عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۴۹
ز سرنوشت قضا احتراز نتوان کرد
گره به ناخن از ابروی باز نتوان کرد
مرا ز عالم تکلیف عشق بیرون برد
چو دل به جای نباشد نماز نتوان کرد
اگر ز لوث ریا سجده گاه باید پاک
به غیر دامن مستان نماز نتوان کرد
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۷۸
باده ای را نپرستم که خرابم نکند
گرد آن شمع نگردم که کبابم نکند
خون منصورم و بیداردلی جوش من است
می طفل افکن افسانه به خوابم نکند
آب گشته است دل یک چمن از خنده من
می شود حشر مکافات گلابم نکند؟
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۳۸۴
پیش ازین سینه ام از چاک گلستانی بود
هر شکاف از دل چاکم لب خندانی بود
روزگاری است نرفتیم به صحرای جنون
یاد مجنون که عجب سلسله جنبانی بود!
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۷۵
خرقه ای دوختم از داغ جنون بر تن خویش
نیست یک تن به تمامی چو من اندر فن خویش
سر مینای می و همت او را نازم
که گرفته است گناه همه بر گردن خویش
این چه بخت است که هر خار که گل کرد از خاک
در دل آبله من شکند سوزن خویش
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۴۹۴
در لباس از سینه تفسیده آهی می کشم
شمع فانوسم نفس در پرده گاهی می کشم
گر چه از مشق جنون افتاده ام چون خامه باز
کار هر جا بر سر افتد مد آهی می کشم
صحبت خلق است مجنون مرا بر دل گران
خویش را از کام شیران در پناهی می کشم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۰۷
فضای چرخ تنگی می کند بر مغز پرشورم
قبای دار کوتاه است بر بالای منصورم
چنان باریک بین گردیده ام از عاقبت بینی
که جوی شهد آید در نظر چون نیش زنبورم
ز صحرای شکرریز قناعت گوشه ای دارم
که آید در نظر ملک سلیمان دیده مورم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۱۶
شکار جذبه توفیق شد گریبانم
دگر چه خار تواند گرفت دامانم؟
به کوی دوست رسیدم ز راه ساده دلی
ز جیب کعبه برآورد سر بیابانم
مرا به رد و قبول زمانه کاری نیست
چو چشم آینه در خوب و زشت حیرانم
صائب تبریزی : متفرقات
شمارهٔ ۵۹۶
هر نغمه طرازی نرباید دل مستان
از ناله نی وجد کند محمل مستان
از طاق فرود آید و در پای خم افتد
خشتی که سرانجام کنند از گل مستان
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۵
گریه مستانه بی می می کند ما را خراب
سیل بیکارست چون از خود برآرد خانه آب
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۱۷
نغمه شیرین در مذاقم بی شراب تلخ نیست
زاهد خشکی است ساز آنجا که آب تلخ نیست
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۱۷۶
عالمی را لعل او مست از شراب ناب کرد
چشمه حیوان همین یک خضر را سیراب کرد
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۲۰
روشندلان که قبله خود روی او کنند
در هر نظر دو عید ز ابروی او کنند
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۳۸۰
از علایق دل ز آب و گل نمی آید برون
پای سرو از گل ز بار دل نمی آید برون
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۴۸۶
به هیچ جا نرسد زهد خشک صومعه داران
که پای آبله دارست دست سبحه شماران
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۰۰
ز انفعال خرام تو آب گردد سرو
ز طوق فاخته پا در رکاب گردد سرو
صائب تبریزی : مطالع
شمارهٔ ۵۱۱
این که زاهد کرد پهلوی خود از دنیا تهی
کاش در پای گلی می کرد یک مینا تهی
صائب تبریزی : ابیات منتسب
شمارهٔ ۶۲
بر سینه نعل و داغم بس لاله و گل من
تا کی نگه چرانم در باغ و راغ مردم؟
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹
گر چه از ما واگسستی صحبت دیرینه را
جا مده باری تو در دل دوستان دینه را
خورد عاشق چیست پیکانهای زهرآلود هجر
وصل چون یار تو باشد بازجو لوزینه را
بسکه خوشدل با غمم شبهای درد خویش را
دوست می دارم چو طفل کور دل آدینه را
محتسب گو تا چو من صوفی رسوا را به شهر
گشت فرماید به گردن بسته این پشمینه را
طعنه زد بر بیدلان خسرو که شد زینسان خراب
فرقتت از جان او خوش می کشد این کینه را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸
نوشین لبی که لعلش نو کرد جام جم را
هست از پیش خرابی درویش و محتشم را
من خاک پای مستی کانجا که ریخت جرعه
لغزید پای رندان صد صاحب کرم را
گر در شراب عشقم از تیغ می زنی حد
ای مست محتسب کش، حدیست این ستم را
گفتی که غم همی خور، من خود خورم و لیکن
ای گنج شادمانی، اندازه ایست غم را
صوفی که لقمه جوید مشنو حدیث عشقش
کز دل نصیب نبود درمانده شکم را
از حاجی بیابان پرسید ذوق زمزم
چه آگهی زکعبه پرنده حرم را
هست آرزوی جانان کز خلق رو بتابم
من اختیار کردم خلوتگه عدم را
چون کشتی است باری ور هست بیش ور کم
تسلیم کرد خسرو، بگذار بیش و کم را
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
ای زلف چلیپای تو، غارتگر دینها
وی کرده گمان دهنت، دفع یقینها
کافر نکند با دل من آنچه تو کردی
یعنی که در اسلام روا باشد از اینها
زینسان که بکشتی به شکر خنده جهانی
خواهم که به دندان کشم از لعل تو کینها
از ناصیه ما نشود خاک درش دور
چون صندل بت برهمنان را ز جبینها
من خود شدم از کیش و گر خود صنم اینست
بسیار شود در سر کارش دل و دینها
در کعبه مقصود رسیدن که تواند
در بادیه هجر تو از فتنه کمینها
نالم به سر کوی تو هر صبح به امید
چون مطرب درهای کرم پاس نشینها
گر مهر گیا بایدت، ای دوست، طلب کن
هر جا که چکد آب دو چشمم به زمینها
دشوار رود مهر تو از سینه خسرو
ماندست چو نقشی که بماند به نگینها