عبارات مورد جستجو در ۶۹۴ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۲۶۸
نه تنها از قدح مستی و از گل رنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
نوای محفل قدرت به صد آهنگ میجوشد
بجا واماندنت زیر قدم صد دشت گم دارد
اگر در گردش آیی خانه با فرسنگ میجوشد
جهان را بیتأمّل کردهای نظاره زین غافل
که این حیرتفزا از سینههای تنگ می جوشد
در این صحرا که یکسر بال طاووس است اجزایش
غباری گر به خود بالد همان نیرنگ میجوشد
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۲۸
فرصت انشایان هستی گر تکلف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
سکته مقداری در این مصرع توقف کردهاند
از مآل زندگی جمعی که دارند آگهی
کارهای عالم از دست تأسف کردهاند
هستی و امید جمعیت جنون وهم کیست
عافیت دارد چراغی کز نفس پف کردهاند
در مزاج خلق بیکاری هوس میپرورد
غافلان نام فضولی را تصوف کردهاند
گشتهاند آنهاکه در هنگامهٔ اغراض پیر
موسفیدی را به روی زندگی تف کردهاند
در حقیقت اتحاد کفر و ایمان ثابت است
اندکی از بدگمانیها، تخلف کردهاند
حسن یکتا کارگاه شوخی تمثال نیست
اینقدر آیینهپردازان تصرف کردهاند
بیدل از خوبان همین آیین استغنا خوش است
بر حیا ظلم است اگر با کس تلطف کردهاند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۵۸
رنگ اطوار ادبسنجان به قانون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
مصرع موج گهر از سکئه موزون ریختند
کس به نیرنگ تبسمهای خوبان پی نبرد
کز دم تیغ حیا خون چه مضمون ریختند
بینیازیهای خوبان میل قتل کس نداشت
خشکسالی بر حنا زد کز هوس خون ریختند
آبرو چندان درین ایام شد داغِتری
کز خجالت ابرها باران به جیحون ریختند
خرمی در شش جهت فرش است از رنگ بهار
اینقدر خون از دم تیغ که گلگون ریختند
شغل اسباب تعلق عالمی را تنگ داشت
دست بر هم سوده گردی کرد هامون ریختند
تا قیامت رنج خست میکشد نام لئیم
زر به هرجا شد گران بر دوش قارون ریختند
تا شکست اعتبار خود سران روشن شود
گرد چینی خانهها از موی مجنون ریختند
تا بنای فتنهٔ بیپا و سر گیرد ثبات
خاک ما بر باد میدادند گردون ریختند
با چکیدن، خون منصور مرا رنگی نبود
جرعهای در ساغر سرشار افزون ریختند
عشق غیر از عرض رسوایی ز ما چیزی نخواست
راز این نه پرده ما بودیم بیرون ریختند
گوهری در قلزم اسرار میبستند نقش
نقطهای سر زد ز کلک بیدل اکنون ریختند
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰
ناله ام پرورش آموز نهال اثر است
ور به دارت بنمایم که سراپا ثمر است
ناله در سینه ی من، یک نفس آرامش نیست
در دل خویش اثر کرد، چه کامل اثر است
رهبر بادیه ی عشق، تو را در هر گام
نیستی پیشتر و عمر ابد بر اثر است
شرم دار، ای نمک، این زخم فریبی بگذار
که دل و چشم من انباشته ی نیشتر است
گرد بازارچه ی عشق بگردم، که در او
عافیت سینه فروش و بلا دشنه گر است
عشق را سینه ی سنگ و دل گرم است ضرور
حسن نقشی است که هر لوحی از آن بهرور است
ور به دارت بنمایم که سراپا ثمر است
ناله در سینه ی من، یک نفس آرامش نیست
در دل خویش اثر کرد، چه کامل اثر است
رهبر بادیه ی عشق، تو را در هر گام
نیستی پیشتر و عمر ابد بر اثر است
شرم دار، ای نمک، این زخم فریبی بگذار
که دل و چشم من انباشته ی نیشتر است
گرد بازارچه ی عشق بگردم، که در او
عافیت سینه فروش و بلا دشنه گر است
عشق را سینه ی سنگ و دل گرم است ضرور
حسن نقشی است که هر لوحی از آن بهرور است
رضیالدین آرتیمانی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱
با رخ همچو صبح و زلف چو شام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمیمیرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
بامــــدادان بر آی بر لب بام
تا بدانند نور از ظلمت
تا شناسنــد صبح را از شـــــــام
بگذری گر ز معبد گبران
ور بر آئی به قبلهٔ اسلام
نشناسند زاهدان محراب
نپرستند کافران اصنام
محض عشوه است مر تو را ترکیب
وز کرشمه است مر تو را اندام
از دعای فرشته بیزارم
گر از آن لب دهی مرا دشنام
گر بسنجی تو عقل را با عشق
می بدانی تو نور را ز ظلام
نکنی فرق نیک را از بد
نشناسی حلال را ز حرام
دور از آن آستان نمیمیرم
آه از این روی، آه از این اندام
قصهٔ خود رضی بیا و مگو
از تو چون کس نمیبرد پیغام
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۳۸۳
بهشوخی زد طربغم آفریدند
مکرر شد عسان سم آفریدند
نثار نازی از اندیشه گل کرد
دو عالم جان به یک دم آفریدند
به زخم اضطراب بسمل ما
ز خون رفته مرهم آفریدند
شکست عافیت آهنگ گردید
به هرجا ساز آدم آفریدند
جهان جوش بهار بینیازیست
به یک صورت دو گل کم آفریدند
به هرجا وحشت ما عرضه دادند
شرار و برق بیرم آفریدند
گل این بوستان آفت بهار است
شکست و رنگ توأم آفریدند
به تسکین دل مجروح بسمل
پر افشانده مرهم آفریدند
به پیری گریه کن کایینه ی صبح
برای عرض شبنم آفریدند
کریمان خون شوید از خجلت جود
که شهرت خاص حاتم آفریدند
چون ماه نو خم وضع سجودم
ز پیشانی مقدم آفریدند
نه مخموری نه مستی چیست بیدل
دماغت از چه عالم آفریدند
مکرر شد عسان سم آفریدند
نثار نازی از اندیشه گل کرد
دو عالم جان به یک دم آفریدند
به زخم اضطراب بسمل ما
ز خون رفته مرهم آفریدند
شکست عافیت آهنگ گردید
به هرجا ساز آدم آفریدند
جهان جوش بهار بینیازیست
به یک صورت دو گل کم آفریدند
به هرجا وحشت ما عرضه دادند
شرار و برق بیرم آفریدند
گل این بوستان آفت بهار است
شکست و رنگ توأم آفریدند
به تسکین دل مجروح بسمل
پر افشانده مرهم آفریدند
به پیری گریه کن کایینه ی صبح
برای عرض شبنم آفریدند
کریمان خون شوید از خجلت جود
که شهرت خاص حاتم آفریدند
چون ماه نو خم وضع سجودم
ز پیشانی مقدم آفریدند
نه مخموری نه مستی چیست بیدل
دماغت از چه عالم آفریدند
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۵۵۲
تا مقابل بر رخ آن شعله پیکر میشود
جوهر آیینه ها بال سمندر می شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشود
حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشود
مژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور میشود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم
رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشود
میفزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشود
بینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست
سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشود
سعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام
از خمیدن پیکر من خط ساغر میشود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگیست
گر به آب دیده طرف دامنی تر میشود
نسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشود
بیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا
اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشود
جوهر آیینه ها بال سمندر می شود
گر چنین دارد اثر نیرنگ سودای خطش
صفحهٔ خورشید هممحتاج مسطر میشود
حسن و عشق آنجا که با هم جوش الفت میزند
نور شمع آیینه وپروانه جوهر میشود
در محبت نیز رنگ زرد دارد اعتبار
هرکسی را شمع عزت روشن از زر میشود
مژده ای کوششکه از توفانعالمگیر شوق
خاک ساحل مرده ما هم شناور میشود
در هوایت نامهٔ آهی گر انشا میکنم
رنگم از بیطاقتی بال کبوتر میشود
میفزاید رونق قدر من از طعن خسان
تیغ تمکین مرا زنگار جوهر میشود
بینصیبان را هدیت مایهٔگمراهیست
سایه رنگش در فروغ مه سیهتر میشود
سعی پیری کم بسازد دستگاه مستیام
از خمیدن پیکر من خط ساغر میشود
در بساط پاکبازان خجلت آلودگیست
گر به آب دیده طرف دامنی تر میشود
نسخهٔ ما ر ا ورقگرداندنی درکار نیست
دفترگل رنگ اگرگرداند ابتر میشود
بیندامت نیست بیدل وحشت اهل حیا
اشکرا از ترکتمکین خاک بر سر میشود
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۶۶۲
با همه بیدست و پایی اندکی همتگمار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
آسمان میبالد اینجا کودک دامن سوار
وضع بیکاری دلیل انفعال کس مباد
تا ز سعی ناخنت کاری گشاید سر مخار
پرفشانیهاست ساز اعتبار، آگاه باش
غیر رنگ و بو چه دارد کسوت رنگ بهار
سرو اگر باشد به این دلبستگی آزادیش
ناله خواهد شد ز طوق قمریان فتراکوار
فرق نتوان یافتن در عبرتآباد ظهور
اشک شمع انجمن تا گریهٔ شمع مزار
در چمن هر جا مهیای پرافشانی است رنگ
غنچه میگوید قفس تنگ است پاس شرم دار
راه صحرای عدم طیکردنت آسان نبود
تا نفس سر میزند بنشین و خار از پا برآر
عالمی را طینت بیحاصلم بیکار کرد
بر حنا میچربد این رنگی که من دارم به کار
هرکجا پا مینهم از تیرگی پا میخورم
چون نفس هرچند دارم راه در آیینهزار
وعدهٔ دیدار در خاکم نشاند و پیر کرد
شد سفید آخر ز مویم کوچههای انتظار
ظرف وصلم نیست اما در کمینگاه امید
رفتن رنگم تهیکردهست یک آغوشوار
حرص آسان برنمیدارد دل از اسباب جاه
عمرها باید که گردد آب درگوهر غبار
گرد جاه از آشیان فقر بیرون راندهام
خورده است این نقد هم ازتنگی دستم فشار
بیخودی بیدل فسون شعلهٔ جواله داشت
رنگ گرداندن کشید آخر به گرد من حصار
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۷
به ذوق گرد رهت میدوم سراسر باغ
ز بوی گل نمکی میزنم به زخم دماغ
سزد که بیخودیام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشتهام لیکن
چو شمع یافتهام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کردهام ز بیخبری
چه رنگها که نرفتهست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی که سخن داغ بیرواجیهاست
چو غنچه بر لب خاموش چیدهایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمیگیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد
به هوش باش که مستان شکستهاند ایاغ
چه کوری است که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید میبرند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کیام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
ز بوی گل نمکی میزنم به زخم دماغ
سزد که بیخودیام بخشد از بهار سراغ
پی شکستن رنگی رسیده است به باغ
به فکر عافیت از سر گذشتهام لیکن
چو شمع یافتهام زبر پای خوبش سراغ
هزار جلوه زیان کردهام ز بیخبری
چه رنگها که نرفتهست از کف صبّاغ
ز نقد عیش جنون یاس مهر جام مپرس
به غیر داغ میی نیست در پیالهٔ داغ
به عالمی که سخن داغ بیرواجیهاست
چو غنچه بر لب خاموش چیدهایم دماغ
در آفتاب یقین چرخ و انجمش عدم است
چو شب گمان تو طاووس بسته بر پر زاغ
فضولی تو مقابل پسند یکتایی است
مباد جلوهٔ تحقیق کس به آینه داغ
چراغ رهگذر باد در نمیگیرد
درین چمن چقدر سعی لاله سوخت دماغ
ز دور چرخ درین انجمن که دارد باد
به هوش باش که مستان شکستهاند ایاغ
چه کوری است که خفاش طینتان دلیل
به سیر خانهٔ خورشید میبرند چراغ
غبار عالم اندیشهٔ کیام بیدل
که دارم از چمن اعتبار رنگ فراغ
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۹۳
بر خود از ساز شکفتنکیگمان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
درخور نامت تبسم در دهان دارد عقیق
جای آن داردکه باشد باب دندان طمع
نسبت دوری به لعل دلبران دارد عقیق
بسکه بیآب است این صحرای شهرت اعتبار
روز و شب نقش نگین زیر زبان دارد عقیق
سادگی دارالامان بی تمیزان بوده است
حلقههای دام را خاتمگمان دارد عقیق
عیب ما رنگین خیالان معنی باریک ماست
عرض نقصان تا دهد از رگ زبان دارد عقیق
هر کسی تا خاکگردیدن به رنگی بسمل است
خون رنگی در فسردنها روان دارد عقیق
حرص هر جا غالب افتد بر جگر دندان فشار
در هجوم تشنگیها امتحان دارد عقیق
هرکه میبینی به قدر شهرت از خود رفته است
سودنامی هم به تحصیل زیان دارد عقیق
بیجگر خوردن میسر نیست پاس اعتبار
آبرو در موج خون دل نهان دارد عقیق
اعتبارات جهان پر بینسق افتاده است
جانکنیها بهر نام دیگران دارد عقیق
خون دل را در بساط دیده رنگی دیگر است
آبرو در خاتم افزونتر ز کان دارد عقیق
لعل ها از بهر مشتاقان تبسمپرور است
آب باربکی به ذوق تشنگان دارد عقیق
محو لعلت را فسردن نیز آب زندگیست
همچو دل تا رنگ خونی هست جان دارد عقیق
نیست بیدل کاهش ایام بر دلخستگان
در شکست خود همان خط امان دارد عقیق
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۸
بسکه افتادهست باغ آبرو نایاب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
ذوق عشرت آبگردد تا کند مهتاب گل
زبن طلسم رنگ و بو سامان آزادی کنید
نیست اینجا غیر دامن چیدن از اسباب گل
هرزهگویی چند؟ لختی گرد خود گردیدنی
شاخسار موج هم میبندد ازگرداب گل
هرکجا شمع جمال او نباشد جلوهگر
دیدهها تا جام صهبا دارد از مهتاب گل
بسکه خوبان از جمالت غرق خجلت مردهاند
در چمن مشکل اگر آید به روی آب گل
از صلای ساغر چشم فرنگی مشربت
بر لب زاهدکند خمیازه تا محرابگل
نوبهاری هست مفت عشرت ای سوداییان
رشتهٔ ساز جنون را میشود مضراب گل
مست خاک ما کمینگاه بهار حیرتست
بعد ازبن خواهد فشاند در ره احباب گل
راحت ما را همان پرواز بالین پر است
در نقاب اضطراب رنگ دارد خواب گل
در همه اوقات پاس حال باید داشتن
ننگ هشیاریست کز مستان کند آداب گل
شوخی اظهار آخر با مزاج ما نساخت
آتشی در طبع رنگ است و ندارد تاب گل
عمرها شد شوخی دیده خرامی کردهام
میکند از چشم من بیدل همان سیماب گل
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۳
گر چراغ ازنفس سوخته بر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
شب هنگامهٔ تشویش سحر میکردم
آرزو در غم نامحرمی فرصت سوخت
کاشکی سیرگریبان شرر میکردم
گرد اوهام رهایی نشکستم هیهات
تا قفس را نفسی بالش پر میکردم
یاد آن دولت بیدارکه در خواب عدم
چشمنگشوده بر آنجلوه نظر میکردم
زان تبسمکه حیا زیر لبش پنهان داشت
چه شناهاکه نه در موجگهر میکردم
آه بیدردی فرصت نپسندید از من
آن قدر جهد که خونی به جگر میکردم
فطرت از جوهر تنزیهکه در طبع من است
آب میشد اگر اظهار هنر میکردم
این بناییکه جهان خمزدهٔ پستی اوست
نردبان داشت اگر زبر و زبر میکردم
امشبم نالهٔ دل اشک فشان پر میزد
چقدر حل معمای شرر میکردم
قدم سعی به جایی نرساندم بیدل
کاش چشمی به نمی آبله تر میکردم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۴
صبح است ازین مرحلهٔ یاس به در زن
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان
بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره کار تو لذات جهان است
گر دست دهد نالهات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن
خامیست درین میکده گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلیست
دل جمعکن و سنگ به سامان گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است
خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل کوشش بیهوده نباشی
بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند
تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون هم
گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولیست زپیچ و خم آمال
این شاخ پراکنده دمیدهست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست
یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی
خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
چون صبح تو هم دامن آهی به کمر زن
کم نیستی از غیرت فریاد ضعیفان
بر باد رو و دست به دامان اثر زن
چون نی گره کار تو لذات جهان است
گر دست دهد نالهات آتش به شکر زن
خمها همه سنگند زمینگیر فشردن
خامیست درین میکده گو جوش شرر زن
زین بحر خطر مقصد غواص تسلیست
دل جمعکن و سنگ به سامان گهر زن
ساغرکش این میکده مخموری راز است
خمیازه مهیاکن و بر حلقهٔ در زن
تا منفعل کوشش بیهوده نباشی
بر آتش افسردهٔ ما دامن تر زن
مجنون روشان خانهٔ در بستهٔ امنند
تا خون نخوری گل به در کسب هنر زن
در ملک هوس رفع خمار است جنون هم
گر دست به جامت نرسد دست به سر زن
قطع نظر اولیست زپیچ و خم آمال
این شاخ پراکنده دمیدهست تبر زن
پر مایل نیرنگ تعلق نتوان زیست
یک چین جبین دامن ازین معرکه برزن
بیدل دلت از گریه نشد نرم گدازی
خواب تو گران است به رخ آب دگر زن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۸۵
بس رشک قامت او سوخت سر تا پای سرو
موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست
یک قلم دست تهی میروید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست
طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغکس مباد
یک رکگردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد
این چمن بیآب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش
کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود
از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده میکند
طوق قمری میفزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک میگردد درین حرمانسرا
عارض رنگینگل تا قامت رعنای سرو
موج قمری ریخت از خاکستر اجزای سرو
پیکر آزادی و بار تحمل تهمتست
یک قلم دست تهی میروید از اعضای سرو
نالهٔ آزاد الفت پرور زنجیر نیست
طوق قمری تا کجا خالی نماید جای سرو
نخوت آزادگی دود دماغکس مباد
یک رکگردن نمایانست سر تا پای سرو
نالهٔ درد طراوت آبیار دل نشد
این چمن بیآب ماند از نارساییهای سرو
شور حسن از ساز عاشق بشنو و خاموش باش
کوکوی قمریست اینجا قلقل مینای سرو
رنگ و بو هم قابل تشریف آزادی نبود
از تکلف دوختند این جامه بر بالای سرو
صفر در معنی الفها را یکی ده میکند
طوق قمری میفزاید قدر استغنای سرو
خاک بر سرکرده عشق و پای درگل ماندحسن
گر بهار این رنگ دارد حیف قمری وای سرو
بیدل آخر خاک میگردد درین حرمانسرا
عارض رنگینگل تا قامت رعنای سرو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۷۶۵
تنش را پیرهن چونگل دمید افسون عریانی
قبای لالهگون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق میپیچد ز ریحانی
مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمیباید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمیبندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه میپرسی هنوز آیینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بیامل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بیبهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذرهام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
قبای لالهگون افزود بر رنگش درخشانی
جنون حسن از زنجیر هم خواهدگذشت آخر
خطش امروز بر تعلیق میپیچد ز ریحانی
مژه گو بال میزن من همان محو تماشایم
به سعی صیقل از آیینه نتوان رُفت حیرانی
نمیباید به تعمیر جسد خون جگر خوردن
بنای نقش پایی را چه معموری چه ویرانی
به رنگ غنچه تاکی داغ بیدردی به دل چیدن
چو شبنم آب شو شاید گل اشکی بخندانی
هوس در نسخهٔ تسلیم ما صورت نمیبندد
نگه نتوان نوشتن بر بیاض چشم قربانی
بهار سادگی مفتست گلباز تماشا را
دمی آیینه گل کن تا دو عالم رنگ گردانی
ندارد نقشی از عبرت دبستان خودآرایی
ز درد دل چه میپرسی هنوز آیینه میخوانی
کمینگاه شکست شیشهٔ یکدیگر است اینجا
مبادا از سر این کوه سنگی را بغلتانی
نیابی بیامل طبع گرفتاران عالم را
رسایی آشیان دارد همین در موی زندانی
ندارد بلبل تصویر جز تسلیم پردازی
همان در خانهٔ نقاش ماند از ما پر افشانی
عدم هم بیبهاری نیست تخم ناامیدی را
به عبرتگاه محشر یارب از خاکم نرویانی
دچار هر که گشتم چشم پوشید از غبار من
درین صحرای عبرت امتحانی بود عریانی
دل هر ذرهام چندین رم آهو جنون دارد
غبارم رنگ دشتی ریخت بیدل از پریشانی
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۲۸
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۶
خوش خیالی به خواب رو بنمود
نقش نقاش را نکو بنمود
همه عالم جمیل پیدا شد
حضرت او جمال چو بنمود
جام گیتی نما پدید آورد
چون نگه کرد او به او بنمود
هر که با ما نشست در دریا
عین ما دید سو به سو بنمود
چشم احول یکی دو می بیند
لاجرم او یکی به دو بنمود
رشته یک توست در نظر ما را
گر به چشم کسی دو تو بنمود
در هر آئینه ای که ما دیدیم
سید و بنده روبرو بنمود
نقش نقاش را نکو بنمود
همه عالم جمیل پیدا شد
حضرت او جمال چو بنمود
جام گیتی نما پدید آورد
چون نگه کرد او به او بنمود
هر که با ما نشست در دریا
عین ما دید سو به سو بنمود
چشم احول یکی دو می بیند
لاجرم او یکی به دو بنمود
رشته یک توست در نظر ما را
گر به چشم کسی دو تو بنمود
در هر آئینه ای که ما دیدیم
سید و بنده روبرو بنمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۴۳
هر در که به روی ما گشایند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالهٔ شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماهرویان
آئینهٔ حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
حسن دیگری به ما نمایند
هر دم به پیالهٔ شرابی
ذوق دگرم همی فزایند
در میکده دلبران عیار
صد دل به کرشمه ای ربایند
رندان مستند و لاابالی
مستانه سرود می سرایند
دیدیم جمال ماهرویان
آئینهٔ حضرت خدایند
بینند همه که ما چه دیدیم
گر پرده ز روی بر گشایند
بزمی سازند هر زمانی
تا سید و بنده خوش برآیند
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۸۲۳
صورت و معنی و جام جم نگر
نعمت والله را با هم نگر
گر نمی بینی ورای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان به شادی ما بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آب لب خندان ببین
سرخ روئی گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
نعمت والله را با هم نگر
گر نمی بینی ورای عالمش
دیده را بگشا و در عالم نگر
جام می بستان به شادی ما بنوش
در صفای جام می همدم نگر
غنچه را با آب لب خندان ببین
سرخ روئی گل خرم نگر
عشق در شور است و دایم در سرور
عقلک بیچاره را در غم نگر
اسم اعظم در سواد اعظم است
در سواد اعظم آن اعظم نگر
راه سید هر کسی کو گم کند
کم زنش او را و او را کم نگر
شاه نعمتالله ولی : مثنویات
شمارهٔ ۷۹
در این صورت بیا معنی طلب کن
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت تو را معنی فزاید
بود هر صورتی آئینهای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا
بیان این سخن یعنی طلب کن
به هر صورت که بنماید جمالش
جمالش بین و آن صورت خیالش
گذر کن بر سر بازار جنّت
که او بنمایدت معنی به صورت
به هر صورت تو را حسنی نماید
از آن صورت تو را معنی فزاید
بود هر صورتی آئینهای خوب
که بنماید به تو معنی محبوب
تو را در جنّت و ما را همین جا
بود این سلطنت ای جان بابا