عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۶
ز زلفت بو نمی یابد دماغم
به خون دیده می سوزد چراغم
مرا در دل بُد این پیکان هجران
نهادی از جفا بر سینه داغم
چو شادی از وصالش نیست ما را
چه تدبیرم بباید ساخت با غم
چو امکان نیست یک گل چیدن از وصل
چه حاصل ای جهان از باغ و راغم
جهان بی روی گلرنگش نخواهم
که از جنّت بود با او فراغم
صبا آورد از زلفش نسیمی
ز بوی آن معطّر شد دماغم
چو گل از باغ بیرون رفت اکنون
حوالت کرد هجرانش به داغم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۷
ز گل با روی تو باشد فراغم
چرا با روی تو باشد مرا غم
نبینم غیر رویت در جهان روی
تویی در عالم ای چشم و چراغم
بسی داغ فراقت در دلم بود
مجدّد کرده ای بر سینه داغم
مرا با روی و قدّت ای دلارام
فراغت باشد از بستان و باغم
به وصلت بلبلی بودم ثناخوان
کنون از داغ هجران همچو زاغم
اگرنه سرو قدّت دربر آید
به دیده در نیاید باغ و راغم
نسیم صبح بوی زلفش آورد
ز عنبر تازه شد باری دماغم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۹
همی پرسی که چونی در فراقم
چه می پرسی ز خورد و خواب، طاقم
دل و هوش او چنان بربود یکسر
به چشم شوخ و ابروهای طاقم
در وصلم به رو یکباره در بست
به جان آورد دل از اشتیاقم
به صبرم وعده ای داد آن نگارین
نرفته تلخی آن از مذاقم
نگردانم ز تو روی از جفا من
مترسان ای عزیز از طمطراقم
من بی خواب بی خور شب همه شب
زحسرت هر دو دیده بر رواقم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۰
کنون عمری که سرگردان عشقم
غریق بحر بی پایان عشقم
علاج درد ما را چاره ای ساز
ز الطافت که من نالان عشقم
خدا را با طبیب من بگویید
نداند هیچکس درمان عشقم
ندارم اختیاری بر دل خویش
کنون عمری که سرگردان عشقم
بکن رحمی بدین مسکین دل من
که من بس بی سر و سامان عشقم
ز ابر لطفت ای یار دلارام
به سر بارد همی باران عشقم
نصیحت کم کنیدم در غم عشق
مسلمانان که جان در جان عشقم
ز هجران رخت ای نور دیده
رسیده بر فلک افغان عشقم
ز غمزه بر جهان آمد خدنگی
نشد بیرون ز دل پیکان عشقم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۲
چو من آشفته آن زلف و خالم
از این بهتر نظر می کن به حالم
شب هجران تو بس جان گدازست
تویی چون ماه و من همچون هلالم
منم موری ضعیف از ناتوانی
مکن یکباره جانا پایمالم
به وصلت یک شبی بنوازم آخر
که بگرفت از غم هجران ملالم
بجز مدحت نیاید بر زبانم
بجز رویت نباشد در خیالم
اگر بر وصل تو یابم شبی دست
کف پای تو را در دیده مالم
بگویم شمه ای درد دل خود
در آن حضرت اگر باشد مجالم
به لب تشنه به جان خسته ز هجران
به پهلو می رود آب زلالم
یقین از پا درآید پای امّید
اگر دستی نباشد پایمالم
شبی تا روز خواهم با تو بودن
اگرچه در پی فکری محالم
چو چشم تو نه مخمور و نه مستم
چو زلف و خال تو آشفته حالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۵
چرایی این چنین فارغ ز حالم
ز درد هجر تو تا چند نالم
ز من پرسی که چونی جانم ای جان
گرفت از جان خود بی تو ملالم
به هجرانم بگو تا کی کنی قید
شبی ننوازی آخر از وصالم
ز آه سوزناکم زلف خود بین
که حالش شد پریشان تر ز حالم
نکردی از وصالم یک زمان شاد
بسی دادی به هجران گوشمالم
چه باشد ار به لطفت شربت آبی
دهی زان چشمه آب زلالم
مگر در صبحدم آرد نسیمی
ز سوی لطف تو باد شمالم
کمالش را کماهی چون بگویم
چو من مدهوش حیران در جمالم
خیالش مونس جان جهانست
ولی یک دم نیاری در خیالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۶
آخر نظری فکن به حالم
از دست فراق چند نالم
بفرست خیال تا ببیند
کز جور غم تو بر چه حالم
گفتم مگرت به خواب بینم
شوق تو نمی دهد مجالم
جستیم هلال در شب عید
ابروی تو گفت من هلالم
بازآی که در فراق رویت
بگرفت ز جان خود ملالم
بر خاک درش نهاده ام روی
تا بر کف پای دوست مالم
وصل تو چو در جهان محالست
پیوسته ز هجر در خیالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۷
چون سر زلف تو ای دوست پریشان حالم
خود نپرسی که چگونه گذرد احوالم
کبریک سو نه و یک شب ز در وصل درآ
تا جهان بین جهان در کف پایت مالم
همچو خال سیهت حال تباهست مرا
زآنکه پیوسته گرفتار دو زلف و خالم
گر کنی رحم به حال من مسکین چه شود
که ز درد غم هجران تو بس بد حالم
زآتش شوق رخت عود صفت می سوزم
زار چون نایم و در چنگ غمت می نالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۸
تا هست نظر بدان جمالم
یک لحظه نرفت از خیالم
در شوق دو روی چون گل تو
تا چند چو بلبلی بنالم
در حسرت طاق ابروانش
پیوسته ز هجر چون هلالم
تا چند کشی به داغ هجرم
محروم چرا من از وصالم
رحم آر بدین شکسته خاطر
کز دست خیال چون خیالم
از لطف تو دلبرا چه باشد
گر زود کنی نظر به حالم
بازآی که در فراق رویت
بگرفت ز جان خود ملالم
از شوخی آن دو چشم و ابرو
هر چند اسیر زلف و خالم
سرو قد دوست بس بلندست
دستی نرسد بدان نهالم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۱۹
ای سر زلف تو پناه دلم
چیست جز عشق تو گناه دلم
در غم اشتیاق دیدارت
مردم چشم شد گواه دلم
چه شود گر نهی ز روی کرم
شبکی وصل خود به راه دلم
لشگر عشق تو فرود آمد
ناگه ای جان به پیشگاه دلم
تیغ هجر تو در جهان بنهاد
بشکست او به غم سپاه دلم
نفسی گر کشم فرو میرد
شمع چرخ فلک ز آه دلم
شب همه شب خیال طلعت دوست
نقش بندد به کارگاه دلم
خرمن عشق تو به روی جهان
نیک بر باد داد کاه دلم
به سر و جان تو که در دو جهان
نیست جز کوی تو پناه دلم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۰
تا کی زنی ز تیغ جفا نیش بر دلم
تا من مگر ز مهر و وفای تو بگسلم
جان و جهان فدای غمش کرده ام ولی
جز آه و ناله نیست ز دلدار حاصلم
گر دوست غافلست ز احوال زار من
ای دل گمان مبر که من از دوست غافلم
چندان به شیب خاک بگریم که اشک من
مهر گیاه دوست برویاند از گلم
من بر جبین جان بنهم داغ بندگیش
دلبر نمی نهد بجز از داغ بر دلم
از چشم شوخ تو همه شب مست و بی خودم
وز زلف سرکشت همه شب در سلاسلم
گویم که ترک عشق تو گویم ولی چه سود
فی الحال آمدی و نشستی مقابلم
گفتند جان ستان و غمش در عوض بده
گفتم برو برو نه بدین نوع جاهلم
مشکل به سر رود ز غمت عمر من بیا
باشد که حل شود ز وصال تو مشکلم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۲
تا هست به عشق تو توانم
تا هست مرا رمق ز جانم
دست از غم تو چگونه دارم
ای مونس و راحت روانم
جانست مرا رخت خدا را
صبر از تو بگو که چون توانم
از درد شب فراق باری
چون چشم خوش تو ناتوانم
زین بیش به هجر خود نگارا
از دیده مدار خون روانم
در حسرت سرو قامت تو
چون آب روان به سر دوانم
از درد فراق آن پری رخ
هر شب به فلک رسد فغانم
ای یاد تو مونس دل و جان
ای نام خوش تو بر زبانم
گر عهد شکسته ای و پیمان
در عهد غم تو من همانم
بسیار ستم مکن وگر نی
زاری به فلک ز غم رسانم
هر جور و جفا که بر من آید
من ره به دری دگر ندانم
بنواز مرا به وصل جانا
جز لطف تو کیست در جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۳
من ز هجران تو سرگشته و سرگردانم
به چه رو من ز سر کوی تو سرگردانم
به سر کوی وفای تو بتا در طلبت
همچو گویی من غمدیده به سرگردانم
آسیاب نظرم تا بکی ای جان ز فراق
شب همه شب به غم از خون جگر گردانم
گر یکی تیر مژه سوی جهان اندازی
جان ز شوق دو کمان تو سپر گردانم
کمیا خاصیتی من شده ام خاک درت
از سر لطف تو ملحوظ نظر گردانم
چون شدم خاک درت ای دل و دین از دل و جان
نظری بر من خاکی کن و زر گردانم
آخر انصاف بده سیمبرا گرد جهان
خویشتن در طلبت چند به سرگردانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۵
بلبل صفت از عشق تو فریاد زنانم
ای دوست بجز مدح و ثنای تو ندانم
من دم نزنم بی تو و یاد تو از آن روی
در همت عالی همه نیکست زبانم
چون سوسن آزاد که او جمله زبانست
بر یاد تو سرتاسر دل جمله زبانم
ساکن شده ام بر سر کویش به امیدی
باشد که سرآید ز جهان سرو روانم
فریادرس ای دوست که فریادرسم نیست
کز چرخ گذشتست ز جور تو فغانم
در وصف دهان و لب و دندان که تو داری
رای تو اگر راه دهد دُر بچکانم
زنهار عنایت ز من خسته مگردان
چون بر کرم تست امید دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۷
ز سوز عشق رخت آتشیست در جانم
که جز وصال توأش چاره ای نمی دانم
به بوستان وصالت چو بلبلی مستم
ولی ز شوق جمالت هزار دستانم
اگر تو شوق من و حسن خود نمی دانی
به جان تو که من اخلاص خویش می دانم
اگرچه هست شکستی تو را ز صحبت ما
من از وصال تو زین بیش صبر نتوانم
به دست ما نبود جز سری، جو سرو خرام
میان باغ روان تا به پایت افشانم
منم ز تیغ فراقت عظیم خسته و زار
مگر وصال تو باشد دوای درمانم
حکایت شب وصلش ز من مپرس ای دل
که من به روی چو ماهش ز دیده حیرانم
جهان ز عشق تو جان را نهاده بر کف دست
نشسته تا چه دهد آن نگار فرمانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۸
بر آب دیده چون سروش نشانم
روانش جان چو گل بر سر نشانم
چه کردم جز وفاداری که دایم
ز جان زهر فراقت را چشانم
نگارینا خبر داری که هر دم
برد خیل خیالت مو کشانم
خیالت گر شبی مهمانم آید
به جان تو که بر چشمش نشانم
ز تاب آتش هجرت جهان سوخت
مگر زآب وصالت وانشانم
اگر پای سگ کوی تو بوسم
نیاید در نظر گردن کشانم
ز دامانش ندارم دست امّید
دلا تا در جهان باشد نشانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲۹
در جمال رخ تو حیرانم
در دو زلف تو دل پریشانم
چون نشستی درون دیده ی ما
گوهر اشک بر تو افشانم
تو طبیب دل منی به جهان
از تو باشد دوای درمانم
خود ز لعلت دوای من نکنی
لاجرم من به درد در مانم
گرچه با ما بتا نه چندانی
من به عشقت هزار چندانم
گر تو روی از رهی بگردانی
من سر از طاعتت نگردانم
خاک پایت به عالمی ندهم
تو ندانی من این قدر دانم
دانم ای جان که جمله آنی تو
من بیچاره بنده ی آنم
غیر اخلاص و بندگی کردن
بر خود ای جان گنه نمی دانم
تو گلی در میان چندین خار
من چو بلبل به گل ثناخوانم
تو به خواب خوشی و من ز غمت
به فلک برشدست افغانم
بر گلت همچو بلبلی مستم
که به دستان هزار دستانم
در برم گیر یک زمان از لطف
چون بدان قامت تو نازانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۰
فریاد که از دست تو فریاد زنانم
فریاد که بر دوست نه این بود گمانم
با آنکه تو یاد من دلخسته نیاری
خالی نشد از ذکر تو پیوسته زبانم
گر زآنکه نه آنی تو که بودی به حقیقت
من بنده ی بیچاره در اخلاص همانم
من بر سر آنم که کنم جان به فدایش
گر در چمنی جلوه دهد سرو چمانم
زین بیش جفا هم نتوان کرد چو کردی
خون جگر از دیده غم دیده روانم
نگذشت ز راه ستم آن یار جفاجوی
هر چند که از چرخ گذشتست فغانم
گرچه سر برگ من دلخسته نداری
ای وصل رخت آرزوی هر دو جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۱
از دست غم عشق تو فریاد کنانم
بودم ز شب هجر تو نالان و چنانم
گر زآنکه نه آنی که بدی با من مسکین
باری من بیچاره به عشق تو همانم
دل بردی و دلداری ما نیک نکردی
بالله که مرا با تو نه این بود گمانم
تا چند کنی جور بدین خسته دل ما
از چرخ چهارم بگذشتست فغانم
رحمی بکن آخر به من خسته کزین بیش
ای دوست جفا از تو کشیدن نتوانم
گر نیست به دل مهر منت نیست نزاعی
بازآی که بر وصل تو مشتاق ز جانم
چون سوسن آزاد به سرسبزی قدّت
در مدح و ثنای تو همه بسته زبانم
سودست مرا عشق و زیانست مرا جان
افتاد به عشق تو بسی سود و زیانم
تا ظن نبری کز تو مرا هست صبوری
من زنده به بوی غم عشقت به جهانم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳۲
ناتوانم به غم عشق تو و نتوانم
که کنم ترک غم عشق تو تا بتوانم
تا به کی ز آتش عشق تو جهانی سوزد
کز غم هجر تو جانا به لب آمد جانم
تو طبیب دل پردرد من خسته دلی
تا به کی زان لب شیرین نکنی درمانم
تا به پای طلبت گرد جهان می گردم
بشد از دست به یکبار سر و سامانم
تو به خواب خوش و فارغ ز من ای جان همه شب
به فلک می رسد از شوق رخت افغانم
تا کی ای دوست نگویی که چنین نتوان زیست
نه مرادی ز جهان و نه رخ جانانم
من تو را بنده ام ای جان تو خداوند منی
من بر اینم چه کنم هرچه تو گویی آنم
گر تو گویی ز سر و جان بگذر درگذرم
بنده قربان توأم گر بدهی فرمانم
مشکل ای دوست تو در دست جهان آمده ای
نازنینا مده از دست چنین آسانم