عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۲
روزی نبود که با منت جنگی نیست
شب نیست که از تو بر دلم سنگی نیست
با من که زخون دیدگان رنگینم
گر صلح نداری آشتی رنگی نیست
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۶
دی بگذشتم چو بیهشان بردر و دشت
وز بوی گلاب و گل دماغم پر گشت
گفتم که چه حالت است گفتند این دم
آن گلرخ سروقامت آنجا بگذشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۱۸
در کوی تو آب چشمم از سر بگذشت
وز خاک در تو چشم من سیر نگشت
بر من مفشان تو دست تا نفشانم
از دست تو بر سر همه خاک در و دشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۰
دلبر به گه وداع چون رو برداشت
هر کس که مرا بدید بی جان پنداشت
بگذشت چو برق تیز و خندان و مرا
چون ابر دریده جیب و دامن بگذاشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۲
وصلت بگذشت و دیده با نم بگذاشت
هجرت برسید و بر دلم درد گذاشت
دل را ز تو ناامیدی امید نبود
چشمم ز تو این سنگدلی چشم نداشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۳
زان نقش که بر دلم خیال تو نگاشت
هجران تو سنگدل خیالی نگذاشت
من کز تو جفا و ناامیدی دیدم
یارب ز که امید وفا خواهم داشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۴
عمری به امید و آرزویت بگذشت
یکچند درآمد شد کویت بگذشت
با اینهمه در امید ناامیدی
عمرم همه در حسرت رویت بگذشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۵
عمری که در این هجر جگر سوز گذشت
بر جان و دلم چو تیر دلدوز گذشت
روزی گفتی به وصل ما دیررسی
شد دیر و از آن دیر بسی روز گذشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۶
ای عارض تو نخست بنیاد بهشت
روی تو مثال خلوت آباد بهشت
گر باشم در بهشت یاد تو کنم
ور روی تو بینم نکنم یاد بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۲۷
ای روی تو در جهان نمودار بهشت
با روی تو فارغم ز دیدار بهشت
گر خلق به چشم من ببینند رخت
زان پس نشود کسی خریدار بهشت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۰
تا درد تو شد با دل حیرانم جفت
بس در که دو چشم گوهرافشانم سفت
گفتی که چگونه ای چه پرسی از من
من بی تو چنانم که بنتوانم گفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۴
سرویست قدش ولیک روی از من تافت
ماهیست رخش ولیک در گلخن تافت
در دوستی اش به کام دشمن گشتم
وین می کشدم که کام از او دشمن یافت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۶
جان گر ز غمت با دل پرتاب برفت
سر نیز بسان تیر پرتاب برفت
بنشست چو برف دیر و سردی ها کرد
بگداخت به انتظار و چون آب برفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۷
دردا که دل عاقلم از دست برفت
وز عمر همه حاصلم از دست برفت
دریاب که پای صبرم از جای بشد
باز آی که کار دلم ازدست برفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۸
دل با تو بسی به جان بکوشید و برفت
و امید ز پیوند تو ببرید و برفت
چون از چمن وصل تو نشکفت گلیش
دامن ز تو همچو غنچه درچید و برفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۳۹
چون سوز توام در این دل ریش گرفت
دل با تو طریق لابه در پیش گرفت
بسیار خروشید و خراشید جگر
در تو نگرفت و دل سر خویش گرفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۰
عهدت حق صحبت و نشستم نگرفت
دست دل افتاده مستم نگرفت
تا کین تو زیر پای غم پستم کرد
در هیچ بلا مهر تو دستم نگرفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۲
دی بر سر ره چو دلستانم می رفت
هوش از تن و طاقت از روانم می رفت
او می شد و چشمم ز پی اش می نگریست
دیدم به دو چشم خود که جانم می رفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۳
دی شاه بتان با رخ رنگین می رفت
بی اسب پیاده نغز و شیرین می رفت
شکر ز لبش پیل به بالا می ریخت
وز مستی و بیخودی چو فرزین می رفت
مجد همگر : رباعیات
شمارهٔ ۲۴۶
رفتم به سفر چو بود دوری کامت
جستی تو ز دام ما و ما از دامت
هم گوش تو آسوده شد از ناله من
هم گوش من آسوده شداز دشنامت