عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۵۲ - غم وطن
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۸۰ - در مرگ پروین
نهفته روی به برگ اندرون گلی محجوب
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه چهره فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بیخلاف، پروین بود
جلیس بیت حزن شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوشبین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ز باغبان طبیعت ملول و غمگین بود
زتاب و جلوه اگر چند مانده بود جدا
ولی ز نکهت او باغ عنبرآگین بود
ز اوستادی خورشید و دایگانی ماه
جدا به سایهٔ اشجار، فرد و مسکین بود
نه با تحیت نوری ز خواب برمیخاست
نه به افسانهٔ مرغی سرش به بالین بود
فسرده عارض بیرنگ او به سایه، ولیک
فروغ شهرت او رونق بساتین بود
کمال ظاهر او پرورش گر ازهار
جمال باطنش آرایش ریاحین بود
به جای چهرهفروزی به بوستان وجود
نصیب او ز طبیعت وقار و تمکین بود
چگونه چهره فروزد تنی که سوزی داشت
چگونه جلوه فروشد دلی که خونین بود
ز ازدحام هواها مصون که برگردش
ز دور باش حقیقت مدام پرچین بود
چه غم که بر سر باغ مجاز جلوه نکرد
گلی که از نفسش طبع دهر مشکین بود
به خسروان سخن ناز اگر فروخت رواست
شکر لبی که خداوند طبع شیرین بود
کسی که عقد سخن را به لطف داد نظام
ز جمع پردگیان بیخلاف، پروین بود
جلیس بیت حزن شد چو یوسفش کم گشت
غم فراق پدر هرچه بود سنگین بود
به نوبهار حیات از خزان مرگ، به باد
شد آن گلی که نه در انتظار گلچین بود
اگرچه آرزوی زندگی ببرد به گور
ولی به زندگی امیدوار و خوشبین بود
اگرچه حجلهٔ رنگین به کام خویش نساخت
ولی ز شعر خوشش روی دهر رنگین بود
ندیده کام جوانی جوانه مرگش کرد
سپهر پیرکه با اهل معنی اش کین بود
شگفت و عطر برافشاند و خنده کرد و بریخت
نتیجهٔ گل افسرده عاقبت این بود
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴ - حکمت
ملکالشعرای بهار : قطعات
شمارهٔ ۱۵۰ - شکایت از بچهها
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۱۷ - مطایبه
ای از برما به خشم رفته
رخ بیسببی زما نهفته
ما را گنهی به جز وفا نیست
بهر چه تو را هوای ما نیست؟
آخر نه من و تو یار بودیم
بر عهد هم استوار بودیم
بهر چه ز ما گسستی ای دوست
در بر رخدوستبستیای دوست
عهدی به هزار وعده بستی
گر بستی عهد، چون شکستی
بازآی که خاک پات گردم
تو جان منی، فدات گردم
دستی بکشم به ساق پایت
سیگار بپچم از برایت
جام عرقی دهم به دستت
سازم ز خمار باده مستت
بینم شب و روز با جلالت
وز نعشهٔ چرس در خیالت
از بهر تو ای نگار بنگی
گویم غزلی بدین قشنگی
رخ بیسببی زما نهفته
ما را گنهی به جز وفا نیست
بهر چه تو را هوای ما نیست؟
آخر نه من و تو یار بودیم
بر عهد هم استوار بودیم
بهر چه ز ما گسستی ای دوست
در بر رخدوستبستیای دوست
عهدی به هزار وعده بستی
گر بستی عهد، چون شکستی
بازآی که خاک پات گردم
تو جان منی، فدات گردم
دستی بکشم به ساق پایت
سیگار بپچم از برایت
جام عرقی دهم به دستت
سازم ز خمار باده مستت
بینم شب و روز با جلالت
وز نعشهٔ چرس در خیالت
از بهر تو ای نگار بنگی
گویم غزلی بدین قشنگی
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۰ - نامهٔ منظوم
به قربان حضور شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
که آیین وفا ازکف نهاده
سر نامآوران، اعزاز سلطان
مهین چشم و چراغ آل خاقان
که رای ری نمود ازکشور طوس
مرا بنهاد با یک شهر افسوس
کنون با شاهدان ری قرین است
دلش فارغ ز یاد آن و این است
ری ارچه جای غلمان است و حور است
بهشت ار خوانیش عین قصور است
بهشتش کیتوان خواندن که زشتست
که هرکویش یکی خرّم بهشتست
خوشا شهزاده و بوم و بر ری
خوشا آزادی و آسایش وی
خوشا آن شاهدان سیم غبغب
خوشا آن زود ره بردن به مطلب
اگر باشد مرا پری و بالی
بهسوی ری پرم بیقیل و قالی
وگر باشد مرا تاب و توانی
به طوس اندر نمانم یک زمانی
شوم، گیرم ره ملک ری از پیش
مگر جویم در او کام دل خویش
بگیرم دامن شهزادهٔ راد
برآرم از جفای دهر فریاد
بر او سازم بیان بنهفتنیها
بدو گویم بسی ناگفتنیها
حکایتها کنم از بیوفاییش
وزین بیگانگی و آن آشناییش
کنون شاها کجایی حال چونست؟
که از هجر تو دلها غرق خونست
شدی با مهوشان ری همآغوش
ز مشتاقان خود کردی فراموش
نه دلداری چنین باشد نه یاری
که یاران را به یاد اندر نیاری
تو یارا با همه یاران به کینی؟!
و یا خود با من تنها چنینی
امید است آنکه زین پس رام گردی
بساط بیوفایی درنوردی
که تا زین بندگان آید سلامی
فرستی هر سلامی را پیامی
چو با خوبان آن کشور نشینی
به یاد ما نمایی بوسهچینی
نپرهیزی ز چشم فتنهجویان
درآویزی به زلف خوبرویان
تو و آن لعبتان ماهزاده
من و این مدرسه، وین شاهزاده
غرض خوش باش و خرم باش جاوید
نشاط اندوز و بیغم باش جاوید
گهی شطرنج و گاهی آس میزن
گهی پیمانه، گاهی لاس میزن
چو با خوبان نشینی یاد ما کن
همیشه با وفاداران وفا کن
کنون کاندر سرای مستشارم
به یادت این بدیهه مینگارم
مگر روزی ز ما یادی نمایی
تو نیز از هجر فریادی نمایی
سخن تا چند بافم زین زیاده
زیادت باد عمر شاهزاده
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۲۴ - جواب به یکی از دوستان
محمد صالح، ای فرزانه فرزند
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ترا توفیق خواهم از خداوند
وکیلالملک، بابت، مرد دین بود
مسلمانی اصیل و راستین بود
نبود او چون وکیلان کذائی
دمادم گرم دزدی وگدایی
میان او و این جهال مردود
تفاوت از زمین تا آسمان بود
وکیل ملک و ملت بود بابت
طبیعی، همچو عم مستطابت
مسلم شد که غمخوار بهاری
تو از آن دوست وی را یادگاری
اخیراً شعرها گفتی برایم
طلب کردی شفایم از خدایم
شفایی راکه رنج روح با اوست
نخواهم، گرچهعمر نوح با اوست
اگر سالی هزاران زنده باشم
هزاران سال جانی کنده باشم
حیات شاعر اندر مردن اوست
بقای خوشه در افشردن اوست
نیابم لذتی در زندگانی
بجز تکرار غمهای نهانی
به چشمم زبن رسوم احمقانه
نماید زشت سیمای زمانه
به خود پیوسته گویم، خوشدل از بخت:
مبارکباد این بیماری سخت
که از شر ددان آدمی روی
نجاتم داده و افکنده یکسوی
وظیفه می کشیدم بسته گردن
نمیشد با وظیفه پنجه کردن
وظیفه داشت حکم اکل جیفه
مرض برده است تکلیف وظیفه
تن تنها میان عدهای دزد
چگونه یابم از وجدان خود مزد
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۴ - ساقینامه
بده ساقی آن می که خواب آورد
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
شرابی که در مغز تاب آورد
میئی کز یکیجرعهاش پیل مست
شود پشه را آلت لعب دست
شرابی که گر نوشدش خارهسنگ
شود نرمتر از حریر فرنگ
شرابی که گر نوشد از وی پروس
به یک جرعه گردد هوادار روس
شرابی که گر نوشدش انگلیس
شود با خداوند ژرمن جلیس
شرابی که ثلهلم اگر سرکشد
دگر نقشه جنگ کمتر کشد
شرابی که کر روس از او بو کند
تنفر ز جیحون و آمو کند
شرابی که اتریش اگر زان خورد
زکین ولیعهد خود بگذرد
شرابی که گر شد به ژاپون مماس
برد پیش چین پوزش و التماس
شرابی که گر نوشد از روی علم
«پوانکاره» آید بر ویلهلم
شرابی که گر نوشدش نیکلا
دگر چشم پوشد ز آزار ما
ز تقبسم ایران بپوشد نظر
به غمخواری ما ببندد کمر
شرابی که گرزان«سر ادواردکری»
کشد جرعهای در صف داوری
نگوید که ایران به کابین ماست
بترسد ز بادافره و بازخواست
بیا ساقی آن بادهٔ بیخودی
به من ده که سیر آیم از بخردی
کهاین بخردی بند و دام من است
وز او تلخ چونزهر، کاممن است
به من ده که از خود فرامش کنم
به یکباره بند گران بشکنم
نگویم که ایران سرای من است
هم این مرز فرخنده جای من است
به من ده که از رنج سیرم کنی
به بیگانهخویی دلیرم کنی
ندانم که دشمن به خاک من است
به تاراج ناموس پاک من است
وگر در من این می ندارد اثر
به بیگانه ده تا ببندد نظر
دریغا که بیگانه را مهر نیست
بر افتاده آن کآورد مهر، کیست؟
جهان سربسر جای زور است وبس
مکافات بیزور، گور است و بس
چو عاجز بگرید بر احوال خویش
بخندند زورآورانش به ریش
مکن گریه چون خوردهای نیشتر
که از گریه دردت شود بیشتر
مهل تا خوری از بداندیش نیش
چو خوردی بکن چارهٔ درد خویش
بده ساقی آن بادهٔ خسروی
که مغز کهن زان پذیرد نوی
شرابی کز او کاوهٔ شیرمرد
بنوشید و شد قهرمان نبرد
شرابی که از او خشایارشا
بنوشید و شد بر جهان پادشا
شرابی که دارای اعظم از او
بنوشید و شد نیم عالم از او
شرابی که او را همآورد نیست
شرابی که جز درخور مرد نیست
شرابی که گر مرده زان نوشدا
ز دو دیدهاش خون برون جوشدا
شرابی کزان پشه، شیری کند
وز آن مور لاغر، دلیری کند
شرابی که در سر نیارد دوار
شرابی که هرگز ندارد خمار
به ایرانیان ده که یاری کنند
درین بزمگه میگساری کنند
بیا مطرب آن چنگ را سازکن
به قول دری نغمه آغاز کن
به زبر و بم انباز کن ای پری
در آهنگ سغدی نوای دری
تو آشوب شهری و ماه منی
بزن «شهر آشوب» اگر میزنی
درافکن به سر شور و بیداد کن
به سوز و گداز این غزل یاد کن
خوشا مرز آباد ایران زمین
خوش آن شهریاران با آفرین
خوش آن کاخهای نوآراسته
خوش آن سروقدان نوخاسته
خوش آن جویباران به فصل بهار
خوش آن لالهها رسته از جویبار
خوش آن شهر اصطخر مینونشان
خوشآنشیرمردان و گردنکشان
خوشا اکباتان و خوشا شهر شوش
خوش آنبلخ فرخنده جای سروش
خوشا هیرگانی و خوشا هری
خوشا دامغان، کشور صد دری
خوشا دشت البرز و شهر بزرگ
خوشآن مرز و آن مرزبان سترگ
خوشا دشتخوارزم و گرگان خوشا
خوشا آن دلیران گردن کشا
خوشا خاک تبریز مشکین نفس
خوشا ساحل سبز رود ارس
خوشا رود جیحون ، خوشا هیرمند
خوشا آن نشابور و کوه بلند
خوش آن روزگار همایون ما
خوش آن بخت پیروز میمون ما
کنون رفته آن تیر از شست ما
نمانده است جز باد در دست ما
کجا رفت هوشنگ و کو زردهشت
کجا رفت جمشید فرخسرشت
کجا رفت آن کاویانی درفش
کجا رفت آن تیغهای بنفش
کجا رفت آن کاوهٔ نامدار
کجا شد فریدون والاتبار
کجا شد «هکامن» کجا شد مدی
کجا رفت آن فره ایزدی
کجا رفت آن کورش دادگر
کجا رفت کمبوجی نامور
کجا رفت آن داریوش دلیر
کجا رفت دارای بن اردشیر
دلیران ایران کجا رفتهاند
که آرایش ملک بنهفتهاند
بزرگان که در زیر خاک اندراند
بیایند و بر خاک ما بگذرند
بپرسند از ایدر که ایران کجاست
همان مرز و بوم دلیران کجاست
ببینند کاین جای مانده تهی
ز اورنگ و دیهیم شاهنشهی
نه گوی ونه چوگاننه میدان نه اسب
نه استخر پیدا نه آذرگشسب
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۴۶ - به یاد عشقی
شبیچشم کیوان ز فکرت نخفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش بهپای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
که پیچید تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جداگشتاز او خون و خوی لختلخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
بهبرق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل ، چاک چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به خاک آب دیهیم و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام، شست
چو شد مست دادش عمودی به دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
بهعهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
بهسر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به مردم درآویخت چون پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
دژم گشته از رازهای نهفت
نحوست زده هاله برگرد اوی
رده بسته ناکامیش پیش روی
دریغ و اسف از نشیب و فراز
ز هر سو بر او ره گرفتند باز
سعادت ز پیشش گریزنده شد
طبیعت ازو اشگ ریزنده شد
فرشته خروشان برفته ز جای
تبسم کنان دیو پیشش بهپای
بجستیش برق نحوست ز چشم
ازو منتشر کینه و کید و خشم
چو دیوانگان سر فرو برد پیش
همی چرخ زد گرد بر گرد خویش
هوا گشت تاریک از اندیشهاش
از اندیشهاش شومتر، پیشهاش
دژم کرد بهری ز افلاک را
سیه کرد آن گوهر پاک را
درون دلش عقدهای زهردار
بپیچید و خمید مانند مار
زکامش برون جست مانند دود
تنورهزنان، شعلههای کبود
که پیچید تا بامدادان به درد
به ناخن بر و سینه را چاک کرد
چو آبستنان نعرهها کرد سخت
جداگشتاز او خون و خوی لختلخت
به دلش اندرون بد غمی آتشین
بر او سخت افشرده چنگال کین
یکی خنجر از برق بر سینه راند
بهبرق آن نحوست ز دل برفشاند
رها گشت کیوان هم اندر زمان
از آن شوم سوزندهٔ بیامان
سیه گوهر شوم بگداخته
که برقش ز کیوان جدا ساخته
ز بالا خروشان سوی خاک تاخت
به خاک آمد و جان عشقی گداخت
جوانی دلیر و گشاده زبان
سخنگوی و دانشور و مهربان
به بالا بسان یکی زاد سرو
خرامنده مانند زیبا تذرو
گشاده دل و برگشاده جبین
وطنخواه و آزاد و نغز و گزین
نجسته هنوز از جهان کام خویش
ندیده به واقع سرانجام خویش
نکرده دهانی خوش از زندگی
نگردیده جمع از پراکندگی
نگشته دلش بر غم عشق چیر
نخندیده بر چهر معشوق سیر
چو بلبل نوایش همه دردناک
گریبان بختش چو گل ، چاک چاک
هنوزش نپیوسته پر تا میان
نبسته به شاخی هنوز آشیان
به شب خفته برشاخه ی آرزو
سحرگاه با عشق در گفتگو
که از شست کیوان یکی تیر جست
جگرگاه مرغ سخنگوی خست
ز معدن جدا گشت سربی سیاه
گدازان چو آه دل بی گناه
ز صنع بشر نرم چون موم شد
سپس سخت چون بیخ زقوم شد
بمد بَر فرو رفت و گردن کشید
یکی دوزخی زیر دامن کشید
چو افعی به غاری درون جا گرفت
به دل کینهٔ مرد دانا گرفت
نگه کرد هر سو به خرد و کلان
به تیرهدلان و به روشندلان
به سردار و سالار و میر و وزیر
به اعیان و اشراف و خرد و کبیر
دربغ آمدش حمله آوردنا
به قلب سیهشان گذر کردنا
نچربید زورش به زورآوران
بجنبید مهرش با ستمگرن
ز ظالم بگردید و پیمان گرفت
سوی کاخ مظلوم جولان گرفت
سیه بود و کام از سیاهی نیافت
به سوی سپیدان رخ از رشگ تافت
به قصد سپیدان بیفراشت قد
سیهرو برد بر سپیدان حسد
ز دیوار عشقی درین بوم و بر
ندید ایچ دیوار کوتاهتر
بر او تاختن برد یک بامداد
گل عمر او چید و بر باد داد
به ما داد گیتی صلای نبرد
جهان تنگ شد بر خردمند مرد
زبان سخنور به تیغ جفا
چو سوسن برآورده شد از قفا
وزارت گروه سپاهی گرفت
گدا پویهٔ پادشاهی گرفت
از این ناکسان شد وزارت تباه
وزین ناکسان گشت فاسد سپاه
به کاغذ بدل شد کلاه مهی
نگون گشت دیهیم شاهنشهی
شه ناسزاوار از ایران گریخت
به خاک آب دیهیم و اورنگ ریخت
از او ناسزاوارتر جای او
همی خوست گیرد به یاسای او
به بنگاه کی تاخت دیو سفید
دژم گشت رخسار تابنده شید
ز افسون دیو مازندران
وطن تیره شد ازکران تاکران
برآمد یکی تندباد از جنوب
یکی سیل برخاست کاشانه کوب
زکوه سیه برشد ابری سیاه
بپوشید رخسار خورشید و ماه
زمانه برانگیخت اهریمنی
به تن کردش از خودسری جوشنی
بنوشاندش از جام نخوت نبید
سیه بود و کردش به حیلت سپید
بپیمود از آن تلخ می جام، شست
چو شد مست دادش عمودی به دست
بدوگفت مردم ندیم تواند
همه بندگان قدیم تواند
کسی کز تو بدگوید آن بد مباد
بداندیش تو در جهان خود مباد
بر او خواند مهرورز شاهنشهان
مهان کامدند از قفای مهان
بجنبید با نخوت وکبریا
به مغز اندرش کرم ماخولیا
که بر سر نهد تاج در قرن بیست
نشیند بر اورنگ سالی دویست
نژادی پدید آرد از خودسران
به آیین دیوان مازندران
بهعهدی که قیصر بود خاکسار
شه روس را تن شود پارپار
بهسر تاج گیتی خدایی نهد
ز نو تخمهٔ پادشاهی نهد
درین پویه دیو دژم بردمید
سیه گشت ازو روزگار سپید
به مردم درآویخت چون پیل مست
یکی تیغ زهر آبداده به دست
چو خر دُم علم کرد در بوستان
لگدکوب شد کشتهٔ دوستان
گهی جفته زد، گاه سرگین فکند
گهی سر فرو برد و چیزی بکند
لگد کرد و بشکست و افکند و ریخت
گلوی گل تازه از تن گسیخت
یکی تازه گل اندر آن باغ بود
به بیغارهٔ خر زبان برگشود
هنوزش ز خر بود بر لب نوا
که خر سر فروبرد و کندش ز جا
گل عاشقی بود و عشقیش نام
به عشق وطن خاک شد والسلام
نمو کرد و بشکفت و خندید و رفت
چو گل، صبحی از زندگی دید و رفت
ملکالشعرای بهار : مثنویات
شمارهٔ ۸۳ - شکایت از مردم زمانه
زمانه به قصد دلم بیدرنگ
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خونفشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخمهاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بیگمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
گشاید ز غم تیرهای خدنگ
نشان ساخته زآن دل خونفشان
زند تیرها راست بر یک نشان
نشاند سر اندر بن یکدگر
کز آن تیرها نیزه سازد مگر
ز بیداد مردم بنالم به زار
بگریم به مانند ابر بهار
گرم خون ز مژگان ببارد رواست
کزین مردمانم به دل زخمهاست
ز مژگان گرم اشگ تا دامن است
مپندار کان اشک چشم من است
بود جان شیرین من بیگمان
چکان از سر پنجهٔ مردمان
ملکالشعرای بهار : ترکیبات
شب زمستان
شب شد و باد خنک از جانب شمران وزید
ابر، فرش برفریزه بر سر یخ گسترید
لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید
در عزاگاه یتیمان، پردهٔ ماتم کشید
خاک، یخ بست و عزاکردند سر
خاک بر سر طفلکان بیپدر
ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده
بهر تفتیش سیهروزی این ماتمکده
در خیابان منعکس گشته به سطح یخزده
زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده
هم به پهلویش سگی زار و نزار
خفته در آغوش هم همچون دو یار
سگدویده روز تا شب از شمال و از جنوب
خورده مسکین پارههای سنگ و ضربتهای چوب
استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب
آن یتیم بیپدر هم پرسه کرده تا غروب
آخر شب این دو بدبخت نژند
زیر دیواری به یکدیگر رسند
هر دو محروم از سعادت، هر دو محکوم فنا
پیش طوفان طبیعت، پرکاهی بیبها
هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا
سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا
هر دو یکسانند با یک امتیاز
اینکه سگ را پوستینی هست باز
گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند
برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند
باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند
جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند
لیک زنگ نیمشب با صد خروش
بر توانگر گفته هر دم نوش نوش
ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست
در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست
در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست
چند بیرحمی، به فکر مردمان بودن خوشست
چند روزی ترک عادت بهتر است
این عمل از هر عبادت بهتر است
در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین
بر در دولتسرایت سوده زانو بر زمین
چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین
دستهای سردشان در خاکروبه ریزه چین
تو بهعشرت خفته در مشکوی خویش
از تو برگرداند ایزد روی خویش
بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است
بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است
همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است
دختران اهل احسان را جمال و عفت است
این تجارت نفع دارد از دو سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
خانهها لیکن ز بینانی خرابست ای دریغ!
شهر تهران مرکز عالیجنابست، ای دریغ!
بذل و بخشش بر تهیدستان صوابست ای دریغ!
دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ!
کاین زمستان اندرین شهر قدیم
سر بسر مردند اطفال یتیم
ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر
ای نواداران ز یأس بینوایان، الحذر
ای زبردستان ز خشم خردهپایان، الحذر
ای توانگر زین همه ظلم نمایان، الحذر
لطف کن تا خلق ساکت بگذرند
بر تو با خشم و حسادت ننگرند
ابر، فرش برفریزه بر سر یخ گسترید
لشگر تاریکی و سرما به شهر اندر دوید
در عزاگاه یتیمان، پردهٔ ماتم کشید
خاک، یخ بست و عزاکردند سر
خاک بر سر طفلکان بیپدر
ماه با چهر عبوس از ابر بیرون آمده
بهر تفتیش سیهروزی این ماتمکده
در خیابان منعکس گشته به سطح یخزده
زیر دیواری یتیمی گرسنه چنگل زده
هم به پهلویش سگی زار و نزار
خفته در آغوش هم همچون دو یار
سگدویده روز تا شب از شمال و از جنوب
خورده مسکین پارههای سنگ و ضربتهای چوب
استخوان خشک هم یخ بسته زیر خاکروب
آن یتیم بیپدر هم پرسه کرده تا غروب
آخر شب این دو بدبخت نژند
زیر دیواری به یکدیگر رسند
هر دو محروم از سعادت، هر دو محکوم فنا
پیش طوفان طبیعت، پرکاهی بیبها
هر دو را نقص قوانین خرد کرده زیر پا
سگ فقیر و بینوا، کودک فقیر و بینوا
هر دو یکسانند با یک امتیاز
اینکه سگ را پوستینی هست باز
گشته خالی کوچه و بازار از آیند و روند
برگدا کرده نگاه استارگان با زهرخند
باد هر دم داده دشنامش به آواز بلند
جای خاکش برف افشانده به فرق مستمند
لیک زنگ نیمشب با صد خروش
بر توانگر گفته هر دم نوش نوش
ای توانگر در غم بیچارگان بودن خوشست
در جهان بر بینوایان مهربان بودن خوشست
در پی جلب قلوب این و آن بودن خوشست
چند بیرحمی، به فکر مردمان بودن خوشست
چند روزی ترک عادت بهتر است
این عمل از هر عبادت بهتر است
در زمستان سالخورده سائلی زار و حزین
بر در دولتسرایت سوده زانو بر زمین
چند طفل یخ زده با مادری اندوهگین
دستهای سردشان در خاکروبه ریزه چین
تو بهعشرت خفته در مشکوی خویش
از تو برگرداند ایزد روی خویش
بر یتیمان لطف و بخشش پشتوان دولت است
بر فقیران رحم و احسان مایهٔ امنیت است
همچنین بهر پسرهاشان کمال و عزت است
دختران اهل احسان را جمال و عفت است
این تجارت نفع دارد از دو سو
لن تنالوا البر حتی تنفقوا
خانهها لیکن ز بینانی خرابست ای دریغ!
شهر تهران مرکز عالیجنابست، ای دریغ!
بذل و بخشش بر تهیدستان صوابست ای دریغ!
دستگیری بر فقیران دیریابست ای دربغ!
کاین زمستان اندرین شهر قدیم
سر بسر مردند اطفال یتیم
ای غنی از جنبش و جوش گدایان الحذر
ای نواداران ز یأس بینوایان، الحذر
ای زبردستان ز خشم خردهپایان، الحذر
ای توانگر زین همه ظلم نمایان، الحذر
لطف کن تا خلق ساکت بگذرند
بر تو با خشم و حسادت ننگرند
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۸
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۱۹
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۱ - پس از ورود به خاک بجنورد
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۲۴
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۴۱
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۰
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۵۴
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۷
ملکالشعرای بهار : رباعیات
شمارهٔ ۶۹