عبارات مورد جستجو در ۵۴۵۲ گوهر پیدا شد:
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۰
ای ماه سروقامت و ای سرو ماه روی
وصل تو تا نموده مرا چند گاه روی
شکلم چو نال شد ز هوای تو و توراست
با شکل سرو قامت و بانور ماه روی
تا بی حجاب دیده به رویت نگاه کرد
پر آب دیده دارم زان یک نگاه روی
آیینه دلم سیه از آه سینه شد
آیینه را سیه شود آری ز آه روی
بگرفت خطه دلم اینک سپاه عشق
و آورد سوی عالم جان آن سپاه روی
رویم ز تاب عشق تو زردست و بس بود
بر وفق این حدیث که گفتم گواه روی
روی تو از لطافت محض آفرید حق
زان خوبتر که وهم نخواهذ مخواه روی
اندر شب فراق تو شاید که روز وصل
بنمایدم زچاه مقنع چو ماه روی
جان مرا که عاجز هجران توست نیست
جز بارگاه مجلس عالی پناه روی
فرخنده مجد ملک سپهر دول که هست
ایام را ز هیبت او همچو کاه روی
عالی محمدبن علی اشعث آنک بخت
بنمودش از دریچه تمکین شاه روی
با روی و رای او نبود مهر و ماه را
زین پس بجز نهادن تاج و کلاه روی
اقبال با جلالت قدرش سپید کار
خورشید بی عنایت رایش سیاه روی
افکنده بر موافق او عیش بهر چشم
پوشیده از مخالف او عزّ و جاه روی
شرم از گناه باشد و خورشید در کشد
هر شب ز شرم طلعت او بی گناه روی
ای پشت دین و مامن حق بارگاه تو
بخت ابد نهاده بدین بارگاه روی
راهی که موکب تو بدانجا گذر کند
اقبال برنگیرد از آن خاک راه روی
جور و عنا چو روزه بر ایوب روز و شب
خصم تو را نموده گهی پشت و گاه روی
جایی رسید کار حسودت که از ضمیر
دارد همی نهفته ز مردم گیاه روی
تا خسروان دهر و ملوک زمانه را
باشد مدام یاره و دیهیم و گاه روی
از گردش زمانه عدوی تو را مباد
جز روزگار ناخوش و عیش تباه روی
ظهیرالدین فاریابی : قصاید
شمارهٔ ۸۱
زهی مسخّر حُکمت ز ماه تا ماهی
شه ستاره سپاه و سپهر درگاهی
چوبندگان ،مه و خورشید بر درت شب و روز
نشسته اند به هر خدمتی که در خواهی
تویی که از ره تسبیب،قسط روزی خلق
به دستِ توست گر افزایی و اگر گاهی
تو آن سپهر شکاری که شیر بیشه چرخ
ز بیم تیغ تو تن دردهد به روباهی
به حلم و پر هنری چون خرد در ارواحی
به رفق و خوش سخنی چون سخن در افواهی
به مصر مُلک خدایت عزیز کرد و هم اوست
که داد تخت عزیزی به یوسف چاهی
ز توست چهره دین را طراوت از پی آنک
به تیغ حجت،آثار صبغة اللهی
برد سنان تو از چشم روز بینایی
دهد ضمیر تو از راز چرخ آگاهی
شکست نامده از هیچ روی در حشمت
مگر به طره جعد بتان خرگاهی
کجا رسد مه و خورشید،چون کند می لعل
به روز پیش تو خورشیدی و به شب ماهی
خدایگانا دانی که خدمت تو مرا
مقدم است بر اغراض مالی و جاهی
زمانه سرزنشم کرد و گفت خیره! چرا
فتادی از در شاه جهان به گمراهی؟
جواب دادم و گفتم که نیک بازاندیش
که زین زمانه منم یا تو مخطی و ساهی؟
اگر فتاده ام از خدمتش شبانروزی
گزیده ام به دعا خدمت سحرگاهی
مرا چو شاه گزیده ست و شاه را یزدان
نه من ز بندگی افتم نه شاه از شاهی
رسید موسم نوروز و دشمنان ز حسد
همی زنند نفسهای سرد دی ماهی
تو بر سریر ملکشه نشسته ای چه عجب...؟
اگر بود همه نوروز تو ملکشاهی
به رغم اعدا عمرت دراز باد از آنک
نگیرد از دم خفاش روز کوتاهی
به امر و نهی بران بر زمانه حکم که نیز
زمانه را نبود جز تو آمر و ناهی
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱
خدایگان جهان مالک رقاب امم
تویی که هست زبان تو ترجمان قضا
نهد مجاهز خلق تو از نفایس عطر
هزارگونه بضاعت در آستین صبا
ز تند باد شکوهت بود به موسم دی
که خون بیفسرد اندر عروق نشو ونما
شب گذشته مرا می گذشت بر خاطر
که چیست موجب یخ بند و علت سرما
در آن میان نفسی سرد بر کشید عدوت
که از برودت آن زمهریر گشت هوا
درست گشت مرا کاصل برف و سرما هست
سپیدکاری حساد و سردی اعدا
لطیفه ای به ازاینم فراز می آید
گرت ملال نخیزد کنم به نظم ادا
ز تف مهر تو دل گرم کرده بود جهان
فلک مفرح کافور ساختش به دوا
نه سهو کردم کز بهر خاصیت تقدیر
زمانه را همه کافور می دهد عمدا
که تا چنانک تو را پیش ازین نزاد نظیر
نزایدت پس ازین نیز تا ابد همتا
ظهیر!مثل تو را خاصه در چنین حضرت
زبان مدح نباشد بسنده کن به دعا
بگو تا شاه به شاهی درون به پای چنانک
حسد برد همه امروزهات بر فردا
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲
ای خسروی که از رخ دوشیزگان غیب
هر لحظه دست فکرت تو در کشد نقاب
در عرض گاه زینت بزم تو فی المثل
طاووس وقت جلوه نماید کم از غراب
حفظت به هر زمین که سپر در سپر کشید
ممکن بود که رخنه شود تیغ آفتاب
وز بیم میل قهر تو کان دم به دم بود
بر چشم دشمنانت نیارد گذشت خواب
شاها زکوة گوش و زبان را ز راه لطف
بشنو ز من سؤالی و تشریف ده جواب
آن کس که حکم کرد به طوفان باد و گفت
کاسیب آن عمارت عالم کند خراب
تشریف یافت از تو و اقبال دید و کس
در بند آن نشد که خطا گفت یا صواب
من بنده چون به پیش تو ابطال کرده ام
با من چرا ز وجه دگر می رود خطاب
بر من و بال شد هنر من که صد بلا
بر ساعتی که من به هنر کردم انتساب
گو نیست گرد عالم و گو پست شو فلک
بر من به نیم جو چو فکندم درین عذاب
طوفان من گذشت که نه ماه ساختم
از آب دیده شربت و از خون دل شراب
سهل است این سه ماه دگر نیز همچنین
تن در دهم به آنک نه نانم بود نه آب
لیکن ز دست فاقه بترسم که عاقبت
هم من ز جان بر آیم و هم خسرو از ثواب
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۸
حامی ملک سعد دولت و دین
چرخ در سایه حمایت توست
صحف آمال و نسخه ارزاق
تا ابد در کف کفایت توست
کرم شاه کار خویش بکرد
بعد از این نوبت عنایت توست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۹
ای خسروی که رایت جاه و جلال تو
سر بر محیط عالم علوی فراشته ست
گردون مظلّه ای ست که در عرصه وجود
عصمت همیشه بر سر مُلکت بداشته ست
از چهره زمانه فرو شوی گرد ظلم
ایزد تو را بر او نه به بازی گماشته ست
شاها منم که خامه اقبال روز و شب
مدح تو بر صحیفه جانم نگاشته ست
مگذار ضایعم که مرا دور روزگار
بر اعتماد جود تو ضایع گذاشته ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۰
بدر دین حاکم آفاق مبارک تویی انک
گلبن ملک ز تو تازه و تر بشکفته ست
آستین کرمت بی غرض دنیاوی
صد ره از روی جهان گرد حوادث رفته ست
این سعادت که تو را روی نموده ست هنوز
صد یکی نیست از آنها که قضا پذرفته ست
سخنی هست مرا با تو نهان نتوان کرد
که ز رای تو خرد هیچ سخن ننهفته ست
آمدم سوی درت تا کنم از صدق نثار
آن گهرها که به مدح تو ضمیرم سفته ست
پرده دار از پس در گفت که او مست بخفت
زان سبب طبعم از آن لحظه هنوز آشفته ست
تو که بیداری چون دولت هشیار و چو عقل
خفته و مست ندانم ز چه رویت گفته ست
تو نیی مست که عقل من شیدا مست است
تو نیی خفته که بخت من مسکین خفته ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۱
خدایگان صدور زمانه صدرالدّین
تویی که طلعت تو نوردیده خردست
از آن به رقص درآید فلک در گوشش
صریر کلک تو همچون نوای باربدست
به حضرت تو که پیوسته نیک باد تو را
نموده ام دو سه نوبت که حال من چه بد ست
ز عیش تیره همی کردم این همه فریاد
نه زانک کسوت من اطلس است یا نمدست
مرا اگر چه تو تشریف خاص فرمودی
هنوز موجب فریاد برقرار خودست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۲
پناه و مقصد اهل هنر صفیّ الدّین
تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست
هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر
به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست
قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد
رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست
بزرگوارا بی سعی درین مدّت
دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست
ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گر چه
هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست
از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار
همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست
کنون به کام و به ناکام می روم که مرا
جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست
به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند
که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست
ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح
چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست
کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز
چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست
ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم
که این سعادتم امروز روی ننموده ست
به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود
کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست
تو سود کن ز جهان نام نیک اگر چه مرا
دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۴
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که رایت عزمت همیشه منصور است
به زنده کردن ارواح نصرت و تایید
صدای نوبت تو همچو نوبت صور است
به یاد بزم تو گردون صبوح کرد مگر
که صوت مرغان همچون نوای طنبوراست؟
تنگ شرابی مسکین بنفشه بین که بگاه
سرش فرو شد و نرگس هنوز مخمور است
شنیده ام که زبانی به ذکر من بگشود
کسی که او به زبان جلال مذکور است
درین شرف که مرا دست دادنتوان گفت
که سعی بخت و زمانه چگونه مشکور است
ورای این ز سعادت مقام دیگر نیست
برون از آنک ز ادراک آدمی دور است
مرا به دانش تنها زمانه حاسد بود
چنانکه در همه شهر این حدیث مشهور است
کنون عنایت خسرو بدان اضافت شد
اگر حسد برد از من زمانه معذور است؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۷
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که ذات تو تنها نشان اقبال است
هر آنچه خواهی و گویی تو را جز آن نبود
از آنک فکرت تو ترجمان اقبال است
چو عالمی به نماز و به روزه می خواهند
بقای ذات کریمت که کان اقبال است
اگر چه روزه در آمد به رغم اعدا نیک
طرب گزین که تنت در ضمان اقبال است
کنون که طبع هوا چون دم عدوی تو شد
به دولت تو که شادی جان اقبال است
گذشت وقت تماشای بوستان و کنون
زمین مجلس تو بوستان اقبال است
به خرمی و سعادت نشاط می کردی
که نوش بادت و این هم نشان اقبال است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۱۸
خدایگان همه خسروان روی زمین
تویی که طبع لطیفت سراچه قدم است
در اهتمام تو آسوده اند جمله جهان
از ان جناب رفیع تو قبله کرم است
قضا به نام تو پرداخت دفتر اقبال
صدای نویت ملکت صریر آن قلم است
کمینه بنده درگاه اگر چه رنجور است
خدایگان جهان خسرو مسیح دم است
جهان و خلق جهان جمله معترف شده اند
که خسروی چو تو امروز در زمانه کم است
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۳
فرمانده اکابر دنیا بهاءدین
دوران جاه و عمر تو را انقراض نیست
تا آفتاب دولت تو ارتفاع یافت
کار مخالفان تو جز انخفاض نیست
از بس که چرخ مدح تو در دیده ها نبشت
بر دیده ها بجز ز سواد و بیاض نیست
در حل و عقد حبل متین است حکم تو
زان همچو رشته قدرش انتقاض نیست
گر هست در جهان اثری از شمایلت
جز نکهت ربیع و نسیم ریاض نیست
افتادگان صدمت قهر تو را دگر
تا نفخ صور هم طمع انتهاض نیست
رای تو رایضی ست که گردون تند را
بی جد و جهد او سمت ارتیاض نیست
قدر تو کوکبی ست که از آسمان ملک
تا صبح محشرش خطر انقضاض نیست
شب نیست تا زمانه که آبستن بلاست
کز زادن مراد تو اندر مخاض نیست
بی اذن تو زمانه تصرّف نمی کند
در کاینات اگر چه که مال قراض نیست
گر اعتراض کردم بر شعر دیگران
زان منقبض مشو که گه انقباض نیست
بیرون ز دولت تو چه چیز است در جهان
کز صد هزار وجه بر او اعتراض نیست
جاویذ زی که پیش عطاهای فایضت
بحر محیط بیش ز رشح حیاض نیست
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۷
سپهر فضل و جهان هنر رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
تو آنکسی که ببیند طلیعه حزمت
کمین آتش موهوم در دل پولاد
به خدمت تو درین چند روز بیتی ده
نوشته بودم و احوال خویش داده به یاد
مگر به چشم رضا ننگرید رای رفیع
که هیچ گونه به تشریف من مثال نداد
ولیکن از راه انصاف دور نتوان بود
درین معامله الحق مرا خطا افتاد
بضاعتی نبود شعر خاصه گقته من
که پیش چون تو بزرگی توان به تحفه نهاد
کسی که قطره شبنم به پیش ابر برد
چو خاک باشد بنیاد سعی او بر باد
تو را که چشمه آب حیات در دهن است
کجا به جرعه نقش سراب گردی شاد
گهی که گیسوی خود را گره زند رضوان
سزد که یاد نیارد ز طره شمشاد
ولیکن از سر تصدیق وعده کرمت
سزد که جان خراب مرا کند آباد
به صد شکم امل من شده ست آبستن
ز وعده تو ندانم که تا چه خواهد زاد
چو گفتم آن گره بسته زود بگشاید
گره به صد شد و یک جو از آن گره نگشاد
تو کار من ز کرم گر بسازی و گرنه
همیشه پیش تو اسباب عیش ساخته باد
به دست من نبود جز دعا که می گویم
به غیبت و به حضورت که ایزدت بدهاد
هزار بنده همه سر و قد و سیمین بر
که تا یگان و دوگان در طرب کنی آزاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۲۸
خدایگان کرام جهان رضی الدین
تویی که همت تو هست با فلک همزاد
زمانه چون تو کریمی به عهد ندید
سپهر چون تو لطیفی به هیچ دور نزاد
بخاست ساعقه آنجا که دشمنت بنشست
بمرد حادثه آن شب که دولت تو بزاد
نسیم لطف تو در باغ دامنی بفشاند
دمید نکهت عنبر ز طرّه شمشاد
سموم قهر تو با کوه صدمتی بنمود
بمرد آتش موهوم در دل پولاد
چنار پیش تو لاف از گشاده دستی زد
کنون ندارد در دست زان سخن جز باد
از آن لطایف نعمت که یاد فرمودی
اگر نهم به مثل شکر صد یکی بنیاد
چو سرو تا ابد اندر مقام آزادی
بخدمت تو پیاپی ببایدم استاد
تو فرض کن که چو سوسن همه زبان گشتم
کجا ز عهده تقریر آن شوم آزاد
مرا از آن گره بسته یاد می آید
که چند کار فرو بسته مرا بگشاد
توقفی که در آن باب می رود امسال
اگر ز توست مکن ور ز بی زریست مباد
چنین که من به تقاضای زر فرو شده ام
حدیث غلّه عجب گر بمانده ام بر یاد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۰
پناه ملت اسلام و قطب آل رسول
تویی که قدر تو بر آسمان زبون گردد
چو از کمان نظر تیر نطق بگشایی
دل فحول جهان از نهیب خون گردد
اگر کنم به مَثَل در حکاتت تقصیر
برین طریق مرا عقل رهنمون گردد
کسی که وجه سباحت تمام نشناسد
به گرد ساحل بحر محیط چون گردد؟
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۱
خدایگان جهان شهریار روی زمین
تویی که قدر تو بر چرخ پایگه دارد
شده ست چشم ممالک به طلعتت روشن
از آنک طلعت تو نور مهر و مه دارد
تو بر سرآمده ای از همه ملوک جهان
جهان چه غم خورد اکنون که چون توشه دارد؟
مخالفت کله ملک جست و بی خبرست
که سر ندارد اگر چه سر کله دارد
چه خاصیت بود این کافتاب خنجر تو
همیشه روز بداندیش را سیه دارد
تو در ممالک اَرّان نشسته موجب چیست
که چرخ عیش حسودت به وی تبه دارد
در انتظار تو ملک عراق مدتهاست
که گوش سوی در و چشم سوی ره دارد
جهان به نام تو بگشاده اند و تو فارغ
چنین بود چو ز دولت کسی سپه دارد
زمانه با همه حشمت فتاده در پایت
چو تایبی که به خروارها گنه دارد
نگاه دار به شمشیر دین یزدان را
که ایزدت زهمه فتنه ها نگه دارد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۷
خورشید صدور عصر،صدرالدین
بی لطف تو جان عدوی تن باشد
واندر حرم حمایت حفظت
دوران سپهر مؤتمن باشد
ذات تو و چار صفّه ارکان
عیسی و سرای اَهرمن باشد
جود تو و الماس محتاجان
یعقوب و نسیم پیرهن باشد
شمعی ست جلال تو که در جنبش
نه طاس فلک یکی لگن باشد
با خلق تو باد چون روا دارد
که همدم نافه ختن باشد؟
با لطف تو آب چون در آرد سر
کو معدن لؤلؤ عدن باشد؟
اطراف ردا و رکن دستارت
آرایش صدر و انجمن باشد
ایام کریم و عهد میمونت
تاریخ مفاخر زمن باشد
قدر تو به جای چرخ بنشیند
وانگاه به جای خویشتن باشد
دوری ز در تو اهل معنی را
چون طعنه دوست دلشکن باشد
صدرا سر آن نداشتم کامسال
جز درگه تو مرا وطن باشد
ایام رها نکرد کان دولت
روزی دوسه دافع حزن باشد
از کاری و خدمتی که در حضرت
هرچ آن برود به دست من باشد
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۳۹
صدر صدور مشرق و مغرب نظام دین
بر رقعه کمال تو شاهان پیاده اند
چرخ بلند و همت عالیت گوییا
هر دو به هم ز یک رحم و صلب زاده اند
احباب تو به ذُوره دولت رسیده اند
واعدات در حضیض مذلت فتاده اند
در امتثال حکم تو آزادگان دهر
با سرو در چمن شب و روز ایستاده اند
عمری ست صاحبا که خطیبان خاطرم
یکسر زبان به خطبه مدحت گشاده اند
چون دیدم از طریق فراست که بی مُکاس
دست و دلت وظیفه ارزاق داده اند
گفتم مگر که رسم تقاضا براوفتاد
این رسم خود به طالع ثابت نهاده اند
ظهیرالدین فاریابی : قطعات
شمارهٔ ۴۲
ای گشته جهان جان ز مدحت
همچون لب دلبران پر از قند
چون ابر و گل ست ظلم و انصاف
در عهد تو این گری و آن خند
یک روز به شب نشد که گردون
از هیبت تو سپر نیفکند
من بنده که خاطرم نهالی ست
در باغ ثنای تو برومند
بی برگی اگر چه گفتنی نیست
یکبارگیم ز بیخ بر کند
فریاد مرا ز روزگار ست
تا چند ز روز گار تا چند
ای مادر روزگار هرگز
تازاده به از تو هیچ فرزند
تو وارث ملک روزگاری
در عهده توست قطع و پیوند
از دست حوادثم برون کن
بدنامی روزگار مپسند