عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
مانی چین نقش مطبوع تو در چین آورد
چین زلفت چین غم بر جبهه چین آورد
یوسف مصر ملاحت چین ابروی تو دید
چین بر ابرو زد که این ابرو به ما چین آورد
رام سازد خال هندوی تو هندو را به دین
این عجب هندو که دین خویش بر دین آورد!
زیر بار عشق تو قدی که می گردد دو تا
کوه البرز و جبال نو به تحسین آورد
از غم عشق تو گر فرهاد گردد تلخکام
ترک سودای خیال لعل شیرین آورد
هر که رویت دید چون سیماب گردد بی قرار
کیست بیند عارضت را باز تمکین آورد؟!
مد طاق ابروی پیوست مشکین تو را
زاهد صدساله بیند رخنه بر دین آورد
در بساط عارضت هر کس که بازد نرد غم
اسپ بختش کشتی شهرخ ز فرزین آورد
می کند هر دم به اوج موشکافی آشیان
صید معنی طغرلم از چنگ شاهین آورد
چین زلفت چین غم بر جبهه چین آورد
یوسف مصر ملاحت چین ابروی تو دید
چین بر ابرو زد که این ابرو به ما چین آورد
رام سازد خال هندوی تو هندو را به دین
این عجب هندو که دین خویش بر دین آورد!
زیر بار عشق تو قدی که می گردد دو تا
کوه البرز و جبال نو به تحسین آورد
از غم عشق تو گر فرهاد گردد تلخکام
ترک سودای خیال لعل شیرین آورد
هر که رویت دید چون سیماب گردد بی قرار
کیست بیند عارضت را باز تمکین آورد؟!
مد طاق ابروی پیوست مشکین تو را
زاهد صدساله بیند رخنه بر دین آورد
در بساط عارضت هر کس که بازد نرد غم
اسپ بختش کشتی شهرخ ز فرزین آورد
می کند هر دم به اوج موشکافی آشیان
صید معنی طغرلم از چنگ شاهین آورد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
غنچه از لعل تو سبق گیرد
در و یاقوت در طبق گیرد
چشمت از خون باده بسته حنا
باج از سرخی شفق گیرد
نزد تحریر وصل کلک مرا
شهد مضمون دماغ شق گیرد
عاشق از لعل تو به خضر خط
دعوی بوسه کرده حق گیرد
به فریب و فسون و مکر رقیب
از گلاب تو کی عرق گیرد؟!
یوسف آئین دلبری تو را
گر ببیند ازین نسق گیرد
نظم طغرل به هر کتاب که هست
زینت از شعر او ورق گیرد!
در و یاقوت در طبق گیرد
چشمت از خون باده بسته حنا
باج از سرخی شفق گیرد
نزد تحریر وصل کلک مرا
شهد مضمون دماغ شق گیرد
عاشق از لعل تو به خضر خط
دعوی بوسه کرده حق گیرد
به فریب و فسون و مکر رقیب
از گلاب تو کی عرق گیرد؟!
یوسف آئین دلبری تو را
گر ببیند ازین نسق گیرد
نظم طغرل به هر کتاب که هست
زینت از شعر او ورق گیرد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴
شهاب آسا نگاهم از سپهر دیده می تازد
تماشا در بساط عارضش شطرنج می بازد
الا شاهی که فرزینوش رقیب کج به او همدم
مرا او بیگنه از راستی رخمات می سازد
همین بار غمش عمریست همچون فیل بر دوشم
به سوی او بود آیا که اسپ بخت من تازد؟!
مپرس آئین چشم ساحر آن شوخ ظالم را
که تاریک نگاهش عالمی در خاک اندازد
یم هر قطره اشکم اگر طوفان نما گردد
و اگر نوح است از بیم سرشکم کشتی آغازد!
رود تا دامن خورشید دود آه عشاقان
فلک را تندر برقم عجب نبود که بگدازد
ز یمن مقدم آن شهسوار کشور خوبی
بساط صحن غب را تا ابد با خویشتن نازد
ازین مشرق طلوع آرد شه اورنگ محبوبی
دم اندیشه ات طغرل اگر چون صبح خمیازد
تماشا در بساط عارضش شطرنج می بازد
الا شاهی که فرزینوش رقیب کج به او همدم
مرا او بیگنه از راستی رخمات می سازد
همین بار غمش عمریست همچون فیل بر دوشم
به سوی او بود آیا که اسپ بخت من تازد؟!
مپرس آئین چشم ساحر آن شوخ ظالم را
که تاریک نگاهش عالمی در خاک اندازد
یم هر قطره اشکم اگر طوفان نما گردد
و اگر نوح است از بیم سرشکم کشتی آغازد!
رود تا دامن خورشید دود آه عشاقان
فلک را تندر برقم عجب نبود که بگدازد
ز یمن مقدم آن شهسوار کشور خوبی
بساط صحن غب را تا ابد با خویشتن نازد
ازین مشرق طلوع آرد شه اورنگ محبوبی
دم اندیشه ات طغرل اگر چون صبح خمیازد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵
زلف مشکین تا به دور ماه رویش هاله زد
شور طوفان از نوایم در نیستان ناله زد
زاهد از بهر خدا سوز درون ما مپرس
کز حدیث آتش عشقش لبم تبخاله زد
تخم امیدی که اندر مزرع مهر و وفا
کشته بودم از سحاب ناامیدی ژاله زد
هر که بر رخسار او خال سیاهش دید گفت
هندوی آتش پرستی خیمه در بنگاله زد
عالمی محنت به رنگی از جمالش می کشد
چاک شد پیراهن گل داغ بر دل لاله زد
میسزد در ملک خوبی گردد او فرمانروا
بس که در اوج ملاحت اخترش دنباله زد
گردش دور فلک طغرل ز تقدیر ازل
قرعه نام مرا ز اندوه چندین ساله زد
شور طوفان از نوایم در نیستان ناله زد
زاهد از بهر خدا سوز درون ما مپرس
کز حدیث آتش عشقش لبم تبخاله زد
تخم امیدی که اندر مزرع مهر و وفا
کشته بودم از سحاب ناامیدی ژاله زد
هر که بر رخسار او خال سیاهش دید گفت
هندوی آتش پرستی خیمه در بنگاله زد
عالمی محنت به رنگی از جمالش می کشد
چاک شد پیراهن گل داغ بر دل لاله زد
میسزد در ملک خوبی گردد او فرمانروا
بس که در اوج ملاحت اخترش دنباله زد
گردش دور فلک طغرل ز تقدیر ازل
قرعه نام مرا ز اندوه چندین ساله زد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
مرا از عالم و آدم غم عشق تو بس باشد
به پیش آتش عشقت دلم مانند خس باشد
ازان روزی که افتادم به دام چون تو صیادی
ازان رو پیرهن در تن مرا همچون قفس باشد
یکی بازآ به سوی من که از بی طاقتی تا کی
فغان و ناله و فریادم از دل چون جرس باشد؟!
نگه را رخصت نظاره فرما در شب زلفش
کجا عشاق را اندیشه ترس عسس باشد؟!
نبرم از تو پیوند محبت را به صد محنت
اگر چه فرصت عمرم به عالم یک نفس باشد!
نگاه چشم سفاکش به سوی عاشقان هر دم
بدان ماند که ترک روم بر روی فرس باشد
به یک پرواز صید صد معانی می کند طغرل
به پیش چنگل او صید عنقا چون مگس باشد
به پیش آتش عشقت دلم مانند خس باشد
ازان روزی که افتادم به دام چون تو صیادی
ازان رو پیرهن در تن مرا همچون قفس باشد
یکی بازآ به سوی من که از بی طاقتی تا کی
فغان و ناله و فریادم از دل چون جرس باشد؟!
نگه را رخصت نظاره فرما در شب زلفش
کجا عشاق را اندیشه ترس عسس باشد؟!
نبرم از تو پیوند محبت را به صد محنت
اگر چه فرصت عمرم به عالم یک نفس باشد!
نگاه چشم سفاکش به سوی عاشقان هر دم
بدان ماند که ترک روم بر روی فرس باشد
به یک پرواز صید صد معانی می کند طغرل
به پیش چنگل او صید عنقا چون مگس باشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷
مرا عشق تو تا سرمایه دنیا و دین باشد
ازان از دین و دنیا حاصل عمرم همین باشد
ز داغ فرقتت نالم ولی چون نی نمی نالم
که این اندوه و محنت با من از خط جبین باشد
خم ابروش محمل بسته از بار اشارت ها
ولی ترسم که چشم شوخ او اندر کمین باشد
بود با مهر روی او رسیدن های من مشکل
که همچون سایه بخت تیره ام فرش زمین باشد
نمودم پیش استاد محبت ختم عشق او
ازان با خاتم من نام او نقش نگین باشد
ز گنجور ازل آمد کلید گنج غم با من
به غیر از من کجا در مخزن محنت امین باشد؟!
کنون در باغ جای سبزه و گل ناز بو روید
به هر جائی که نقش پای آن نازآفرین باشد
خوشم با حسرت درد و غم هجران او طغرل
به کامم زهر هجرش خوشتر از صد انگبین باشد
ازان از دین و دنیا حاصل عمرم همین باشد
ز داغ فرقتت نالم ولی چون نی نمی نالم
که این اندوه و محنت با من از خط جبین باشد
خم ابروش محمل بسته از بار اشارت ها
ولی ترسم که چشم شوخ او اندر کمین باشد
بود با مهر روی او رسیدن های من مشکل
که همچون سایه بخت تیره ام فرش زمین باشد
نمودم پیش استاد محبت ختم عشق او
ازان با خاتم من نام او نقش نگین باشد
ز گنجور ازل آمد کلید گنج غم با من
به غیر از من کجا در مخزن محنت امین باشد؟!
کنون در باغ جای سبزه و گل ناز بو روید
به هر جائی که نقش پای آن نازآفرین باشد
خوشم با حسرت درد و غم هجران او طغرل
به کامم زهر هجرش خوشتر از صد انگبین باشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸
هر کرا زلف عنبرین باشد
مار در گنج او قرین باشد
هست کیوان غلام هندویت
گر چه در چرخ هفتمین باشد!
توسن عمر بنده را ز ازل
داغ های تو بر سرین باشد
ماه در پیش خرمن حسنت
همچو خورشید خوشه چین باشد
حقه های عقیق لعل لبت
خاتم حسن را نگین باشد
انگبین را به نزد گفتارت
نسبت زهر و انگبین باشد
سرو در پیش قد دلجویت
از حیا مائل زمین باشد
گفتمش مردم از غمت گفتا
عشق ما را نتیجه این باشد!
جز خیالت به خاطر طغرل
نیست چیزی که همنشین باشد!
مار در گنج او قرین باشد
هست کیوان غلام هندویت
گر چه در چرخ هفتمین باشد!
توسن عمر بنده را ز ازل
داغ های تو بر سرین باشد
ماه در پیش خرمن حسنت
همچو خورشید خوشه چین باشد
حقه های عقیق لعل لبت
خاتم حسن را نگین باشد
انگبین را به نزد گفتارت
نسبت زهر و انگبین باشد
سرو در پیش قد دلجویت
از حیا مائل زمین باشد
گفتمش مردم از غمت گفتا
عشق ما را نتیجه این باشد!
جز خیالت به خاطر طغرل
نیست چیزی که همنشین باشد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹
هر کرا دل محو آن آئینه رخسار شد
جلوه آئینه او شوخی دیدار شد
چشم مستش کرده هر دم تازه کیش کافری
اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد
همچو موج از باد می لرزم ز چین ابرویش
رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!
نیست سودائی کوکب جز رضای مشتری
تا متاع حسن او را گرمی بازار شد
تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم
خیمه ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!
از خیال نرگس او می زدم فال طرب
نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد
آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر
هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد
نیست از جام وصال او به زاهد بهره ای
شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد
جوهر عرض دل عشاق از محنت بریست
از صفا آئینه عمری پشت بر دیوار شد
غیر غفلت نیست در چشم تحیر منصبان
دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!
شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون
خون من آخر حنای پنجه معمار شد
دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید
پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد
بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن
از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
جلوه آئینه او شوخی دیدار شد
چشم مستش کرده هر دم تازه کیش کافری
اهرمن را زلف او تا حلقه زنار شد
همچو موج از باد می لرزم ز چین ابرویش
رحم نبود مهره تیغی که ناهموار شد!
نیست سودائی کوکب جز رضای مشتری
تا متاع حسن او را گرمی بازار شد
تا زدم در بارگاه سینه شادروان غم
خیمه ام را یاد مژگانش چه خوش مسمار شد!
از خیال نرگس او می زدم فال طرب
نقطه دل مرکز این حلقه پرگار شد
آنقدر نالیدم از هجران او شب تا سحر
هر بن مو بر تنم در ناله موسیقار شد
نیست از جام وصال او به زاهد بهره ای
شومی بخت بدش نیرنگ استغفار شد
جوهر عرض دل عشاق از محنت بریست
از صفا آئینه عمری پشت بر دیوار شد
غیر غفلت نیست در چشم تحیر منصبان
دیده مخمل کی از خواب گران بیدار شد؟!
شد ز قتلم قصر بنیاد محبت واژگون
خون من آخر حنای پنجه معمار شد
دست حسنش گر گریبان چمن هر سو کشید
پای زلفش لیک نقش دامن گلزار شد
بس که معدومیست چون عنقا نشان آن دهن
از وجودش دم زدم صبحی تبسم زار شد
ای خوشا از مصرع بیدل که طغرل گفته است
آب گردید انتظار و عالم دیدار شد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
هر کرا چشم تو صهبا می کشد
دست از دنیا و عقبی می کشد
از غمت هر کس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا می کشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا می کشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخه های خط طغرا می کشد
محو حیرت گشته مخموری ات
نشئه ای از موج صهبا می کشد
هر که یاد طره او می کند
رشته ای ز اندیشه برپا می کشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا می کشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا می کشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا می کشد
دست از دنیا و عقبی می کشد
از غمت هر کس که افتد بر زمین
مد آهش بر ثریا می کشد
بهر دعوا عارضت خورشید را
دم به دم پیش مسیحا می کشد
کاتب قدرت ز زلفت یک قلم
نسخه های خط طغرا می کشد
محو حیرت گشته مخموری ات
نشئه ای از موج صهبا می کشد
هر که یاد طره او می کند
رشته ای ز اندیشه برپا می کشد
شوق باشد مسند اقبال ما
شعله از پستی به بالا می کشد
نیست کم از در دریای عدن
گوهری از دل که دانا می کشد
حبذا طغرل که بیدل گفته است
خانه حیرت تماشا می کشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۱
از تبسم لعل او تا نشئه از مل می کشد
چهره مینا عرق از شرم قل قل می کشد
از خدنگ ناز چشم شوخ او ایمن مباش
نشتر مژگان او خون از رگ گل می کشد
عمرها بهر وصال اندر بیابان غمش
کاروان شوق من بار توکل می کشد
از فریب دانه خال سیاهش کن حذر
مرغ دل را دام زلفش بی تحمل می کشد
ساز صوت و نغمه ای دارم که هر جا مطربیست
تار قانونم ز مد آه بلبل می کشد
نسخه آشفته جزو پریشان غمم
مانی و بهزاد تصویرم ز سنبل می کشد
در دماغ خشک بخت تیره واژون من
روغن بادام را از نبض کاکل می کشد
نرگس سحر آفرینش بهر تعلیم فسون
بی ابا هاروت را از چاه بابل می کشد
ناخن برهان طغرل چون به دور زلف او
خار تطبیق از کف پای تسلسل می کشد؟!
چهره مینا عرق از شرم قل قل می کشد
از خدنگ ناز چشم شوخ او ایمن مباش
نشتر مژگان او خون از رگ گل می کشد
عمرها بهر وصال اندر بیابان غمش
کاروان شوق من بار توکل می کشد
از فریب دانه خال سیاهش کن حذر
مرغ دل را دام زلفش بی تحمل می کشد
ساز صوت و نغمه ای دارم که هر جا مطربیست
تار قانونم ز مد آه بلبل می کشد
نسخه آشفته جزو پریشان غمم
مانی و بهزاد تصویرم ز سنبل می کشد
در دماغ خشک بخت تیره واژون من
روغن بادام را از نبض کاکل می کشد
نرگس سحر آفرینش بهر تعلیم فسون
بی ابا هاروت را از چاه بابل می کشد
ناخن برهان طغرل چون به دور زلف او
خار تطبیق از کف پای تسلسل می کشد؟!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲
تا کمند زلف او صد دل به یک مو می کشد
بار منت مرغ دل از خال هندو می کشد
مردم چشم مرا از شش جهت تسخیر کرد
بهر قتل عاشقان هم تیغ ابرو می کشد
خاک پای توسنش را توتیا کردم به چشم
سرمه اکنون دیده ام از خاک آن کو می کشد!
حاصل عشقم مرا شد رنگ زردی همچو کاه
کهربای جذب مهرش دل ز هر سو می کشد
نکهت روی گلش تصویر را بخشد حیات
در مشامش از نسیم او رسد بو می کشد!
از می شوقش به زاهد داد ساقی جرعه ای
از کمال بی خودی در خانقه هو می کشد
عکس چشم مست او طغرل به هنگام رقم
مانی و بهزاد با مژگان آهو می کشد!
بار منت مرغ دل از خال هندو می کشد
مردم چشم مرا از شش جهت تسخیر کرد
بهر قتل عاشقان هم تیغ ابرو می کشد
خاک پای توسنش را توتیا کردم به چشم
سرمه اکنون دیده ام از خاک آن کو می کشد!
حاصل عشقم مرا شد رنگ زردی همچو کاه
کهربای جذب مهرش دل ز هر سو می کشد
نکهت روی گلش تصویر را بخشد حیات
در مشامش از نسیم او رسد بو می کشد!
از می شوقش به زاهد داد ساقی جرعه ای
از کمال بی خودی در خانقه هو می کشد
عکس چشم مست او طغرل به هنگام رقم
مانی و بهزاد با مژگان آهو می کشد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳
کتاب عارضش را تا سواد خط نمایان شد
ز مضمون براتش مور مهمان سلیمان شد
نگاه حیرتنگیزش بساط آراست شوخی را
رم چشم غزالان از خدنگ ناز مژگان شد
تماشای بهارستان رخسارش چسان سازم
که از عکس جمال او هزار آئینه حیران شد؟!
سخن می رفت در گلشن همانا دوش از زلفش
وگرنه از چه این دم خاطر سنبل پریشان شد؟!
بیا ای بانی قصر دل عشاق کز هجرت
ز سیلاب سرشک من بنای کعبه ویران شد!
وفا ای بی وفا هرگز نمی سازی به عهد خود
فراموشت ز خاطر گوئیا آن عهد و پیمان شد؟!
ز گیسوی تو تا زنار بسته بر میان طغرل
بتا رحمی به حال او که دور از نقد ایمان شد!
ز مضمون براتش مور مهمان سلیمان شد
نگاه حیرتنگیزش بساط آراست شوخی را
رم چشم غزالان از خدنگ ناز مژگان شد
تماشای بهارستان رخسارش چسان سازم
که از عکس جمال او هزار آئینه حیران شد؟!
سخن می رفت در گلشن همانا دوش از زلفش
وگرنه از چه این دم خاطر سنبل پریشان شد؟!
بیا ای بانی قصر دل عشاق کز هجرت
ز سیلاب سرشک من بنای کعبه ویران شد!
وفا ای بی وفا هرگز نمی سازی به عهد خود
فراموشت ز خاطر گوئیا آن عهد و پیمان شد؟!
ز گیسوی تو تا زنار بسته بر میان طغرل
بتا رحمی به حال او که دور از نقد ایمان شد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴
آه از دور فلک یک لحظه بر کامم نشد
قرعه فال طرب یک بار بر نامم نشد!
در هوای وصل مطلب کردم از آرام رم
هیچ امری موجب تسکین آرامم نشد
سوختم در آتش حسرت چو هندو بارها
خال هندوی بتان از بخت بد رامم نشد
گر چه نوشیدم بسی پیمانه های زهر غم
از می عشرت ولی یک جرعه در جامم نشد
تا نهادم در پس صید طلب دام امید
مرغ این وحشت سرا در حلقه دامم نشد
خانه بر دوش خیالش منتظیر شب تا سحر
یک طلوع کوکب بخت از لب بامم نشد
طغرلم در دام شد زان هر دو بادام ترش
یک علاج خشکی سودا ز بادامم نشد
قرعه فال طرب یک بار بر نامم نشد!
در هوای وصل مطلب کردم از آرام رم
هیچ امری موجب تسکین آرامم نشد
سوختم در آتش حسرت چو هندو بارها
خال هندوی بتان از بخت بد رامم نشد
گر چه نوشیدم بسی پیمانه های زهر غم
از می عشرت ولی یک جرعه در جامم نشد
تا نهادم در پس صید طلب دام امید
مرغ این وحشت سرا در حلقه دامم نشد
خانه بر دوش خیالش منتظیر شب تا سحر
یک طلوع کوکب بخت از لب بامم نشد
طغرلم در دام شد زان هر دو بادام ترش
یک علاج خشکی سودا ز بادامم نشد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۵
ماه سیم اندام من هر چند عالی جاه شد
پیکرم سیماب کارم آه رنگم کاه شد
حسن او از عشق من بالید سر بالا کشید
دستم از شاخ وصالش سر به سر کوتاه شد
یاد آن رخسار گلگون می برد حالت ز من
هر کجا طرف گلستانم نشیمن گاه شد
از کمال شدت درد و الم های فراق
می ندانم صبحدم یا چاشت یا بیگاه شد؟!
لب شکر دندان گهر شیرین تکلم دلبران
دیده ام اما نه یک همچون توام دلخواه شد!
دامن وصلش چه امکان است چون آید به کف
من جلیس اهل فقرم او انیس شاه شد؟!
یاد چشم نیم مستش می رباید هوش من
هر سیه چشمی که منظورم گه و ناگاه شد
نه دماغ شکوه از معشوق دارم نه ز غیر
بس که در روز الستم این بلا همراه شد
خواسته منظومه ای انشا (کنم) از بهر دوست
دل پی نام دلارامش موشح خواه شد
از سر هر بیت من حرفی به هم آورد نیست
هر که دانست این عمل از اسم او آگاه شد
نیستم از ناسپاسان طریق عاشقی
نام او طغرای ابیاتم بحمدالله شد!
پیکرم سیماب کارم آه رنگم کاه شد
حسن او از عشق من بالید سر بالا کشید
دستم از شاخ وصالش سر به سر کوتاه شد
یاد آن رخسار گلگون می برد حالت ز من
هر کجا طرف گلستانم نشیمن گاه شد
از کمال شدت درد و الم های فراق
می ندانم صبحدم یا چاشت یا بیگاه شد؟!
لب شکر دندان گهر شیرین تکلم دلبران
دیده ام اما نه یک همچون توام دلخواه شد!
دامن وصلش چه امکان است چون آید به کف
من جلیس اهل فقرم او انیس شاه شد؟!
یاد چشم نیم مستش می رباید هوش من
هر سیه چشمی که منظورم گه و ناگاه شد
نه دماغ شکوه از معشوق دارم نه ز غیر
بس که در روز الستم این بلا همراه شد
خواسته منظومه ای انشا (کنم) از بهر دوست
دل پی نام دلارامش موشح خواه شد
از سر هر بیت من حرفی به هم آورد نیست
هر که دانست این عمل از اسم او آگاه شد
نیستم از ناسپاسان طریق عاشقی
نام او طغرای ابیاتم بحمدالله شد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶
ماه من امروز در مصر ملاحت شاه شد
یوسف از شرم جمال او به زیر چاه شد
جام می بی یاد لعل او نصیب من مباد
همدم بزمم اگر چندی که مهر و ماه شد!
تار گیسوی کمندش گشت دام مرغ دل
دانه خال سیاهش تا مرا دلخواه شد
کی امان یابد ز تیر ناوک دلسوز او
سینه آن کس که محنت سنج این درگاه شد؟!
از هلال ابرویش شرمنده گردد ماه نو
واز صفای عارضش خورشید رنگ کاه شد
باج خوبی را ز خوبان جهان گیرد رواست
بس که نام او به خوبی در همه افواه شد
در ازل کلک قضا تصویر رویش می کشید
بلبل روح من از بوی گلش آگاه شد
این معما حل کند هر کس بدو طغرل غلام
در بیابان توشح مطلبم همراه شد
یوسف از شرم جمال او به زیر چاه شد
جام می بی یاد لعل او نصیب من مباد
همدم بزمم اگر چندی که مهر و ماه شد!
تار گیسوی کمندش گشت دام مرغ دل
دانه خال سیاهش تا مرا دلخواه شد
کی امان یابد ز تیر ناوک دلسوز او
سینه آن کس که محنت سنج این درگاه شد؟!
از هلال ابرویش شرمنده گردد ماه نو
واز صفای عارضش خورشید رنگ کاه شد
باج خوبی را ز خوبان جهان گیرد رواست
بس که نام او به خوبی در همه افواه شد
در ازل کلک قضا تصویر رویش می کشید
بلبل روح من از بوی گلش آگاه شد
این معما حل کند هر کس بدو طغرل غلام
در بیابان توشح مطلبم همراه شد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷
تا نزاکت زان خرام قد دلجو می چکد
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
از حیا سر و آب گشته بر لب جو می چکد
رمز زلف او به صحرای ختن شد آشکار
خون حسرت تا ابد از ناف آهو میچکد
از لطافت های حسن آبدار او مپرس
موج گوهر از حدیث وصف آن رو می چکد
بسملم کرد و به خاک انداخت آن ظالم هنوز
قطره های خون من از تیغ ابرو می چکد
بوالهوس بگذر ز سودای خیال زلف او
سیل طوفان بلا از هر سر مو می چکد!
ای دل اندر آستان او رسی غافل مباش
رشحه اندوه و غم از خاک آن کو می چکد!
از ره مستی جهانی را ببین در خاک زد
خون مردم دم به دم زان چشم جادو می چکد!
در غضب چین جبینش دیدم و گفتم به دل
شربت سر کنگبین از شاخ لیمو می چکد
طغرلم در صید معنی های رنگین بلند
از صفای شعر من تا حشر لؤلؤ می چکد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸
به اوج دلبری روی تو تا ماه تمام آمد
هلال ابرویت در چشم من عید صیام آمد
قیام قامتت بر ما نمود آشوب دوران را
به باغ حسن تا سرو بلندت در خرام آمد
ازان روزی که حسنت از تجلی پرتوافکن شد
به تور قرب موسی زان سبب از نی کلام آمد
جمال عالمارای تو زد یک جلوه در عالم
پی تعظیم حسنت یوسف مصری غلام آمد
الم در سینه بی حد دارم احوالم نمی پرسی
مرا جای شکر صد حنظل فرقت به کام آمد
ندارم صبر و طاقت لیک آرامم شود حاصل
اگر هندوی خال او مرا با رام رام آمد
هلال ابرویت در چشم من عید صیام آمد
قیام قامتت بر ما نمود آشوب دوران را
به باغ حسن تا سرو بلندت در خرام آمد
ازان روزی که حسنت از تجلی پرتوافکن شد
به تور قرب موسی زان سبب از نی کلام آمد
جمال عالمارای تو زد یک جلوه در عالم
پی تعظیم حسنت یوسف مصری غلام آمد
الم در سینه بی حد دارم احوالم نمی پرسی
مرا جای شکر صد حنظل فرقت به کام آمد
ندارم صبر و طاقت لیک آرامم شود حاصل
اگر هندوی خال او مرا با رام رام آمد
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹
شبی در خاطرم زلف تو آمد
خیال نافه از یادم برآمد
کشا امروز ابواب تبسم
شب هجرانت ای ظالم سرآمد!
برآمد از دلم غم های عالم
غم عشق تو تا در دل درآمد
به رغم من زدی با غیر تیری
خدنگ بر نشان من نیامد
شود باغ از خزان تا حشر ایمن
اگر بر جانب گلشن خرامد
فتاد آوازه حسنت به عالم
ز تخت دلبری یوسف فرامد
کشد بیرون گهرهای معانی
به هر جا چنگل طغرل درآمد!
خیال نافه از یادم برآمد
کشا امروز ابواب تبسم
شب هجرانت ای ظالم سرآمد!
برآمد از دلم غم های عالم
غم عشق تو تا در دل درآمد
به رغم من زدی با غیر تیری
خدنگ بر نشان من نیامد
شود باغ از خزان تا حشر ایمن
اگر بر جانب گلشن خرامد
فتاد آوازه حسنت به عالم
ز تخت دلبری یوسف فرامد
کشد بیرون گهرهای معانی
به هر جا چنگل طغرل درآمد!
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۰
خوبرویان شیوه حیرت شعارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
همچو نقش پا به خود آئینه دارم کرده اند
چون قدح آغوش صد خمیازه عیش ابد
از شکست و گردش رنگ خمارم کرده اند
بشکفد گل از گلستان خیالم بعد ازین
بس که رنگ صد چمن نذر بهارم کرده اند
کسوتم شد گر چه عریانی ز قانون ازل
در بم و زیر محبت پرده دارم کرده اند
مژده پیغام وصلش داده از باد صبا
چشم حیران را به راهش انتظارم کرده اند
گر چه نومیدیست از وضع بتان با من ولی
از نگاه واپسین امیدوارم کرده اند
چون سحر یک کوکب بخت از دلم روشن نشد
تیره بختی ها چو شام از زلف یارم کرده اند
سوختم در آتش هجران و مردم از غمش
داغ ها چون لاله بر لوح مزارم کرده اند
نگذرد بر خاطرم فکر قیامت بعد ازین
تا شب هجر تو را روزشمارم کرده اند
همچو من دیگر نباشد هیچ داماد سخن
تا عروس بکر معنی در کنارم کرده اند
می برم من در سخن امروز گوی از همدما
در سمند فکر چون معنی سوارم کرده اند
طغر لاعجز کمال حضرت بیدل نگر
آنقدر هیچم که از خود شرمسارم کرده اند
طغرل احراری : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱
مهر عشقش در ازل خط جبینم کرده اند
نام مجنون را ازان نقش نگینم کرده اند
حلقه پرپیچ و تاب نذر زلفش دل ربود
همچو اسکندر که با ظلمت قرینم کرده اند
یاد دادن از وجود آن دهن وهم است و بس
بس که اندر نیستی عین الیقینم کرده اند
از سر اخلاص کردم آستان او وطن
خاک کویش بهتر از خلد برینم کرده اند
لاله آسا داغ های سینه صد چاک را
از هوای عشق آن نازآفرینم کرده اند
دین و دل بر باد داد و محرم وصلش نکرد
وامق و فرهاد با صبرآفرینم کرده اند!
ناله و فریاد من تأثیر نآرد در دلش
نیست عیب او مرا بخت این چنینم کرده اند!
یار را تنها نمی یابم که گویم راز دل
دشمن و اغیار از هر سو کمینم کرده اند
جامه عریان ما فارغ از لون هواست
پیرهن در عشق او رنگ زمینم کرده اند
آنقدر در راه او از سر قدم فرسا شدم
شهرت نام جنون با من ازینم کرده اند
کاتبان قسمت و تقدیر از فکر رسا
خرمن ملک سخن را خوشه چینم کرده اند
نخل اشعار تو طغرل نام می آرد ثمر
گلشن توشیح را خاصیت اینم کرده اند!
نام مجنون را ازان نقش نگینم کرده اند
حلقه پرپیچ و تاب نذر زلفش دل ربود
همچو اسکندر که با ظلمت قرینم کرده اند
یاد دادن از وجود آن دهن وهم است و بس
بس که اندر نیستی عین الیقینم کرده اند
از سر اخلاص کردم آستان او وطن
خاک کویش بهتر از خلد برینم کرده اند
لاله آسا داغ های سینه صد چاک را
از هوای عشق آن نازآفرینم کرده اند
دین و دل بر باد داد و محرم وصلش نکرد
وامق و فرهاد با صبرآفرینم کرده اند!
ناله و فریاد من تأثیر نآرد در دلش
نیست عیب او مرا بخت این چنینم کرده اند!
یار را تنها نمی یابم که گویم راز دل
دشمن و اغیار از هر سو کمینم کرده اند
جامه عریان ما فارغ از لون هواست
پیرهن در عشق او رنگ زمینم کرده اند
آنقدر در راه او از سر قدم فرسا شدم
شهرت نام جنون با من ازینم کرده اند
کاتبان قسمت و تقدیر از فکر رسا
خرمن ملک سخن را خوشه چینم کرده اند
نخل اشعار تو طغرل نام می آرد ثمر
گلشن توشیح را خاصیت اینم کرده اند!