عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۹
بر آن سرم که بشویم ز دیده نقش سواد
چه فتنه ها که مرا زین شب سیاه نزاد!
نسیم مشک ز داغ پلنگ می جوید
ز کعبتین نقط هر که جست نقش مراد
بنای شعر به ماتم گذاشت چون آدم
سیاه روز ازانند اهل خط و سواد
نظر به مطلع ابرو نمی توانم کرد
ز بس که بر دل من رفت از سخن بیداد
چنان ز مصرع موزون دلم گزیده شده است
که زلف در نظرم گشته است موی زیاد!
حذر ز سایه طوطی کند گزیده حرف
زآب خضر کند رم دل رمیده سواد
خس از ره که به مژگان خونچکان رفتم
که صد خدنگ به یکبار بر دلم نگشاد؟
ز شوخ چشمی انجم دلم چها نکشید
که هیچ سوخته را کار با شرار مباد!
ازان زمان که مرا غنچه کرد پیچش فکر
دگر گشاد دل آغوش بر رخم نگشاد
فکندنی است به خاک سیاه چون زر قلب
رخی که نیست بر او نقش سیلی استاد
به دست خاک قلم دید پنجه خود را
کسی که بر دهن ذوالفقار دست نهاد
پی شکست سپاه خودم، جوانمردم
نه کودکم که به الزام خصم گردم شاد
مرا به گوشه عزلت دلیل گردیدند
خدای بی ادبان را جزای خیر دهاد!
خوشا کسی که درین کارگاه مینایی
چو عکس آینه مهمان شد و کمر نگشاد
یقین شناس که در طینتش خطایی هست
به فکر صائب هرکس خطا کند اسناد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۲
به دور لعل تو یاقوت از آب و رنگ افتاد
ز چشم جوهریان چون سفال و سنگ افتاد
دگر به قبله اسلام کج نگاه کند
نگاه هرکه بر آن صورت فرنگ افتاد
ز تنگ عیشی من خرده بینی آگاه است
که چون شرار به بند گران سنگ افتاد
شکست رنگ کند کار شیشه با دلها
حذر کنید ز حسنی که نیمرنگ افتاد
زبان عرض تجمل به یکدیگر پیچید
که راه قافله بر دیده های تنگ افتاد
برهنه در دهن تیغ بارها رفتم
که نبض فکر، مرا چون قلم به چنگ افتاد
به سرکشان جهان است جنگ من دایم
به تیغ کوه مرا کار چون پلنگ افتاد
ز شوق، سنگ نشان بال و پر برون آورد
به وادیی که مرا پای سعی لنگ افتاد
شکسته دل من کی درست خواهد شد؟
که مومیایی من سخت تر ز سنگ افتاد
همان ز چشم غزالان حصاریم صائب
اگرچه دامن صحرا مرا به چنگ افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۳
ز روی خشت خم از جوش باده جام افتاد
بیار باده که طشت خرد ز بام افتاد
حباب وار به سرگشتگی مثل گردد
سفینه ای که به گرداب خط جام افتاد
مباد از سر زنار کم سر مویی
چه شد که سلسله سبحه از نظام افتاد
چو سبزه فرش شد و همچو آب رفت از دست
نگاه هرکه بر آن سرو خوش خرام افتاد
به چشم روشنی دام می رود صیاد
کدام مرغ همایون دگر به دام افتاد؟
درین نشیمن آشوب پخته شو زنهار
زنند پای به فرقش چو میوه خام افتاد
علاج کلفت خود زود می کنم صائب
دگر به دست من امروز یک دو جام افتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۰۲
دل رمیده ملول از سفر نمی گردد
فتاد هرکه به این راه بر نمی گردد
شده است خشک چنان چشم من ز بیدردی
که از نظاره خورشید تر نمی گردد
مشو به سنگدلی غره ای کمان ابرو
که تیر آه من از سنگ بر نمی گردد
دل از عقیق لب او چگونه بردارم؟
که تشنه سیر ز آب گهر نمی گردد
زمین ساده دلیهاست سخت دامنگیر
ز آبگینه من نقش بر نمی گردد
نمی شوند بزرگان ز پاس خود غافل
که تیغ کوه جدا از کمر نمی گردد
سراب تشنه لبان را نمی کند سیراب
که حرص جاه کم از سیم و زر نمی گردد
ز زور آب شناور نمی شود عاجز
ز باده ساقی ما بیخبر نمی گردد
بغیر خون جگر باده ای درین دوران
نصیب صائب خونین جگر نمی گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۱۲
چه غم ز خاطر ما دیدنی برون آرد؟
چه خار از دل ما سوزنی برون آرد؟
مرا به گوشه عزلت کشید وحشت خلق
خوشا رهی که سر از مأمنی برون آرد
درین زمانه که امید دست چربی نیست
مگر چراغ ز خود روغنی برون آرد
فغان که جاذبه عشق ماه کنعان را
امان نداد که پیراهنی برون آرد
به آفتاب رسد همچو صبح صافدلی
که از جگر نفس روشنی برون آرد
چو دود هر که درین خاکدان به خود پیچد
امید هست سر از روزنی برون آرد
چو غنچه پاک دهانی سرآمدست اینجا
که سر به جیب برد گلشنی برون آرد
ز درد ما خبرش هست اندکی صائب
کسی که گوهری از معدنی برون آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۳۱
ز نقشهای غریب آنچه جام جم دارد
دل شکسته ما بی زیاد و کم دارد
ز صدق و کذب سخن سنج را گزیری نیست
چو صبح تیغ جهانگیر ما دو دم دارد
کدام روز که صد بت نمی تراشد دل؟
خوشا حضور برهمن که یک صنم دارد
کسی که در گره افکنده است کار مرا
هزار ناخن تدبیر دست کم دارد
زبان دراز به خون غوطه می زند آخر
زبان تیغ ز جوهر همین رقم دارد
سبکسری که مدارش بود به پرگویی
همیشه سر به ته تیغ چون قلم دارد
کسی ز سعی به جایی نمی رسد صائب
وگرنه دل ز تردد چه پای کم دارد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۴۲
شراب روز دل لاله را سیه دارد
ازین سخن مگذر سرسری که ته دارد
فروغ مشعل خورشید کرم شب تاب است
چنین که زلف تو روز مرا سیه دارد
چه فیضها صدف از پرتو خموشی یافت
گهر شود به کفش آب، هرکه ته دارد
چگونه بدر نگردد هلال غبغب او؟
ز ناز بالش خورشید تکیه گه دارد
عنان گسسته چو سیلاب می روم، بفرست
توجهی که عنان مرا نگه دارد
چسان برون ندهم شعله شکایت را؟
ازان دلی که چو مجمر هزار ره دارد
گشود بند قبا بی حجاب، آه کجاست
که چشم روزن این خانه را نگه دارد
درازدستی در کاروان احسان نیست
وگرنه چندین یوسف هنر به چه دارد
کسی که فکر سر خود نمی کند صائب
همیشه باد به کف، خاک در کله دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۵۰
سیه دل از غم دنیا خطر نمی دارد
که خون مرده غم نیشتر نمی دارد
ز انقلاب جهان فارغند بی مغزان
کف از تلاطم دریا خطر نمی دارد
به قدر تلخی محنت بود حلاوت عیش
نیی که بند ندارد شکر نمی دارد
صفای سینه ز اهل نفاق چشم مدار
شب سیاه درونان سحر نمی دارد
یکی است در دل ما سوز داغ کهنه و نو
درین چمن رگ خامی ثمر نمی دارد
ز گل شکایت بلبل دلیل خامیهاست
که هرچه سوخته گردد شرر نمی دارد
بود عزیز نظرها کسی که چون نرگس
ز پشت پای ادب چشم بر نمی دارد
درین ریاض زمین گیر خواریم صائب
که مهر را کسی از خاک بر نمی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۷۳
وصال با من خونین جگر چه خواهد کرد؟
به تلخکامی دریا شکر چه خواهد کرد؟
ازان فسرده ترم کز ملامت اندیشم
به خون مرده من نیشتر چه خواهد کرد؟
به من که پای به دامن کشیده ام چون کوه
درازدستی موج خطر چه خواهد کرد؟
چه صرفه می برد از انتقام من دوزخ؟
به دامن تر من یک شرر چه خواهد کرد؟
نشد ز بی پر و بالی گشاد کار مرا
به من مساعدت بال و پر چه خواهد کرد؟
ز آفتاب قیامت کباب بود دلم
فروغ عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد؟
مرا ز یاد تو برد و ترا ز خاطر من
ستم زمانه ازین بیشتر چه خواهد کرد؟
ز پای تا به سرش ناز و عشوه می جوشد
به آن نهال هجوم ثمر چه خواهد کرد!
به ابر همت من چشم و دل نکرد وفا
به باد دستی من بحر و بر چه خواهد کرد؟
به غنچه ای که ز پیکان فسرده تر شده است
گرهگشایی باد سحر چه خواهد کرد؟
به طوطیی که ز زهر فراق سبز شده است
ز دور دیدن تنگ شکر چه خواهد کرد؟
ز خشکسال نگردد دهان گوهر خشک
فلک به مردم روشن گهر چه خواهد کرد؟
گرفتم این که شود روزگار رویین تن
به تیغ بازی آه سحر چه خواهد کرد؟
نشسته است به مرگ امید، خواهش من
شکست با من بی بال و پر چه خواهد کرد؟
چو برق پیرهن ابر را قبا می کرد
به تنگنای صدف این گهر چه خواهد کرد؟
ز عقل یک تنه صائب دلم شکایت داشت
سپاه عشق به این بوم و بر چه خواهد کرد!
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۸۲
تلاش بیخبری با شعور نتوان کرد
سفر ز خود به پر و بال مور نتوان کرد
خوشم به ضعف تن خود که همچو خط غبار
مرا ز حاشیه بزم دور نتوان کرد
شکسته رنگی من عشق را به رحم آورد
به زر هر آنچه برآید به زور نتوان کرد
ز خال یار خجالت کشم ز سوختگی
که تخم سوخته در کار مور نتوان کرد
حضور روی زمین در بهشت خاموشی است
به حرف، ترک بهشت حضور نتوان کرد
مصیبت دگرست این که مرده دل را
چو مرده تن خاکی به گور نتوان کرد
توان گرفت رگ خواب برق را صائب
دل رمیده ما را صبور نتوان کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۶
ز یاد عیش مرا سینه زنگ می گیرد
ز آب گوهرم آیینه زنگ می گیرد
فغان که آینه صاف صبح شنبه من
ز سایه شب آدینه زنگ می گیرد
فتاده است چنان آبدار گوهر من
که قفل بر در گنجینه زنگ می گیرد
می دو ساله جلا می دهد به یک نفسش
دلی که از غم دیرینه زنگ می گیرد
فلک به مردم روشن گهر کند بیداد
همیشه روی ز آیینه زنگ می گیرد
دلی که راه به آفات دوستداری برد
ز مهر بیشتر از کینه زنگ می گیرد
ز بس گزیده شدم از سخن، مرا صائب
ز طوطی آینه سینه زنگ می گیرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۷۹۹
نه پشت پای بر اندیشه می توانم زد
نه این درخت غم از ریشه می توانم زد
به خصم گل زدن از دست من نمی آید
وگرنه بر سر خود تیشه می توانم زد
خوشم به زندگی تلخ همچو می، ورنه
برون چو رنگ ازین شیشه می توانم زد
چه نسبت است به میراب جوی شیر مرا؟
به تیشه من رگ اندیشه می توانم زد
ز چشم شیر مکافات نیستم ایمن
وگرنه برق بر این بیشه می توانم زد
ازان ز خنده نیاید لبم بهم چون جام
که بوسه بر دهن شیشه می توانم زد
اگر ز طعنه عاجزکشی نیندیشم
به قلب چرخ جفاپیشه می توانم زد
ندیده است جگرگاه بیستون در خواب
گلی که من به سر تیشه می توانم زد
خوش است پیش فتادن ز همرهان صائب
وگرنه گام به اندیشه می توانم زد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۰۶
ز آه من دل سنگین یار می لرزد
ز برق تیشه من کوهسار می لرزد
به راز عشق دل بیقرار می لرزد
محیط بر گهر شاهوار می لرزد
در آب آینه لنگر فکند پرتو مهر
دل من است که بر یک قرار می لرزد
ز خویش بار بیفشان که تا ثمر دارد
چو برگ بید دل شاخسار می لرزد
چه غم ز سنگ ملامت جنون کامل را؟
که از محک زر ناقص عیار می لرزد
چو گوهری که ز آیینه باشدش میدان
عرق به چهره آن گلعذار می لرزد
چه اشک پاک توانی ز چشم مردم کرد؟
ترا که دست به نقش و نگار می لرزد
ز کار خلق گره باز چون توانی کرد؟
ترا که دست مدام از خمار می لرزد
چه گل ز دامن دشت جنون توانی چید؟
چنین که پای تو از زخم خار می لرزد
اگر چه همت آتش بلند افتاده است
به خرده ای که دهد چون شرار می لرزد
مشو ز زخم مکافات عاجزان ایمن
که برق را دل از آسیب خار می لرزد
کجا به رتبه منصور سرفراز شود؟
کسی که همچو رسن زیر دار می لرزد
به کوه اگر کمر و تاج روزگار دهد
دلش به دولت ناپایدار می لرزد
منم که بار غم عشق می برم صائب
وگرنه کوه درین زیر بار می لرزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۱۴
نگه ز دیده من اشکبار برخیزد
نفس ز سینه من زخمدار برخیزد
هزار میکده خون حلال می باید
که نرگس تو ز خواب خمار برخیزد
بر آبگینه من گرد راه افشاند
درین خرابه ز هر جا غبار برخیزد
اگر قدم به تماشای طور رنجه کنی
به پیش پای تو بی اختیار برخیزد
محیط گرد یتیمی نشست از گوهر
به اشک چون ز دل من غبار برخیزد؟
چنین که پیکر من نقش بر زمین بسته است
غبار چون ز من خاکسار برخیزد؟
گذشت قافله فیض و ما گرانجانان
نشسته ایم که باد بهار برخیزد
کلاه گوشه قدرش بر آسمان ساید
چو شعله هر که به تعظیم خار برخیزد
به زیر تیغ زند هرکه دست و پا صائب
ز خاک روز جزا شرمسار برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۳
ز آه کام دو عالم مرا مهیا شد
ازین کلید دو صد در به روی من وا شد
شکست از می روشن خمار من ساقی
عجب بلای سیاهی مرا ز سر وا شد!
فغان من ز دل سخت یار گشت بلند
ز کوه، ناله فرهاد اگر دوبالا شد
شد از قلمرو رخسار، زلف روگردان
غبار لشکر خط تا ز دور پیدا شد
که می تواند ازان رو دلیر گل چیدن؟
که حلقه حلقه خط تو چشم بینا شد
درین زمان که کسی دل نمی دهد به سخن
ترحم است بر آن طوطیی که گویا شد
ز حسن عاقبت آن روز ناامید شدم
که حرص پیر ز قد دوتا دوبالا شد
به آن رسیده که چون مور پر برون آرم
ز دوری تو دلم بس که ناشکیبا شد
چه سود ازین که گهر گشت قطره ام، داغم
کز این تعین ناقص جدا ز دریا شد
همان به چشم عزیزان چو خار ناسازم
اگرچه زندگیم صرف در مدارا شد
نبود جوهر من کم ز کوهکن صائب
ز کار دست من از حسن کارفرما شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۳۶
زخط عذار تو بی آب وتاب خواهد شد
زهاله ماه تو پا در در رکاب خواهد شد
رخی که در جگر لاله خون ازومی سوخت
سیاه روزتر از مشک ناب خواهد شد
لبی که از سخنش می چکید آب حیات
جگر گداز چو موج سراب خواهد شد
دلی که پشت به کوه گران زسختی داشت
زسیل اشک ندامت خراب خواهد شد
زبرگزیر خزان آفتاب طلعت تو
شکسته رنگتر از ماهتاب خواهد شد
زخط ستاره خال تو می رودبه وبال
خمار چشم مبدل به خواب خواهد شد
کمند زلف تو با آن درازدستها
چو خال یک گره از پیچ وتاب خواهد شد
ز دستبرد خط سبز تیغ غمزه تو
به زیر پرده نگار آب خواهد شد
دل سیاه تو چون داغ لاله سیراب
به آتش جگر خود کباب خواهد شد
زخط زمانه ترا می کشد به پای حساب
تلافی ستم بی حساب خواهد شد
رخی که صائب ازودیده شد نگارستان
سیاه روز چو پر غراب خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۴۰
ز باده چهره ساقی جهان دیگر شد
زقطره های عرق گلستان دیگر شد
نظر ز روی عرقناک او دهم چون آب
که قطره قطره مرا دیده بان دیگر شد
ز سایه ای که به رویش فکند حلقه زلف
برای بوسه گرفتن دهان دیگر شد
تنم ز سنگ ملامت کبود شد هرجا
من فلک زده را آسمان دیگر شد
فغان که قامت خم گشته از نگون بختی
برای تیر حوادث کمان دیگر شد
ز بی بضاعتی خویشتن به این شادم
که راهزن به رهم کاروان دیگر شد
به من عداوت دشمن چه می تواند کرد
که گرگ در رمه من شبان دیگر شد
به گرد من چه خیال است برق وباد رسد
که دست رفته ز کارم عنان دیگر شد
مرا به راه تو هر سختیی که پیش آمد
دلیل دیگر وسنگ نشان دیگر شد
به آشیان ز قفس بازگشت نیست مرا
که خار خار مرا آشیان دیگر شد
چه لازم است برآیم ز خویشتن صائب
مرا که هر کف خاکی جهان دیگر شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۶۳
مرا امید نشاط از سپهر چون باشد
که ماه عید در او نعل واژگون باشد
چه خون که در دل نظارگی کند نگهش
بیاض نرگس چشمی که لاله گون باشد
عرق ز روی تو بی اختیار می ریزد
در آفتاب قیامت ستاره چون باشد
زبان عقل در اوصاف عشق کوتاه است
که صبحدم علم شمع سرنگون باشد
چنان که تنگی دلها به فراخور عقل
گشاد سینه به اندازه جنون باشد
فریب ساحل ازین بحر بیکنار مخور
که هر سفینه در او نعل واژگون باشد
چرا چولاله کنم شکوه تنک ظرفی
مرا که داغ درون زینت برون باشد
ز سنگ لاله دلمرده خیمه بیرون زد
چراغ زنده دلان زیر خاک چون باشد
فغان که دیده رهبرشناس نیست ترا
وگرنه ذره به خورشید رهنمون باشد
کجا زناله صائب دلت به درد آید؟
وگرنه که گوش به آواز ارغنون باشد
غنیمت است که غمخانه جهان صائب
غمی نداشت که از صبر ما فزون باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۲
به زلف سنبل وخط بنفشه کی پیچم
مرا که ذوق پریشانی دماغ نماند
چه سیل بود که از کوهسار حادثه ریخت
که در فضای زمین گوشه فراغ نماند
مباد چشم بدی در کمین عشرت کس
نمک به زخم من از چشم شور داغ نماند
دگر کسی ز کریمان چه طرف بربندد
درین زمانه که دست ودل ایاغ نماند
در آن حریم که صائب چراغ کلک افروخت
ز پرفشانی پروانه یک چراغ نماند
بهار رفت وگل افشانی دماغ نماند
شراب در قدح ونوردر چراغ نماند
معاشران سبکسیر از جهان رفتند
بغیر آب روان هیچ کس به باغ نماند
چنان فسرده دلی اهل بزم را دریافت
که بوی سوختگی در گل چراغ نماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۸۹۴
فلک به آبله خار دیده می ماند
زمین به دامن در خون کشیده می ماند
طراوت از ثمر آسمانیان رفته است
ترنج ماه به نار کفیده می ماند
زمین ساکن وخورشید آتشین جولان
به دست وزانوی ماتم رسیده می ماند
نه سبزه اش بطراوت نه لاله اش بصفا
فضای باغ به کشت چریده می ماند
شکفته چون شوم از بوستان که لاله وگل
به سینه های جراحت رسیده می ماند
ز رشته های سرشکم که چشم بدمرساد
زمین به صفحه مسطر کشیده می ماند
مگر همای سعادت هوای من دارد
که دل به طایر شهباز دیده می ماند
ز آب چشم که این تاک سبز گردیده است
که این شراب به خون چکیده می ماند
کمند حادثه را چین نارسایی نیست
رمیدنی به غزال رمیده می ماند
گلی که دیده شبنم به خون نشسته اوست
به پشت دست ندامت گزیده می ماند
ز روی لاله ازان چشم برنمی دارم
که اندکی به دل داغ دیده می ماند
چو تیر راست روان برزمین نمی مانند
عداوتی به سپهر خمیده می ماند
تمتع از رخ گل می برند دیده وران
به عندلیب گلوی دریده می ماند
زبس که آبله دل زهم نمی گسلد
نفس به رشته گوهر کشیده می ماند
سخن شناس اگر در جهان بود صائب
مرا کدام غزل از قصیده می ماند
جواب آن غزل است این که گفت عارف روم
خزان به گونه هجران کشیده می ماند