عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۳
آن دیده بین که چون به جفا می کند نگاه
با آنکه برد در سر زلفش دلم پناه
جانا چرا به خون دلم تشنه ای مکن
آخر بگو که چیست مرا جز وفا گناه
جز آنکه دل به زلف تو دادیم در وفا
کردیم خانه ی دل خود را به غم سیاه
بنواز خاطر من مسکین ز روی لطف
زین بیش همچو زلف مکن حال او تباه
چشمم بدوخت سوزن تقدیر در ازل
دستم گرفت شوق و ببردم شبی ز راه
نشنیده ای که دست قضا و قدر چه کرد
افکند یوسف دل مصری به قعر چاه
دانی که حال این دل مسکین ز عشق چیست
عشق تو همچو کوه و تن خسته ام چو کاه
خون دلم چو مردم چشمت بریخت زار
ای نور هر دو دیده چه محتاج بر سپاه
شاها غم جهان به ازین خور که روز حشر
دامن بگیردت به خدا دست دادخواه
از حادثات چرخ دل سخت آدمی
بشکست گوئیا که نمی گیرد انتباه
فکری نمی کنند که ایام بی وفا
برباید از سریر فلک عاقبت کلاه
با آنکه برد در سر زلفش دلم پناه
جانا چرا به خون دلم تشنه ای مکن
آخر بگو که چیست مرا جز وفا گناه
جز آنکه دل به زلف تو دادیم در وفا
کردیم خانه ی دل خود را به غم سیاه
بنواز خاطر من مسکین ز روی لطف
زین بیش همچو زلف مکن حال او تباه
چشمم بدوخت سوزن تقدیر در ازل
دستم گرفت شوق و ببردم شبی ز راه
نشنیده ای که دست قضا و قدر چه کرد
افکند یوسف دل مصری به قعر چاه
دانی که حال این دل مسکین ز عشق چیست
عشق تو همچو کوه و تن خسته ام چو کاه
خون دلم چو مردم چشمت بریخت زار
ای نور هر دو دیده چه محتاج بر سپاه
شاها غم جهان به ازین خور که روز حشر
دامن بگیردت به خدا دست دادخواه
از حادثات چرخ دل سخت آدمی
بشکست گوئیا که نمی گیرد انتباه
فکری نمی کنند که ایام بی وفا
برباید از سریر فلک عاقبت کلاه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۴
تشنه درد فراقت منم ای جان در ده
جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به
دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست
مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه
این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال
ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه
تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد
آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه
دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن
که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به
گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش
بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده
گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری
خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده
روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند
نشناسند کسی را که که که بود که مه
جرعه ای زان لب لعلت که کند ما را به
دلم از تیغ فراق رخ تو مجروحست
مرهمی از شب وصلت به من بی دل نه
این سخن چون بشنید از من مسکین فی الحال
ترک سرمست برآشفت و کمان کرد به زه
تیر مژگان به کمان خانه ابروش نهاد
آنچنان بر دل ما زد که فلک گفتا زه
دیده بگشای و نظر سوی من خسته فکن
که مرا رنگ رخ از هجر تو شد همچون به
گفته بودند زکاتی تو بخواه از حسنش
بوسه ای خواستم از لعل لبش گفتا ده
گفتم از لطف خدا چون تو جمالی داری
خطر چشم بدان را تو زکاتی می ده
روزگاری عجب و خلق جهان بوالعجبند
نشناسند کسی را که که که بود که مه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۵
ای غمت در جان ما جا ساخته
خانه ی دل را به تو پرداخته
ای بت مه روی من عشقت مرا
در زبان خاص و عام انداخته
در چمن سرو روان را دیده ام
قدّ تو بر سرو سرافراخته
هر شبی چو شمع در طشت فراق
در غمت بنشسته و سر باخته
سالهت ما را به درد هجر کشت
یک شبم از وصل خود ننواخته
قلب جان این دل سودازده
زآتش هجران تو بگداخته
بر سر کوی فراقت ای صنم
چند سرگردان شوم چون فاخته
جان ما در ششدر عشقت بماند
با تو تا نرد طرب را باخته
این دل بیچاره پر درد من
در جهان غیر از تو کس نشناخته
خانه ی دل را به تو پرداخته
ای بت مه روی من عشقت مرا
در زبان خاص و عام انداخته
در چمن سرو روان را دیده ام
قدّ تو بر سرو سرافراخته
هر شبی چو شمع در طشت فراق
در غمت بنشسته و سر باخته
سالهت ما را به درد هجر کشت
یک شبم از وصل خود ننواخته
قلب جان این دل سودازده
زآتش هجران تو بگداخته
بر سر کوی فراقت ای صنم
چند سرگردان شوم چون فاخته
جان ما در ششدر عشقت بماند
با تو تا نرد طرب را باخته
این دل بیچاره پر درد من
در جهان غیر از تو کس نشناخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۶
ای در شکنج زلف تو مرغ دلم جا ساخته
جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته
ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو
مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته
نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی
در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته
تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن
ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته
با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند
بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته
داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا
ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته
جانم روانی مسکن خود را بدو پرداخته
ای نور هر دو دیده ام در پیش شمع روی تو
مسکین دلم پروانه وش جان و جهان در باخته
نقد روان ما غمت بربود از دستم ولی
در بوته هجران تو قلب دلم بگداخته
تا کی به غم دم درکشی در هجر او فریاد کن
ای دل به بستان غمش کمتر نه ای از فاخته
با آنکه او بر جان من بس جور و خواری می کند
بیچاره ی مسکین دلم با جور او در ساخته
داری به جای من بسی دلبر ولیکن دلبرا
ما در جهان بیوفا جز تو کسی نشناخته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۷
گر کند میل جفا دلبر من گویم چه
ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه
دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم
دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه
پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم
ور براند ز سر کوی گدا گویم چه
گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند
از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه
گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو
سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه
من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه
گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه
گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال
تو بده جان و جهان را به بها گویم چه
ور دهد ترک من و عهد وفا گویم چه
دل ببرد از من و خون ریزدم اکنون از چشم
دارد این جرم بر این خسته روا گویم چه
پادشاهیست اگر جان بنوازد به کرم
ور براند ز سر کوی گدا گویم چه
گر طبیبان جهان درد دل خسته کنند
از لب لعل تو ای دوست دوا گویم چه
گفته ای دیده بدوز از قد و بالای چو سرو
سرو قدّش چو کند نشو و نما گویم چه
من به دیدار شده قانع از آن روی چو ماه
گر بگوید به سر کو تو میا گویم چه
گر بگوید شب دلخواه به امّید وصال
تو بده جان و جهان را به بها گویم چه
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۸
ای مرا از یاد خود بگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
مهربانی از میان برداشته
این دل مسکین سرگردان ما
از تو چشم مهربانی داشته
دشمنی کردی به جانم دلبرا
او تو را از دوستان پنداشته
با وجود بی وفایی و جفا
تخم مهر دوست در جان کاشته
در جهان عاشقی ای حور زاد
رایت مهر و وفا برداشته
آشنایی از جهان گویی برفت
کاین چنین بیگانه ام انگاشته
در جفا چندان بکوشیدست کاو
جای صلح آن بیوفا نگذاشته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۲۹
نگران خم ابروی توام پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
دیده جان به جمال رخ تو در بسته
کام کس زین لب لعل شکرینت ندهی
دل خلقی به چه در زلف خودی وابسته
هوش و گوش و دل و جانم همگی سوی تو شد
کمر چاکریت از دل و جانم بسته
یارب آن روز چه روزی بود آن دم چه دمی
که به وصل تو رسم وز غم هجران رسته
نرسیده به وصال تو دمی دست دلم
خار هجران رخت جان جهانی خسته
گل برآورد فغان در چمن از غایت حسن
گفت ای سرو تو چونی و منم گل دسته
سرو بشنید که گل لاف ز خوبی می زد
گفت بر دسته تویی لیک منم بر رسته
گر ز مهرت اثری بر رخ گلگون افتد
نه ز تو بوی بماند نه ز رنگت دسته
رنگ و بویی چو ندارم به جهان آزادم
لاجرم بر لب جو در چمنم پیوسته
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۰
پیش قد تو سهی سرو ز پا افتاده
گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده
قد همچون الفت راست بگویم سرویست
سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده
مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست
در ازل بود نه از مهر گیا افتاده
تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان
تو چه دانی غم من کار مرا افتاده
ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس
که ز بالای تو در دام بلا افتاده
گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم
چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده
خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار
که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده
تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان
آتشی از لب لعل تو به ما افتاده
گل ز شرم رخت ای جان به حیا افتاده
قد همچون الفت راست بگویم سرویست
سایه اش بر لب جو بر سر ما افتاده
مهر ما بر رخ چون ماه تو امروزی نیست
در ازل بود نه از مهر گیا افتاده
تو ز ما فارغ و ما در غم رویت گریان
تو چه دانی غم من کار مرا افتاده
ای سهی سرو به فریاد دل ما می رس
که ز بالای تو در دام بلا افتاده
گفته بودم که غم عشق تو پنهان دارم
چه کنم راز ز چشمم به ملا افتاده
خاطرم را چو سر زلف پریشان مگذار
که به روی تو چنین بی سر و پا افتاده
تا بدیدم رخ زیبای تو ای جان و جهان
آتشی از لب لعل تو به ما افتاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۱
آتش مهر توأم در دل و جان افتاده
جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده
از غم هجر تو دلسوخته ام چون لاله
سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده
تا تو برخاسته ای در چمن جان باری
پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده
در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین
همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده
تا کی از حال دل بی خبران بی خبری
دو جهان از غم رویت به فغان افتاده
راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست
سر ما در قدم راهروان افتاده
سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان
چه کند بنده مسکین زیان افتاده
پرتو عکس رخت کرد جهان را روشن
تابی از مهر رخت تا به جهان افتاده
جان ز هستی خود ای جان به گمان افتاده
از غم هجر تو دلسوخته ام چون لاله
سوز سودای تو تا در دل و جان افتاده
تا تو برخاسته ای در چمن جان باری
پیش قدّ تو ز قد سرو روان افتاده
در دلت هیچ نیاید که فلانی مسکین
همچو سوسن همه جایی به زبان افتاده
تا کی از حال دل بی خبران بی خبری
دو جهان از غم رویت به فغان افتاده
راه عشق تو به سر پویم از آن روی که هست
سر ما در قدم راهروان افتاده
سودم از عشق تو هجرست و زیانم سر و جان
چه کند بنده مسکین زیان افتاده
پرتو عکس رخت کرد جهان را روشن
تابی از مهر رخت تا به جهان افتاده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۳
ای ما جهان و جان را بر باد عشق داده
وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده
مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست
با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده
عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق
با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده
گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم
ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده
با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی
تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده
ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی
پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده
وز دیده در فراقت صد جوی خون گشاده
مهر تو در دل ما تا هست روح باقیست
با عشق چون بزادی مادر مرا بزاده
عشق تو شهسواریست بر بادپای چون برق
با او چه گونه کوشد مسکین دلی پیاده
گویی مرا ملولی ای جان و دل چه گویم
ناخوش دلم ز هجران تو سرخوشی ز باده
با سرو آب می گفت سرکش چنین چرایی
تو سر کشیده و ما سر در پیت نهاده
ابروی و چشم خوبان دل می برند از آن روی
پیوسته میل دلها بر عارضیست ساده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۴
ماهتابی هست و ابرش دست پیرامن زده
در فراقش دست دل هرکس به پیراهن زده
گر نمی تابد مه رویش به ما تدبیر چیست
آتش دل شعله های هجر در خرمن زده
گرچه طوفان فراق دوست کاری مشکلست
امّت نوح پیمبر دست بر دامن زده
نرم می گردد به آتش آهن ای دلبر مگر
آتش آن دل همانا سنگ بر آهن زده
گفتم آه آتشینم هم کند در وی اثر
لعل روح افزای جانان آتشی در من زده
موسم نوروز در بستان ز باد صبحدم
غنچه از غوغای بلبل چاک پیراهن زده
بلبل شوریده غوغا در جهان انداخته
گل به حسن خویش مغرورست باری تن زده
در فراقش دست دل هرکس به پیراهن زده
گر نمی تابد مه رویش به ما تدبیر چیست
آتش دل شعله های هجر در خرمن زده
گرچه طوفان فراق دوست کاری مشکلست
امّت نوح پیمبر دست بر دامن زده
نرم می گردد به آتش آهن ای دلبر مگر
آتش آن دل همانا سنگ بر آهن زده
گفتم آه آتشینم هم کند در وی اثر
لعل روح افزای جانان آتشی در من زده
موسم نوروز در بستان ز باد صبحدم
غنچه از غوغای بلبل چاک پیراهن زده
بلبل شوریده غوغا در جهان انداخته
گل به حسن خویش مغرورست باری تن زده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
ای سلاطین جهان پیش رخت بنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
وز دم عیسویت جان جهان زنده شده
از حیای سر زلف تو بنفشه در باغ
پیش خاک کف پای تو سرافکنده شده
هر سحرگاه به پروانه ماه رخ تو
شمع خورشید جهانتاب فروزنده شده
به هوای سر زلف تو دل خلق جهان
رفته بر باد و پریشان و پراکنده شده
سرو آزاد به سرسبزی شمشاد قدت
تا سر افراز شود در چمنت بنده شده
هرکه یک شب شده از شمع رخت روشن چشم
روز اقبال بر او فرّخ و فرخنده شده
تا گل روی تو در باغ جهان بشکفته
دهن ما چو لب غنچه پر از خنده شده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۷
به بوی زلف خودم دلبرا به باد مده
وفا و عهد من خسته را ز یاد مده
نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل
تو خود به دست حریفان حورزاد مده
اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی
زمام مصلحت خود به اوستاد مده
مرا که آرزوی روی دوست امروزست
امید وعده وصلم به بامداد مده
به جان تو که به باد فراق آب رخم
به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده
دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار
قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده
تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان
که گفت با تو که بیداد هست و داد مده
وفا و عهد من خسته را ز یاد مده
نصیحتی بشنو از من ضعیف ای دل
تو خود به دست حریفان حورزاد مده
اگرچه نیست تو را اختیار مرد و زنی
زمام مصلحت خود به اوستاد مده
مرا که آرزوی روی دوست امروزست
امید وعده وصلم به بامداد مده
به جان تو که به باد فراق آب رخم
به قول دشمن بدگوی بدنهاد مده
دلا امید ز وصل بتان ببر زنهار
قدیم صحبت یاران مرا به یاد مده
تو تا به چند جفا و ستم کنی به جهان
که گفت با تو که بیداد هست و داد مده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۸
بنفشه چون سر زلف بتان سر افکنده
به پیش زلف تو نرگس ز جان شده بنده
نیازمند وصال توأم مرا بنواز
که نیست بنده مسکین به هجرت ارزنده
به جان تو که ازین بیشتر به درد فراق
دلم مکن چو سر زلف خود پراکنده
گرم شبی بنوازی به وصل جان پرور
لب جهان کنم از وصل دوست پر خنده
وصال عید و شب شادیست و فصل بهار
به روزگار همایون و بخت فرخنده
دعای جان تو گویم ز جان که بر دو جهان
مدام سایه لطف تو باد پاینده
هرآنکه هست ترا دوست در جهان خرّم
حسود جاه تو را هر دو دیده برکنده
به پیش زلف تو نرگس ز جان شده بنده
نیازمند وصال توأم مرا بنواز
که نیست بنده مسکین به هجرت ارزنده
به جان تو که ازین بیشتر به درد فراق
دلم مکن چو سر زلف خود پراکنده
گرم شبی بنوازی به وصل جان پرور
لب جهان کنم از وصل دوست پر خنده
وصال عید و شب شادیست و فصل بهار
به روزگار همایون و بخت فرخنده
دعای جان تو گویم ز جان که بر دو جهان
مدام سایه لطف تو باد پاینده
هرآنکه هست ترا دوست در جهان خرّم
حسود جاه تو را هر دو دیده برکنده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۹
تو را لبیست نگارا چو غنچه پرخنده
مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده
نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید
شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده
تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد
که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده
منت زجان شده ام بنده و خداوندان
نظر ز روی عنایت کنند بر بنده
هر آنکه روی توی را صبح و شام می بیند
یقین شدم که ورا دولتیست پاینده
نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی
که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده
چو همدمم دم عیسی دمست گو یکدم
بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده
مرا سریست چو نرگس به پیش افکنده
نقاب از رخ خود برگشا که تا خورشید
شود ز تاب رخ روشن تو شرمنده
تنت ز درد مصون باد و دل ز غم آزاد
که نیست ذات شریفت به این دو ارزنده
منت زجان شده ام بنده و خداوندان
نظر ز روی عنایت کنند بر بنده
هر آنکه روی توی را صبح و شام می بیند
یقین شدم که ورا دولتیست پاینده
نظر به جانب ما کن ز روی لطف دمی
که سال و ماه و شب و روز تست فرخنده
چو همدمم دم عیسی دمست گو یکدم
بدم که تا دو جهان گردد از دمش زنده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۰
این دل محنت و بلا دیده
دایم از دست خود جفا دیده
ننشیند به کو شده چه کنم
با دل پر زنان و با دیده
گر دهد ترک عشق به باشد
کاو ز بالای تو بلا دیده
دیده ی من به کار می باید
بهر دیدار تو مرا دیده
دولت وصل تو طبیب دلم
درد ما را مگر دوا دیده
چه کنم این دل بلاکش من
بارها از تو بارها دیده
بس عجب آن نگار سنگین دل
بر من این ظلمها روا دیده
دل مسکین من ز درد فراق
چه بگویم که او چه ها دیده
ما گدای دریم و تو شاهی
شاه همّت هم از گدا دیده
سرو نازی تو در سرابستان
سرکشی او همه ز ما دیده
پاک بازیم در وفاداری
بگشاییم بر خطا دیده
با خداوند کی وفا کردست
بنده ی هندوی بها دیده
عقل گفتا به مردم چشمم
کاین بلاها دل از شما دیده
گرنه پیک خبر شدی دیده
کی شدی دل ز دست نادیده
گوش باید شنیده نشنیده
چشم داریم دیده نادیده
اعتمادی مکن به کار جهان
کز جهان کی کسی وفا دیده
دایم از دست خود جفا دیده
ننشیند به کو شده چه کنم
با دل پر زنان و با دیده
گر دهد ترک عشق به باشد
کاو ز بالای تو بلا دیده
دیده ی من به کار می باید
بهر دیدار تو مرا دیده
دولت وصل تو طبیب دلم
درد ما را مگر دوا دیده
چه کنم این دل بلاکش من
بارها از تو بارها دیده
بس عجب آن نگار سنگین دل
بر من این ظلمها روا دیده
دل مسکین من ز درد فراق
چه بگویم که او چه ها دیده
ما گدای دریم و تو شاهی
شاه همّت هم از گدا دیده
سرو نازی تو در سرابستان
سرکشی او همه ز ما دیده
پاک بازیم در وفاداری
بگشاییم بر خطا دیده
با خداوند کی وفا کردست
بنده ی هندوی بها دیده
عقل گفتا به مردم چشمم
کاین بلاها دل از شما دیده
گرنه پیک خبر شدی دیده
کی شدی دل ز دست نادیده
گوش باید شنیده نشنیده
چشم داریم دیده نادیده
اعتمادی مکن به کار جهان
کز جهان کی کسی وفا دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۱
ای خیال رخ تو در دیده
مه ز روی تو نور دزدیده
ای سهی سرو ما دمی بخرام
تا کنم مسکن تو در دیده
دلم از جان شدست بنده ی تو
آن رخ دلفریب تا دیده
تا به کی در فراق جان بدهد
آن دل مستمند غم دیده
گوش جانم ز لعل چون شکرت
سخنی دلپذیر نشنیده
یا که اندر همه جهان چون تو
دیده بخت من کسی دیده
رقعه ی دلپذیر بنده نواز
بر دو دیده نهاده پیچیده
سرو و طوبی و نارون باری
درد از آن قامت تو برچیده
دل مسکین من سراسیمه
در جهان از غم تو گردیده
مه ز روی تو نور دزدیده
ای سهی سرو ما دمی بخرام
تا کنم مسکن تو در دیده
دلم از جان شدست بنده ی تو
آن رخ دلفریب تا دیده
تا به کی در فراق جان بدهد
آن دل مستمند غم دیده
گوش جانم ز لعل چون شکرت
سخنی دلپذیر نشنیده
یا که اندر همه جهان چون تو
دیده بخت من کسی دیده
رقعه ی دلپذیر بنده نواز
بر دو دیده نهاده پیچیده
سرو و طوبی و نارون باری
درد از آن قامت تو برچیده
دل مسکین من سراسیمه
در جهان از غم تو گردیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۲
آه از این روزگار گردیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
آه از این کار ناپسندیده
جان رسیدم به لب بگو چه کنم
از جفای تو ای دل و دیده
از جفاهای چرخ بی قانون
خون فشانیم دایم از دیده
ای بسا خار کز غمت خوردیم
یک گل از باغ وصل ناچیده
من ز وصف جمال او گشتم
عاشق روی دوست نادیده
همه چشمی جمال تو طلبند
خوش بود مردم جهان دیده
هیچ دانی بتا که آن بالا
بر دل ما بلاست از دیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۳
دل من از غم تو گرد جهان گردیده
ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده
حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر
حال او چون سر زلفین تو شد شوریده
صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق
چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده
خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من
کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده
سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما
نبود عیب چو جای تو کنم در دیده
ای صبا از بر من نزد دلارام خرام
قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده
که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب
چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده
ناکسم من به جهان چون رخ تو گردیده
حال مسکین دل ما را تو چه پرسی آخر
حال او چون سر زلفین تو شد شوریده
صبر گفتی بکن ای دوست به ایام فراق
چون شود صبر میسّر ز توام ای دیده
خبرت نیست نگارا تو ز درد دل من
کاو به شبهای وصال تو به جان کوشیده
سرو نازا تو به ناز ار بخرامی بر ما
نبود عیب چو جای تو کنم در دیده
ای صبا از بر من نزد دلارام خرام
قصّه درد دلم گوی زمین بوسیده
که نیارم به سر کوی تو از بیم رقیب
چه کنم حال جهان نیست ز تو پوشیده
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۴۴
ای مثل چشم مستت چشم فلک ندیده
نقش خیال رویت بر لوح جان کشیده
دل ز اشتیاق وصلت از جان ملول گشته
جان در هوای لعلت از غم به لب رسیده
صدبار خار هجرت در پای دل شکسته
وز بوستان وصلت هرگز گلی نچیده
کس چون تو دلربایی بی رحم پادشایی
فارغ ز هر گدایی نه دیده نه شنیده
تا کلک صنع ایزد نقش وجود بسته
چون تو ملک نهادی هرگز نیافریده
جانا خبر نداری کاین خسته فراقت
دل رایگان بداده غم را به جان خریده
تا دیده دید رویت سیلاب شوق رانده
تا دل گزید مهرت از جان طمع بریده
تا چشم نیم مستت بر من کمین گشاده
پشتم ز بار هجران چون ابرویت خمیده
ای نور دیده، دیده گرد جهان دویده
تا در جهان خوبی یاری چو تو گزیده
نقش خیال رویت بر لوح جان کشیده
دل ز اشتیاق وصلت از جان ملول گشته
جان در هوای لعلت از غم به لب رسیده
صدبار خار هجرت در پای دل شکسته
وز بوستان وصلت هرگز گلی نچیده
کس چون تو دلربایی بی رحم پادشایی
فارغ ز هر گدایی نه دیده نه شنیده
تا کلک صنع ایزد نقش وجود بسته
چون تو ملک نهادی هرگز نیافریده
جانا خبر نداری کاین خسته فراقت
دل رایگان بداده غم را به جان خریده
تا دیده دید رویت سیلاب شوق رانده
تا دل گزید مهرت از جان طمع بریده
تا چشم نیم مستت بر من کمین گشاده
پشتم ز بار هجران چون ابرویت خمیده
ای نور دیده، دیده گرد جهان دویده
تا در جهان خوبی یاری چو تو گزیده