عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۵
چون تو را گشتم ز جان و دل غلام
من ز جان گویم فلک بادت به کام
باد کامت از جهان حاصل ولی
میل دل بادا تو را بر ما مدام
این همه آتش که در جان منست
سخت مشکل می شود سودای خام
چون صراحی دل پر از خونم مدام
در میان سرگشته ام مانند جام
با رخت شبهای تاری همچو صبح
بی رخت صبح جهان دارم چو شام
خستگان را زود بنواز از کرم
تا شوی اندر دو عالم نیک نام
همچو شمعم برفروزان روز وصل
همچو سروم از در دل می خرام
همچو سروم سایه ای بر سر فکن
تا جهان گردد از آن رو با نظام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۶
یک نظر گر می کنی بر حال ما، ما را تمام
هم عنایت کرد باید بر من ای ماه تمام
چشم بختم ز انتظارت گشت چون دریای خون
برنیاید خاطرم را زان لب شیرینت کام
تا به کی داری روا جانا که رود خون رود
در فراق روی خوبت از دو چشم ما مدام
تا به کی همچون صراحی خون رود در دل مرا
تا به کی سرگشته گردم در جهان مانند جام
چون طبیب من علاج مایه سودا نداشت
لاجرم ناپخته می باید مرا سودای خام
عشق او بازست و باز از سر گرفتن خوش بود
لیک دل در چنگ او افتاده مسکین چون حمام
توسنی بودم به تندی بدلگام و کینه جوی
از جفای چرخ گشتم در فراق دوست رام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۷
قرار برد ز دل زلف بی قرار توأم
نظر به حال جهان کن که بی قرار توأم
ز تشنگی به لب آمد عزیز جان چه کنم
که در فراق لب لعل آبدار توأم
اگر چو سرو روان سرکشی ز ما چه عجب
از آن که در ره عشق تو خاکسار توأم
ز جور دشمنم ای دوست جان رسید به لب
به غور من برس ای جان چو دوستدار توأم
هزار بنده بود بهتر از منت لیکن
تویی چو گل به گلستان و من هزار توأم
شبی به روی تو تشبیه کرده ام مه را
خجالتیم از آن هست و شرمسار توأم
ز باده ی لب لعل تو بوده ام سرمست
گذشت عمر و هنوز آنکه در خمار توأم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۹
سالها تا ز غم عشق رخت سوخته ام
دیده را غیر رخت از دو جهان دوخته ام
درس مهر تو ز جان و دلم ای مایه روح
پیش استاد غم عشق تو آموخته ام
با همه سوز دل و آب دو چشم ای دیده
غیر درد غم هجرانت چه اندوخته ام
گر کسی نام رخ خوب تو بردی به زبان
من ز شادی چو گل روی تو افروخته ام
با همه غصّه که از دست تو دارم در جان
به جهان خاک کف پای تو نفروخته ام
من چو گنجشک ضعیفم به غم عشق زبون
در هوای رخ خورشید تو پر سوخته ام
تا ابد عشق تو در جان جهانم باشد
من که از روز ازل مهر تو آموخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۰
من که با خاک درت خون دل آمیخته ام
خون دل را ز ره دیده فرو ریخته ام
به امیدی که مگر سیم وصالت یابم
خاک کوی تو به سر پنجه جان بیخته ام
سرزنش چند کنندم که من خسته روان
روز و شب حلقه صفت بر درت آویخته ام
بوی زلفت ندهد غیر نسیم سحری
عنبر و مشک و عبیر ار به هم آمیخته ام
بس حدیثی که ز چشمان تو گفتم به جهان
تا ز هر گوشه دو صد فتنه برانگیخته ام
تا ز میدان فراقت که برد گوی مراد
حالیا با غم عشق تو درآویخته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۱
دل به غم تو بسته ام و از همه خلق رسته ام
چون سر زلف خویشتن چند کنی شکسته ام
یاد من آر از کرم زآنکه به یاد وصل تو
شاد نگشت خاطرم تا به غمت نشسته ام
تا به غمت نشسته ام ای بت دلربای من
رشته مهر و دوستی از همه کس گسسته ام
گر ز کمان ابروان تیر جفا گشاده ای
دیده گشاده بر رخت دل به جفات بسته ام
پرده برافکن از رخت تا نظری ببینمت
زآنکه به روی چون مهت فال بود خجسته ام
چند کشم جفای تو چند برم عنای تو
دست خود از وفای تو و از دل خویش بسته ام
رحم کن ای حبیب من لطف کن ای طبیب من
شربتی از لبم بده کز تو عظیم خسته ام
جان و جهان و صبر و دل در سر کار عشق شد
با همه درد دل کنون از غم تو نرسته ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۲
چون سر زلفش پریشان در جهان افتاده ام
با غمش نزدیک و دور از خان و مان افتاده ام
همچو سوسن ده زبانی می کند با من نگار
لاجرم از عشق او در هر زبان افتاده ام
از وصالش بر کران می داردم لیکن ز غم
در میان موج بحر بی کران افتاده ام
از غم عشق و جفای هجر و اندوه فراق
عاجز و آشفته حال و ناتوان افتاده ام
از وفای او امید مهربانی داشتم
لیکن از جور و جفایش در گمان افتاده ام
مدّعی بر من ترحّم کن که جای رحمتست
زآنکه محروم از وصال دوستان افتاده ام
ای صبا در حسرت سلطان مهرویان به کوی
من به ناکامی جدا از دوستان افتاده ام
با وصالت کی توان امّید خلوت داشتن
من که از خواری چو خاک آستان افتاده ام
از دهان یوسفم حاصل نشد کامی چو گرگ
لب به خون آلوده و خالی دهان افتاده ام
گوهر ار در خاک باشد چون برآری گوهرست
من به امّیدی چنین در خاکدان افتاده ام
در زمان چشم مستش فتنه در عالم فتاد
زان سبب من فتنه آخر زمان افتاده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۴
تا سر کوی تو مأوا کرده ام
دولت وصلت تمنّا کرده ام
بوی زلفت می دهد باد صبا
زان سبب آهنگ صحرا کرده ام
دل همی خواهد که جوید مسکنی
من سر زلف تو پیدا کرده ام
نام خود را در جهان از عشق تو
عاشق و بدنام و رسوا کرده ام
در جهان بی قدّ او در پیش سرو
ناکسم گر سر به بالا کرده ام
دست در زلفین او خواهم زدن
باز بنگر تا چه سودا کرده ام
خاک کویت را به جای توتیا
در جهان بین روشنی زا کرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۶
آنکه در عالم ثنایش کرده ام
جان فدای خاک پایش کرده ام
من خیال روی آن زیبا نگار
در درون دیده جایش کرده ام
رای او بر خون ما گر هست و نیست
من ز جان فرمان رایش کرده ام
گر بداند آن نگار بی وفا
من چه سربازی برایش کرده ام
گر رضا بر خون ما دادست یار
من ز جان عین رضایش کرده ام
ترک عمر و جان و صبر و هوش و عقل
ای عزیزان در وفایش کرده ام
درد دل تا چند گویم در جهان
بس تحمّل بر جفایش کرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۷
درد دلم را ز تو گرچه نهان کرده ام
شب همه شب بر درت ناله ز جان کرده ام
در هوس روی تو ای بت مه روی من
پیک نظر در پیت مست و روان کرده ام
روی دلارای تو ماه تمامست و من
نسبت قد تو را سرو روان کرده ام
عشق تو سودم ولی هست به جانم زیان
در غم عشقت بسی سود و زیان کرده ام
زود بیا ای نگار بی سببست انتظار
چون قدمت را نثار جان جهان کرده ام
تا رخ زیبای تو گشت زلیخای حسن
یوسف جان در پیت جامه دران کرده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۸
نازنینا من ز جانت بنده ام
بنده ی عشق توأم تا زنده ام
گر قبول افتم تو را در بندگی
بنده ای با طالع فرخنده ام
چون قدت سروی ندیدم راستی
همچو رخسارت مهی تابنده ام
سرو جانی سایه ای بر ما فکن
سایه ای باید به سر پاینده ام
در شب دیجور هجران از خیال
نور بخشی زان رخ تابنده ام
من چو غوّاصان بحر هجر تو
درّ وصلت را ز جان جوینده ام
تا مرا در تن بود جان در جهان
شکر الطاف تو را گوینده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۱۹
تا خیال آن بت بگزیده ام
بست نقشی در سواد دیده ام
از خیالش نیستم خالی دمی
گر بداند نور هر دو دیده ام
عمر بگذشت و من از روی وفا
یک سخن از لفظ او نشنیده ام
در چمن چون دیده ام قدّی چو سرو
درد از آن بالا بسی برچیده ام
همچو شمع از هجر می گریم به زار
کی چو گل از وصل او خندیده ام
آن چنان رویی و مویی در جهان
من مسلمان نیستم گر دیده ام
عرض گردیدم همه خوبان ز جان
مهر رویش از جهان بگزیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۲
ای خیال روی تو در دیده ام
هست دایم همچو نور دیده ام
بی رخ زیبای تو در ماه و خور
ناکسم گر من در افشان دیده ام
عشق روی تو نگارا در جهان
از دل و جان و جهان بگزیده ام
در سرابستان فردوس برین
بی وصال تو کی آرامیده ام
سرو بالایت ز ما سر می کشد
همچو بید از رشک او لرزیده ام
گر گذر کرد او به ما چون سرو ناز
صد هزاران دردش از بر چیده ام
گر رسد بر زلف تو باد صبا
همچو مار از غبن آن پیچیده ام
بس که کردی بر من بی دل جفا
از وفای تو طمع ببریده ام
سالها تا با غمت گرد جهان
بی سر و سامان چنین گردیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۳
خوابی خوش است اینکه شب دوش دیده ام
دل را به یاد دوست به جان پروریده ام
دارم امید آنکه ازین خواب برخورم
زیرا که لطف دوست درین خواب دیده ام
دیدم صباح روی تو ای جان به آشکار
تعبیر چیست بهتر ازین روی دیده ام
بر ما ترحّمی کن و از راه مردمی
کز تو جدا فتاده و محنت کشیده ام
در اشتیاق آن رخ چون گل میان باغ
جانا به جان تو که چو سروی خمیده ام
هر شب به انتظار تو ای جان نازنین
صد پیرهن ز دست فراقت دریده ام
ای کعبه وصال مرا راه ده به خود
کز شوق رویت این همه ره را بریده ام
چون مرغ نیم بسمل بی بال و پر ز شوق
هر دم میان خون دل خود طپیده ام
بسیار گرم و سر کشیدم ز روزگار
نه کودکم چنان که جهان را ندیده ام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۴
باد صبا از من رسان نزد دلارامم سلام
دیگر ببر بعد از سلام از خسته مسکین پیام
با او بگو ای جان و دل تا چند در هجران خود
چون طرّه ی سرگشته ات آشفته ام داری مدام
بخرام در چشمم که تا جانم برآساید ز غم
تو سرو جانی سرو را در آب می باشد خرام
روز بهار و خوشدلی تا کی نشینی تنگ دل
طاوس باغ جان من برخیز و در بستان خرام
تو پادشاه صورتی معنی در آن صورت نهان
زان رو من آشفته دل از جان تو را گشتم غلام
بازآ وزین بیشم جفا مپسند بر دل دلبرا
کاین توسن بدخوی من گشت از غم هجر تو رام
دل چون به دامت اوفتاد آواز من آید که هی
این مرغ زیرک را ببین کامد به پای خود به دام
دست جفا بگشوده ای جانم به غم فرسوده ای
بادا جمالت در جهان با ما زمانی مستدام
شام و سحر بر یاد تو روز و شب عمرم گذشت
ای روی زیبای تو صبح ای زلف شبرنگ تو شام
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۵
من دلخسته در عشقت خرابم
ببرده آتش عشق تو آبم
گرم چون چشم مستت مست خواهی
بده جانا از آن لعلت شرابم
به چشم ساحر و زلف پرآشوب
ببردی ای نگار از دیده خوابم
دوای درد دل پرسیدم از دوست
چنین داد آن طبیب دل جوابم
ز وصلت آب وصلی بر دلم زن
که من بر آتش هجران کبابم
نکردی چاره ای از وصلم ای جان
چرا همچون جهان کردی خرابم
مرا سرگشته می داری شب و روز
از آن چون زلف تو در پیچ و تابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۶
به درد عشق تو درمان نیابم
ببرد از من به دستان هوش و تابم
ز دست غمزه غمّاز شوخت
برفت از دست باری خورد و خوابم
حدیث عشق رویت با طبیبان
بگفتم خون دل گفتا جوابم
شراب از دیده آرم در فراقت
همیشه از جگر باشد کبام
به چشم شوخ بردی دل ز دستم
چو زلف سرکشت در پیچ و تابم
ز تاب زلف تو شوریده حالم
ز چشم سرخوشت مست و خرابم
ورم پیوسته از غمزه زنی تیر
به جان تو که من رو برنتابم
نگردم از درت تا باشدم جان
نمای از لطف خود راهی صوابم
جهان گفتا ز درد روز هجران
ز دیده خون چکد چون اشک نابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۷
بی روی تو نیست خورد و خوابم
پیوسته ز هجر در عذابم
بر خاک نشسته ام ز جورت
وز دیده ز سرگذشت آبم
بگذشت فغان من ز گردون
وز کبر نمی دهی جوابم
از تاب دو زلف پیچ در پیچ
ای دوست برفت هوش و تابم
سیلاب همی رود ز دیده
وز آتش غم جگر کبابم
مخمور ز چشم نرگسینم
از لعل لبت بده شرابم
گفتم به طبیب درد پنهان
جز صبر نمی دهد جوابم
گر عکس رخت به ما نمایی
حاجت نبود به آفتابم
گفتا تو ز ماه می زنی لاف
تو مه طلبی من آفتابم
تو در سر آب و در جهان شاد
من از غم دوست در سرابم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۲۸
دلا در باغ حسنش عندلیبم
نباشد غیر خار از گل نصیبم
بچیدند از چمن گل باز یاران
ز گل محروم از جور رقیبم
دلم پردرد و غیر از شکّر او
دوای دل نمی گوید طبیبم
جهان در کار عشقش کردم آخر
چرا بر من رود جور از حبیبم
چو رفتم اختیار از دست در گوش
کجا گیرد کنون پند ادیبم
به عشق روی گل در بوستانها
سحر نالان به سان عندلیبم
شنیدستم غریبان می نوازی
نظر فرما که در ملکت غریبم
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۱
دیده بگشادم و دل در سر زلفت بستم
در تو بستم دل و از هر که جهان وارستم
پای در سنگ فراقت زده ام مسکین من
آه اگر لطف تو ای دوست نگیرد دستم
چشم مست تو گهی مست و گهی مخمورست
جادویی مست و خرابست و من از وی مستم
رقم صبر که بر لوح دلم بودی نقش
من به سیلاب سرشک از دل غمگین شستم
چون کمان خم شده پیوسته چو ابروی توأم
تا دل شیفته را در خم زلفت بستم
عهد بستم که دگر عهد نبندم با کس
وآنچه بستم چو سر زلف خودش بشکستم