عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۶۷
چه کردم تا زمن دل برگرفتی
به جایم دیگری دلبر گرفتی
چه دیدی از من ای دلدار آخر
که رفتی همدمی دیگر گرفتی
چرا ای نور چشم از خون دیده
رخ چون لاله ام در زر گرفتی
جفا کردی و آنگه بی وفایی
نگارینا دگر با سر گرفتی
دلت چون داد ای دلدار آخر
که جز من دیگری در بر گرفتی
نمی دانم چرا از هر دو رخسار
جهانی را تو در آذر گرفتی
گناهی جز وفاداری ندارم
چرا جانا دل از ما برگرفتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۰
گفتم ز جور دوست بگویم حکایتی
نگذاردم وفا که نویسم شکایتی
دردم نمی رسد ز فراقش به آخری
شوقم چه جور دوست ندارد نهایتی
در ملک دل که بود خراب از جفای چرخ
سلطان عشق باز برافراشت رایتی
من منتظر نشسته چه باشد که بنگری
در حال این شکسته به چشم عنایتی
جانم به لب رسید ز دست جفای تو
وقتست اگر کنی دل ما را رعایتی
کار جهان خراب شد از جور روزگار
معلوم کرده ای و نکردی حمایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۱
دردا که نیست روز غمت را نهایتی
تا کی نباشدت سوی یاران عنایتی
تا چند بر دل من مسکین ستم کنی
باشد جفا و جور تو را نیز غایتی
گفتی وفا کنم نکنی گفتمت به عهد
آری بود وفای تو جانا حکایتی
چونست من به وصل تو مشتاق و تو ملول
از دل به دل نمی کند آخر سرایتی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۲
به رخ چون ماه تابانی به قد چون سرو آزادی
چنین نبود بنی آدم یقینم کز پری زادی
تویی آزاد سرو ما به جوی خلد بر رسته
شدیم از جان تو را بنده نمی خواهیم آزادی
بده دادم نگارینا ز روز وصل خود یک شب
بترس از ناله زارم مکن زین نوع بیداری
به جان آمد دلم دیگر ز غم خوردن به جان آمد
بگو آخر عزیز من علی رغمم چرا شادی
مرا بار غمت بر دل بسی بود ای بت مه روی
چرا داغی ز هجرانم دگر بر سینه بنهادی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۳
ز کوی دوست آمد شاد بادی
ولی از ما نکرد او باز یادی
نگشتم شادمان از وصل و هردم
مرا بر دل ز غم باری نهادی
به شاگردی وصلش جان بدادم
ندیدم زین صفت من اوستادی
از ایامم چو جز غم نیست روزی
مرا خود کاشکی مادر نزادی
اگرنه همچو خاکم خوار کردی
به باد جور ما را چون بدادی
وگرنه مرغ زیرک بودی این دل
به دام عشق رویت کی فتادی
جهان را سر به سر پیمود دیده
ندیده مثل تو یک حور زادی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۵
گر مرا با درد عشقت چاره بودی خوش بدی
ور شب وصل بتان همواره بودی خوش بدی
دستگیرم گر بدی وصل رخت در پیش ما
گر شب هجران تو آواره بودی خوش بدی
سرو بستان را بود میلی خرامان سوی ما
میل تو گر سوی این بیچاره بودی خوش بدی
شاد می دارد خیال وصل او ما را ولی
بر غم دلدار اگر غمخواره بودی خوش بدی
گر شب وصلت بدیدی صبح بر بستی نقاب
پرده هجران تو گر پاره بودی خوش بدی
زهره گفتن ندارم راز خود را در جهان
ای دریغا گر مرا این چاره بودی خوش بدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۶
یک شب به لطف از درما درنیامدی
چون سرو راستی تو ز در بر نیامدی
گفتم به دیده کز رخ خوبش نظر بدوز
ای دیده عاقبت تو به دل درنیامدی
ای سرو ناز من ز چه معنی به هیچ باب
یک شب مرا ز لطف به بر در نیامدی
دوش انتظار وصل تو کردیم تا سحر
ما منتظر به وعده ی تو گر نیامدی
عمری به انتظار تو ای نور دیده ام
رنجور عشق گشتم و بر سر نیامدی
ای دل عجب که در شب دیجور عشق او
بر بوی مشک و غالیه و عنبر نیامدی
ای دل جهان و جان همه کردیم عرض دوست
چندانکه سعی رفت تو درخور نیامدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۷
تا کی ای دیده دل اندر رخ جانان بندی
مدّتی با غم زلف مهی اندر بندی
بس جفا می رود اندر غم هجران بر من
تا کی ای جان ستم و جور به ما بپسندی
نقش رویت نرود هرگزم از دیده جان
تو مگر مهر رخت در دل ما آکندی
آخر ای دیده ی مهجور ستمدیده چرا
در غمش باز سپر بر سر آب افکندی
ای دل خسته تو تا چند ز سودای رخش
در سر زلف دلارام چنین پابندی
ما سهی سرو ندیدیم بدین شیوه گری
ما دگر ماه ندیدیم بدین دلبندی
چون دل و جان و جهان هر سه فدایت کردم
تو چرا یکسره دل را ز وفا برکندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۷۹
دلا خود را به مه رویی چه بندی
مرا حیران و سرگردان پسندی
چنین زار و نزارم در فراقش
بگو تا کی به عشقش کار بندی
یقین تو بار نابی از در دوست
که همچون آهوی سر در کمندی
صبا از ما بگو با آن ستمگر
نگویی در پی آزار چندی
چرا مهر از من مسکین بریدی
چرا شاخ امید از بیخ کندی
بگو من چند گریم در فراقت
به سان ابر تو چون گل بخندی
جهانا تا به کی چون مرغ زیرک
به دام زلف دلبر پای بندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۰
بگو چگونه دهم شرح آرزومندی
که گر بیان کنمت حال خویش نپسندی
چه باشد ار نظری سوی ما کنی ز کرم
ز بندگان گنه آید ز تو خداوندی
چو من ز جان و دلم بنده درت جانا
در وصال به رویم بگو چرا بندی
تو آن به جای من خسته دل مکن [که] اگر
کسی به جای تو آن را کند تو نپسندی
دلا نگار ندارد سر وفا با من
به دام زلف پریشان او چه در بندی
ز جستجو ننشستی تو تا مرا آخر
در آتش غم هجران دلبر افکندی
جهان چو بر دل خلقست این چنین شیرین
بگو چرا ز جهان مهر خویش برکندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۱
گلبن وصل ز باغ دل ما برکندی
آتشی از لب لعلت به جهان افکندی
گل به باغست و چمن خرّم و وقت طربست
ما چنین بی دل و بی یار مگر بپسندی
تن ضعیفست و دلم غمزده و وقت بهار
بلبل خاطر بیچاره از آن دربندی
هیچ لذّت ز گل امسال ندیدم باری
دل محزون تو چنین خسته جگر تا چندی
من ز هجران تو ماننده ی ابرم گریان
تو به حال من بیچاره چو گل می خندی
داد سوگند ..................................
گوئیا ای دل و دینم تو در آن سوگندی
تا جهانست نگردم ز درت تا جانست
زین سبب ای دل و جانم که بسی دلبندی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۲
چه جرم رفت که یکباره مهر ببریدی
چه اوفتاد که از ما عنان بپیچیدی
به قول و عهد تو دیگر که اعتماد کند
که هر سخن که بگفتی از آن بگردیدی
هزار بار بگفتم که نشنوی زنهار
ز دوستان سخن دشمنان و نشنیدی
بگفتیم که به کام دلت رسانم زود
به کام دل نه ولیکن به جان رسانیدی
چه دوستیست که احوال ما نمی پرسی
چه دشمنیست که از یار خویش ببریدی
چه حالتیست که با بندگان نپردازی
چه صورتیست که از دوستان ببرّیدی
جهان ز دست مده بعد ازین به کام حسود
کنون [که] کام دل خویش از جهان دیدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۳
گر شبی روی چو ماه تو دو چشمم دیدی
کی چنین شیفته در گرد جهان گردیدی
دل من گر قد چون سرو تو دیدی در باغ
درد از آن قامت و بالای تو در دم چیدی
راستی گر ننهادی به خطت سر چو قلم
آن همه سرزنش از خلق جهان نشنیدی
گرچه امّید شب وصل تو دادی دل ما
بی رخ همچو خور دوست کی آرامیدی
گر خیال تو ندادی ره ما در بستان
کی ز بستان وصالت دل ما گل چیدی
روی تو عید سعیدست و دو ابروت هلال
خود که دیدست هلال دو چنین در عیدی
گر بدیدی که ز هجران چه به ما می گذرد
بی شک و شایبه بر حال جهان بخشیدی
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۴
به حکم آنکه مرا نیست در جهان یاری
ز خویشتن بترم نیست در نظر باری
مرا نه دل نه دلارام و نه رفیق و نه یار
غمم بسیست ولی نیست هیچ غمخواری
ز یار هست بسی بر دل ضعیفم بار
ولی نمی دهدم یار بر درش باری
به دوستی دل ما برد و قصد جانم کرد
خدای را که، که دیدست ازین ستمکاری
به خواریم همه عالم گواه حال شدند
که نیست در همه عالم چو تو جگرخواری
به طنز گفت که در کار عشق ما چونی
چه بهترست مرا در جهان از این کاری
که دید بلبل مستی چو من به باغ جهان
که دید چون رخ خوب تو حسن گلزاری
رسید ناله زارم به هرکه در عالم
به گوش تو نرسیده فغان بیداری
هزار بار بیازردم از غم هجران
چه باشد ار بنوازی به وصل یکباری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۵
مگر با ما سر یاری نداری
بگو تا کی کشم این بردباری
ز من دل بستدی کردی مرا خوار
چنین باشد نگارا شرط یاری
عزیز من عزیزم داشت دایم
تحمّل چون کنم زین بیش خواری
دلم بردی و کردی قصد جانم
نباشد این طریق دوستداری
چو سلطانان که در صحرا بتازند
فرس را در پی شیر شکاری
بیفکندی و بر فتراک بستی
دلم را و مرا کشتی به زاری
به آب دیده پروردم گلی را
که کرد اندر جهان این بردباری
کنون زان گل نصیبم نیست جز خار
نگویی آخر ای دل در چه کاری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۶
ای که ز دولت و اقبال تو برخورداری
برخور از عمر و جوانی که تو در خور داری
چون دلت می دهد ای سنگدل عهد شکن
بی خطایی که ازین غمزده دل برداری
دل نداری و گرت هست دلش نتوان گفت
آن مگر آهن و سنگست که در بر داری
گفتمش زلف تو در خواب ببینم گفتا
این محالست چه سوداست که در سر داری
ای به شیرین سخنی خسرو خوبان جهان
شور فرهاد چه دانی تو که شکّر داری
چون لب و کام من از جام وصالت خشکست
دایم از گریه چرا دامن من تر داری
چون تو مجموعه لطفی ز چه در شأن جهان
بیشتر آیت جورست که از بر داری
شاد بادا دلت از من چه غمت خواهد بود
تو که در ملک جهان این همه غمخور داری
از جهان کام چه جویی دگر ای خام طمع
چون همه کام دل دوست میسّر داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۷
صبا اگر به سر کوی او گذر داری
بگو چه از بت رعنای من خبر داری
به سالها نفسی یاد ما کند یا نی
تو حال زار دل عاشقان ز بر داری
اگرچه یاد من خسته دل نمی آرد
بگویش از من مسکین مجال اگر داری
که عهد ما بشکستی و مهر ببریدی
شنیده ام که به جایم کسی دگر داری
اگرچه هست تو را دیگری مکن خوارم
به حال زار من خسته گر نظر داری
چه بی وفا صنمی ای نگار سنگین دل
دلت دهد که دل از یار خویش برداری
دلم ببردی و خوردی به جان ما زنهار
عزیز من تو بگو با جهان چه سر داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۸
دلم ز دست ببردی و جان به سر باری
بگو که با من بیچاره خود چه سر داری
نه کامم از لب لعلت روا کنی شبکی
نه یک زمان غمم از دل به لطف برداری
دلم ز دست ببردی مرا امان ندهی
ستمگرا نه چنین است رسم دلداری
به ریش ما ننهادی تو مرهمی از وصل
به تیغ هجر بکشتی مرا بدین زاری
تویی که یاد من خسته سالها نکنی
منم که با تو قرینم به خواب و بیداری
هزار بی دل همچون منت به عالم هست
چه باشد ار من بیچاره را نگه داری
به غور حال جهان کی رسی چو رفت از دست
عزیز من تو نداری سر جهانداری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۸۹
بگو تا کی دلم را تنگ داری
جهانی را تو با نیرنگ داری
نداری رحمتی بر حال زارم
دلی بس سخت همچون سنگ داری
مرا صلحست با روی تو جانا
چرا دایم تو با ما جنگ داری
نگارینا چرا در عشق بازی
ز نام عاشقانت ننگ داری
به جان ورزم وفایت را ولی تو
همیشه بر جفا آهنگ داری
اثر در آهت ای دل نیست باری
که بر آئینه ی جان زنگ داری
به گل گفتم ز روی خوب یارم
به خوش بویی تو بوی و رنگ داری
بگفت ای بلبل مست جهانگیر
که در عشق رخش آهنگ داری
مرا خار جفا بر جای جانست
تویی کان گلستان در چنگ داری
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۹۰
چرا بی جرم با ما جنگ داری
همه سوی جفا آهنگ داری
نگویی کز چه رو ای دوست جانا
چو گل یک هفته بو و رنگ داری
دل ما با دهان تست از آن روی
دهانی چون دل ما تنگ داری
مرا نام لبت کام زبانست
تو نامم بشنوی زان ننگ داری
چو چشمت در جهانداری نگارا
هزاران شیوه و نیرنگ داری
دلا در چنگ غم چون نی همی نال
که باد از وصل او در چنگ داری
به چشم دل نمی بینی جهان را
که بر آیینه دل زنگ داری