عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۴
سهی سروا چرا با ما نسازی
به خون ما بگو تا چند بازی
نیاز عاشقان بشنو خدا را
که بازی نیست کار عشق بازی
بنازم پیش قدّت ای دلارام
اگرچه از چو من صد بی نیازی
تو را زیبد به باغ ای سرو آزاد
اگر دعوی کنی در سرفرازی
تو اندر بوته هجران به زاری
بگو قلب مرا تا کی گدازی
هوای کوی عشقت بس بلندست
ز گنجشکی نیاید شاهبازی
شدم بیچاره در هجران چه باشد
به وصل ار چاره کارم بسازی
طبیب ما ز لطف بی دریغت
چرا درد مرا درمان نسازی
به محراب دو ابرویت که داریم
ز دیده جامه ی جان را نمازی
حقیقت شد جهان را درد عشقت
نه چون بلبل به گل عشق مجازی
به خون ما بگو تا چند بازی
نیاز عاشقان بشنو خدا را
که بازی نیست کار عشق بازی
بنازم پیش قدّت ای دلارام
اگرچه از چو من صد بی نیازی
تو را زیبد به باغ ای سرو آزاد
اگر دعوی کنی در سرفرازی
تو اندر بوته هجران به زاری
بگو قلب مرا تا کی گدازی
هوای کوی عشقت بس بلندست
ز گنجشکی نیاید شاهبازی
شدم بیچاره در هجران چه باشد
به وصل ار چاره کارم بسازی
طبیب ما ز لطف بی دریغت
چرا درد مرا درمان نسازی
به محراب دو ابرویت که داریم
ز دیده جامه ی جان را نمازی
حقیقت شد جهان را درد عشقت
نه چون بلبل به گل عشق مجازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۵
بس دولت فیروزست در پای تو سربازی
گر دست دهد ما را به زین نبود بازی
گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید
باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی
قلب من دلداده نقد سر کویت شد
در بوته ی هجرانش زنهار که مگدازی
هجران تو چون کوهست بیچاره منم چون کاه
ای کاه تو با کوهی تا چند کنی بازی
گفتم که هوای تو گیرم خردم می گفت
گنجشک کجا داند صید چو تو شهبازی
ای باد صبا رازی از من بر جانان بر
بشتاب ز روی لطف چون محرم این رازی
ای دوست بگو تا کی در خاک کشی دل را
تا چند سمند غم بر جان جهان تازی
گر دست دهد ما را به زین نبود بازی
گر کشته شوم جانا بر خاک درت شاید
باشد به غلط روزی بر ما نظر اندازی
قلب من دلداده نقد سر کویت شد
در بوته ی هجرانش زنهار که مگدازی
هجران تو چون کوهست بیچاره منم چون کاه
ای کاه تو با کوهی تا چند کنی بازی
گفتم که هوای تو گیرم خردم می گفت
گنجشک کجا داند صید چو تو شهبازی
ای باد صبا رازی از من بر جانان بر
بشتاب ز روی لطف چون محرم این رازی
ای دوست بگو تا کی در خاک کشی دل را
تا چند سمند غم بر جان جهان تازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۶
تو تا کی با من مسکین نسازی
به زاری در غم هجرم گدازی
من از غم گر نسوزم پس چه سازم
تو با من گر نسازی با که سازی
نیاز من نمی دانی که چندست
که از من وز چو من صد بی نیازی
نیابی در جهان چندانکه جویی
چو من ثابت قدم در عشق بازی
ز چنگ محنتم بستان و بنواز
به رغم دشمنم گر می نوازی
به بستان سرفرازد سرو با وی
ترا زیبد نگارا سرفرازی
الا ای سرو ناز بوستانی
سزد گر پیش بالایش بنازی
به زاری در غم هجرم گدازی
من از غم گر نسوزم پس چه سازم
تو با من گر نسازی با که سازی
نیاز من نمی دانی که چندست
که از من وز چو من صد بی نیازی
نیابی در جهان چندانکه جویی
چو من ثابت قدم در عشق بازی
ز چنگ محنتم بستان و بنواز
به رغم دشمنم گر می نوازی
به بستان سرفرازد سرو با وی
ترا زیبد نگارا سرفرازی
الا ای سرو ناز بوستانی
سزد گر پیش بالایش بنازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۱۹
دلا تو با من مسکین چرا نمی سازی
مگر به خون من مستمند می نازی
ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری
سلام من برسانی که محرم رازی
بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی
اگر تو با من آشفته حال در سازی
تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت
چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی
من از کجا و هوای وصال تو ز کجا
که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی
به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین
تو پیش قامت او می کنی سرافرازی
به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو
که در برابر رویش به حسن می نازی
منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم
گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی
نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد
میان خلق جهان آب دیده غمّازی
تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان
روا بود که به حال جهان نپردازی؟
مگر به خون من مستمند می نازی
ایا نسیم صبا گر به دوست برگذری
سلام من برسانی که محرم رازی
بگو چه کم شود ای ماه مهربان نفسی
اگر تو با من آشفته حال در سازی
تو آفتابی و من ذرّه ای ز خاک درت
چه باشد ار به سر خاک سایه اندازی
من از کجا و هوای وصال تو ز کجا
که من کبوتر پر بسته ام تو شهبازی
به سرو گوی که پیش قدش ز پا بنشین
تو پیش قامت او می کنی سرافرازی
به گل بگو که چه بی شرم و شوخ چشمی تو
که در برابر رویش به حسن می نازی
منم که دامن وصلت ز چنگ نگذارم
گرم چو دف بزنی ور چو چنگ بنوازی
نهان کنم غم عشقت ولی چه سود که کرد
میان خلق جهان آب دیده غمّازی
تو پادشاه جهانی ز دست رفت جهان
روا بود که به حال جهان نپردازی؟
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۰
چرا تو درد دلم را دوا نمی سازی
نظر به عین عنایت بما نیندازی
صبا به زلف نگارم اگر رسی زنهار
مباز با سر زلفش مکن تو جانبازی
به گوش یار رسان نرمکی ز من پیغام
که عاشقان جهانرا تو محرم رازی
بگو چرا چه سبب از چه رو بتا با من
به هیچ گونه نداری طریق دمسازی
چه گفته ایم ز دستت بجز شکایت هجر
چه کرده ایم به پایت بجز سر اندازی
چو چاره ساز جهانی تویی به لطف امروز
چرا به چاره بیچارگان نپردازی
اگرچه خوار شدم بر درت چو خاک هنوز
میان خلق جهانم بود سرافرازی
نظر به عین عنایت بما نیندازی
صبا به زلف نگارم اگر رسی زنهار
مباز با سر زلفش مکن تو جانبازی
به گوش یار رسان نرمکی ز من پیغام
که عاشقان جهانرا تو محرم رازی
بگو چرا چه سبب از چه رو بتا با من
به هیچ گونه نداری طریق دمسازی
چه گفته ایم ز دستت بجز شکایت هجر
چه کرده ایم به پایت بجز سر اندازی
چو چاره ساز جهانی تویی به لطف امروز
چرا به چاره بیچارگان نپردازی
اگرچه خوار شدم بر درت چو خاک هنوز
میان خلق جهانم بود سرافرازی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۲
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۳
معطّرست جهانی ز باد نوروزی
چه باشد ار شب وصلت مرا شود روزی
دلم به دولت وصلت رسید و می خواهم
که آن سعادت و بختم شود به نو، روزی
منم که سوخته بر آتش شب هجران
به حال من نکنی رحمتی ز دل سوزی
دلم بدوز نگارا به تیر غمزه شوخ
که شهرتی بودش دایماً به دلدوزی
به عشق وصل تو جان سوختم چو پروانه
که شمع روی تو بس می کند دلفروزی
جهان نکرد وفا با کسی و مشهورست
ولی وفا تو مگر از جهان بیاموزی
چه باشد ار شب وصلت مرا شود روزی
دلم به دولت وصلت رسید و می خواهم
که آن سعادت و بختم شود به نو، روزی
منم که سوخته بر آتش شب هجران
به حال من نکنی رحمتی ز دل سوزی
دلم بدوز نگارا به تیر غمزه شوخ
که شهرتی بودش دایماً به دلدوزی
به عشق وصل تو جان سوختم چو پروانه
که شمع روی تو بس می کند دلفروزی
جهان نکرد وفا با کسی و مشهورست
ولی وفا تو مگر از جهان بیاموزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۴
بو که آن ماه من اندر چمن آید روزی
حال زار منش اندر نظر آید روزی
گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم
خبری زان بت بدخو مگر آید روزی
ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز
بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی
با کمان خانه ابروت .......
تیر آه دل من با سپر آید روزی
تا به کی در ظلمات شب هجران باشم
آفتابی مگر از وصل برآید روزی
گل بستان امید من خون گشته جگر
مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی
من به بوی کرمش گرد جهان می گردم
کز در لطف مگر باز درآید روزی
حال زار منش اندر نظر آید روزی
گرچه پیچید عنان از من بیچاره به خشم
خبری زان بت بدخو مگر آید روزی
ور چه مستست چو آن نرگس رعنا همه روز
بو کز آن بی خبری با خبر آید روزی
با کمان خانه ابروت .......
تیر آه دل من با سپر آید روزی
تا به کی در ظلمات شب هجران باشم
آفتابی مگر از وصل برآید روزی
گل بستان امید من خون گشته جگر
مگر از آب دو چشمم به سرآید روزی
من به بوی کرمش گرد جهان می گردم
کز در لطف مگر باز درآید روزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۶
بیا که غمزه سرمست تو به دلدوزی
فراق روی تو را می کند بدآموزی
چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم
که دولت شب وصلت مرا شود روزی
دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف
تو را به حال من خسته نیست دلسوزی
به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم
چرا که نیست به جز شیوه ات جگرسوزی
مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش
تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی
بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من
به روت عاشق دیرینه ام نه امروزی
دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق
که غیر بار غمش در جهان نیندوزی
فراق روی تو را می کند بدآموزی
چو بخت یار نباشد بگو چه چاره کنم
که دولت شب وصلت مرا شود روزی
دلم به آتش عشقت بسوخت در سر لطف
تو را به حال من خسته نیست دلسوزی
به غمزه گوی کز این پس مریز خون دلم
چرا که نیست به جز شیوه ات جگرسوزی
مرا چو موم گدازان ز تاب هجرانش
تو شمع مجلس انسی بدین دلفروزی
بیا و سر مکش از ما چو سرو ناز که من
به روت عاشق دیرینه ام نه امروزی
دلا تو گوشه انسی بگیر از همه خلق
که غیر بار غمش در جهان نیندوزی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۸
من تو را دارم و جز لطف توأم نیست کسی
در جهانم نبود غیر تو فریادرسی
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هرکسی راست هوایی و خیالی در سر
من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی
بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دلشده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
غرق دریای غم عشقم و از خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای
نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی
طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان
نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی
در جهانم نبود غیر تو فریادرسی
نفسی بی تو نیارم زدن ای جان گرچه
نکنی یاد من خسته به عمری نفسی
هرکسی راست هوایی و خیالی در سر
من بجز فکر و خیال تو ندارم هوسی
بیش از اینم چو مگس از شکر خویش مران
که تفاوت نکند در شکرستان مگسی
بر من دلشده هر چند گزیدی دگری
به وصالت که به جای تو مرا نیست کسی
غرق دریای غم عشقم و از خون جگر
می رود بی رخت از چشمه چشمم ارسی
بلبل جان من از شوق گلستان رخت
تا به کی صبر کند نعره زنان در قفسی
می درآید چو جرس دشمن بیهوده درای
نتوان ترک غمم گفت به بانگ جرسی
طالب وصل تو ای خسرو خوبان جهان
نه من دلشده ام بس که چو من هست بسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۲۹
تا نفس هست به یاد تو برآرم نفسی
ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی
بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین
زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی
نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری
فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی
دل من در غم دیدار تو می دانی چیست
در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی
از سر لطف به فریاد من مسکین رس
چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی
آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد
بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی
ناکسم گر فکنم جز تو نظر سوی کسی
بر دلت گر گذرم نیست عجب ای دل و دین
زآنکه بر بخت جهان می گذری هر نفسی
نقطه خال سیاهی که تو بر لب داری
فی المثل هست به گرد شکرستان مگسی
دل من در غم دیدار تو می دانی چیست
در بهاران چو بود بلبل جان در قفسی
از سر لطف به فریاد من مسکین رس
چون ندارم به جهان غیر تو فریادرسی
چه کنم گر نکنم ناله و فریاد و فغان
کاروان رفت چرا بانگ ندارد جرسی
آن نگارین جفاپیشه چه گویم که چه کرد
بی گناهی به من خسته جفا کرد بسی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۱
چرا جانا به دردم شاد باشی
چرا راضی بدین بیداد باشی
نگارا چون ز جانت بنده گشتم
چو سرو از ما چرا آزاد باشی
بنفشه وار در پایت فتادم
که تا در باغ چون شمشاد باشی
دلا تا کی ز جور آن ستمگر
چنین با ناله و فریاد باشی
به هر عمری گرم یادم نیاری
مرا همچون نفس در یاد باشی
به دل گفتم رسم در دوست گفتا
کجا در وی رسی گر باد باشی
چرا راضی بدین بیداد باشی
نگارا چون ز جانت بنده گشتم
چو سرو از ما چرا آزاد باشی
بنفشه وار در پایت فتادم
که تا در باغ چون شمشاد باشی
دلا تا کی ز جور آن ستمگر
چنین با ناله و فریاد باشی
به هر عمری گرم یادم نیاری
مرا همچون نفس در یاد باشی
به دل گفتم رسم در دوست گفتا
کجا در وی رسی گر باد باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۲
دلا تو تا به غم عشق در جهان باشی
میان خلق جهان بی سخن چو جان باشی
چو نرگسم شده بیمار تا به کی با ما
چو سوسن ای بت مهروی ده زبان باشی
اگر ز نسل بنی آدمی بگو آخر
چرا ز دیده ی ما چون پری نهان باشی
ز حد گذشت مرا شرح حال عشق ای دل
قلم صفت تو ز غم چند سر دوان باشی
نگار خوش به سر ناز بالش امید
به خواب خوش تو چرا سر بر آستان باشی
فراغتیست تو را از جهان بگو تا چند
مدام بر سر بازار داستان باشی
هزار جان به فدایت کنم من از سر شوق
میان باغ دل من تو چون روان باشی
میان خلق جهان بی سخن چو جان باشی
چو نرگسم شده بیمار تا به کی با ما
چو سوسن ای بت مهروی ده زبان باشی
اگر ز نسل بنی آدمی بگو آخر
چرا ز دیده ی ما چون پری نهان باشی
ز حد گذشت مرا شرح حال عشق ای دل
قلم صفت تو ز غم چند سر دوان باشی
نگار خوش به سر ناز بالش امید
به خواب خوش تو چرا سر بر آستان باشی
فراغتیست تو را از جهان بگو تا چند
مدام بر سر بازار داستان باشی
هزار جان به فدایت کنم من از سر شوق
میان باغ دل من تو چون روان باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۳
دلا تا کی چنین سرگشته باشی
به تیغ روز هجران خسته باشی
ز بار هجر آن دلدار تا کی
چو زلف دلبران بشکسته باشی
سرانگشتان دلبند تو تا کی
به خون ناتوان رشته باشی
به تخم بی وفایی خاطرت را
چرا ای نور دیده کشته باشی
سراسر سینه مجروح ما را
ز خوناب جگر آغشته باشی
ولی چون من هزارت بنده دایم
به قید آورده بازش هشته باشی
دلا در سوزن وصلش نگنجی
اگر در هجر او چون رشته باشی
نگویی تا به کی ای دل خدا را
ز عشقش در جهان سرگشته باشی
خدا داند که تو تا چند عاشق
به خون دل ز هجران کشته باشی
به تیغ روز هجران خسته باشی
ز بار هجر آن دلدار تا کی
چو زلف دلبران بشکسته باشی
سرانگشتان دلبند تو تا کی
به خون ناتوان رشته باشی
به تخم بی وفایی خاطرت را
چرا ای نور دیده کشته باشی
سراسر سینه مجروح ما را
ز خوناب جگر آغشته باشی
ولی چون من هزارت بنده دایم
به قید آورده بازش هشته باشی
دلا در سوزن وصلش نگنجی
اگر در هجر او چون رشته باشی
نگویی تا به کی ای دل خدا را
ز عشقش در جهان سرگشته باشی
خدا داند که تو تا چند عاشق
به خون دل ز هجران کشته باشی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۵
ز جانم تو را بنده در بندگی
ز تو یافت جان جهان زندگی
ببخشای بر من که بر آستان
نهادم سر طاعت و بندگی
همه فانی و باقیی چون تو نیست
سزاواری تست پایندگی
سهی سرو در بوستانهای جان
ز نور بقا یافت فرخندگی
مه و مهر و پروین همه درسما
کنند از کمالت نمایندگی
پسندیده کاری نیاید ز من
مگر کز تو آید پسندیدگی
به فریاد جان من خسته رس
ز لطفت به روز فروماندگی
اگرچه چو نرگس سرافکنده ام
ز نرگس به آید سرافکندگی
به سرّ دل شاه مردان که زود
مرا جمع کن زین پراکندگی
ز تو یافت جان جهان زندگی
ببخشای بر من که بر آستان
نهادم سر طاعت و بندگی
همه فانی و باقیی چون تو نیست
سزاواری تست پایندگی
سهی سرو در بوستانهای جان
ز نور بقا یافت فرخندگی
مه و مهر و پروین همه درسما
کنند از کمالت نمایندگی
پسندیده کاری نیاید ز من
مگر کز تو آید پسندیدگی
به فریاد جان من خسته رس
ز لطفت به روز فروماندگی
اگرچه چو نرگس سرافکنده ام
ز نرگس به آید سرافکندگی
به سرّ دل شاه مردان که زود
مرا جمع کن زین پراکندگی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۶
ماییم و غم عشقت و خوابی و خیالی
وز ماه رخت گشته تنم همچو هلالی
با محنت هجر تو شب و روز قرینم
تا با تو کجا دست دهد روز وصالی
با خیل خیال تو بود انس دلم را
گر خاطر محزون کندم دفع ملالی
حال دل من عرضه دهی پیش نگارم
ای باد صبا گر بود آنجات مجالی
دل گفت گر او حال من خسته بپرسد
گو از غم هجران تو گشتست هلالی
هرکس به جهان منصب و مالی طلبیدند
ما را غم عشق تو به از منصب و مالی
حقّا که نخواهم نه به دنیی نه به عقبی
جز خاک سر کوی تو مالی و منالی
گفتم به جهان آرزوی وصل تو دارم
گفتا چه کنی باز تمنّای وصالی
وز ماه رخت گشته تنم همچو هلالی
با محنت هجر تو شب و روز قرینم
تا با تو کجا دست دهد روز وصالی
با خیل خیال تو بود انس دلم را
گر خاطر محزون کندم دفع ملالی
حال دل من عرضه دهی پیش نگارم
ای باد صبا گر بود آنجات مجالی
دل گفت گر او حال من خسته بپرسد
گو از غم هجران تو گشتست هلالی
هرکس به جهان منصب و مالی طلبیدند
ما را غم عشق تو به از منصب و مالی
حقّا که نخواهم نه به دنیی نه به عقبی
جز خاک سر کوی تو مالی و منالی
گفتم به جهان آرزوی وصل تو دارم
گفتا چه کنی باز تمنّای وصالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۸
در دیده ام نیامد جز روی تو خیالی
جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی
هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای
جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی
در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم
ای آب زندگانی گر افتدت مجالی
چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب
یابند دشمنانت چون عود گوشمالی
حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم
سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی
هر درد را زوالی باشد به روز درمان
آخر چرا ندارد هجران تو زوالی
سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد
دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی
خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن
ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی
عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار
چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی
جز قامتش نیامد در چشم ما نهالی
هجران به جانم آورد بر حال من ببخشای
جانم به طاقت آمد در حسرت وصالی
در حسرتم که روزی در خاک پات غلطم
ای آب زندگانی گر افتدت مجالی
چون چنگم ار نوازی از وصل خویش یک شب
یابند دشمنانت چون عود گوشمالی
حیران آن دو ابرو پیوسته من ز جانم
سرگشته در شب [تار] از جتسن هلالی
هر درد را زوالی باشد به روز درمان
آخر چرا ندارد هجران تو زوالی
سرو بلند بی تو ذوقی چنان ندارد
دارد قدت نگارا از لطف اعتدالی
خواهم که همچو دامن افتم به پات لیکن
ترسم ز من نشیند بر خاطرت ملالی
عمری که در جهانم سرگشته همچو پرگار
چشمم ندیده باری چون روی تو جمالی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۳۹
مرا خود نباشد به عالم دلی
کزو باشدم یک زمان حاصلی
بسی در سرابوستان گل بود
ولی همچو من کی بود بلبلی
دل آزاری خلق ازین پس مجوی
به دست آر اگر می توانی دلی
تو آن بلبل شوخ دیده ببین
که چون می رباید ز بستان گلی
تو سرو سهی بین بدین سرکشی
ز حسرت فرو برده پا در گلی
غریقم به دریای هجران تو
چه غم باشدت بر لب ساحلی
به چرخ بلا درفتادی جهان
چه حاصل ز اندیشه باطلی
کزو باشدم یک زمان حاصلی
بسی در سرابوستان گل بود
ولی همچو من کی بود بلبلی
دل آزاری خلق ازین پس مجوی
به دست آر اگر می توانی دلی
تو آن بلبل شوخ دیده ببین
که چون می رباید ز بستان گلی
تو سرو سهی بین بدین سرکشی
ز حسرت فرو برده پا در گلی
غریقم به دریای هجران تو
چه غم باشدت بر لب ساحلی
به چرخ بلا درفتادی جهان
چه حاصل ز اندیشه باطلی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۰
من ندیدم به جهان همچو دو زلفت شامی
کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی
بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی
کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی
نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان
نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی
جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش
لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی
من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ
مگر از باده وصل تو بنوشم جامی
نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم
مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی
درد بر درد بگو چند نهی بر دل من
هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی
کیست آنکس که بدید از لب لعلت کامی
بر من و حال دلم هیچ ترحّم نکنی
کز فراق رخت ای دوست گذشت ایامی
نام تو ورد زبانست مرا ای دل و جان
نیستم پیش تو اسمی بجز از بدنامی
جگرم سوخت ز تاب رخ همچون آتش
لیک چون خود به جهان هیچ ندیدم خامی
من ز خمخانه هستی نکنم مستی هیچ
مگر از باده وصل تو بنوشم جامی
نیست مشهور به عالم چو تو دانی که منم
مرغ زیرک که درافتاد بتا در دامی
درد بر درد بگو چند نهی بر دل من
هیچ فکری نکنی باز ز درد آشامی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۴۱
دامن وصل ار به کف آید دمی
هیچ نخواهم بجز او همدمی
ای بت سنگین دل نامهربان
گر بنوازیم چه باشد دمی
ماه نو انگشت نما شد ولی
همچو دو ابروت ندارد خمی
باد صبا حال دلم بازگوی
به ز تو چون نیست مرا محرمی
دم بگرفتم ز غم هجر تو
بی تو نخواهم که برآرم دمی
خون که خوردست دگر چشم تو
زآنکه نباشد نفسی بی دمی
گر بنمودی رخ زیبا به من
جان جهانش به فدا کردمی
هیچ نخواهم بجز او همدمی
ای بت سنگین دل نامهربان
گر بنوازیم چه باشد دمی
ماه نو انگشت نما شد ولی
همچو دو ابروت ندارد خمی
باد صبا حال دلم بازگوی
به ز تو چون نیست مرا محرمی
دم بگرفتم ز غم هجر تو
بی تو نخواهم که برآرم دمی
خون که خوردست دگر چشم تو
زآنکه نباشد نفسی بی دمی
گر بنمودی رخ زیبا به من
جان جهانش به فدا کردمی