بر بوی گل همچون عنادل مست شد
حکیم نزاری : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۱
چشمه خضر دهانی ست که جان می بخشد
روح را معجزه روح روان می بخشد
ما خرابیم و یبابیم* و مقامات کمال
به خراباتی بی نام و نشان می بخشد
با من و تو به جز از عشق بر او چیزی نیست
طاق ابرو و مژه تیر و کمان می بخشد
با من و با تو به جز بخشش او چیزی نیست
فطرت است این چه توان کرد چنان می بخشد
این نه میراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن می بخشد
غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین
می کند افعی و معجز به شبان می بخشد
هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ
عشق پیری ست که او بخت جوان می بخشد
دم به دم بشنو تا با تو چه می گوید عشق
نقد توفیر دهد نسیه زیان می بخشد
زین چه منت برم ای خواجه نمی خواهم اگر
به نزاری گدا ملک جهان می بخشد
اگرم بر نفس باز پسین رحم کند
کار آن است ضمان کرده امان می بخشد
در جوار خودم ار بار دهد اینم بس
خاصه خود خواجه ما گنج روان می بخشد
روح را معجزه روح روان می بخشد
ما خرابیم و یبابیم* و مقامات کمال
به خراباتی بی نام و نشان می بخشد
با من و تو به جز از عشق بر او چیزی نیست
طاق ابرو و مژه تیر و کمان می بخشد
با من و با تو به جز بخشش او چیزی نیست
فطرت است این چه توان کرد چنان می بخشد
این نه میراث من و توست نه حق من و تو
هرچه او خواسته باشد به تو آن می بخشد
غیرتِ قدرت حق بین که عصای چوبین
می کند افعی و معجز به شبان می بخشد
هرکه افسرده عشق است از او ناید هیچ
عشق پیری ست که او بخت جوان می بخشد
دم به دم بشنو تا با تو چه می گوید عشق
نقد توفیر دهد نسیه زیان می بخشد
زین چه منت برم ای خواجه نمی خواهم اگر
به نزاری گدا ملک جهان می بخشد
اگرم بر نفس باز پسین رحم کند
کار آن است ضمان کرده امان می بخشد
در جوار خودم ار بار دهد اینم بس
خاصه خود خواجه ما گنج روان می بخشد