عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۰
عشق جانان در جهان هرگز نبودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
یا چو بود اندر دلم کمتر فزودی کاشکی
آزمودم درد و داغ عشق باری صد هزار
همچو من معشوقه یک ره آزمودی کاشکی
نغنویدم زان خیالش را نمیبینم به خواب
دیده گریان من یک شب غنودی کاشکی
از چه ننماید به من دیدار خویش آن دلفروز
راضیم راضی چنان روی ار نمودی کاشکی
هر زمان گویم ز داغ عشق و تیمار فراق
دل ربود از من نگارم جان ربودی کاشکی
نالههای زار من شاید که گر کس نشنود
لابههای زار من یک شب شنودی کاشکی
سعدی از جان میخورد سوگند و میگوید به دل
وعدههایش را وفا باری نمودی کاشکی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۱
سخت زیبا میروی یک بارگی
در تو حیران میشود نظارگی
این چنین رخ با پری باید نمود
تا بیاموزد پری رخسارگی
هر که را پیش تو پای از جای رفت
زیر بارش برنخیزد بارگی
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
دوست تا خواهی به جای ما نکوست
در حسودان اوفتاد آوارگی
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق به جز بیچارگی
در تو حیران میشود نظارگی
این چنین رخ با پری باید نمود
تا بیاموزد پری رخسارگی
هر که را پیش تو پای از جای رفت
زیر بارش برنخیزد بارگی
چشمهای نیم خوابت سال و ماه
همچو من مستند بی میخوارگی
خستگانت را شکیبایی نماند
یا دوا کن یا بکش یک بارگی
دوست تا خواهی به جای ما نکوست
در حسودان اوفتاد آوارگی
سعدیا تسلیم فرمان شو که نیست
چاره عاشق به جز بیچارگی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۲
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۳
بسم از هوا گرفتن که پری نماند و بالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
به کجا روم ز دستت که نمیدهی مجالی
نه ره گریز دارم نه طریق آشنایی
چه غم اوفتادهای را که تواند احتیالی
همه عمر در فراقت بگذشت و سهل باشد
اگر احتمال دارد به قیامت اتصالی
چه خوش است در فراقی همه عمر صبر کردن
به امید آن که روزی به کف اوفتد وصالی
به تو حاصلی ندارد غم روزگار گفتن
که شبی نخفته باشی به درازنای سالی
غم حال دردمندان نه عجب گرت نباشد
که چنین نرفته باشد همه عمر بر تو حالی
سخنی بگوی با من که چنان اسیر عشقم
که به خویشتن ندارم ز وجودت اشتغالی
چه نشینی ای قیامت بنمای سرو قامت
به خلاف سرو بستان که ندارد اعتدالی
که نه امشب آن سماع است که دف خلاص یابد
به طپانچهای و بربط برهد به گوشمالی
دگر آفتاب رویت منمای آسمان را
که قمر ز شرمساری بشکست چون هلالی
خط مشک بوی و خالت به مناسبت تو گویی
قلم غبار میرفت و فرو چکید خالی
تو هم این مگوی سعدی که نظر گناه باشد
گنه است برگرفتن نظر از چنین جمالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۴
ترحم ذلتی یا ذا المعالی
و واصلنی اذا شوشت حالی
الا یا ناعس الطرفین سکری
سل السهران عن طول اللیالی
ندارم چون تو در عالم دگر دوست
اگر چه دوستی دشمن فعالی
کمال الحسن فی الدنیا مصون
کمثل البدر فی حد الکمال
مرکب در وجودم همچو جانی
مصور در دماغم چون خیالی
فما ذالنوم قیل النوم راحه
و مالی النوم فی طول اللیالی
دمی دلداری و صاحب دلی کن
که برخور بادی از صاحب جمالی
الم تنظر الی عینی و دمعی
تری فی البحر اصداف اللآلی
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز درد ناله زارم بنالی
لقد کلفت مالم اقو حملا
و مالی حیله غیر احتمالی
که کوته باد چون دست من از دوست
زبان دشمنان از بدسگالی
الا یا سالیا عنی توقف
فما قلب المعنی عنک سال
به چشمانت که گر چه دوری از چشم
دل از یاد تو یک دم نیست خالی
منعت الناس یستسقون غیثا
ان استرسلت دمعا کاللآلی
جهانی تشنگان را دیده در توست
چنین پاکیزه پندارم زلالی
ولی فیک الاراده فوق وصف
ولکن لم تردنی ما احتیالی
چه دستان با تو درگیرد چو روباه
که از مردم گریزان چون غزالی
جرت عینای من ذکراک سیلا
سل الجیران عنی ما جری لی
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی
حفاظی لم یزل مادمت حیا
و لو انتم ضجرتم من وصالی
دلت سخت است و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم بر کمالی
اذا کان اقتضاحی فیک حلوا
فقل لی مالعذالی و مالی
مرا با روزگار خویش بگذار
نگیرد سرزنش در لاابالی
ترانی ناظما فی الوجد بیتا
و طرفی ناثر عقد اللآلی
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاسر جمالی
و ان کنتم سئمتم طول مکثی
حوالیکم فقد حان ارتحالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی
و واصلنی اذا شوشت حالی
الا یا ناعس الطرفین سکری
سل السهران عن طول اللیالی
ندارم چون تو در عالم دگر دوست
اگر چه دوستی دشمن فعالی
کمال الحسن فی الدنیا مصون
کمثل البدر فی حد الکمال
مرکب در وجودم همچو جانی
مصور در دماغم چون خیالی
فما ذالنوم قیل النوم راحه
و مالی النوم فی طول اللیالی
دمی دلداری و صاحب دلی کن
که برخور بادی از صاحب جمالی
الم تنظر الی عینی و دمعی
تری فی البحر اصداف اللآلی
به گوشت گر رسانم ناله زار
ز درد ناله زارم بنالی
لقد کلفت مالم اقو حملا
و مالی حیله غیر احتمالی
که کوته باد چون دست من از دوست
زبان دشمنان از بدسگالی
الا یا سالیا عنی توقف
فما قلب المعنی عنک سال
به چشمانت که گر چه دوری از چشم
دل از یاد تو یک دم نیست خالی
منعت الناس یستسقون غیثا
ان استرسلت دمعا کاللآلی
جهانی تشنگان را دیده در توست
چنین پاکیزه پندارم زلالی
ولی فیک الاراده فوق وصف
ولکن لم تردنی ما احتیالی
چه دستان با تو درگیرد چو روباه
که از مردم گریزان چون غزالی
جرت عینای من ذکراک سیلا
سل الجیران عنی ما جری لی
نمایندت به هم خلقی به انگشت
چو بینند آن دو ابروی هلالی
حفاظی لم یزل مادمت حیا
و لو انتم ضجرتم من وصالی
دلت سخت است و پیمان اندکی سست
دگر در هر چه گویم بر کمالی
اذا کان اقتضاحی فیک حلوا
فقل لی مالعذالی و مالی
مرا با روزگار خویش بگذار
نگیرد سرزنش در لاابالی
ترانی ناظما فی الوجد بیتا
و طرفی ناثر عقد اللآلی
نگویم قامتت زیباست یا چشم
همه لطفی و سرتاسر جمالی
و ان کنتم سئمتم طول مکثی
حوالیکم فقد حان ارتحالی
چو سعدی خاک شد سودی ندارد
اگر خاک وی اندر دیده مالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۵
هرگز حسد نبردم بر منصبی و مالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
الا بر آن که دارد با دلبری وصالی
دانی کدام دولت در وصف مینیاید
چشمی که باز باشد هر لحظه بر جمالی
خرم تنی که محبوب از در فرازش آید
چون رزق نیکبختان بی محنت سؤالی
همچون دو مغز بادام اندر یکی خزینه
با هم گرفته انسی وز دیگران ملالی
دانی کدام جاهل بر حال ما بخندد
کاو را نبوده باشد در عمر خویش حالی
بعد از حبیب بر من نگذشت جز خیالش
وز پیکر ضعیفم نگذاشت جز خیالی
اول که گوی بردی من بودمی به دانش
گر سودمند بودی بی دولت احتیالی
سال وصال با او یک روز بود گویی
و اکنون در انتظارش روزی به قدر سالی
ایام را به ماهی یک شب هلال باشد
وآن ماه دلستان را هر ابرویی هلالی
صوفی نظر نبازد جز با چنین حریفی
سعدی غزل نگوید جز بر چنین غزالی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۷
بسیار سفر باید تا پخته شود خامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
صوفی نشود صافی تا درنکشد جامی
گر پیر مناجات است ور رند خراباتی
هر کس قلمی رفتهست بر وی به سرانجامی
فردا که خلایق را دیوان جزا باشد
هر کس عملی دارد من گوش به انعامی
ای بلبل اگر نالی من با تو هم آوازم
تو عشق گلی داری من عشق گل اندامی
سروی به لب جویی گویند چه خوش باشد
آنان که ندیدستند سروی به لب بامی
روزی تن من بینی قربان سر کویش
وین عید نمیباشد الا به هر ایامی
ای در دل ریش من مهرت چو روان در تن
آخر ز دعاگویی یاد آر به دشنامی
باشد که تو خود روزی از ما خبری پرسی
ور نه که برد هیهات از ما به تو پیغامی
گر چه شب مشتاقان تاریک بود اما
نومید نباید بود از روشنی بامی
سعدی به لب دریا دردانه کجا یابی
در کام نهنگان رو گر میطلبی کامی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۸
تو کدامی و چه نامی که چنین خوب خرامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بتهای رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
مینمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
خون عشاق حلال است زهی شوخ حرامی
بیم آن است دمادم که چو پروانه بسوزم
از تغابن که تو چون شمع چرا شاهد عامی
فتنه انگیزی و خون ریزی و خلقی نگرانت
که چه شیرین حرکاتی و چه مطبوع کلامی
مگر از هیئت شیرین تو میرفت حدیثی
نیشکر گفت کمر بستهام اینک به غلامی
کافر ار قامت همچون بت سنگین تو بیند
بار دیگر نکند سجده بتهای رخامی
بنشین یک نفس ای فتنه که برخاست قیامت
فتنه نادر بنشیند چو تو در حال قیامی
بلعجب باشد از این خلق که رویت چو مه نو
مینمایند به انگشت و تو خود بدر تمامی
کس نیارد که کند جور در اقبال اتابک
تو چنین سرکش و بیچاره کش از خیل کدامی
آفت مجلس و میدان و هلاک زن و مردی
فتنه خانه و بازار و بلای در و بامی
در سر کار تو کردم دل و دین با همه دانش
مرغ زیرک به حقیقت منم امروز و تو دامی
طاقتم نیست ز هر بیخبری سنگ ملامت
که تو در سینه سعدی چو چراغ از پس جامی
سعدی : غزلیات
غزل ۵۹۹
چون تنگ نباشد دل مسکین حمامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل میرسد از دوست پیامی
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نماندهست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
کهش یار هم آواز بگیرند به دامی
دیشب همه شب دست در آغوش سلامت
و امروز همه روز تمنای سلامی
آن بوی گل و سنبل و نالیدن بلبل
خوش بود دریغا که نکردند دوامی
از من مطلب صبر جدایی که ندارم
سنگیست فراق و دل محنت زده جامی
در هیچ مقامی دل مسکین نشکیبد
خو کرده صحبت که برافتد ز مقامی
بی دوست حرام است جهان دیدن مشتاق
قندیل بکش تا بنشینم به ظلامی
چندان بنشینم که برآید نفس صبح
کان وقت به دل میرسد از دوست پیامی
آنجا که تویی رفتن ما سود ندارد
الا به کرم پیش نهد لطف تو گامی
زان عین که دیدی اثری بیش نماندهست
جانی به دهان آمده در حسرت کامی
سعدی سخن یار نگوید بر اغیار
هرگز نبرد سوختهای قصه به خامی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۰
صاحب نظر نباشد در بند نیک نامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانهای ولیکن بس بر کنار دامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که میخرامی
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پستهات ببیند وقتی که در کلامی
در حسن بینظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
لایقتر از امیری در خدمتت اسیری
خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
فردا به داغ دوزخ ناپختهای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
هر لحظه سر به جایی بر میکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
خاصان خبر ندارند از گفت و گوی عامی
ای نقطه سیاهی بالای خط سبزش
خوش دانهای ولیکن بس بر کنار دامی
حور از بهشت بیرون ناید تو از کجایی
مه بر زمین نباشد تو ماه رخ کدامی
دیگر کسش نبیند در بوستان خرامان
گر سرو بوستانت بیند که میخرامی
بدر تمام روزی در آفتاب رویت
گر بنگرد بیارد اقرار ناتمامی
طوطی شکر شکستن دیگر روا ندارد
گر پستهات ببیند وقتی که در کلامی
در حسن بینظیری در لطف بی نهایت
در مهر بی ثباتی در عهد بی دوامی
لایقتر از امیری در خدمتت اسیری
خوشتر ز پادشاهی در حضرتت غلامی
ترک عمل بگفتم ایمن شدم ز عزلت
بی چیز را نباشد اندیشه از حرامی
فردا به داغ دوزخ ناپختهای بسوزد
کامروز آتش عشق از وی نبرد خامی
هر لحظه سر به جایی بر میکند خیالم
تا خود چه بر من آید زین منقطع لگامی
سعدی چو ترک هستی گفتی ز خلق رستی
از سنگ غم نباشد بعد از شکسته جامی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۱
ای دریغا گر شبی در بر خرابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی
گر مرا عشقت به سختی کشت سهل است این قدر
کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی
در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من
گر امید صلح باری در جوابت دیدمی
راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب
گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی
آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن
در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک
گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
سرگران از خواب و سرمست از شرابت دیدمی
روز روشن دست دادی در شب تاریک هجر
گر سحرگه روی همچون آفتابت دیدمی
گر مرا عشقت به سختی کشت سهل است این قدر
کاش کاندک مایه نرمی در خطابت دیدمی
در چکانیدی قلم بر نامه دلسوز من
گر امید صلح باری در جوابت دیدمی
راستی خواهی سر از من تافتن بودی صواب
گر چو کژبینان به چشم ناصوابت دیدمی
آه اگر وقتی چو گل در بوستان یا چون سمن
در گلستان یا چو نیلوفر در آبت دیدمی
ور چو خورشیدت نبینم کاشکی همچون هلال
اندکی پیدا و دیگر در نقابت دیدمی
از منت دانم حجابی نیست جز بیم رقیب
کاش پنهان از رقیبان در حجابت دیدمی
سر نیارستی کشید از دست افغانم فلک
گر به خدمت دست سعدی در رکابت دیدمی
این تمنایم به بیداری میسر کی شود
کاشکی خوابم گرفتی تا به خوابت دیدمی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۲
آسوده خاطرم که تو در خاطر منی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیدهها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکستهایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
گر تاج میفرستی و گر تیغ میزنی
ای چشم عقل خیره در اوصاف روی تو
چون مرغ شب که هیچ نبیند به روشنی
شهری به تیغ غمزه خونخوار و لعل لب
مجروح میکنی و نمک میپراکنی
ما خوشه چین خرمن اصحاب دولتیم
باری نگه کن ای که خداوند خرمنی
گیرم که برکنی دل سنگین ز مهر من
مهر از دلم چگونه توانی که برکنی
حکم آن توست اگر بکشی بیگنه ولیک
عهد وفای دوست نشاید که بشکنی
این عشق را زوال نباشد به حکم آنک
ما پاک دیدهایم و تو پاکیزه دامنی
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی
خواهی که دل به کس ندهی دیدهها بدوز
پیکان چرخ را سپری باشد آهنی
با مدعی بگوی که ما خود شکستهایم
محتاج نیست پنجه که با ما درافکنی
سعدی چو سروری نتوان کرد لازم است
با سخت بازوان به ضرورت فروتنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۳
اگر تو میل محبت کنی و گر نکنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی
به صید عالمیانت کمند حاجت نیست
همین بس است که برقع ز روی برفکنی
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش
حقیقت است که دیگر نظر به ما نکنی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند
کند هر آینه جور و جفا و کبر و منی
در آن دهن که تو داری سخن نمیگنجد
من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی
شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز
همیبرند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
من از تو روی نپیچم که مستحب منی
چو سرو در چمنی راست در تصور من
چه جای سرو که مانند روح در بدنی
به صید عالمیانت کمند حاجت نیست
همین بس است که برقع ز روی برفکنی
بیاض ساعد سیمین مپوش در صف جنگ
که بی تکلف شمشیر لشکری بزنی
مبارزان جهان قلب دشمنان شکنند
تو را چه شد که همه قلب دوستان شکنی
عجب در آن نه که آفاق در تو حیرانند
تو هم در آینه حیران حسن خویشتنی
تو را که در نظر آمد جمال طلعت خویش
حقیقت است که دیگر نظر به ما نکنی
کسی در آینه شخصی بدین صفت بیند
کند هر آینه جور و جفا و کبر و منی
در آن دهن که تو داری سخن نمیگنجد
من آدمی نشنیدم بدین شکردهنی
شنیدهای که مقالات سعدی از شیراز
همیبرند به عالم چو نافه ختنی
مگر که نام خوشت بر دهان من بگذشت
برفت نام من اندر جهان به خوش سخنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۴
زنده بی دوست خفته در وطنی
مثل مردهایست در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
تا صبا میرود به بستانها
چون تو سروی نیافت در چمنی
و آفتابی خلاف امکان است
که برآید ز جیب پیرهنی
وآن شکن برشکن قبائل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
جای آن است اگر ببخشایی
که نبینی فقیرتر ز منی
هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمیرسد سخنی
مثل مردهایست در کفنی
عیش را بی تو عیش نتوان گفت
چه بود بی وجود روح تنی
تا صبا میرود به بستانها
چون تو سروی نیافت در چمنی
و آفتابی خلاف امکان است
که برآید ز جیب پیرهنی
وآن شکن برشکن قبائل زلف
که بلاییست زیر هر شکنی
بر سر کوی عشق بازاریست
که نیارد هزار جان ثمنی
جای آن است اگر ببخشایی
که نبینی فقیرتر ز منی
هفت کشور نمیکنند امروز
بی مقالات سعدی انجمنی
از دو بیرون نه یا دلت سنگیست
یا به گوشت نمیرسد سخنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۶
کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر منی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
مهرگیاه عهد من تازهتر است هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهام
جمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره پای بستگان نیست به جز فروتنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
یک نفس از درون من خیمه به در نمیزنی
مهرگیاه عهد من تازهتر است هر زمان
ور تو درخت دوستی از بن و بیخ برکنی
کس نستاندم به هیچ ار تو برانی از درم
مقبل هر دو عالمم گر تو قبول میکنی
چون تو بدیع صورتی بی سبب کدورتی
عهد وفای دوستان حیف بود که بشکنی
صبر به طاقت آمد از بار کشیدن غمت
چند مقاومت کند حبه و سنگ صد منی
از همه کس رمیدهام با تو درآرمیدهام
جمع نمیشود دگر هر چه تو میپراکنی
ای دل اگر فراق او و آتش اشتیاق او
در تو اثر نمیکند تو نه دلی که آهنی
هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمی
چاره پای بستگان نیست به جز فروتنی
سعدی اگر جزع کنی ور نکنی چه فایده
سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعیف جوشنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۷
من چرا دل به تو دادم که دلم میشکنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
یا چه کردم که نگه باز به من مینکنی
دل و جانم به تو مشغول و نظر در چپ و راست
تا ندانند حریفان که تو منظور منی
دیگران چون بروند از نظر از دل بروند
تو چنان در دل من رفته که جان در بدنی
تو همایی و من خسته بیچاره گدای
پادشاهی کنم ار سایه به من برفکنی
بنده وارت به سلام آیم و خدمت بکنم
ور جوابم ندهی میرسدت کبر و منی
مرد راضیست که در پای تو افتد چون گوی
تا بدان ساعد سیمینش به چوگان بزنی
مست بی خویشتن از خمر ظلوم است و جهول
مستی از عشق نکو باشد و بی خویشتنی
تو بدین نعت و صفت گر بخرامی در باغ
باغبان بیند و گوید که تو سرو چمنی
من بر از شاخ امیدت نتوانم خوردن
غالب الظن و یقینم که تو بیخم بکنی
خوان درویش به شیرینی و چربی بخورند
سعدیا چرب زبانی کن و شیرین سخنی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۸
ای سرو حدیقه معانی
جانی و لطیفه جهانی
پیش تو به اتفاق مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی
چون اسم تو در میان نباشد
گویی که به جسم در میانی
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی
گر صورت خویشتن ببینی
حیران وجود خود بمانی
گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار و مهربانی
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی
جانی و لطیفه جهانی
پیش تو به اتفاق مردن
خوشتر که پس از تو زندگانی
چشمان تو سحر اولین اند
تو فتنه آخرالزمانی
چون اسم تو در میان نباشد
گویی که به جسم در میانی
آن را که تو از سفر بیایی
حاجت نبود به ارمغانی
گر ز آمدنت خبر بیارند
من جان بدهم به مژدگانی
دفع غم دل نمیتوان کرد
الا به امید شادمانی
گر صورت خویشتن ببینی
حیران وجود خود بمانی
گر صلح کنی لطیف باشد
در وقت بهار و مهربانی
سعدی خط سبز دوست دارد
پیرامن خد ارغوانی
این پیر نگر که همچنانش
از یاد نمیرود جوانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۰۹
بر آنم گر تو باز آیی که در پایت کنم جانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل در بند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنهست این که در چشمت به غارت میبرد دلها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهل است اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته باز آید ولیکن صبر میباید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
و زین کمتر نشاید کرد در پای تو قربانی
امید از بخت میدارم بقای عمر چندانی
کز ابر لطف باز آید به خاک تشنه بارانی
میان عاشق و معشوق اگر باشد بیابانی
درخت ارغوان روید به جای هر مغیلانی
مگر لیلی نمیداند که بی دیدار میمونش
فراخای جهان تنگ است بر مجنون چو زندانی
دریغا عهد آسانی که مقدارش ندانستم
ندانی قدر وصل الا که درمانی به هجرانی
نه در زلف پریشانت من تنها گرفتارم
که دل در بند او دارد به هر مویی پریشانی
چه فتنهست این که در چشمت به غارت میبرد دلها
تویی در عهد ما گر هست در شیراز فتانی
نشاید خون سعدی را به باطل ریختن حقا
بیا سهل است اگر داری به خط خواجه فرمانی
زمان رفته باز آید ولیکن صبر میباید
که مستخلص نمیگردد بهاری بی زمستانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۱
بهار آمد که هر ساعت رود خاطر به بستانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
به غلغل در سماع آیند هر مرغی به دستانی
دم عیسیست پنداری نسیم باد نوروزی
که خاک مرده باز آید در او روحی و ریحانی
به جولان و خرامیدن در آمد سرو بستانی
تو نیز ای سرو روحانی بکن یک بار جولانی
به هر کویی پری رویی به چوگان میزند گویی
تو خود گوی زنخ داری بساز از زلف چوگانی
به چندین حیلت و حکمت که گوی از همگنان بردم
به چوگانم نمیافتد چنین گوی زنخدانی
بیار ای باغبان سروی به بالای دلارامم
که باری من ندیدستم چنین گل در گلستانی
تو آهو چشم نگذاری مرا از دست تا آن گه
که همچون آهو از دستت نهم سر در بیابانی
کمال حسن رویت را صفت کردن نمیدانم
که حیران باز میمانم چه داند گفت حیرانی
وصال توست اگر دل را مرادی هست و مطلوبی
کنار توست اگر غم را کناری هست و پایانی
طبیب از من به جان آمد که سعدی قصه کوته کن
که دردت را نمیدانم برون از صبر درمانی
سعدی : غزلیات
غزل ۶۱۲
جمعی که تو در میان ایشانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی
زآن جمع به در بود پریشانی
ای ذات شریف و شخص روحانی
آرام دلی و مرهم جانی
خرم تن آن که با تو پیوندد
وآن حلقه که در میان ایشانی
من نیز به خدمتت کمر بندم
باشد که غلام خویشتن خوانی
بر خوان تو این شکر که میبینم
بی فایدهای مگس که میرانی
هر جا که تو بگذری بدین خوبی
کس شک نکند که سرو بستانی
هرک این سر دست و ساعدت بیند
گر دل ندهد به پنجه بستانی
من جسم چنین ندیدهام هرگز
چندان که قیاس میکنم جانی
بر دیده من برو که مخدومی
پروانه به خون بده که سلطانی
من سر ز خط تو بر نمیگیرم
ور چون قلمم به سر بگردانی
این گرد که بر رخ است میبینی
وآن درد که در دل است میدانی
دودی که بیاید از دل سعدی
پیداست که آتشیست پنهانی
میگوید و جان به رقص میآید
خوش میرود این سماع روحانی