عبارات مورد جستجو در ۱۰۷۶۰ گوهر پیدا شد:
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۸
وقتست کنم شور جنون عام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دویها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانیست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم
چون ابر بر آیم به سر بام و بگریم
تا گرد ره هرزه دویها بنشیند
از آبله چشمی بکنم وام و بگریم
چون ابر به صد دشت و درم اشک فشانیست
کو بخت که یکجا کنم آرام و بگریم
فرصت ز چراغ سحرم بال فشان رفت
از منتظرانم که شود شام و بگریم
شاید نگهی صید کند دانهٔ اشکی
در راه تو چندی فکنم دام و بگریم
چون شمع خموشم بگذارید مبادا
یادم دهد آغاز ز انجام و بگریم
دور از نگهت حاصلم این بس که درین باغ
چشمی دهم آب ازگل بادام و بگریم
نومید وصالم من بیدل چه توانکرد
دل خوشکنم ایکاش به این نام و بگریم
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۲
ای حاجتت دلیل به ادبار زیستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشهای که در چه خیال اوفتادهای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
عزت کجاست تا نتوان خوار زیستن
اندیشهای که در چه خیال اوفتادهای
مجبور مرگ و دعوی مختار زیستن
تا کی ز خلق پرده به رو افکنی چو خضر
مردن به از خجالت بسیار زیستن
در بارگاه یأس ادب اختراع ماست
بیخوابی و به سایهٔ دیوار زیستن
غفلت زداست پرتو اندیشهٔ کریم
حیفست یاد عهد و گنهکار زیستن
بی امتياز بودنت از مرگ برتر است
تا کی به قيد سکته چو بيمار زيستن
ما را ز فرق تا به قدم در حنا گرفت
رنگ بهار عالم بيکار زيستن
بي دوست عمرهاست در آتش نشسته ايم
با اين تعب نبود سزاوار زيستن
ذلت کش هزار خياليم و چاره نيست
لعنت به وضع دور ز دلدار زيستن
آخر به مرگ زاغ و زغن کشته خلق را
در جست و جوی لقمه مردار زیستن
از درد ناقبولی وضع نفس مپرس
بر دل گران شدم ز سبکبار زیستن
با داغ و اشک و آه به سر می برم چو شمع
خوش داردَم به این همه آزار، زیستن
بیدل، من از وجود و عدم کردم انتخاب
بی اختیار مردن و ناچار زیستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۳
صفا گل کردهای تا کی غبار رنگ نشکستن
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل
ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
تحیر دارد از مینا طلسم سنگ نشکستن
به این عجزی که ساز توست از وضع ادب مگذر
به دامن از حیا دور است پای لنگ نشکستن
کفی خاکی و افسون نفس داده است بر بادت
کلاه ناز تا کی بر چنین اورنگ نشکستن
امل چون ریشه در خاکم نداد آرام سحر است این
به منزل خفتن و گرد ره و فرسنگ نشکستن
به وهم ای کاش میکردم علاج بی دماغیها
رسا شد نشئهٔ یاس از خمار بنگ نشکستن
نگردد هیچکس یارب ستم فرسای خودداری
درین کهسار دارد نوحه بر هر سنگ نشکستن
درین گلشن که وحشت دست در آغوش گل دارد
چرا چون غنچه دامان تو گیرد تنگ نشکستن
به جام عیش امکان عمرها شد سنگ میبارد
تو هم زین عالمی تا چند خواهی رنگ نشکستن
سلامت از دل افسرده خونها میخورد بیدل
ندامت میکشد زین ساز بی آهنک نشکستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۴
خوش عشرت است دمبدم از غمگریستن
درزندگی چو شمع پی همگریستن
آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع
چون دلو لازم است بهعالمگریستن
غرق است پایتا بهسر اندرمحیط اشک
باید سبقگرفت ز شبنمگریستن
بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد
اجزای ما چو شمع کند کم گریستن
تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع
باید به روی صبح چو شبنم گریستن
بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر
تاکی چو چشم کیسه به درهم گریستن
درزندگی چو شمع پی همگریستن
آنرا که نیست رنگ خلاصی ز چاه طبع
چون دلو لازم است بهعالمگریستن
غرق است پایتا بهسر اندرمحیط اشک
باید سبقگرفت ز شبنمگریستن
بنیاد ما ز اشک چو شبنم رود به باد
اجزای ما چو شمع کند کم گریستن
تاکی به وضع دهر زدن طعنه همچو شمع
باید به روی صبح چو شبنم گریستن
بیدل چو اشک نقش قدم زن به روی زر
تاکی چو چشم کیسه به درهم گریستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۵
داغم ز ابر دیده به شبنم گریستن
یعنی که بیش اپن نتوان کم گریستن
ای دیده با لباس سیهگریهات خوش است
دارد گلاب جامهٔ ماتم گریستن
بر ساز زندگانی خود نیز خندهای
تا چند در وفات اب و عم گریستن
تو ابن آدمی گرت امید رحمتی است
میراث دیده گیر ز آدم گریستن
گر شد دل از نشاط و لب از خنده بینصیب
یارب ز چشم ما نشودکمگریستن
ضعف اینچنینکه خصم توانایی منست
مشکلکه بیرخ تو توانمگریستن
شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند
اینجاست بر نگاه مقدم گریستن
کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد
اشکم نبست طاقت یکدمگریستن
تاکی درین بهار طرب خندههای صبح
این خنده توام است به شبنمگریستن
شیرازهٔ موافقت آخرگسستنی است
باید دو روز چون مژه با همگریستن
خجلت رضا به شوخی اشکم نمیدهد
میبایدم به سعی جبین نمگریستن
بیدل ز شیشههای نگون باده میکشد
زبباست از قدی که بود خم گریستن
یعنی که بیش اپن نتوان کم گریستن
ای دیده با لباس سیهگریهات خوش است
دارد گلاب جامهٔ ماتم گریستن
بر ساز زندگانی خود نیز خندهای
تا چند در وفات اب و عم گریستن
تو ابن آدمی گرت امید رحمتی است
میراث دیده گیر ز آدم گریستن
گر شد دل از نشاط و لب از خنده بینصیب
یارب ز چشم ما نشودکمگریستن
ضعف اینچنینکه خصم توانایی منست
مشکلکه بیرخ تو توانمگریستن
شبنم ز وصل گل چه نشاط آرزو کند
اینجاست بر نگاه مقدم گریستن
کس اینقدر ادب قفس درد دل مباد
اشکم نبست طاقت یکدمگریستن
تاکی درین بهار طرب خندههای صبح
این خنده توام است به شبنمگریستن
شیرازهٔ موافقت آخرگسستنی است
باید دو روز چون مژه با همگریستن
خجلت رضا به شوخی اشکم نمیدهد
میبایدم به سعی جبین نمگریستن
بیدل ز شیشههای نگون باده میکشد
زبباست از قدی که بود خم گریستن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۳۱
پیرگشتم چند رنج آب وگل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
پیکرم خم کرد ازین ویرانه دل برداشتن
خفت بیاعتباری سخت سنگین بوده است
چون حنا فرسودهام از خون بحل برداشتن
کاش خاکستر شوم تا دل زحسرت وارهد
چند دود از آتش نا مشتعل برداشتن
پشت دستم بر زمین ناامیدی نقش بست
بسکه از بار دعاها شد خجل برداشتن
از سپند ما اگر هویی به دست آید بس است
بیش نتوان نالهٔ طاقت گسل برداشتن
در خرابآباد هستی ازکدورت چاره نیست
دوش مزدوریم باید خاک و گل برداشتن
چون حیا هرگز نشد پیشانیام پاک از عرق
نیست آسان بار طبع منفعل برداشتن
با ضعیفی ساز ایمن زی که آفتهای دهر
هست در خورد مزاج مستقل برداشتن
عبرتآباد است بیدل سیرگاه این چمن
بایدت مژگان به حیرت مشتمل برداشتن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
آه ناکام چه مقدار توان خون خوردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
زین دو دم زندگیی تا به قیامت مردن
داغ یأسمکه بهکیفیت شمع است اینجا
آگهی سوختن و بستن چشم افسردن
فرصت هستی از ایمای تعین خجل است
صرفهٔ نقد شرر نیست مگر نشمردن
پارسایی چقدر شرم فضولی دارد
بال سعی مگس و ناله به عنقا بردن
مشت خاکیمکمینگاه هواییکه مپرس
چه خیالست به پرواز عنان نسپردن
دل تنک حوصله و دشت تعلق همه خار
یا رب این آبله را چند توان آزردن
چه توان کرد به هر بیجگریها بیدل
ناگزیریم ز دندان به جگر افشردن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۱
رسانده است به آن انجمن ز ما نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
هزار قافله آهنگ و یک دعا نرسیدن
نفسکشد چقدر محمل غرور تردد
به یک دوگام ره وهم تا کجا نرسیدن
تاملیکه جهان چیده سعی هرزه تلاشان
بر ابتدا تک و تاز و بر انتها نرسیدن
ز دیر وکعبه مپرسید کاین خیالپرستان
رسیدهاند به چندین مقام تا نرسیدن
چهگویم از مدد ضعف نارسایی طاقت
به خود رساند مرا سعی هیچ جا نرسیدن
تلاش هرزه مآلم درین بساط چه دارد
چکیدن از مژه چون اشک و تا به پا نرسیدن
زآبیاری اشکم چو نخل شمع چه حاصل
تنیده بر ثمر باغ مدعا نرسیدن
ز بسکه داشت جهات ظهور تنگ فضایی
گداخت شبنم گلزارش از هوا نرسیدن
تغافل است تماشاگر حقیقت اشیا
رسیدهگیر به هر یک بقدر وا نرسیدن
بس است آینه پرداز جرات من بیدل
عرق دمیدن و تا جبهه از حیا نرسیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۳
از چرخ بار منت تا کی توان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
باید بهپای مردی دست از جهان کشیدن
توفان کن و برانگیز گرد از بنای هستی
دامان مقصد آخر خواهی چنان کشیدن
یک نالهٔ سپندت از وهم میرهاند
تا کی به رنگ مجمر دود از دهان کشیدن
اسباب میفزاید بر تشنهکامی حرص
گل را ز جوش آبست چندین زبان کشیدن
ای حرص! وهم بنما، قطع نظرکن از خویش
کاین راه طی نگردد غیر از عنان کشیدن
صید ضعیف ما را از انقلاب پرواز
باید به حلقهٔ دام خط امان کشیدن
آه از هجوم پیری، داد از غم ضعیفی
همچون کمان خویشم باید کمان کشیدن
گردی شکسته بالم پروراز من محالست
دارم سری که نتوان زین آستان کشیدن
محو سجود شوقم در یاد چشم مستی
از جبههٔ خیالم می میتوان کشیدن
زانجلوه هیچ ننمود آیینه جز مثالی
نقاش را محال است تصویر جان کشیدن
گو یأس تا نماید آزادم از دو عالم
تا چند ناز یوسف ازکاروان کشیدن
خاکسترم همان بهکز شعله پیش تازد
مرگ است داغ خجلت از همرهانکشیدن
صد رنگ شور هستی آیینه دار مستی است
نتوان چوگل درین باغ ساغر توانکشیدن
بیدل دلی ز آهن باید در این بیابان
تا یک جرس توانم بار فغان کشیدن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۹۷
غم تلاش مخور عجز را مقدمکن
به خواب آبله پا میزنی جنون کم کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهمکن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی، تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین گذار و آدمکن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کفگشوده بهم آر و ساغر جمکن
درین بساط اگر حسرت علمداریست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچمکن
نشاید اینقدرت گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت میکنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوهکه خاکش نمیخورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن
به خواب آبله پا میزنی جنون کم کن
ز وضع دهر جز آشفتگی چه خواهی دید
به یک خم مژه این نسخه را فراهمکن
جراحت دل اگر حسرت بهی دارد
به اشک خاک درش نرم ساز و مرهم کن
سراسر ورق اعتبار پشت و رخی است
اگر مطالعه کردی، تغافلی هم کن
رهت اگر فکند حرص در زمین طمع
ز آبرو بگذر خاکش از عرق نم کن
به امتحان هوس خقت وقار مخواه
گهر دمی که بسنجند سنگ آن کم کن
طریق تربیت از وضع روزگار آموز
به پشت خر، جل زرین گذار و آدمکن
ز حرص تشنه لبی چینی و سفال مبان
کفگشوده بهم آر و ساغر جمکن
درین بساط اگر حسرت علمداریست
چوگردباد به سر خاک ریز و پرچمکن
نشاید اینقدرت گردن غرور بلند
به زور بازوی تسلیمش اندکی خم کن
ز طور عافیتت میکنم خبر هشدار
درین ستمکده کاری اگرکنی رم کن
کدام جلوهکه خاکش نمیخورد بیدل
تو همچو چشم سیه پوش و ساز ماتم کن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۶
در جنون جوش سویدا تنگ دارد جای من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
چشم آهو سایه افکندهست بر صحرای من
از هوا پروردگان نوبهار وحشتم
چون سحر از یکدگر پاشیدن است اجزای من
ناتوانیهای موجم کم نمیباید گرفت
رو به ناخن میکند بحر از تپیدنهای من
یکسر مویم تهی ازگریه نتوان یافتن
چشمی و اشکی است همچون شمع سر تا پای من
گاه اشک یأس وگاهی ناله عریان میشود
خلعت دل در چهکوتاهی ست بر بالای من
شبنم وحشتکمین الفتپرست رنگ نیست
چشمکی دارد پری درکسوت مینای من
بسکه جولانگاه شوقم اضطراب آلوده است
جاده یکسر موج سیلابست در صحرای من
سایه در دشتیکه صد محمل تمنا میکشد
میروم از خویش و امیدی ندارم وای من
سیر دیر و کعبه جز آوارگیهایم نخواست
شد هواگیر از فشار این مکانها جای من
بیرخت آیینهٔ نشو و نماگمکرد و سوخت
چون نگه در پردهٔ شب، روز ناپیدای من
سرکشیدنهای اشکم، غافل از عجزم مباش
آستان سجده میآراید استغنای من
غوطه درآتش زدم چون شمع و داغی یافتم
این گهر بودهست بیدل حاصل درباب من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۰۸
چون صبح نخندد ز قبایم غم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
جستهست گریبان من از عالم دامن
تا وحشت عنقاییام آهنگ جنون کرد
گرد دو جهان سوخت نفس در خم دامن
از تنگی دل وسعت امکان بهگره رفت
شد کلفت اینگرد دلیل رم دامن
گر ترک حسد چهرهٔ توفیق فروزد
چون آتش یاقوت نشین بیغم دامن
بال رم فرصت نتوانکرد فراهم
چاکست گریبان گل از ماتم دامن
بر صورت دنیا زدهام پهلوی تسلیم
پای است دراین انجمنم توام دامن
طاقت اثر حوصله گمکرد درین باغ
حیرت گلی آورد کهگفتم کم دامن
فریاد که بر چهرهٔ ما داغ تری ماند
چون شمع نچیدیم به مژگان نم دامن
بیدل به فشار دل تنگم چه توانکرد
صحرا شدم اما نشدم محرم دامن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۱۳
ز شوخی تا قدح میگیرد آن بیدار مست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
به چینی خانهٔ افلاک میخندد شکست من
خیالش نقش امکان محو کرد از صفحهٔ شوقم
به صورت پی نبرد آیینهٔ معنیپرست من
چو آن آتش که دود خویش داغ حسرتش دارد
نگردید از ضعیفی سایهٔ من زیر دست من
به نظم عافیت در فتنهزار کشور هستی
لب و چشمیست گر مقدور باشد بند و بست من
به تحقیق عدم افتادم و در خود نظر کردم
گرفت آیینه نیز از امتیاز نیست هست من
به هر جا پا بیفشردم ز وحشت صرفه کم بردم
نگین نقشم، گشاد بال و پر دارد نشست من
به رنگ غنچه لبریز بهار آفتم بیدل
نفس گر میکشم میآید آواز شکست من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۲
نیامد کوشش بیحاصل گردون به کار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد
نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
مگر از خاک بردارد مرا سعی غبار من
نهال نالهام نشو و نمای طرفهای دارم
دل هرکس گدازی دید گردید آبیار من
نمیدانم چه برق افتاده در بنیاد ادراکم
که داغ دل شرار کاغذی شد درکنار من
به وحشت نالهٔ آزادم از گردون چه غم دارد
اسیر طوق قمری نیست سرو جویبار من
تحیر جوهری گل کردهام نومید پیدایی
مگر آیینه از تمثال خود گیرد عیار من
چو اجزای تخیل نامشخص هیاتی دارم
قلم در رنگ تصویری نزد صورت نگار من
ز بس بیانفعال دور باش عبرتم دارد
نمیگرید عرق هم بر ندامتهای کار من
رهایی پر فشان و مفت جمعیت گرفتاری
به فتراک نفس عمریست میلرزد شکار من
نمیدانم هوس بهر چه میسوزد نفس یا رب
تو داری عالم نازی که ممکن نیست نار من
ز بس در یاد چشم او سراپا مستیام بیدل
قدح بالید اگر خمیازه گل کرد از خمار من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۲۴
به پهلو ناوک درد که دارد گوشهگیر من
که میخواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من
همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد نالهام درگنبد گردون
چو موج باده زین مینا برون جستهست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم
به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم
که رفعت بر نمیدارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمیباشد
به چندین لوح یک خط میکشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم
گداز خویش میباشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل
به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم
که چون سایه به پایکس نپیچیدهست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلیکو
هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل
بجزحسرت نبود آبیکه شد صرف خمیرمن
که میخواهد زمین هم جوشن از نقش حصیر من
چو دل خون جگرکافیست رزق ناگزیر من
همان پوشیدن مژگان چو چشم تر حریر من
چه امکانست پیچد نالهام درگنبد گردون
چو موج باده زین مینا برون جستهست تیر من
من مخمور صید مرغزارگلشن تاکم
به طبع خنده و میناست افسون صفیر من
به اقبال ضعیفیها نزاکت شوکتی دارم
که رفعت بر نمیدارد چو نقش پا سریر من
نفس هرگز رقم ساز تعلقها نمیباشد
به چندین لوح یک خط میکشد کلک دبیر من
الم پرورده یـأسم مپرس از بیکسیهایم
گداز خویش میباشد چو طفل اشک شیر من
به این آثار موهومی تمیزی گر کنم حاصل
به چشم ذره مژگانی کند جسم حقیر من
به هر واماندگی ممنون بخت تیرهٔ خویشم
که چون سایه به پایکس نپیچیدهست قیر من
ندیدم جز تعلق هر قدر بال و پر افشاندم
چه سازد گر نه با دام و قفس سازد اسیر من
نشانم روشن است اما سر و برگ تسلیکو
هنوز ازکج خرامیها کماندار است تیر من
به سودای تمنا نقد خودکردم تلف بیدل
بجزحسرت نبود آبیکه شد صرف خمیرمن
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۵۰
فلک نبست ره صبح لاابالی من
پلگ داغ شد از وحشت غزالی من
به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال
دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من
خم بنای سجودم بلندیی دارد
که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من
دماغ چینی اقبال موی بینی کیست
جنون فقر اگر نشکند سفالی من
کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود
کری بهگوش جهان بست هرزه نالی من
به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم
قفس تراش برآمد شکسته بالی من
در انتظارکه محومکه همچو پرتو شمع
نشسته است ز خود رفتنم حوالی من
گدای خامشم اما به هر دری که رسم
کریم میشنود حرف بیسوالی من
طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من
به هر چه گوش نهی قصهٔ پریشانیست
تنیده است بر آفاق شیر قالی من
فروغ کوکب عشاق اگر بهاین رنگ است
به اخگری نرسد تا ابد زگالی من
چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید
به هیچ فصل نموهای پایمالی من
پلگ داغ شد از وحشت غزالی من
به نقص قانعم از مشق اعتبارکمال
دمید نقطهٔ بدر از خط هلالی من
خم بنای سجودم بلندیی دارد
که چرخ شیشه بچیند به طاق عالی من
دماغ چینی اقبال موی بینی کیست
جنون فقر اگر نشکند سفالی من
کسی فسانهٔ ابرام تا کجا شنود
کری بهگوش جهان بست هرزه نالی من
به ناله روز کنم تا ز خود برون آیم
قفس تراش برآمد شکسته بالی من
در انتظارکه محومکه همچو پرتو شمع
نشسته است ز خود رفتنم حوالی من
گدای خامشم اما به هر دری که رسم
کریم میشنود حرف بیسوالی من
طلسم من چو حباب آشیان عنقا بود
نفس پر از دو جهان کرد جای خالی من
به هر چه گوش نهی قصهٔ پریشانیست
تنیده است بر آفاق شیر قالی من
فروغ کوکب عشاق اگر بهاین رنگ است
به اخگری نرسد تا ابد زگالی من
چو تخم آبله بیدل سر هوس نکشید
به هیچ فصل نموهای پایمالی من
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۹۳
کجایی ای جنون ویرانه ات کو
خس و خاریم آتشخانهات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش
شراب عافیت پیمانهات کو
تو شمع بینیازبها بر افروز
مگو خاکستر پروانهات کو
اگر اشکی چه شد رنگگدازت
و گر آهی رم دیوانهات کو
اگر ساغر پرست خواب نازی
چو مژگان لغزش مستانهاتکو
گرفتم موشکاف زلف رازی
زبان بینوای شانهات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری
ولیکن همت مردانهات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما
برون از خود سراغ خانهاتکو
بساط و هم واچیدن ندارد
نوا افسانهای افسانهات کو
حجاب آشنایی قید خویش است
زخود گر بگذری بیگانهات کو
ندارد این قفس سامان دیگر
گرفتم آب شد دل دانهات کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست
دماغ کعبه و بتخانهات کو
خس و خاریم آتشخانهات کو
الم پیمایم از کم ظرفی هوش
شراب عافیت پیمانهات کو
تو شمع بینیازبها بر افروز
مگو خاکستر پروانهات کو
اگر اشکی چه شد رنگگدازت
و گر آهی رم دیوانهات کو
اگر ساغر پرست خواب نازی
چو مژگان لغزش مستانهاتکو
گرفتم موشکاف زلف رازی
زبان بینوای شانهات کو
ز هستی تا عدم یک نعره واری
ولیکن همت مردانهات کو
کمان قبضهٔ آفاقی اما
برون از خود سراغ خانهاتکو
بساط و هم واچیدن ندارد
نوا افسانهای افسانهات کو
حجاب آشنایی قید خویش است
زخود گر بگذری بیگانهات کو
ندارد این قفس سامان دیگر
گرفتم آب شد دل دانهات کو
سرت بیدل هوا فرسود راهیست
دماغ کعبه و بتخانهات کو
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۱۳
به غبار این بیابان نه نشان پا نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
به بساط ناتوانی همه نقش ما نشسته
سر راه ناامیدی نه مقام انتظار است
دل بینوا ندانم به چه مدعا نشسته
ز هجوم رفتگانم سر و برگ عافیت کو
که صدای پا به گوشم چو هزار پا نشسته
به چه دلخوشی نگریم ز چه خرمی نسوزم
که در انجمن چو شمعم ز همه جدا نشسته
چو حباب عالمی را هوس کلاهداریست
به دماغ پوچ مغزان چقدر هوا نشسته
به غرور هستی ای صبح مگذر درین گلستان
که صد آینه به راهت نفس آزما نشسته
ره ناله نیست آسان به خیال قطع کردن
که نی از گره درین ره به هزار جا نشسته
به سجود آن دو ابرو نه من وتو سر به خاکیم
به عروج آسمان هم مه نو دو تا نشسته
گل زخم ناوک او چقدر بهار دارد
که چو حلقه بر در دل همه دلگشا نشسته
چو بهکام نیست دنیا چه زنیم لاف ترکش
نتوان نشاند دامن به غبار نانشسته
مکش ای سپهر زحمت به تسلی مزاجم
که به صد تحیر اینجا نگهی ز پا نشسته
چه تأملست بیدل پر شوق برفشانیم
که غبارها درین ره به امید ما نشسته
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۳۷
چون صبح دارم از چمنی رنگ جستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
گرد شکستهای به هوا نقش بستهای
گل کردهای ز مصرع برجستهٔ نفس
یک سکته در دماغ تامل نشستهای
خون میخورم ز درد دل و دم نمیزنم
ترسم بنالد آبله در پا شکستهای
چون من ندارد آینه دار بساط رنگ
شیرازهٔ مژه به تحیر گسستهای
نیگرد محملیست درین دشت و نی جرس
میبالد از هوس دل بیداد خستهای
گردون چه جامها که به گردش نداشتهست
بر دستگاه شیشهٔ گردن شکستهای
آشفتگی به هیات ما میخورد قسم
کم بسته روزگار به این رنگ دستهای
صیاد پرفشانی اوقات فرصتم
نخجیرهاست هر نفس از خویش رستهای
بیدل نمیتوان همه دم زیر آسمان
سرکوفتن به هاون گم کرده دستهای
بیدل دهلوی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۶۴۲