عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۵ - ایضاله
طرب، ای دل، که نوبهار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسهای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزادهای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
از صبا بوی زلف یار آمد
هان نظاره که گل جمال نمود
هین تماشا که نوبهار آمد
در رخ او جمال یار ببین
که گل از یار یادگار آمد
به تماشای باغ و بستان شو
که چمن خلد آشکار آمد
از صبا حال کوی یار بپرس
که سحرگاه از آن دیار آمد
بر در یار ما گذشت نسیم
زان گل افشان و مشکبار آمد
تا صبا زان چمن گل افشان شد
چون من از ضعف بیقرار آمد
دید چون عندلیب ضعف نسیم
به عیادت به مرغزار آمد
گل سوی فاخته اشارت کرد:
هین نوایی که وقت کار آمد
بلبل از شوق گل چنان نالید
که گل از وجد جان سپار آمد
های و هوی فتاد در گلزار
نالهٔ عاشقان زار آمد
گل مگر جلوه میکند در باغ؟
کز چمن نالهٔ هزار آمد
زرفشان میکند گل صد برگ
کش صبا دوش در کنار آمد
گل زرافشان اگر کند چه عجب؟
کز شمالش بسی یسار آمد
گل زر افشاند و ز ابر بر سر او
صد هزاران گهر نثار آمد
غنچه از بند او نشد آزاد
زان گرفتار زخم خار آمد
خار کز غنچه کیسهای بر دوخت
می زنندش که مایه دار آمد
نیست آزادهای مگر سوسن
که نه در بند کار و بار آمد
لاله را دل بسوخت بر نرگس
که نصیبش ز می خمار آمد
ابر بگریست بر گل، از پی آنک
زین جهان بر دلش غبار آمد
شد ز یاری جدا بنفشه مگر
که چنین وقت سوکوار آمد
جامهٔ سوک بر بنفشه برید
زان مگر لاله دلفگار آمد
نقش رنگ چمن ز لطف بهار
نقش دیبای پرنگار آمد
خوش بهاری است، لیک آن کس را
کز لب یار میگسار آمد
هان، عراقی، تو و نسیم بهار
کز صبا بوی زلف یار آمد
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۶ - در نعت رسول اکرم (ص)
عاشقان چون بر در دل حلقهٔ سودا زنند
آتش سودای جانان در دل شیدا زنند
تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند
ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند
از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار
سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند
از سر مستی همه دریای هستی در کشند
چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند
بگذرند از تیرگی در چشمهٔ حیوان رسند
دمبدم بر جان و دل آن جام جانافزا زنند
چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار
بوسه بر خاک سرای خواجهٔ بطحا زنند
رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان
بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند
آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا
عقدهٔ فتراک او از عروةالوثقی زنند
در ازل چون خطبهٔ او والضحی املا کند
نوبتش زیبد که سبحانالذی اسری زنند
چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند
رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند
طرهٔ مشکین عنبر پاش از یاسین چنند
حلقهٔ روی بهشت آساش از طاها زنند
تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش
سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند
شمهای از طیب خلقش در دم عیسی نهند
وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند
هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند
نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند
برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش
هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند
چون بود دریم دستش منبع آب حیات
سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند
دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او
وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند
از برای آستان قدر او در هر نفس
صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند
خیمهٔ اطلس برای دودگیر مطبخش
بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند
مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند
موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند
مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند
سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند
گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش
تودهٔ زر در ره خورشید زر پالا زنند
چاکران او بدون حق فرو نارند سر
بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند
خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم
با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند؟
دوستی حق نیابی در دلی بیدوستیش
مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند
هر که او را دوستتر از خود ندارد راندهای است
ور چه دارد یک جهان طاعت به رویش وازنند
ور همه عالم گنه دارد، چو او را دوست داشت
خمیهٔ جاهش درون جنتالماوی زنند
هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش
رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند
چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر
خیمهٔ قدرش ورای ذروهٔ اعلا زنند
آتش سودای جانان در دل شیدا زنند
تا به چنگ آرند دردش دل به دست غم دهند
ور به دست آید وصالش جان به پشت پا زنند
از سر خوان دو عالم بگذرند آزادوار
سنگ آزادی برین نه کاسهٔ مینا زنند
از سر مستی همه دریای هستی در کشند
چون بترسند از ملامت خیمه بر صحرا زنند
بگذرند از تیرگی در چشمهٔ حیوان رسند
دمبدم بر جان و دل آن جام جانافزا زنند
چون به آب زندگی لب را بشویند خضروار
بوسه بر خاک سرای خواجهٔ بطحا زنند
رحمت عالم، رسول الله، آن کو قدسیان
بر درش لبیک او حی الله ما اوحی زنند
آن شهنشاهی که بهر اعتصام انبیا
عقدهٔ فتراک او از عروةالوثقی زنند
در ازل چون خطبهٔ او والضحی املا کند
نوبتش زیبد که سبحانالذی اسری زنند
چون بساط قرب او از قاب قوسین افگنند
رایت اقبال او بر اوج او ادنی زنند
طرهٔ مشکین عنبر پاش از یاسین چنند
حلقهٔ روی بهشت آساش از طاها زنند
تا نسوزد آفتاب از پرتو نور رخش
سایبان از ابر بر فرق سرش در وا زنند
شمهای از طیب خلقش در دم عیسی نهند
وز فروغ شمع رویش آتش موسی زنند
هشت بستان بهشت از شبنم دستش خورند
نه حباب چرخ قبه هم در آن دریا زنند
برتر از کون و مکان کعبه است یعنی در گهش
هشت قصر کاینات از خاک او ملجا زنند
چون بود دریم دستش منبع آب حیات
سنگ ریزه هم درو گویا شود ار وا زنند
دو کمان از یک سپر سازند انگشتان او
وز لزومش ناوک الزام بر اعدا زنند
از برای آستان قدر او در هر نفس
صد هزاران خشت جان بر قالب تنها زنند
خیمهٔ اطلس برای دودگیر مطبخش
بر سر این هفت طاق آینه سیما زنند
مرکب او شیهه بر میدان علیین کشند
موکب او خیمه بر نه طارم خضرا زنند
مشعله داران کویش هر مهی ماهی کنند
سایبان در گهش زین مهر چتر آسا زنند
گر چه نگرفت از جهان زر، خاک بیزان درش
تودهٔ زر در ره خورشید زر پالا زنند
چاکران او بدون حق فرو نارند سر
بندگان او قدم بر اولی و اخری زنند
خاصگان او ندیم مجلس خاص قدم
با چنین نسبت کجا دم ز آدم و حوا زنند؟
دوستی حق نیابی در دلی بیدوستیش
مهر مهر او و مهر حق همه یکجا زنند
هر که او را دوستتر از خود ندارد راندهای است
ور چه دارد یک جهان طاعت به رویش وازنند
ور همه عالم گنه دارد، چو او را دوست داشت
خمیهٔ جاهش درون جنتالماوی زنند
هر که او دعوی بینایی کند بی پیرویش
رهروانش خاک در چشم جهان پیما زنند
چون عراقی پیرو او شد سزد گر روز حشر
خیمهٔ قدرش ورای ذروهٔ اعلا زنند
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۸ - ایضاله
یا نسیم خوش بهار وزید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
یا صبا نافهٔ تتار دمید
یا سحر باد بوی جان آورد
یا سر زلف یار در جنبید
این همه شادی و نشاط و طرب
در سر خشک مغز ما گردید
هین! که گلزار من روان بشکفت
هان که صبح دم سعادتم بدمید
دل من از طرب دمی میجست
ناگهی بر سر مراد رسید
دست در گردن نشاط آورد
پای در دامن سرور کشید
نفس جانفزای خوش نفسی
دل ما را ز لطف جان بخشید
در راحت سرای میکفتم
سعد دینم به دست داد کلید
سعد چرخ ولا، فرشته صفت
که چنو سعد کس به چرخ ندید
اول او را عنایت ازلی
بر بسی صوفیان قدس گزید
بر فلک آستین زهد افشاند
دل او رغبت از جهان در چید
پیش چشم ضمیر حقبینش
در جهان هر چه ناپدید پدید
به جهان گوهری گرانمایه
این چنین بندهای گران نخرید
دل من کان جهان معنی دید
صحبتش بر همه جهان بگزید
ناچشیده شراب مست شدم
بسکه از لفظش آب لطف چکید
خاطرم چون نداشت گوهر فضل
هم از آن نظم گوهری دزدید
خواست بر نظم او نثار کند
آن گهر، لیک عقل نپسندید
گفت جان را نثار باید کرد
بر آن عقد خوش، نه مروارید
جان نکردم نثار و معذورم
زانکه جان هم بدان نمیارزید
و آن دعا آنچنان نهان گفتم
که به جز سمع حق کسی نشنید
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۹ - ایضاله
یا رب، این بوی خوش ز گلستان آید؟
یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید
یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد
یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید
یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت
کز نسیم خوش او در تن من جان آید
شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد
نور او در همه آفاق درخشان آید
به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد
که همه روی مه از مهر فروزان آید
لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر
که از آن هر گهری مایهٔ صد کان آید
تا مرا در نظر آید خط جان پرور او
ای بسا آب که در دیدهٔ گریان آید
شاید ار آب حیات از سخنش میبچکد
زانکه آبشخور او چشمهٔ حیوان آید
جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد
که خطش چون خط یارم شکرافشان آید
شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال
یادش از بندگی بی سر و سامان آید
ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا
بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟
چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر
حاصلم سوز دل و دیدهٔ گریان آید
آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب
چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟
این همه هست و نیم از کرم حق نومید
گرچه جانم به لب از محنت هجران آید
آخر این بخت من از خواب درآید سحری
روز آخر نظری بر رخ جانان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش من نیز به پایان آید
یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر من زان آید
تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم
که مرا گوی غرض در خم چوگان آید
یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان
لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید
بلبلآسا همه شب تا به سحر نعره زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید
گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟
به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
یا ز باغ ارم و روضهٔ رضوان آید
یا صبا بوی سر زلف نگاری آورد
یا خود این بوی ز خاک خوش کمجان آید
یا شمال از دم عیسی نفسی بویی یافت
کز نسیم خوش او در تن من جان آید
شمس دین، آنکه بدو دیدهٔ من روشن شد
نور او در همه آفاق درخشان آید
به جمالش سزد ار چشم جهان روشن شد
که همه روی مه از مهر فروزان آید
لطف فرمود و فرستاد یکی درج گهر
که از آن هر گهری مایهٔ صد کان آید
تا مرا در نظر آید خط جان پرور او
ای بسا آب که در دیدهٔ گریان آید
شاید ار آب حیات از سخنش میبچکد
زانکه آبشخور او چشمهٔ حیوان آید
جان من در شکر آب و شکر اندر خط شد
که خطش چون خط یارم شکرافشان آید
شکر کردم که پس از مدت سی و شش سال
یادش از بندگی بی سر و سامان آید
ای برادر، چه دهم شرح؟ که دور از تو مرا
بر دل تنگ چه غمهای فراوان آید؟
چند سرگشته دویدم چو فلک تا آخر
حاصلم سوز دل و دیدهٔ گریان آید
آنچه بینی که ندارم ز جهان بر جگر آب
چشم من بین که چگونه جگرافشان آید؟
این همه هست و نیم از کرم حق نومید
گرچه جانم به لب از محنت هجران آید
آخر این بخت من از خواب درآید سحری
روز آخر نظری بر رخ جانان آید
چند گردم چو فلک گرد جهان سرگردان؟
آخر این گردش من نیز به پایان آید
یافتم صحبت اوتاد اگر روزی چند
این همه سنگ محن بر سر من زان آید
تا بود در خم چوگان هوا گوی دلم
که مرا گوی غرض در خم چوگان آید
یوسف گمشده چون باز نیابم به جهان
لاجرم سینهٔ من کلبهٔ احزان آید
بلبلآسا همه شب تا به سحر نعره زنم
بو که بویی به مشامم ز گلستان آید
گر نخواهد که همی با وطن آید لیکن
تا خود از درگه تقدیر چه فرمان آید؟
به عراق ار نرسد باز عراقی چه عجب؟
که نه هر خار و خسی لایق بستان آید
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۱۸ - ایضاله
هنوز باغ جهان را نبود نام و نشان
که مست بودم از آن می که جام اوست جهان
به کام دوست می مهر دوست میخوردم
در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان
به چشم یار رخ خوب یار میدیدم
در آن مقام که میزیستم به جان کسان
تبسم لب ساقی مرا شرابی داد
ز بادهای که شد از لطف او قدح خندان
مرا پیاله چو جام جهاننما باشد
ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان
شراب داد مرا ساقی از خمستانی
که جرعهچین در اوست روضهٔ رضوان
بساط عیش من افکند در گلستانی
که خاکروب در اوست حوری و غلمان
درین بساط یکی بود ساغر و ساقی
درین مقام یکی بود مطرب و الحان
که دید جام که کار شراب ناب کند؟
که دید می که بود جام او رخ تابان؟
هم از لطافت می میگرفت رنگ قدح
هم از صفای قدح مینمود باده عیان
صفای جام بیامیخت با لطافت می
ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان
درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود
ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان
چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا
پدید میشود این رنگهای بیپایان؟
مگر شراب به جام جهاننما دادند
که مینماید از اجرام جام، این الوان؟
از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می
بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن
گهی به گونهٔ معشوق آشکار شود
گهی به گونهٔ عاشق چو نوبهار و خزان
ز عکس روشن آن باده میشود روشن
جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان
ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟
که مه ز تابش خورشید میشود رخشان
به بوی جرعه کنون سالهای گوناگون
مئی پدید شود از سرای غیب در آن
همه جهان ز می عشق یار سرمستند
ولیک مستی هر مست هست دیگرسان
نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت
ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان
چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد
عجب نباشد اگر میشود به سر غلتان
چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف
هم از برای مه و مهر میرود خندان
ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد
چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟
شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد
وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟
وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است
چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟
سرشتهاند ز می طینتم وگرنه چرا
همیشه مست و خرابم ز غمزهٔ جانان؟
وگرنه مردمک چشم آن نگار منم
چراست نام من از جملهٔ جهان انسان؟
چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود
برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان
که مست بودم از آن می که جام اوست جهان
به کام دوست می مهر دوست میخوردم
در آن نفس که ز جان جهان نبود نشان
به چشم یار رخ خوب یار میدیدم
در آن مقام که میزیستم به جان کسان
تبسم لب ساقی مرا شرابی داد
ز بادهای که شد از لطف او قدح خندان
مرا پیاله چو جام جهاننما باشد
ببین شراب چه باشد، ندیم، خود میدان
شراب داد مرا ساقی از خمستانی
که جرعهچین در اوست روضهٔ رضوان
بساط عیش من افکند در گلستانی
که خاکروب در اوست حوری و غلمان
درین بساط یکی بود ساغر و ساقی
درین مقام یکی بود مطرب و الحان
که دید جام که کار شراب ناب کند؟
که دید می که بود جام او رخ تابان؟
هم از لطافت می میگرفت رنگ قدح
هم از صفای قدح مینمود باده عیان
صفای جام بیامیخت با لطافت می
ظهور یافت ازین امتزاج ساغر جان
درین قدح رخ ساقی معاینه بنمود
ز حسن کرد دوصد رنگ آشکار و نهان
چو هیچ رنگ ندارد شراب ما، ز کجا
پدید میشود این رنگهای بیپایان؟
مگر شراب به جام جهاننما دادند
که مینماید از اجرام جام، این الوان؟
از آنکه نیست مقید به هیچ رنگ آن می
بهر صفت که بود جام بر زند سر از آن
گهی به گونهٔ معشوق آشکار شود
گهی به گونهٔ عاشق چو نوبهار و خزان
ز عکس روشن آن باده میشود روشن
جهان تیره کنون دم به دم زمان به زمان
ز عکس می چه عجب گر جهان منور شد؟
که مه ز تابش خورشید میشود رخشان
به بوی جرعه کنون سالهای گوناگون
مئی پدید شود از سرای غیب در آن
همه جهان ز می عشق یار سرمستند
ولیک مستی هر مست هست دیگرسان
نیافت هیچ نصیب از حیات آنکه نیافت
ازین شراب نصیب، از جماد تا حیوان
چنین شراب فلک چون به هفت جام خورد
عجب نباشد اگر میشود به سر غلتان
چو ساقی مه نو ساغری نهد بر کف
هم از برای مه و مهر میرود خندان
ازین شراب اگر جرعه بر زمین نچکد
چرا شکوفه کند باغ و بشکفد بستان؟
شگفت نیست که گل رنگ و بوی می دارد
وگرنه بلبل بیدل چرا زند دستان؟
وگرنه نرگس مخمور یار سرمست است
چرا کند به جهان در خرابی آن فتان؟
سرشتهاند ز می طینتم وگرنه چرا
همیشه مست و خرابم ز غمزهٔ جانان؟
وگرنه مردمک چشم آن نگار منم
چراست نام من از جملهٔ جهان انسان؟
چو بر زبان عراقی حدیث عشق رود
برو مگیر، که آندم نه آن اوست زبان
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۳ - ایضاله
ای رخت مجمع جمال شده
مطلع نور ذوالجلال شده
عاشق روت لمیزل گشته
شاکر خوت لایزال شده
ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت
زیر پای تو پایمال شده
در نوشته سرادق جبروت
محرم پردهٔ وصال شده
با جمال قدم لقای تو را
در ملاقات اتصال شده
هرچه او خواسته شده موجود
وآنچه ناخواسته محال شده
بهر تو نیستی شده همه هست
همه هست از تو با کمال شده
از پی جرعهدان مجلس تو
طینت آدمی سفال شده
ساقی مجلس تو فیض قدم
جرعهای خیر انتیال شده
کرده دعوی عقل کل باطل
معجزاتت گواه حال شده
سایه از تاب آفتاب رخت
در نهان خانهٔ زوال شده
از بیان تو شکل میم و دو نون
حل کن مشکلات ضال شده
عقل در مکتب هدایت تو
دیو بوده، ملک خصال شده
از شب و روز زلف و رخسارت
عالم مهتری نکال شده
ز انعکاس شعاع طلعت تو
آفتاب آینهٔ مثال شده
تا حکایت کند ز عکس رخت
روی خورشید با جمال شده
تا نشانی دهد ز ابرویت
ماه در هر مهی هلال شده
تا معطر ریاض قدس شود
از سر کوی تو شمال شده
هر سحر مقبلان قدسی را
روی خوبت خجسته فال شده
دل دیوانگان روحانی
در سر آن دو زلف و خال شده
حلقهداران چرخ بر در تو
حلقه در گوش چون هلال شده
ورد ارواح در جوانب قدس
الف و حا و میم و دال شده
برده نامت مسیح در سر گور
مرده در شور و وجد و حال شده
ز آب رویت خلیل را آتش
گلشن و منبع زلال شده
حاجت سایل از در تو روا
بیش از اندیشهٔ سال شده
ابرش عزم پیروان تو را
ساحت لامکان مجال شده
صفهٔ آسمان و صدر بهشت
چاکرت را صف نعال شده
از مدیح تو عاجز آمده عقل
ناطقه در ثنات لال شده
قدر تو در جهان نگنجیده
نعت تو برتر از خیال شده
نظری کن به مفلس عوری
دل و دین رفته، جاه و مال شده
عمر در ناخوشی بسر برده
عیس بیخوشدلی وبال شده
کرده در شرع تو شروع ولیک
نفس بر پای او عقال شده
بر در قرب تو چگونه بود
مرغکی پر شکسته بال شده؟
راه ده بر درت عراقی را
ای درت جمله را مآل شده
مطلع نور ذوالجلال شده
عاشق روت لمیزل گشته
شاکر خوت لایزال شده
ذروهٔ عرش و قسوهٔ ملکوت
زیر پای تو پایمال شده
در نوشته سرادق جبروت
محرم پردهٔ وصال شده
با جمال قدم لقای تو را
در ملاقات اتصال شده
هرچه او خواسته شده موجود
وآنچه ناخواسته محال شده
بهر تو نیستی شده همه هست
همه هست از تو با کمال شده
از پی جرعهدان مجلس تو
طینت آدمی سفال شده
ساقی مجلس تو فیض قدم
جرعهای خیر انتیال شده
کرده دعوی عقل کل باطل
معجزاتت گواه حال شده
سایه از تاب آفتاب رخت
در نهان خانهٔ زوال شده
از بیان تو شکل میم و دو نون
حل کن مشکلات ضال شده
عقل در مکتب هدایت تو
دیو بوده، ملک خصال شده
از شب و روز زلف و رخسارت
عالم مهتری نکال شده
ز انعکاس شعاع طلعت تو
آفتاب آینهٔ مثال شده
تا حکایت کند ز عکس رخت
روی خورشید با جمال شده
تا نشانی دهد ز ابرویت
ماه در هر مهی هلال شده
تا معطر ریاض قدس شود
از سر کوی تو شمال شده
هر سحر مقبلان قدسی را
روی خوبت خجسته فال شده
دل دیوانگان روحانی
در سر آن دو زلف و خال شده
حلقهداران چرخ بر در تو
حلقه در گوش چون هلال شده
ورد ارواح در جوانب قدس
الف و حا و میم و دال شده
برده نامت مسیح در سر گور
مرده در شور و وجد و حال شده
ز آب رویت خلیل را آتش
گلشن و منبع زلال شده
حاجت سایل از در تو روا
بیش از اندیشهٔ سال شده
ابرش عزم پیروان تو را
ساحت لامکان مجال شده
صفهٔ آسمان و صدر بهشت
چاکرت را صف نعال شده
از مدیح تو عاجز آمده عقل
ناطقه در ثنات لال شده
قدر تو در جهان نگنجیده
نعت تو برتر از خیال شده
نظری کن به مفلس عوری
دل و دین رفته، جاه و مال شده
عمر در ناخوشی بسر برده
عیس بیخوشدلی وبال شده
کرده در شرع تو شروع ولیک
نفس بر پای او عقال شده
بر در قرب تو چگونه بود
مرغکی پر شکسته بال شده؟
راه ده بر درت عراقی را
ای درت جمله را مآل شده
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۴ - در مدح شیخ حمیدالدین
که برد از من بیدل بر جانان خبری؟
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟
ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
که چنو یار ندارم به جهان دگری
رو سحر خاک کف پای کریمالدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری
در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری
برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابهگری؟
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم؟ همرهم و میدهمش دردسری
تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری
بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیدهٔ کوتهنظری؟
از برای دل من روی به هر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیدهوری
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی به سر راه تو هر بیبصری
یا که آرد ز نسیم سر کویش اثری؟
جز صبا کیست کزین خسته برد پیغامی؟
جز نسیم از بر دلدار که آرد خبری؟
ای صبا، چند روزی گرد گلستان و چمن؟
چند آشفته کنی طرهٔ هر خوش پسری؟
ای صبا، صبح دمی بر سر کویش بگذر
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
بوسه زن خاک کف پای حمیدالدین را
که چنو یار ندارم به جهان دگری
رو سحر خاک کف پای کریمالدین بوس
تا معطر شود آفاق ز تو هر سحری
آنکه چون من همه کس از دل و جان بندهٔ اوست
گرچه در خاطر او نیست کسی را خطری
خدمت بنده به وجهی که توانی برسان
که: بیا، کز غم هجرانت شدم دربدری
در غم هجر تو تنها نه منم، کز یاران
هر کسی راست به قدر خود ازین غم قدری
برسان خدمت و گو: ای رخت از جان خوشتر
چند نالد ز فراق رخ تو لابهگری؟
تو چه دانی که چها کرد فراقت با من؟
داند این آنکه ازین غم بود او را قدری
غم هجران تو، ای دوست، چنان کرد مرا
که ببینی نشناسی که منم یا دگری؟
به دو چشم تو، که چون چشم تو بیمار توام
چه شود گر بفرستی ز دو عالم شکری؟
دوستان منتظر مقدم میمون تواند
بیش ازین خود نشکیبند، بیا زودتری
گر عزیمت کنی ای دوست، به سوی ملتان
چه مبارک بود آن عزم و چه نیکو سفری؟
بر خیال تو شب و روز همی گریم زار
چه کنم؟ همرهم و میدهمش دردسری
تا نگویی که چرا رفت سراسیمهٔ ما
در نمانم ز جوابت، بشنو ماحضری
بر خود و دیدهٔ خود غیرتم آمد، رفتم
تا نبیند رخ زیبای تو هر مختصری
من که بر دیدهٔ خود رشک برم چون بینم؟
که ببیند رخ تو دیدهٔ کوتهنظری؟
از برای دل من روی به هر کس منمای
کان رخ، انصاف، دریغ است به هر دیدهوری
از درت خسته عراقی سبب غیرت رفت
ورنه بودی به سر راه تو هر بیبصری
فخرالدین عراقی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۶ - ایضاله
ای باد برو، اگر توانی
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی
دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بیمن تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
بیروی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
برخیز سبک، مکن گرانی
بگذر سحری به کون جانان
دریاب حیات جاودانی
باری تو نهای چو من مقید
از وی به چه عذر باز مانی؟
خاک در او ببوس و از ماش
خدمت برسان، چنان که دانی
دارم به تو من توقع اینک
چون خدمت من بدو رسانی
گر هیچ مجال نطق یابی
گویی به زبان بیزبانی:
ما تشنه و آب زندگانی
در جوی تو رایگان، تو دانی
با ما نظر عنایت، ای دوست،
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوی تو همی زیست
اینک به تو داد زندگانی
زنده شوم ار ز باغ وصلت
بویی به مشام من رسانی
بی تو نفسی نیم خوش و شاد
بیمن تو خوشی و شادمانی
چون نیست مرا لب تو روزی
چه سود ز عمر و زندگانی؟
بنمای رخت، که جان فشانم
ای آنکه مرا چو جان نهانی
خوشتر بود از حیات صد بار
در پیش رخ تو جان فشانی
مگذار دلم به دست تیمار
آخر نه تو در میان آنی؟
تقصیر نمیکند غم تو
غم میخوردم به رایگانی
با اینهمه، هم غم تو ما را
خوشتر ز هزار شادمانی
از یاد لب تو عاشقان را
هر لحظه هزار کامرانی
جانهات فدا، که از لطافت
آسایش صدهزار جانی
هر وصف که در ضمیرم آید
چون درنگرم ورای آنی
عاجز شدم از بیان وصفت
زیرا که تو برتر از بیانی
حال من ناتوان تو دانی
گر بهتر ازین کنی توانی
آن دل که به بوت زنده می بود
اینک به تو داد زندگانی
تن ماند کنون و نیم جانی
آن هم چو غمت، چنان که دانی
بیروی تو نیستم خوش و شاد
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
بی تو سر زندگی ندارم
بیتو چه خوشی و شادمانی؟
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۶
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۸
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۳۹
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۳
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۵
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۴۷
فخرالدین عراقی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۲