عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۷۹
زمانه تا به کی آخر جفا کند بر من
به آتش غم هجران بسوزدم خرمن
نسیم زلف تو گر بشنوم ز باد صبا
چنان بود که به یعقوب بوی پیراهن
شکسته دل منم از تاب هجر تو زین بیش
دل حزین مرا همچو زلف خود مشکن
نسوخت بر من مسکین دلت نشاید گفت
تو نام دل منهش کان دلیست از آهن
بیا و بر سر و چشم جهان نشین عمری
که رفته ای ز بر من چنانچه جان ز بدن
اگر برم به زبان نام تو ز غایت شوق
هراز بار بشویم به مشک ناب دهن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۰
ای دو چشمت مایه درمان من
تا به کی باشد بلا بر جان من
از غم عشقت بگو ای سنگدل
چند باشد در غمت افغان من
جز لب لعل تو ای آب حیات
هیچ نبود در جهان درمان من
این دل سرگشته بیچاره ام
چون کنم چون نیست در فرمان من
دل به جان آمد ز هجران چون کنم
نیست رحمی بر منش جانان من
در سر کار غمش .........
........... سر و سامان من
من ز چشم آرم شراب از دل کباب
گر تو باشی یک شبی مهمان من
راز عشقش چون بگویم مدّعی
هرچه می گوئی بگو در شان من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۱
مکن تو روی چو خورشید خود نهان از من
که در فراق برآمد دو صد فغان از من
روان به پای تو کردم دلی که بود مرا
قرار و صبر و خرد بستدی روان از من
چو سرو ناز اگر سوی باغ بخرامی
به جای زر به نثار قدت روان از من
صبا برو بر یار شکسته پیمانم
بپرس دلبر ما را به صد زبان از من
پس از سلام و تحیت چو بی شمار دهی
بگو بگوی خدا را به دلستان از من
که رفت تا تو برفتی قرار از دل ما
چراست آن رخ زیبا چنین نهان از من
گذشت عشق من و تو ز خسرو و شیرین
از آن زنند به هر کوچه داستان از من
به هجر روی تو بس ناتوان و مسکینم
ببرد عشق رخت طاقت و توان از من
چو نیست هیچ نصیبم ز شادی شب وصل
ملول من ز جهان در غم و جهان از من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۲
قد تو سرو ناز من هجر تو جان گداز من
بر رخ چون مهت ببین ای دل و جان نیاز من
کعبه رویت ای صنم قبله جان من بود
زان سبب ای دو دیده ام هست درو نماز من
ناز مکن تو بیش ازین بر من خسته رحم کن
گرچه به بوستان بود قدّ تو سرو ناز من
چند کنی چو خاکمان پست و به باد بردهی
چند ز ما تو سرکشی ای بت سرفراز من
حال من رمیده دل کیست که گویدم به یار
باد صبا به گوش او هم برسان تو راز من
کار من ضعیف را از سر لطف خود بساز
جز تو کسی نباشدم ای ز تو برگ و ساز من
حال من و تو در جهان مثل کبوترست و باز
دل چو کبوتر ضعیف عشق تو شاهباز من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۳
ای بار غم تو بر دل من
مهر تو سرشته در گل من
آخر چه شود به لطف آسان
از وصل کنی تو مشکل من
گفتم ز تو کی شوم شبی دور
بنگر تو خیال باطل من
در عشق رخت نبود جز غم
ای نور دو دیده حاصل من
او سرو سهی و من چو خاکم
آخر ز چه نیست مایل من
گفتم نکند ز ما صبوری
مسکین دل تنگ غافل من
ای دوست مدام ایستادست
نقش رخ تو مقابل من
گر خاک شوم مگر که مهرت
بیرون رود از مفاصل من
گر جمله جهان شوند حوری
جز مهر تو نیست در دل من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۴
تا به کی در پا کشد زلفت دل مسکین من
رحمتی بر حال ما کن ای مه و پروین من
چون من از دنیا و عقبا مهر تو بگزیده ام
نور چشمم از چه رو رفتی چنین در کین من
رویم از درد فراقت زرد و اشک دیده سرخ
یک نظر فرما خدا را بر رخ رنگین من
تا ببینی خون دل بر رویم از هجران روان
بو که باری رحمت آری بر تن مسکین من
تا به کی بر پشت طاقت بار هجران می نهی
از وصالت شاد کن جانا دل غمگین من
خسته هجران منم یک شب گذر کن سوی ما
شمع مومین دان ببین چون سوخت بر بالین من
دلبرا فرهادسان چون جان شیرین دربرت
کرده ام از من مشو دور ای چو جان شیرین من
گفتمش دل را ببردی قصد جانم می کنی
در جوابم گفت آری این بود آیین من
چشم مستش خون جان ما بخورد اندر جهان
با دو زلف کافرش گفتم بیا در دین من
بر دو چشم شیرگیرش خون جان ما بخورد
پس چرا از ما رمید آن آهوی مشکین من
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۵
آه از ستم زمانه ی دون
کاو کرد مرا جگر پر از خون
از درد فراق آن دلارام
از دیده روان شدست جیحون
قدی چو الف که بود ما را
از تاب فراق کرد چون نون
لیلی صفتا منم ز شوقت
سرگشته به کوه و دشت مجنون
عشق رخت ای بت ستمگر
نتوان که ز دل کنیم بیرون
از دیده نمی رود خیالت
یادم نکنی ز بخت وارون
چشم تو بریخت خون دلها
هردم به هزار مکر و افسون
آب رخ ما ز آتش هجر
کردی تو به خاک راه هامون
بر هر دو جهان تو حاکمی عدل
ما را نرسد چگونه و چون
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۶
ای بت سنگین دل سیمین بدن
مه رخ شکّرلب شیرین دهن
نیست چو روی تو رخ آفتاب
نیست به بالای تو سرو چمن
پیش دهان شکرینت دگر
طوطی خوش گوی نگوید سخن
جور مفرمای بتا بیش ازین
نیش فراقت به دل ما مزن
گر قدمی می نهی از روی لطف
ای بت دلخواه به بیت الحزن
جان کنمت پیشکش و سر فدا
گر تو درآیی به در آغوش من
گر گذری بر سر خاکم کنی
من ز محبّت بدرانم کفن
از سر اخلاص و محبّت بیا
هم ز جهان بیخ ستم را بکن
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۷
بگشای چشم مرحمت و حال ما ببین
بر جان من ز جور فراقت جفا ببین
حالم عظیم ناخوش و دردم ز غم به دل
هستی طبیب دل تو به دردم دوا ببین
معنی نداند آنکه کند عیب در غمم
ای پادشاه صورت حال گدا ببین
بردی ز حد جفا صنما هم به سوی ما
از روی لطف خویش به چشم وفا ببین
بگذر چو سرو ناز و نظر کن ز روی لطف
بر حال ما تعدّی هر ناسزا ببین
بیگانه وار تا به کی آخر ستم کنی
چشم وفا گشای و در این آشنا ببین
گر در جهان به خاک منت اوفتد گذر
از خاک ما دمیده تو مهر گیا ببین
گردی که در هوا رود از خاک پای تو
در چشم ما عوض توتیا ببین
در خیر کوش و بیش میازار خلق را
آری جهان سفله ندارد بقا ببین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۸
هجران آن صنم گلعذار بین
وز خون دیده روی جهان لاله زار بین
کارم ز غم خراب و به دل بار هجر یار
از روزگار سفله مرا کار و بار بین
ای دل چو زلف یار پریشانیت چه سود
از ما مبین تو این همه از روزگار بین
ای باده نوش، مستی شب را مبین دمی
یک لحظه با خود آی و صبوح خمار بین
در فصل نوبهار و همه رنگ مختلف
در بوستان ز صانع پروردگار بین
از آب تلخ و شور که در بحر ممکنست
اندر دل صدف تو دُر شاهوار بین
یارب مبین گناه من و حال آن مپرس
از روی مرحمت به من شرمسار بین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۸۹
تا به کی مسکین دلم باشد ز هجرانت حزین
رحم کن بر حال من طاقت ندارم بیش ازین
گفته بودی در وفایت عهد بر جا آورم
نیست گویی در دلت عهدی که کردی پیش ازین
عهد مشکن چون دو زلفت در وفای من بکوش
تا کنم بر جانت ای جان صد هزاران آفرین
از وصالم یک زمان بنواز جانا تا شوم
بر درت از جان غلام کمترین را کمترین
عقل می گوید برو ترک غم عشقش بگوی
چون کنم ترک غمش کاو هست چون نقش نگین
مهر مهرت از دل پر آتش ما چون رود
مهر رویت در دل ما هست چون نقش نگین
با وجود آنکه کردی بس جفا بر جای من
در سر کار تو کردم در جهان دنیا و دین
گرچه برگشتی ز من، من سر نگردانم ز تو
شیوه ی مردان نباشد ای دلارامم چنین
گرچه بگزیدی کسی دیگر به جای من ولی
در جهان جز روی خوبت کی بود ما را گزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۰
بگشای در رحمت بر روی من مسکین
بردار ز لطف خود غم را ز دل غمگین
غمگین دل بیچاره بی کس شد و سرگردان
تا چند چنین باشی سرگشته دمی بنشین
بنشین ز هوس تا کی در گرد جهان گردی
فارغ شو ازین معنی وین عرصه دمی برچین
بر چین سر زلفش پر چین شده این دلها
چون بلبل شوریده بر روی گل رنگین
رنگین چو گل رویش نشکفت به بستانها
چون صورت زیبایش هرگز نبود در چین
در چین شده ابرویش با ما ز چه رو باشد
از روی خطا چشمش افتاده به ما چندین
چندین چه کنی یارا این جور و جفا بر ما
تا چند توان کردن این اسب جفا را زین
در زین قدش چندین ای شاه جهان آرای
رخ بر رخ جانم نه من با تو ندارم کین
کین از چه سبب داری با این دل شوریده
پیوسته مرا داری سرگشته تو چون فرزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۱
بلبل شوریده زندان بر نتابد بیش ازین
جان من هجران جانان بر نتابد بیش ازین
رحمتی بر من کن و بر درد بی درمان من
درد من دوری ز درمان بر نتابد بیش ازین
آدم سرگشته در حیرت سرای خاکدان
فرقت دیدار رضوان برنتابد بیش ازین
بوسه ای ده ز آن لب لعلت که جان خضر من
اشتیاق آب حیوان برنتابد بیش ازین
این دل سرگشته ی چون گوی در میدان غم
از دو زلفت تاب چوگان برنتابد بیش ازین
جان شیرین از تن مجروح من دوری مجوی
تن فراق صحبت جان برنتابد بیش ازین
تا به کی گویند بی سامان بگردی در جهان
این سر شوریده سامان برنتابد بیش ازین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۲
ای به قد چون سرو نازی صد هزاران آفرین
در سرابستان جان سروی نروید این چنین
با وجود آنکه بر ما نیستت میلی چنان
در سر کار تو کردم ای صنم دنیا و دین
من ز عشقت هیچ می دانی چه دارم در جهان
دیده ی پر خون ز هجران و دلی دارم حزین
ای سهی سرو گل اندامم به نام ایزد ز ما
دل ربودن نیک می دانی هزاران آفرین
گه گهی از روی لطفم گر نوازی می شود
ای مسلمانان طمع از وی ندارم بیش ازین
چون ز عشقت بر لب آمد جان شیرینم ز غم
بیش ازین بر ما مکن جور و ستم ای نازنین
زاریم از حد گذشتست و ز حال زار من
گوییا دارد فراغت آن نگار مه جبین
گر چه طوبی بگذری در باغ جان ما روان
خاک پایت را بساید ارغوان و یاسمین
گر نقاب از چهره چون ماه بگشایی یقین
خیره گردد در جمالت دیده های حور عین
آتش اندر ما زدی و آب چشم از حد گذشت
هم حذر باید ز آب چشم و آه آتشین
من تو را بگزیده ام از جمله خوبان جهان
بر من مسکین چرا یاری دگر کردی گزین
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۴
ای دو دیده چون کنم درمان ندارد درد تو
در غم عشقت دل تنگم نباشد مرد تو
گفته بودم جان شیرین را که در کارت کنم
چون بدیدم این محقّر نیست اندر خورد تو
درد بر دردم به دل تا کی کنی از روز هجر
ای عزیز من بگو تا کی ببینم درد تو
بیش ازین از تیغ هجرانم میازار ای نگار
در جهان آخر بگو تا کیست هم آورد تو
در سرابستان چو دیدم قامتت گفتم کجاست
سرو بستان تا به جان و دل بچیند درد تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۵
گر کشم بار کسی هم بار تو
ور خورم خاری هم از گلزار تو
گر تو را از من فراغت حاصلست
چون فراغت باشدم از کار تو
یک نظر از لطف گر بر ما کنی
سرچه باشد جان کنم ایثار تو
دست بوسم زود و در پایت فتم
همچو دامن کوری اغیار تو
ای گل رنگین منم در صبحدم
از دل و جان بلبل بازار تو
تا به کی در بند دلداران بود
ای دل من جانم از پندار تو
گر ز من بارست بر خاطر ترا
ای عزیز من نخواهم بار تو
گرچه شادی بر غم حالم ولی
من شدم از جان و دل غمخوار تو
گرچه آزردی مرا از داغ هجر
من نخواهم در جهان آزار تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۶
ای مرا هم دل تو هم دلدار تو
ای مرا هم یار و هم اغیار تو
در سرابستان حسنت دلبرا
در جهانم هم گلی هم خار تو
بارها هست از تو بر دل پر غمم
گر توان از لطف خود بردار تو
یک شبم از وصل بنواز ای نگار
تا شوی از عمر برخوردار تو
بارم از هرکس چرا باشد به دل
گر مرا باشی نگارا یار تو
چون مرا آزرده ای از روز هجر
از در وصلم دمی بگذر تو
ای خداوند جهان تا بود و هست
غافلان در خواب خوش، بیدار تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۷
ندارم دل که دل بردارم از تو
اگرچه هست بس آزارم از تو
گل وصلت به دست دیگرانست
نصیب آخر چرا شد خارم از تو
عزیز بس کسی بودم نگارا
کنون چون خاک باری خوارم از تو
بپرس از روی زرد و آه سردم
کنون چون گرم شد بازارم از تو
اگر یاری و دلداری چنین است
برو جانا که من بیزارم از تو
چرا باری نباشد بر درت بار
ولی بر دل بود بس بارم از تو
نهال قامتت خوش در برآمد
بحمدالله که برخوردارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۸
صبا باز آ که در مان دارم از تو
به دردم منّت جان دارم از تو
طبیب من تویی مشکل توانم
که درد خویش پنهان دارم از تو
بیا و بوی زلفینش بیاور
بگو اشکی چو باران دارم از تو
نگویی تا به کی ای بی وفا یار
دو چشم بخت گریان دارم از تو
بسی مشکل که در را هم نهادی
من بیچاره آسان دارم از تو
بده کام دلم از وصل ورنه
به هر کویی من افغان دارم از تو
نشد خالی ز من خیل خیالت
درون دیده مهمان دارم از تو
گهر از دیده و دینارم از رخ
به هجران نیک ارزان دارم از تو
اگر جور جهان آید به رویم
نگردم زانکه پیمان دارم از تو
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۹۹
نگارینا دل پر دردم از تو
سرشک سرخ و روی زردم از تو
مرا خون دل اندر دامن جان
بود ای نور دیده هردم از تو
ز حد بگذشت در دم تا تو دانی
که تسکینی بود بر دردم از تو
ندارم بی تو خواب و خورد یارا
بیا چون هست خواب و خوردم از تو
به سر گردم چو پرگار از غم ای یار
بسی بر دل نشیند گردم از تو
تویی با خرّمی با دیگری جفت
من بیچاره دایم فردم از تو
منم همچون قلم در اشتیاقت
به سر گرد جهان می گردم از تو