عبارات مورد جستجو در ۳۶۰۹۶ گوهر پیدا شد:
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۳
پری رخان بجفا قصد جان ما مکنید
وفا کنی بعشاق خود جفا مکنید
ز انتظار بتر در جهان بلایی نیست
نمی کنید وفا وعده وفا مکنید
بهر که دوستی می کنید در حق او
طریق صدق رعایت کنید یا مکنید
رقیب از ره و رسم وفاست بیگانه
ز بهر خاطر او ترک آشنا مکنید
ز تیر غمزه دل خسته را نصیب دهید
غنیمت است ثواب چنین خطا مکنید
میفکنید بدلها گره ز بهر خدا
گره ز سلسله مشکبار وا مکنید
ز زلف و خال و خط خود جدا فضولی را
اسیر دام غم و محنت و بلا مکنید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۸
کلکی که صورت من و آن دلربا کشید
افکند طرح دوری و از هم جدا کشید
ما را خیال خط تو از گریه باز داشت
آن سبزه تا دمید نم از چشم ما کشید
غیر از کشیدن ستمت نیست کار ما
بنگر که کار ما ز تو آخر کجا کشید
ای سنگدل چه شد که وفایی نمی کنی
بر بی دلی که بهر تو چندین جفا کشید
تا یافت ره بخاک درت سیل اشک ما
زان رهگذر دگر نتوانست پا کشید
میل شعاع داشت بکف صبح آفتاب
گویا بچشم خود ز درت توتیا کشید
ای گل هنوز ز دل بنگاری نداده
کی آگهی که از تو فضولی چها کشید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۵۹
نکویی گرد بادست این که بر من خاک می بارد
سرود ناله من خاک را در رقص می بارد
چه حاجت من بگویم عذر رسوایی تو رخ بنما
ترا هر کس که می بیند مرا معذور می دارد
بآزار دل زارم مشو مایل که در شبها
بآه و ناله طبع نازنینت را نیازارد
تو آتش پاره من خار و خس قرب تو چون خواهم
چه رنجم از رقیب گر مرا پیش تو نگذارد
دلم تا زنده باشد کار او این بس که هر دم جان
ز لبهای تو بستاند بچشمان تو بسپارد
نمی دانم چه بختست این که دل در مزرع هستی
ندارد بهره غیر از تأسف هر چه می کارد
فضولی گرد کویش می کند شب تا سحر افغان
بامیدی که او را از سگان خویش بشمارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۱
ز رنگ اشک دانستم که بی لعلش جگر خون شد
نشانم کس نداد از دل ندانم حال او چون شد
بفرقم موی ژولیدست یا آن زلف را دیدم
مرا از غیر سودایی که در سر بود بیرون شد
نمی دانم که بر تو عاشقم عشق اینچنین باید
کمالی نیست مجنون را اگر داند که مجنون شد
ز اشک من مکن نفرت مکش دامن که خونست این
نه خونابیست کز عکس گل روی تو گلگون شد
چرا سرگشته ام زینسان مگر سر رشته آهم
که مربوطست با من بسته بر دولاب گردون شد
مگر شد ذره ذره نور چشمم صرف رخسارت
که نور چشم من کم حسن رخسار تو افزون شد
فضولی دست رس گر یافتم بر وصف آن قامت
سبب توفیق ادراک بلند و طبع موزون شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۲
ببزم او سخن از درد من نمی گذرد
چه خلوتیست که آنجا سخن نمی گذرد
گذشت دل ز دو عالم بدور روی تو لیک
ازان دو سلسله خم بخم نمی گذرد
نمی کشد دل تنگم بمجمعی که درو
زمان زمان سخنی زان دهن نمی گذرد
مقید قد و رخسار گلرخان بچمن
پی نظاره سرو و سمن نمی گذرد
اساس مجمع ارباب عشق ناکامیست
حدیث کام دران انجمن نمی گذرد
نمی رسد بحظوظ سرور روحانی
کسی که از سر حظ بدن نمی گذرد
دمی نمی گذرد بر فضولی بی دل
که در دلش غم آن سیمتن نمی گذرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۳
تا باد پرده از رخ آن سیمبر فکند
رسم صبوری از دل عشاق بر فکند
دور از رخ تو سوخت جگر این چه آتشست
کز چشم بر گرفت هوا در جگر فکند
بودم اسیر خال تو خط نیز بر دمید
حسن رخت مرا ببلای دگر فکند
هر نور کآن نگشت بنظاره تو صرف
آن را چو اشک مردم چشم از نظر فکند
مردم مگو سیاهی داغیست کز دلم
بر داشت موج خون و درین چشم تر فکند
صیت و صدای سیل سرشکم که شد بلند
آوازه جمال تو در بحر و بر فکند
خاک درت نکرد فضولی مقام خود
او را بدین گناه فلک در بدر فکند
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۴
جان بیرون رفته را بویت بتن می آورد
مرده را ذوق کلامت در سخن می آورد
هست شبنم یا نسیم صبح با ذکر لبت
غنچها را آب حسرت در دهن می آورد
زلف پر چین برگشا تا بر خطا قایل شود
آنکه رنجی می برد مشک از ختن می آورد
سوی شیرین جوی شیر از بیستون هر صبح و شام
سیل سیلاب سرشک کوهن می آورد
بوی گل گر از چمن بیرون رود بی وجه نیست
بلبل گم گشته را سوی چمن می آورد
سرورا نسبت بنخل قامت خوبان مکن
نخل قامت میوه سیب ذقن می آورد
در غم آن قامت و عارض فضولی هر که مرد
تا قیامت خاک او سرو و سمن می آورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
دوشم انیس خلوت گرمابه یار شد
هر موی بر تنم مژه اشکبار شد
آب حیات من بزمین قطره قطره ریخت
صرف ره محبت آن گلعذار شد
پیکان او که در تن سوزان نهفته بود
بگداخته ز هر طرفی آشکار شد
جسمم ز تاب شعله شمع جمال تو
سر تا قدم پر آبله آبدار شد
پیرایه خواست حسن طرب رشته تنم
از بهر حلیه تار در شاهوار شد
از درج تن بهر سر مو صدهزار در
شکرانه وصال به محفل نثار شد
تنها نه اشک ماست فضولی روان ازو
هر کس که دید سرو قدش بی قرار شد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۶
نشاطم می کشد چون از تنم پیکان برون آید
که شاید دامن پیکان گرفته جان برون آید
نخواهم ماند زنده چون نجاتم دادی از هجران
بمیرد هر شرر کز آتش سوزان برون آید
غباری کان مقیم درگهت تا شد نمی خواهد
که گردد آدم وزان روضه رضوان برون آید
بهر چشمی که آید همچو دود از اشک تر سازد
سیه بختی که او از آتش هجران برون آید
بیاد غنچه خندان او مردم عجب نبود
که از خار مزاحم غنچه خندان برون آید
نخواهد برد وقت مرگ اجل از سینه ام جز غم
بخانه هر چه باشد چون بکاوند آن برون آید
فضولی هست در دل تیر او بسیار می ترسم
که با سیلاب خون از دیده چون مژگان برون آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۷
ز سروت سایه کر بر من اندوهگین افتد
بسر بر دارم و نگذارم آن را بر زمین افتد
مرا بالای هم صد تیغ اگر بر سر زنی زان به
که کردی رنجه و از تندیت چین بر جبین افتد
ز صید مرغ دل هر سو مهیا می شود دامی
ترا هر گه گره بر گیسوان عنبرین افتد
دلم گم گشت و قدم شد دو تا در دست غم ماندم
بچاک سینه همچون خاتمی کز وی نگین افتد
مقابل داشت خود را عکس در آیینه با رویت
چه بی شرمیست این یارب ببند آهنین افتد
سواد دیده را مشگل توان برداشت از لعلش
ندارد راه رستن چون مگس در انگبین افتد
فضولی شوق آن بت را درون سینه جا کردی
نترسیدی که ناگه رخنه ات در کار دین افتد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۹
دل که از نرگس او چشم نگاهی دارد
گر نیابد چه عجب بخت سیاهی دارد
جای آن هست که چشمم از همه عالم بندد
پاک چشمی که نظر بر رخ ماهی دارد
در ره عشق تو تا مرده نلافم ز وفا
بی طریقی نکنم عشق تو راهی دارد
چون نسوزد دل سودازده در آتش هجر
طلب وصل تو کردست و گناهی دارد
زنده آب حیات و دم عیسی سهل است
زنده آنست که او اشکی و آهی دارد
ملک دل نیست مناسب که بماند ویران
از چه معمور نباشد چو تو شاهی دارد
نیست بی درد غم و غصه فضولی نفسی
خسرو کشور عشق است سپاهی دارد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۳
یار از عاشق نمی باید که پروا شود
تا نه عاشق درد دل گوید نه او رسوا شود
ما دهان یار را از غنچه بهتر گفته ایم
غنچه هم این حرف خواهد گفت گر گویا شود
ماه من چون تو ملک خویی پری رخساره
نیست در روی زمین حالا مگر پیدا شود
میل پنهان تو با من هست عین لطف لیک
آه ازان لطفی کزو اظهار استغنا شود
تو کشیدی تیغ و من صد سیل بگشادم ز چشم
شد مقد غالبا عالم خراب از ما شود
پر غم او شد دل از ناصح مرا سودی نماند
غم مگر بیرون شود تا پند او را جا شود
پیش بی دردان فضولی سر بپای او منه
احتیاطی کن مبادا فتنه بر پا شود
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۶
آمد صبا وزان گل نورس خبر نداد
تسکین آتش دل و سوز جگر نداد
نمود رخ ولی نظری سوی من نکرد
فریاد ازان نهال که گل کرد و بر نداد
می خواستم بگریه کنم با تو شرح راز
حیرت بگریه رخصت این چشم تر نداد
امشب بدیده خواست کشد رخت خویش خواب
سیل سرشک دیده باو رهگذر نداد
خوش آنکه داد جان بتو در اول نظر
با نالهای زار ترا درد سر نداد
امید داشتم که ز وصل تو بر خورم
نخل امید غیر ندامت ثمر نداد
از من مجو قرار فضولی بهیچ باب
چون بخت بد رهم سوی آن خاک در نداد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۷۸
دل درون سینه دردت را بجان می پرورد
ذوق می بیند ازان هر دم ازان می پرورد
عاقبت معلوم شد بهر سکانت بوده است
این که جسم ناتوانم استخوان می پرورد
لعل اشک لاله گون پرورده چشم منست
کی بدین رونق بود لعلی که کان می پرورد
چون نریزد با خیال خط او چشمم سرشک
سبزه دارد بآن آب روان می پرورد
چون قدت ناید اگر سازد بدین عالم روان
هر نهالی را که رضوان در جنان می پرورد
نعمت دنیا بجاهل گر رسد نبود عجب
هست عادت طفل را لطف زنان می پرورد
دیده و دل را فضولی می دهد خون از جگر
دشمنان خویش را بنگر چه سان می پرورد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۱
حبیب درد دلم را دوا نخواهد کرد
ترحمی بمن مبتلا نخواهد کرد
چو تیر تا نفتد دور ازان کمان ابرو
رقیب در دل ما هیچ جا نخواهد کرد
کمست مهر بتان آن قدر که گر همه را
کنند جمع بیک کس وفا نخواهد کرد
بتی که حال دل زار عاشقان داند
بعاشقان جفاکش جفا نخواهد کرد
گر افکند بگریبان دل غمت صد چاک
ز دست دامن عشقت رها نخواهد کرد
هلاک ما مطلب زانکه در ره عشقت
کسی ز اهل وفا کار ما نخواهد کرد
ز باغ وصل فضولی گلی نخواهد چید
کسی که صبر بداغ بلا نخواهد کرد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۲
دل اغیار بر من از غم جانانه می سوزد
ز جور آشنا بر من دل بیگانه می سوزد
اگر سوزد دل پروانه خواهد بر زبان آرد
زبان شمع را سوز دل پروانه می سوزد
نزد ای شمع در فانوس آتش سوز بسیارت
نه چون من که کمتر آتش من خانه می سوزد
ز برق آه دل غافل مباش از سینه ام ای جان
برون کش رخت خود امشب که این ویرانه می سوزد
سرشکم قطره قطره ز آتش دل محو می گردد
دریغ از خرمن عمرم که دانه دانه می سوزد
شبی افسانه شوق تو می گفتند در مجلس
مرا چون شمع هر شب شوق آن افسانه می سوزد
فضولی نیست غمخواری دل ویرانه را شبها
بجز داغی که هر دم بر دل دیوانه می سوزد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
لطیفست آن پری آن به که از مردم نهان آید
مبادا گر فتد نور نظر بروی گران آید
بسوز ای آتش دل استخوان سینه را یک یک
مبادا تیر آن ابرو کمان بر استخوان آید
رود صد آه من تا آسمان هر دم وزان هریک
بلایی گردد و بر جان من از آسمان آید
شدم محروم تا حدی که نگذارد مرا حیرت
که وصل دوست در دل بگذرد یا بر زبان آید
پی دفع رقیب از آه دل یک دم نیم خالی
یکی از صد هزاران تیر شاید بر نشان آید
بمردن رست دل از جان و آمد جانب کویت
ز جان بگذشت از دست غمت تا کی بجان آید
فضولی نقد جان کردی نثار مژده وصلش
چه خواهی کرد گر ناگاه آن سرو روان آید
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
نظر بازی که حیران رخ آن سیمتن باشد
نمی خواهم که بینم از حسد گر چشم من باشد
گهی از داغ می سوزم گهی از درد می نالم
چه خوش باشد که در عشقت مرا نه جان نه تن باشد
سرم را هست سودای خطت تا هست سر بر تن
مرا عشق تو در جانست تا جان در بدن باشد
چه فرق از صورت دیوار تا شیرین اگر شیرین
چو صورت غافل از سوز درون کوهکن باشد
بسبزه می دهد جان عاشق روی تو می سازد
نمی خواهم که سایه با تو در سیر چمن باشد
چو بلبل را گره از کار نتواند که بگشاید
چه سود ار غنچه را دندان ز شبنم در دهن باشد
ندارد ذره در دل اثر افسانه زاهد
فضولی درد دل باید که ذوقی در سخن باشد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۸
رنجیدم از دل خواهمش زلف ستمکاری برد
گردد هزاران پاره و هر پاره را تاری برد
تنها نه یار من همین با من ندارد یاری
یاری نمی بینم که او غم از دل یاری برد
خونی که در دل داشتم با خاک کویش ریختم
تا کی دل بی طاقتم هر جا رود باری برد
پیش چراغ ای شمع جولان مکن مپسند دل
هر دم ز بهر سایه ات رشکی ز دیواری برد
آن غمزه را رخصت مده کز عشوه سازی هر زمان
آزار شیدایی دهد آرام افکاری برد
بر خود خیال زیستن بسته دل بی خود ولی
مشکل که آن خونخواره جان از چون تو خونخواری برد
شادم فضولی زانکه ره بردم بخاک کوی او
خوش آنکه شیدا بلبلی راهی بگلزاری برد
فضولی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
چو پاره پاره دل از دیده ترم افتد
هزار شعله آتش به بسترم افتد
نیاورم بنظر آفتاب را ز شرف
دمی که دیده بدان ماه پیکرم افتد
زند بدامن من آفتاب دست ز قدر
گهی که سایه آن سرو بر سرم افتد
خوشم بکنج غم و بی کسی که باشم من
که ره ببزم بتان سمنبرم افتد
بدست اخترم ای کاش برق آتش آه
رسد بچرخ شب غم در اخترم افتد
بیاد لعل تو آتش فتاد در جگرم
که آتشی بدل درد پرورم افتد
بهیچ باب فضولی قرار نیست مرا
مگر دمی که گذر سوی آن درم افتد