عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۱
رویی کز او نریخته است آبرو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟
ابرتری که تازه شود جان ازو کجاست؟
تا چون حریم کعبه بگردم به گرد او
یارب درین جهان دل بی آرزو کجاست؟
از تهمت است پیرهن ماه مصر چاک
دامان عصمتی که ندارد رفو کجاست؟
هر چند صیقلی کند آیینه روی خویش
آن جوهری که با تو شود روبرو کجاست؟
چون طوطیان ز من نکشد آبگینه حرف
جز عکس خود مرا طرف گفتگو کجاست؟
آبی جز آب تیغ که از چشم شور خلق
لب تشنه را گره نشود در گلو کجاست؟
صائب ز بس که بر سر هم ریخته است دل
ره شانه را به کاکل آن فتنه جو کجاست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۸۶۴
کی جام باده در خور کام و زبان ماست؟
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
خونی که می خوریم زیاد از دهان ماست
خاری است غم که در دل ما ریشه کرده است
ماری است پیچ و تاب که در آشیان ماست
روی فلک سیاه ز گرد گناه ما
پشت زمین به کوه ز خواب گران ماست
خطی که گرد خود ز خرابی کشیده ایم
در موج خیز حادثه دارالامان ماست
احوال خود به گریه ادا می کنیم ما
مژگان چو طفل بسته زبان ترجمان ماست
گردون به گرد ما نرسد در سبکروی
برق آتش فسرده ای از کاروان ماست
تنها نه ایم در ره دور و دراز عشق
آوارگی چو ریگ روان همعنان ماست
زلفی که می کشد به کمند آفتاب را
در پیچ و خم ز جوهر تیغ زبان ماست
در کلبه قناعت ما نیست چون منع
هر کس که می خورد دل خود، میهمان ماست
دیوار می نهد به ره سیل تندرو
گرد کسادیی که پی کاروان ماست
از اشک ماست پنجه خورشید در نگار
خونابه فلک ز دل خونچکان ماست
روشن شده است آینه ما به نور عشق
خورشید خال عیب رخ دودمان ماست
(در خون کشیده است ز غیرت بهار را
رنگ شکسته ای که به روی خزان ماست)
صائب گه مناظره از مور عاجزیم
گردون اگر چه عاج ز تیغ زبان ماست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۲۳
راز نهان ز سینه در انداز جستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
از زور باده شیشه ما در شکستن است
گفتن به آه درد دل خود ز بیکسی
مکتوب خود به بال و پر تیر بستن است
جستن مراد خود ز خسیسان دل سیاه
سوزن ز کاهدان شب تاریک جستن است
روزی طلب ز درگه حق کن که پیش خلق
لب بازکردنت در توفیق بستن است
بیخود به طوف کعبه روان شو که با خودی
احرام بستن تو چو زنار بستن است
گفتم کنم به گوشه نشینی علاج نفس
غافل که سرفرازی سگ در نشستن است
صائب ز سینه زنگ زدودن به اشک گرم
داغ کلف ز آینه ماه شستن است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۳۲
این کوه غم که در دل دیوانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
سنگ ملامت ابجد طفلانه من است
جوش گل از ترانه مستانه من است
هر جا سری است گرم ز پیمانه من است
پیوسته هست در دل من گریه ای گره
سیلاب، پا شکسته ویرانه من است
جز خانه کمان در دیگر چرا زنم؟
پیکان تیر، آب من و دانه من است
باشد ز زخم تیغ زبان فتح باب من
هر رخنه ای ز دل در میخانه من است
نعلم بود در آتش دیگر، وگرنه شمع
یک مصرع از سفینه پروانه من است
چون بت پرست، روی دل من به سنگ نیست
بیت الحرام خلق صنمخانه من است
در دل ز توبه زنگ ملالی که مانده است
موقوف یک دو گریه مستانه من است
از داغ نیست بر دل من زنگ کلفتی
این جغد، خال چهره ویرانه من است
کنجی گرفته، از قفس و دام فارغم
بال و پر شکسته پریخانه من است
ناقوس من بود ز دل چاک چاک خود
رنگ شکسته صندل بتخانه من است
گلگل شکفته می شوم از سنگ کودکان
باغ و بهار من دل دیوانه من است
تا ترک آشنایی عالم گرفته ام
عالم تمام معنی بیگانه من است
چون گوهر از محیط به یک قطره قانعم
در دل شود چو گریه گره، دانه من است
دور و دراز شد سفر من ز حرف پوچ
خوابیده راه عشق ز افسانه من است
داغ من از تبسم گل تازه می شود
روی شکفته برق سیه خانه من است
مشق جنون من به نهایت کجا رسد؟
دشت جنون قلمرو دیوانه من است
در زیر چرخ، دل چه پر و بال وا کند؟
تنگ این صدف به گوهر یکدانه من است
می گردد از سیاهی چشم غزال بیش
این وحشتی که در دل دیوانه من است
دشتی که طی کند نفس برق و باد را
میدان نی سواری طفلانه من است
صائب رهی که قطع نگردد به عمرها
یک گام پیش همت مردانه من است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۶۵
آتش به مغزم از می احمر گرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
این پنبه از فروغ گهر درگرفته است
آتش ز اشک در مژه تر گرفته است
این رشته از فروغ گهر در گرفته است
نخل خزان رسیده اگر نیستم، چرا
هر پاره از دلم ره دیگر گرفته است؟
دل در میان داغ جگرسوز گم شده است
این بحر را سیاهی عنبر گرفته است
دلها به جای نامه اعمال می پرند
آفاق، رنگ عرصه محشر گرفته است
تیغ تو غوطه در جگر آتشین زده است
ماهی نگر که خوی سمندر گرفته است
مژگان به هم نمی زند از آفتاب حشر
آیینه ای که عکس تو در بر گرفته است
صد پیرهن عرق نگه شرم کرده است
تا با تو آشنایی ما در گرفته است
تا آب زندگی دو قدم راه بیش نیست
آیینه پیش راه سکندر گرفته است
زان روی آتشین که دو عالم نقاب اوست
بر هر دلی که می نگرم در گرفته است
داغ است چرخ از دل پر آرزوی ما
از عود خام ما دل مجمر گرفته است
خونم که می شکافت به تن پوست چون انار
در تیغ او قرار چو جوهر گرفته است
صائب چراغ زندگی ماست بی فروغ
تا داغ، سایه از سر ما برگرفته است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۰
دل از هوس به زلف دو تا اوفتاده است
پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است
گردید توتیای قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است
بر روی دست باد مرادست کشتیم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببین
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست
گویا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بیش حاصل چین از میانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
پرهیز را شکسته به جا اوفتاده است
گردید توتیای قلم استخوان، هنوز
سنگ ملامت از پی ما اوفتاده است
بر روی دست باد مرادست کشتیم
کارم ز ناخدا به خدا افتاده است
بر دوش دار از تن منصور سر ببین
آتش کجا، سپند کجا اوفتاده است
یک گل زمین ز سایه دولت شکفته نیست
گویا گره به بال هما اوفتاده است
صد بار بیش حاصل چین از میانه برد
زلفش کنون به فکر صبا اوفتاده است
صائب چگونه سر ز گریبان برآوریم؟
شغل سخن به گردش ما اوفتاده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۹۷۲
روی شکفته شاهد جان فسرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
آواز خنده شیون دلهای مرده است
دخل تو گر چه جز نفسی چند بیش نیست
خرجت ز کیسه نفس ناشمرده است
چون غنچه این بساط که بر خویش چیده ای
تا می کشی نفس همه را باد برده است
سیلاب را ز سایه زمین گیر می کند
کوه غمی که در دل من پا فشرده است
صائب چو موج از خطر بحر ایمن است
هر کس عنان به دست توکل سپرده است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۰۰
هر غنچه زین چمن دل در خون نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
هر شاخ نرگسی نظر بازمانده ای است
هر شاخ گل که فصل خزان جلوه می کند
از رنگ و بوی عاریه، دست فشانده ای است
از عقل درگذر، که چراغی است بی فروغ
دست از جنون بدار، که نخل فشانده ای است
در دور تیغ غمزه او نقطه زمین
چون داغ لاله، دیده در خون نشانده ای است
مجنون که بود قافله سالار وحشیان
در عهد ما پیاده دنبال مانده ای است
صائب به دور عارض عالم فروز او
از لاله دم مزن، که چراغ نشانده ای است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۱۰
آهی که غم ز دل نبرد ناکشیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
مرغی که نام بر نبود پر بریدنی است
چون باده صبوح به رگهای میکشان
هر کوچه ای که هست به عالم، دویدنی است
دندان نمودن است در رزق را کلید
پستان خشک دایه قسمت گزیدنی است
زان لعل آبدار که می می چکد ازو
سنگ و سفال میکده ما مکیدنی است
موج شراب، رخنه دل را رفوگرست
این رشته امید به سوزن کشیدنی است
دل در بقا مبند کز این باغ پر فریب
بی بال و پر چو قطره شبنم پریدنی است
نتوان چو موج سرسری از بحر می گذشت
چون درد می، به غور ته خم رسیدنی است
نقل و شراب، هر دو به هم جوش می زند
لعل تو هم مکیدنی و هم گزیدنی است
چپ می رود به راست روان طریق عشق
در گوش چرخ، حلقه آهی کشیدنی است
هر چند درس عشق ز تعلیم فارغ است
هر صبح یک دو نغمه ز صائب شنیدنی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۳
دلبستگی است مادر هر ماتمی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
می زاید از تعلق ما، هر غمی که هست
خود را ز واصلان دیار فنا شمار
تا بر دل تو سور شود ماتمی که هست
با تشنگی باز که در زیر آسمان
دلهای آب کرده بود، شبنمی که هست
از خود رمیده ای است که خود را نیافته است
امروز در بساط جهان بیغمی که هست
هر چند در دهان تو خاک سیه زنند
چون نقش، خوش برآی بر هر خاتمی که هست
زخم تو بی نیاز ز مرهم نمی شود
تا صرف دیگران نکنی مرهمی که هست
آتش ز سنگ و لعل ز خارا گرفته اند
محکم بگیر دامن کوه غمی که هست
بر مهلت زمانه دون اعتماد نیست
چون صبح در خوشی به سر آور دمی که هست
سالک اگر به دامن خود پای بشکند
در دل کند مشاهده هر عالمی که هست
هرگز سری ز روزن دل برنکرده اند
جمعی که قانعند به این عالمی که هست
با خامشی بساز که در خاکدان دهر
چاه فرامشی است همین محرمی که هست
صائب دو شش زدند درین عالم سپنج
آنها که ساختند به نقش کسی که هست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۲۴
دردست، صبح شیب، می خوشگوار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
در پیری این سیاه درون این نگار چیست؟
زیر پل شکسته نه جای اقامت است
خم شد قدت ز بار گنه، انتظار چیست؟
آخر به غیر موی سفید و دل سیاه
حاصل ترا ز گردش لیل و نهار چیست؟
در پرده حباب هوا نیست پایدار
دلبستگی به این نفس متسعار چیست؟
با عمر خضر، فال تبسم ز غفلت است
با این حیات خنده زدن چون شرار چیست؟
قد خمیده حلقه دروازه فناست
ایمن شدن ز حادثه روزگار چیست؟
تابوت وار بر لب گورست پای تو
افتادن از شراب چو سنگ مزار چیست؟
کم تلخیی ز عمر کشیدی درین دو روز؟
صائب تلاش زندگی پایدار چیست؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳۳
جان رمیده را به جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
دست بریده را به دهان بازگشت نیست
شبنم دو بار بازی بستان نمی خورد
دل را به رنگ و بوی جهان بازگشت نیست
از اشک و آه خویش ندیدم نتیجه ای
در طالع شرار و دخان بازگشت نیست
دل چون ز دست رفت نیاید به جای خویش
یاقوت را به سینه کان بازگشت نیست
هر رقعه ای که می کنم انشا به آن نگار
در طالعش چو برگ خزان بازگشت نیست
پای به خواب رفته ما را چو پای خم
دیگر به خاک کوی مغان بازگشت نیست
افکنده سپهر نگردد دگر بلند
تیر شهاب را به کمان بازگشت نیست
جستیم از کشاکش چرخ از شکستگی
تیر شکسته را به کمان بازگشت نیست
مرغ ز دام جسته نیفتد دگر به دام
صائب مرا به ملک جهان بازگشت نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۴۲
امید دلگشاییم از ماه عید نیست
این قفل بست گوش به زنگ کلید نیست
قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام
امید میوه و گلم از سرو و بید نیست
از صد یکی به پایه منصور می رسد
چون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیست
زان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاو
ناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
زینسان که ناامید ز نشو و نما منم
برگ خزان رسیدن چنین ناامید نیست
صائب به شکر این که فراموش نیستند
گر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست
این قفل بست گوش به زنگ کلید نیست
قطع نظر ز بنده و آزاد کرده ام
امید میوه و گلم از سرو و بید نیست
از صد یکی به پایه منصور می رسد
چون لاله هر که بگذرد از سر شهید نیست
زان دم که ریشه کرد به دل ذوق کاوکاو
ناخن به چشم داغ کم از ماه عید نیست
چشم من و جدا ز تو، آنگاه روشنی؟
روزم سیاه باد که چشمم سفید نیست
زینسان که ناامید ز نشو و نما منم
برگ خزان رسیدن چنین ناامید نیست
صائب به شکر این که فراموش نیستند
گر یاد ما کنند عزیزان بعید نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۵۲
عشق مرا به زینت ظاهر اساس نیست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست
تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست
بالاتر از وصال شمارد خیال را
شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست
زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است
در هر سری که همت گردون اساس نیست
تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
اشک من و رقیب به یک رشته می کشد
صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
با قاتل است کار چو قربانیان مرا
از هیچ کس مرا نظر التماس نیست
در دل نهفته ایم سویدای بخت را
چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست
صائب مبند لب ز فغان های دلخراش
هر چند رحم در دل سنگین آس نیست
پروانه را ز شمع، نظر بر لباس نیست
تیغ است ماه عید ز جان سیر گشته را
این خوشه را ملاحظه از زخم داس نیست
بالاتر از وصال شمارد خیال را
شکر خدا که دیده ما ناسپاس نیست
زیر زمین بود، به فلک گر برآمده است
در هر سری که همت گردون اساس نیست
تیغ دو دم ز سنگ فسان تیزتر شود
دیوانه را ز سنگ ملامت هراس نیست
اشک من و رقیب به یک رشته می کشد
صد حیف چشم شوخ تو گوهرشناس نیست
با قاتل است کار چو قربانیان مرا
از هیچ کس مرا نظر التماس نیست
در دل نهفته ایم سویدای بخت را
چون کعبه تیره بختی ما در لباس نیست
صائب مبند لب ز فغان های دلخراش
هر چند رحم در دل سنگین آس نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۷
گل بس که شرم ازان رخ پر خط و خال داشت
آیینه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام می کند امروز خوابگاه
مرغی که وحشت قفس از نفس بال داشت
فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما
در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچید گلی از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خیال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار می دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت
آیینه در کف از عرق انفعال داشت
از چشم دام می کند امروز خوابگاه
مرغی که وحشت قفس از نفس بال داشت
فیروز جنگ گشت دل شیشه بار ما
در کوچه ای که سنگ حذر از سفال داشت
زیر سیاه خیمه لیلی نشسته بود
مجنون اگر چه چشم به چشم غزال داشت
جز دود دل نچید گلی از وصال شمع
فانوس ساده لوح چها در خیال داشت
امروزه خنده طرح به گلزار می دهد
آن روزگار رفت که صائب ملال داشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۹
روزی که عشق داغ مرا بر جگر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
از شرم، لاله پای به کوه و کمر گذاشت
عاقل ز دست دامن فرصت نمی دهد
نتوان جنون خود به بهار دگر گذاشت
آن گرمرو ز سردی ایام آگه است
کز نقش پا چراغ به هر رهگذر گذاشت
پیداست سعی آبله پایان کجا رسد
در وادیی که برق سبکسیر پر گذاشت
در پیچ و تاب عمر سر آورد چون کمند
صیاد پیشه ای که مرا از نظر گذاشت
محمود نیست ظلم به دلهای بیگناه
زلف ایاز در سر این کار سر گذاشت
آسوده ام که پیر خرابات چون سبو
بالین ز دست خویش مرا زیر سر گذاشت
از ساحل نجات به بحر خطر فتاد
از حد خود کسی که قدم پیشتر گذاشت
شبنم در آرزوی رخ لاله رنگ تو
دندان ز برگ لاله و گل بر جگر گذاشت
صائب مکش سر از خط تسلیم زینهار
کان کس که پا کشید ازین راه، سر گذاشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۸۰
بار غم از دلم می گلرنگ بر نداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از بس فشرد گریه بیدادگر مرا
ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت
اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد
چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت
از شور عشق سلسله جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهره ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو خشک زیر سر
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
برداشتیم بار غم خلق سالها
از راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشت
بسم الله امید بود زخم تیغ عشق
بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت
هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق
از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت
صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت
این سیل هرگز از ره من سنگ برنداشت
از بس فشرد گریه بیدادگر مرا
ناخن ز کاوش دل من رنگ برنداشت
اوقات خود ز مشق پریشان سیاه کرد
چشمی که نسخه زان خط شبرنگ برنداشت
از شور عشق سلسله جنبان عالمم
مرغی مرا ندید که آهنگ برنداشت
شد کهربا به خون جگر لعل آبدار
از می خزان چهره ما رنگ برنداشت
یارب شود چو دست سبو خشک زیر سر
دستی که در شکستن من سنگ برنداشت
چون برگ لله گر چه به خون غوطه ها زدیم
بخت سیه ز دامن ما چنگ برنداشت
برداشتیم بار غم خلق سالها
از راه ما اگر چه کسی سنگ برنداشت
بسم الله امید بود زخم تیغ عشق
بی حاصل آن که زخم چنین جنگ برنداشت
هر چند همچو سایه فتادم به پای خلق
از خاک ره مرا کسی از ننگ برنداشت
صائب ز بزم عقده گشایان کناره کرد
ناز نسیم، غنچه دلتنگ برنداشت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۳
نتوان به دستگیری اخوان ز راه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
من بودم و دلی که مرا غمگسار بود
آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت
رویت ز آفتاب کشید انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت
از جوش مشتری به دلارام من رسید
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت
بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید
نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت
از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت
از ظلمت گنه به دل پاک من رسید
بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت
در محفل وجود مرا زندگی چو شمع
گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
یوسف به ریسمان برادر به چاه رفت
من بودم و دلی که مرا غمگسار بود
آن نیز رفته رفته به خرج نگاه رفت
رویت ز آفتاب کشید انتقام ما
گر ز آفتاب رنگ ز رخسار ماه رفت
از جوش مشتری به دلارام من رسید
بر ماه مصر آنچه ز زندان و چاه رفت
بگذر ز عزم هند که بهر زر سفید
نتوان به پای خود به زمین سیاه رفت
از حرف سرد بر من آتش زبان گذشت
بر شمع آنچه از نفس صبحگاه رفت
از ظلمت گنه به دل پاک من رسید
بر چشم روشن آنچه ز آب سیاه رفت
در محفل وجود مرا زندگی چو شمع
گاهی به اشک صائب و گاهی به آه رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۷
بتوان به آه کام دل از آسمان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
زور کمان به گرمی آتش توان گرفت
می بایدش ز حاصل ایام دست شست
سروی که جای بر لب آب روان گرفت
از ترکتاز عشق شکایت چسان کنم؟
کاین لشکر از سپاه من اول زبان گرفت
از وعده دروغ دل از دست می دهیم
یوسف به سیم قلب ز ما می توان گرفت
دندان به دل فشار که آب حیات رفت
هر تشنه کاین عقیق به زیر زبان گرفت
چون صبح هر که سینه خود را نمود صاف
عالم چو آفتاب به تیغ زبان گرفت
صائب ز خود برآی که چون تیغ آبدار
هر کس برون ز خویشتن آمد جهان گرفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۰۶
از حد گذشت وقت سحر آرمیدنت
پستان صبح خشک شد از نامکیدنت
دامان عمر دست و گریبان خاک شد
باقی است همچنان هوس بزم چیدنت
شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز
مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت
زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است
بسیار مشکل است به منزل رسیدنت
اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند
بی حاصل است داعیه لب گزیدنت
با این گرانیی که تو داری چو پای خم
مشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنت
چندان هوای نفس عنان ترا گرفت
کز دست رفت قوت از خود رمیدنت
در خون کشید تیر قضا صد هزار صید
از سر نرفت مستی غافل چریدنت
صائب شکسته باش که آخر شکستگی
چون موج می شود پر و بال پریدنت
پستان صبح خشک شد از نامکیدنت
دامان عمر دست و گریبان خاک شد
باقی است همچنان هوس بزم چیدنت
شد شیشه دل دو چشم تو از عینک و هنوز
مشتاق حسن سنگدلان است دیدنت
زینسان که پای عزم تو در خواب رفته است
بسیار مشکل است به منزل رسیدنت
اکنون که در دهان تو دندان بجا نماند
بی حاصل است داعیه لب گزیدنت
با این گرانیی که تو داری چو پای خم
مشکل بود ز کوی مغان پاکشیدنت
چندان هوای نفس عنان ترا گرفت
کز دست رفت قوت از خود رمیدنت
در خون کشید تیر قضا صد هزار صید
از سر نرفت مستی غافل چریدنت
صائب شکسته باش که آخر شکستگی
چون موج می شود پر و بال پریدنت