عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۱
ای ز تو کارسازی همه کس
همه را هم تو کارسازی و بس
هست عرفان تو به عقل چنانک
کوه سنجد کسی به پر مگس
از من ادراک تو بدان ماند
کابلهی کرده باد را به قفس
در صفات کمال هستی تو
عقل مست است و ناطقه اخرس
پیش حکم تو هست هجده هزار
روز طوفان و باد پاره خس
مردم از تو بزرگ معنی شد
نی به صورت بسان فیل و فرس
که به یادت نفس زنند به صدق
آسمان بر پرد ز باد نفس
زیر پای گلیم پوشانت
پایمال است مفرش اطلس
کی رسم در تو من که در پیشت
سد آهن شد از هوا و هوس
سوخته باد خسرو از شوقت
راست چون دیو از شهاب قبس
همه را هم تو کارسازی و بس
هست عرفان تو به عقل چنانک
کوه سنجد کسی به پر مگس
از من ادراک تو بدان ماند
کابلهی کرده باد را به قفس
در صفات کمال هستی تو
عقل مست است و ناطقه اخرس
پیش حکم تو هست هجده هزار
روز طوفان و باد پاره خس
مردم از تو بزرگ معنی شد
نی به صورت بسان فیل و فرس
که به یادت نفس زنند به صدق
آسمان بر پرد ز باد نفس
زیر پای گلیم پوشانت
پایمال است مفرش اطلس
کی رسم در تو من که در پیشت
سد آهن شد از هوا و هوس
سوخته باد خسرو از شوقت
راست چون دیو از شهاب قبس
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۳
مرا کاری ست مشکل با دل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خویش
نه من زان گونه در دریا فتادم
که آید کشتنم در ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه؟
ز بخت خوابناک غافل خویش
کم از جولانی آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش
که گفتن می نیارم مشکل خویش
خیالت داند و چشم من و غم
که هر شب در چه کارم با دل خویش؟
ز واپس ماندگان یادی کن آخر
چه رانی تند، جانا، محمل خویش؟
مرا در اولین منزل ره افتاد
ترا خوش باد راه و منزل خویش
نه من زان گونه در دریا فتادم
که آید کشتنم در ساحل خویش
چه فرصتها که گم کردم درین راه؟
ز بخت خوابناک غافل خویش
کم از جولانی آخر در ره ما؟
چه خسرو خاک کرد آب و گل خویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۴۵
دل من چون شود دور از وثاقش
که ماند آویخته ز ابروی طاقش
عجب سیاره ای دارد دل من
که می سوزد جهانی ز احتراقش
هزارم دیده باید گاه جولانش
که بندم فرش در راه براقش
مکن ضایع، طبیبا، مرهم خویش
که خوش می سوزم از داغ فراقش
گزیده شد دلم از جان که جانش
سگ دیوانه شد در اشتیاقش
کجا با چون تو سیمین ساق ماند
درخت گل که پر خار است ساقش
جفاهای ترا گردان کند چرخ
نرنجی جان خسرو از نفاقش
که ماند آویخته ز ابروی طاقش
عجب سیاره ای دارد دل من
که می سوزد جهانی ز احتراقش
هزارم دیده باید گاه جولانش
که بندم فرش در راه براقش
مکن ضایع، طبیبا، مرهم خویش
که خوش می سوزم از داغ فراقش
گزیده شد دلم از جان که جانش
سگ دیوانه شد در اشتیاقش
کجا با چون تو سیمین ساق ماند
درخت گل که پر خار است ساقش
جفاهای ترا گردان کند چرخ
نرنجی جان خسرو از نفاقش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۴
گر مرا با بخت کاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش
ور به سامان روزگاری نیست، گو هرگز مباش
سر به خشت محتنم خوش گشت، گر تاج سری
بهر چون من خاکساری نیست، گو هرگز مباش
من سگ خشک استخوانم بس که از تیر قضا
بهر من فربه شکاری نیست، گو هرگز مباش
هر خسی را از گلستان جهان گلها شکفت
گر مرا بوی بهاری نیست، گو هرگز مباش
چهره زرین و سیمین سینه ترکان بسم
با زر و سیمم شماری نیست گو هرگز مباش
آسمان وار است دامان مراد ناکسان
گر مرا پیوند داری نیست، گو هرگز مباش
غم خود از عشق است، گو در جان من جاوید باد
گر غمم را غمگساری نیست، گو هرگز مباش
عشقبازی باخیال یار هم شبها خوش است
با وی ار بوس و کناری نیست، گو هرگز مباش
سرخوشم از درد و درد از ساقی عیش و طرب
بهر من چون درد خواری نیست، گو هرگز مباش
من خراب و مست یاران هم، که بردارد مرا؟
گر به مجلس هوشیاری نیست، گو هرگز مباش
مجلس عیش است و جز خسرو همه مستند اگر
ناکسی و نابکاری نیست، گو هرگز مباش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۵۵
مست و لایعقل گذشتم از در میخانه دوش
سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش
گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار
از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش
مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف
از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش
شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار
آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش
خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟
بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش
تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان
تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش
نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو
آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش
سالکی دیدم نشسته پیش پیر می فروش
گشته از دنیا و مافیها به کلی اختیار
از پی یک جرعه می بر باده داده عقل و هوش
مطربان افتاده بی خود هر یکی بر یک طرف
از نفیر آسوده چنگ و از فغان بربط خموش
شمع مجلس ایستاده زرد و لرزان و نزار
آتشی بر سر دویده آمده خوش خوش به جوش
خواستم تا بگذرم زان در که ناگه از درون
چشم سالک بر من افتاد و در آمد در خروش
گفت، ای غافل، کجایی چند گردی هر طرف؟
بگذر از خویش و در آور شرب ما یک جرعه نوش
تو هم از دردی کشان شو در خرابات مغان
تا بیابی هر چه خواهی، این نصیحت دار گوش
نیست در خورد تو خسرو این حکایتها برو
آتشی چندان نداری، بیهده چندین مجوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۱
آیتی از رحمت آمد، گر چه سر تا پا تنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش
بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی
حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش
وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟
من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش
خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش
هم دعایی می دهم از سوز دل پیرامنش
سوخت جان و شعله ای نامد برون در پیش او
زانکه ترسم دل بسوزد ناگه از سوز منش
شمع را سوزد دل پروانه چون روشن نبود
سوخت خود را و آتش خود کرد پیدا روشنش
بازویم طوق سگان کوی او بوده بسی
حیف باشد کاین سفال آویزم اندر گردنش
وه که دامانش چرا گیرد ز خون چون منی؟
من که نپسندم سرشک خون خود پیرامنش
دل که با دامان یوسف چشم یعقوبی نداشت
آن به خون خود، دروغی نیست بر پیراهنش
خاک می سازد تن خود خسرو اندر راه دوست
تا شود گردی و بنشیند به روی دامنش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
شد دل من خون ز داغ هجر او یارب کیش
بینم و از دیده و دل آورم نقل و میش
دی به ره بود او روان و من فتادم بر زمین
می شد او چون آفتاب و من چو سایه از پیش
شرح روزنها که از تیر تو دارد سینه ام
تا بگوید پیش تو بنواز یک دم چون نیش
تا ز تاب عارضش خلقی بسوزد هر زمان
می زند بر آتش رخسار او آب خویش
آنکه بر خاک درت لاف از گدایی می زند
کی به پیش چشم آید شاهی روم و ریش؟
راه عشق این است اگر، بسیار خسرو را هنوز
ره بباید کرد تا وادی درین منزل طیش
بینم و از دیده و دل آورم نقل و میش
دی به ره بود او روان و من فتادم بر زمین
می شد او چون آفتاب و من چو سایه از پیش
شرح روزنها که از تیر تو دارد سینه ام
تا بگوید پیش تو بنواز یک دم چون نیش
تا ز تاب عارضش خلقی بسوزد هر زمان
می زند بر آتش رخسار او آب خویش
آنکه بر خاک درت لاف از گدایی می زند
کی به پیش چشم آید شاهی روم و ریش؟
راه عشق این است اگر، بسیار خسرو را هنوز
ره بباید کرد تا وادی درین منزل طیش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۳
صبح دولت می دمد از روی آن خورشیدوش
در چنین فرخ صبوحی، ساقیا، یک جام کش
آتش ما کی فرو میرد بدین گونه که می
تا خط بغداد دارد ساقی و ما دجله کش
چون من از بازوی همت روز را بر شب زنم
در نیارم سر به تاج روم و اکلیل حبش
چون مه نخشب بتان خالی نباشند از دروغ
تا نداری استوار از خود درون آری مکش
می که بر ما زهر شد هم تو کنی آب حیات
تا نگیری عیب ما اول بگو یا خود بچش
بر لبت گازی زدم، بر دل و دین و خرد
مهره بر چین، چون که نقش کعبتین آمد دوشش
بهترین روز مرا روز بدی آمد، از آنک
هست خسرو شیشه و آن سنگدل دیوانه وش
در چنین فرخ صبوحی، ساقیا، یک جام کش
آتش ما کی فرو میرد بدین گونه که می
تا خط بغداد دارد ساقی و ما دجله کش
چون من از بازوی همت روز را بر شب زنم
در نیارم سر به تاج روم و اکلیل حبش
چون مه نخشب بتان خالی نباشند از دروغ
تا نداری استوار از خود درون آری مکش
می که بر ما زهر شد هم تو کنی آب حیات
تا نگیری عیب ما اول بگو یا خود بچش
بر لبت گازی زدم، بر دل و دین و خرد
مهره بر چین، چون که نقش کعبتین آمد دوشش
بهترین روز مرا روز بدی آمد، از آنک
هست خسرو شیشه و آن سنگدل دیوانه وش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۰
شاد باش، ای شب فرخنده دوش
که فلان بود مرا در آغوش
نه همی سیر شد از رویش چشم
نه همی پر شدی از قولش گوش
ماجرای دل خون گشته من
دیده می ریخت برون، من خاموش
مست بودم خبر از خویش نداشت
باده را گر چه نمی کردم نوش
او همی گفت سخن، من حیران
او همی خورد می و من بیهوش
ای که آن روی ندیدی زنهار
گر مقابل شویش دیده مپوش
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندانکه توانی بفروش
ناله خسرو بشنو که خوش است
بر در شاه فغان چاووش
که فلان بود مرا در آغوش
نه همی سیر شد از رویش چشم
نه همی پر شدی از قولش گوش
ماجرای دل خون گشته من
دیده می ریخت برون، من خاموش
مست بودم خبر از خویش نداشت
باده را گر چه نمی کردم نوش
او همی گفت سخن، من حیران
او همی خورد می و من بیهوش
ای که آن روی ندیدی زنهار
گر مقابل شویش دیده مپوش
هست بازار تو در دلها گرم
حسن چندانکه توانی بفروش
ناله خسرو بشنو که خوش است
بر در شاه فغان چاووش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۸
ابر خوش است و وقت خوش است و هوای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
ساقی مست داده به مستان صلای خوش
باران خوش رسید و حریفان عیش را
گشت آشنای جان و زهی آشنای خوش
امروز پارسایی زاهد زبی زریست
کو زر که بی خبر شود آن پارسای خوش
آن کس ز هوشیاری عقل است بی خبر
کز باده بی خبر نشود در هوای خوش
گر چه دعای توبه خوش است، ای فرشته، هان
تا سوی آسمان نبری این دعای خوش
مستان عشق را دل و جان وقف شاهد است
حجت ز خط ساقی و مطرب گوای خوش
بی روی خوب خوش نبود دل به هیچ جا
گل گر چه خوبرو بود و باغ جای خوش
عشق بتان، اگر چه بلایی ست جانگداز
خسرو به جان و دیده خرید این بلای خوش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
فرشته می ننویسد گناه دم به دمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش
نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک
قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش
اگر به باغ روم دل بگیردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه های غمش
سماع و ناله من نی ز خون دل جویند
که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش
کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون
که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش
کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد
کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش
جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز
عزیز عشق شناسد حلاوت المش
چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش
به یک دم است کز و جان خسرو مسکین
بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش
که از تحیر آن رو نمی رود قلمش
نه حد دیدن خلق است روی تو، مگر آنک
قضا به قدر دو یوسف دهد جمال کمش
اگر به باغ روم دل بگیردم در دم
که خون گرفته دل من به گوشه های غمش
سماع و ناله من نی ز خون دل جویند
که ارغنون جگر خواریست زیر و بمش
کشم ز دست تو بر چوب جامه ای پر خون
که هر که شاه بتان شد چنین بود عملش
کجا ز چاشینی درد دل خبر دارد
کسی که نیست خلاص از وظیفه ستمش
جفای دوست به مقدار دوستیست عزیز
عزیز عشق شناسد حلاوت المش
چه جای بانگ مؤذن بدین دل بد روز؟
که روزگار بسر شد به طاعت صنمش
به یک دم است کز و جان خسرو مسکین
بمیرد ار نبود یاد دوست دمبدمش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
کسی که هست نظر بر جمال میمونش
زهی نشاط دل و طالع همایونش
در آب خضر که محلول اوست مایه لطف
که در لطافت محلول ریخت بی چونش؟
هوس ندید که خورشید و ماه خاک شوند
در آن زمین که زند گام سم گلگونش
به یک حدیث کند تلخی غمش همه محو
چو زهر ناب که جادو کند به افسونش
غلام آن نفسم کامدم به خانه او
به خشم گفت که از در کنید بیرونش
ز غمزه گر چه کشش بی دریغ می کند او
حیات خواهم با او همه برافزونش
وصال عشق به صدق آن بود که چون لیلی
به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش
خوشم ز گریه چشمم، اگر چه غم زاید
ز چاشنی مفرح ز در مکنونش
شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک
نماز از خوی پا شستن تو شد خونش
زهی نشاط دل و طالع همایونش
در آب خضر که محلول اوست مایه لطف
که در لطافت محلول ریخت بی چونش؟
هوس ندید که خورشید و ماه خاک شوند
در آن زمین که زند گام سم گلگونش
به یک حدیث کند تلخی غمش همه محو
چو زهر ناب که جادو کند به افسونش
غلام آن نفسم کامدم به خانه او
به خشم گفت که از در کنید بیرونش
ز غمزه گر چه کشش بی دریغ می کند او
حیات خواهم با او همه برافزونش
وصال عشق به صدق آن بود که چون لیلی
به خاک رفت، در آغوش خفت مجنونش
خوشم ز گریه چشمم، اگر چه غم زاید
ز چاشنی مفرح ز در مکنونش
شد از تو خون دل خسرو آب، شادم، از آنک
نماز از خوی پا شستن تو شد خونش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
نظر ز دیده بدزدم چو بنگرم رویش
که دیده نیز نخواهم که بنگرد سویش
مرا به دیده درون خواب از کجا آید؟
که شب نماند به عالم ز پرتو رویش
ولی ز رویش اگر در جهان نماند شبی
هزار شب نتوان ساختن ز یک مویش
ز فرق تا به قدم ماه نو شد و پهلو
بدان امید که پهلو نهد به پهلویش
ز بس که آینه گشته ست روی زانوی من
که آینه ز چه شد همنشین زانویش؟
به مردمی اگر آیم به کوی او روزی
سگم کند به فسونهای چشم جادویش
بدین صفت که کنم کام عیش را شیرین
شراب تلخ نماند ز تلخی خویش
خوش آن کسی که کشد جرعه ای ز جام لبش
که مست گشت جهانی چو خسرو از بویش
که دیده نیز نخواهم که بنگرد سویش
مرا به دیده درون خواب از کجا آید؟
که شب نماند به عالم ز پرتو رویش
ولی ز رویش اگر در جهان نماند شبی
هزار شب نتوان ساختن ز یک مویش
ز فرق تا به قدم ماه نو شد و پهلو
بدان امید که پهلو نهد به پهلویش
ز بس که آینه گشته ست روی زانوی من
که آینه ز چه شد همنشین زانویش؟
به مردمی اگر آیم به کوی او روزی
سگم کند به فسونهای چشم جادویش
بدین صفت که کنم کام عیش را شیرین
شراب تلخ نماند ز تلخی خویش
خوش آن کسی که کشد جرعه ای ز جام لبش
که مست گشت جهانی چو خسرو از بویش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
شد آن که پای مرا بوسه می زند او باش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد
کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی
به مته چند توان سر برید از خشخاش؟
شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سیمین بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا
زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟
چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم این تن لاش
بیار باده که گشتم قلندر و قلاش
چو تو به رفت سر صوفیی چو من، ای مست
به جرعه تر کن و هم از سفال خم بتراش
مرا ز مقنع زاهد کنید خرقه زهد
کزین لباس فرو پوشم آن عبادت فاش
منم ز عشق تو خشخاش ذره ذره ولی
به مته چند توان سر برید از خشخاش؟
شدیم ما همه بی پوست، بس که چهره ما
بر آستانه سیمین بران گرفت خراش
به بزم آنکه دعایی کنند اهل صفا
زهی سعادت، اگر طعنه ام زنند اوباش
اگر ز خامه کج افتاد نقش ما، چه کنیم؟
چگونه عیب توانیم کرد بر نقاش!
نبود بر در مسجد چو خسروا، بارم
گرو به خانه خمار کردم این تن لاش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
رفت دل، نیست روشنم حالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
من بدینسان که حال خود بینم
نبرم جان ز چشم اقبالش
چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش
هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش
دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش
من مسکین نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش
در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره یوسف از رخت فالش
چه درازست بین غم خسرو
که رود بی تو هر شبی سالش
برو، ای جان، تو هم به دنبالش
من بدینسان که حال خود بینم
نبرم جان ز چشم اقبالش
چه خبر شهسوار رعنا را؟
که صف مورد گشت پامالش
هر که از شمع سوخت پروانه
کاتش دل فتاد در بالش
دل شناسد که چیست حالت عشق
نیست عقل حکیم دلالش
هر که بر حال عاشقان خندد
گریه واجب است بر حالش
من مسکین نه مرد درد توام
کوه البرز و پشه حمالش
در چه آن دم فتاد دل کامد
سوره یوسف از رخت فالش
چه درازست بین غم خسرو
که رود بی تو هر شبی سالش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
به سنگی چون سگان از دور خرسندم ز دربانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش
ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش
ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش
شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
سگ آن عزت کجا دارد که بنشانند بر خوانش؟
به بازوی من گردن زده کی باشد این دولت؟
که در گردن درآرم تنگ دستی چون گریبانش
ز دور انگشت می خایم، به حیلت، چون نمی یابم
ز بخت شور کانگشتی رسانم بر نمک دانش
چه طعنه بر گرفتاری که او مانده ست از یاری
همو می داند و جانش که تنها جسته بر جانش
سر و سامان چه خواهی، ای نکو خواه، اندرین فتنه
اسیری را که نی سرکار می آید نه سامانش
چو خوردم بی اجل تیرش دمی بگذارد کز گریه
بشویم خون غم پرورد خود از نوک مژگانش
غبار آلوده خون عاشقی با اوست سرگردان
هر آن ذره که بالا می رود از گرد یک رانش
ببوسی آستان کعبه، ای باد، ار رسی از ما
که ما گم گشتگان مردیم تشنه در بیابانش
شنیدن هوی خسرو گر نیارد، دارد معذورش
که بوی خون دل می آید از فریاد و افغانش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
خضر در کوی او ره گم کند زان شکل موزونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
تعالی الله مگر از آب حیوان ریخت بی چونش
مباد آن پای را دردی خرامان کرد، گو بگذر
تو می دانی که خاک است آن، ولی خونست معجونش
نثاری گر کند چشمم به پیشت پا مزن، جانا
که حاصل شد به صد خون جگر هر در مکنونش
متاع دل برون کردم ز دل، ای یار، ازان گیسو
مجنبان سلسله کز دل نیارم کرد بیرونش
بترسم از چنان روزی که باشم رفته از عالم
تعلق همچنان باقی به سوی زلف شبگونش
دروغ است این که کرد آلوده از خون جامه یوسف
که چون بر چشم یعقوب آمد آلوده شد از خونش
به وصف لیلی ار شرمنده ام در عاشقی، باری
بحمدالله که شرمنده نیم از روی مجنونش
فسون خوان را به صد زاری همی بوسم قدم، لیکن
چه چاره چون پری حاضر نمی گردد به افسونش؟
حسد می بردی، ای دشمن، ز عقل و دانش خسرو
بیا تا بر مراد خاطر خود بینی اکنونش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
زلفت که باد از هر طرف گه گه پریشان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش
خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش
گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟
بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
هر مو که برباید ازو زنجیر صد جان داردش
جوری که هر دم می کند، گر مردمی باشد درو
آخر ز چندان کرده ها وقتی پشیمان داردش
خاکی که از کویت برم، در دیده پنهانش کنم
مفلس که یابد گوهری ناچار پنهان داردش
گفتار تو کاید برون از جان و در جان در رود
مردم کش است از چه لبت، گر آب حیوان داردش
دور از من آن کو دور شد از چون تویی نزدیک من
تلخ است عیشش در فلک در شکرستان داردش
پروانه ای کش ناگهان شمعی به مهمان در رسد
خود را مگر بریان کند، دیگر چه مهمان داردش؟
بیچاره خسرو را گهی هوش همی باشد، ولی
هوشی که از مردم برد گو تا به سامان داردش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۴
دیده را زان سبزه نو رسته نوروزی ببخش
سینه را زان غمزه خون خواره دلدوزی ببخش
یک طرف بنما ز روی و یک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگانی یک شبانروزی ببخش
از پس سالی نمودی رو، مکش تا بنگرم
ور حقیقت خواهیم کشتن، یک امروزی ببخش
خامی آن کس که دید آن روی چون آتش نسوخت
یارب، افسرده دلان را در جگر سوزی ببخش
گر بد آموزی کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علی الرغم بدآموزی ببخش
سینه را زان غمزه خون خواره دلدوزی ببخش
یک طرف بنما ز روی و یک گره بگشا ز زلف
مرده ام، از زندگانی یک شبانروزی ببخش
از پس سالی نمودی رو، مکش تا بنگرم
ور حقیقت خواهیم کشتن، یک امروزی ببخش
خامی آن کس که دید آن روی چون آتش نسوخت
یارب، افسرده دلان را در جگر سوزی ببخش
گر بد آموزی کند چشمت که بستان جان خلق
جان خسرو را علی الرغم بدآموزی ببخش
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰۸
تا شد ز مطلع غیب خورشید حسن طالع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع
عشاق بینوا را مسعود گشت طالع
ما از جهان ملولیم از خویش و غیر فارغ
گشته به نیم جرعه در کنج دیر قانع
ساقی، بیار جامی کز خود رهم زمانی
مگذار تا گذارم بی باده عمر ضایع
جز جام تو ننوشند عشاق در خرابات
جز نام تو نگویند زهاد در صوامع
چون قیل و قال هر کس با مست در نگیرد
در حق ما نباشد پند فقیه نافع
حال درون پر خون از خلق چون بپوشم
چون کرد پیش مردم اشکم بیان واقع
بگذر ز خویش خسرو، گر وصل یار جویی
زان رو که نیست جز تو در راه وصل مانع