عبارات مورد جستجو در ۵۹۵۱۸ گوهر پیدا شد:
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۳۶
رخ تو رشته زلف از برای آن آویخت
که آفتاب بدان رشته می توان آویخت
روان شدی و مرا از میان همچون موی
به آشکار ببستی و در نهان آویخت
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته ریسمان آویخت
دلم چو رشته قندیل از آتش رخ خویش
بسوختی و به محراب ابروان آویخت
بماند تا به قیامت به موی آویزان
کسی که یک سر مویی در آن میان آویخت
عنان گشاده به دنباله تو آب دو چشم
دو دسته مردمک دیده در عنان آویخت
دلم ز دیده برون شد، بماند در مژگان
گزیر کرد ز باران به ناودان آویخت
ز چشم و ابروی او گوشه گیر شو، خسرو
ز ترک مست حذر به چو در کمان آویخت
که آفتاب بدان رشته می توان آویخت
روان شدی و مرا از میان همچون موی
به آشکار ببستی و در نهان آویخت
چه کرد پیش رخت گل که گل فروش او را
به دست خود به گلو بسته ریسمان آویخت
دلم چو رشته قندیل از آتش رخ خویش
بسوختی و به محراب ابروان آویخت
بماند تا به قیامت به موی آویزان
کسی که یک سر مویی در آن میان آویخت
عنان گشاده به دنباله تو آب دو چشم
دو دسته مردمک دیده در عنان آویخت
دلم ز دیده برون شد، بماند در مژگان
گزیر کرد ز باران به ناودان آویخت
ز چشم و ابروی او گوشه گیر شو، خسرو
ز ترک مست حذر به چو در کمان آویخت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۰
هلال عید جهان را به نور خویش آراست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ
هلال خم شد و جنبید، از آنش پشت دوتاست
به نیم دایره ماند هلال در گردش
هزار نقطه ز نقش ستارگان پیداست
شراب شد، به عمل آر مایه عملش
که هم مقاطعه پیکرش بخواهد سوخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب در جوزاست
نه دایره ست ز می در میان شیشه که آن
خیال حلقه ای از گوش شاهد رعناست
شراب چون شفق و جام چون هلال کجاست
مگر شراب شفق خورد شب ز جام هلال
که هر گهر که در او بود جمله در صحراست
نگر نثار جواهری که شب کند بر چرخ
هلال خم شد و جنبید، از آنش پشت دوتاست
به نیم دایره ماند هلال در گردش
هزار نقطه ز نقش ستارگان پیداست
شراب شد، به عمل آر مایه عملش
که هم مقاطعه پیکرش بخواهد سوخت
کمر ببند و گره زن به جعد و روشن کن
که کوته است شب و آفتاب در جوزاست
نه دایره ست ز می در میان شیشه که آن
خیال حلقه ای از گوش شاهد رعناست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۲
بهار غالیه در دامن صبا سوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست
ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت
چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست
میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد
مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست
بیار باده پیمانه گران، که به عمر
کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست
بریز خون صراحی که این جهان صد خون
بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۳
بر آن لبی که شکر با حلاوتش شوراست
هزار ملک سلیمان بهای یک مور است
یقین که صورت جانها تمام بتوان دید
ازان صفا که در آن سینه چو بلور است
به کوی تو نه عجب گور عاشقان، عجب است
که هم خود از گل عشاق خشت بر گور است
دکان زهد ببستند عاشقان امروز
که از سواریت آفاق پر شر و شور است
هزار جلوه مقصود می کند گردون
ولی چه سود که چشم امید ما کور است
فراز کنگره وصل کی توان رفتن
که رشته کوته و بازوی بخت بی زور است
ربوده چشم تو هم دین و هم دل خسرو
مگر که عادت آن ترک غارت و عور است
هزار ملک سلیمان بهای یک مور است
یقین که صورت جانها تمام بتوان دید
ازان صفا که در آن سینه چو بلور است
به کوی تو نه عجب گور عاشقان، عجب است
که هم خود از گل عشاق خشت بر گور است
دکان زهد ببستند عاشقان امروز
که از سواریت آفاق پر شر و شور است
هزار جلوه مقصود می کند گردون
ولی چه سود که چشم امید ما کور است
فراز کنگره وصل کی توان رفتن
که رشته کوته و بازوی بخت بی زور است
ربوده چشم تو هم دین و هم دل خسرو
مگر که عادت آن ترک غارت و عور است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۴
مرا به سوی تو پیوند دوستی خام است
به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است
هزار جان مقدس شدند خاکستر
هنوز پختن سودات از آدمی خام است
بیار ساقی دریای می که جانم سوخت
ز جاجه دل من گر چه دوزخ آشام است
ازان چراغ که دلهای خلق می سوزد
چراغها به سر کوی تو به هر شام است
خطاست نسبت بالای تو به سرو، که سرو
نه شوخ وشنگ خرام است و مست و خودکام است
دلم که بستده ای باز ده که که لاف زنم
که این خرابه ز سلطان خویش انعام است
زکوة حسن کم از یک نظاره آخر کار
گدای کوی توام، گر چه خسروم نام است
به آفتاب ز ذره چه جای پیغام است
هزار جان مقدس شدند خاکستر
هنوز پختن سودات از آدمی خام است
بیار ساقی دریای می که جانم سوخت
ز جاجه دل من گر چه دوزخ آشام است
ازان چراغ که دلهای خلق می سوزد
چراغها به سر کوی تو به هر شام است
خطاست نسبت بالای تو به سرو، که سرو
نه شوخ وشنگ خرام است و مست و خودکام است
دلم که بستده ای باز ده که که لاف زنم
که این خرابه ز سلطان خویش انعام است
زکوة حسن کم از یک نظاره آخر کار
گدای کوی توام، گر چه خسروم نام است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۶
هنوز آن که نشینیم با تو در سینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
هنوز در دل من آن هوای دیرینه ست
هنوز مستم ازان می که روزیم دادی
هنوز در دل من آن خمار دیرینه ست
میی که پیش تو با خون دل بیفزودم
بدیدم آن می و آن خون هنوز در سینه ست
گذشت آن مه و این لحظه بیش می گویی
تصوری ست که در خواب یا در آیینه ست
نگر که چند شده ست تا بنات نعش شده ست
ز بهر چرخ که با او همیشه در کینه ست
کسی که حاصل فردا شناخت بر امروز
نسبت دل که اگر بست کودک دینه ست
چو حال اینست بده ساقی آن سفال شراب
که نرخ آن به ترک هزار گنجینه ست
می مغانه به رسم قلندر آر و ببین
که ماه روزه و وقت نماز آدینه ست
حذر ز پنبه بی پشم امردان، خسرو
که پنبه گشته از او صد هزار پشمینه ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۸
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۴۹
آنکه دلم شیفته روی اوست
شیفته تر می کندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیار درین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد، ازآنک
دیده بد آفت روی نکوست
هستی من رفت و خیالش نماند
این که تو بینی نه منم، بلکه اوست
عاشقم، ار گریه کنم عیب نیست
آب که بر روی من است آب جوست
بس که دل گمشده جویم به خاک
قامت من بین که چگونه دو توست
ترک جهان بینیم با وصل یار
کار جهان بین که چهار آرزوست
خسرو از این گونه که در خود گم است
عاقبتش در طلب و جستجوست
شیفته تر می کندم این چه خوست؟
دوش بگفتم که دهانیت نیست
گفت که بسیار درین گفتگوست
به که رخ از خلق بپوشد، ازآنک
دیده بد آفت روی نکوست
هستی من رفت و خیالش نماند
این که تو بینی نه منم، بلکه اوست
عاشقم، ار گریه کنم عیب نیست
آب که بر روی من است آب جوست
بس که دل گمشده جویم به خاک
قامت من بین که چگونه دو توست
ترک جهان بینیم با وصل یار
کار جهان بین که چهار آرزوست
خسرو از این گونه که در خود گم است
عاقبتش در طلب و جستجوست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۳
شب گذشته ست و اول سحر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
بانگ بلبل به می نویدگر است
وقت او خوش که در چنین وقتی
باده بر دست و نازنین به بر است
کشتی باده نه به کف، باری
عمر ازینسان رود چو بر گذر است
چند گویی که مست و بی خبری
هر که او مست نیست بی خبر است
صرفه خشک زاهدان را باد
هر چه ما راست در شراب تر است
ساقیا، غوطه ده مرا در می
که می آشام شعله در جگر است
گر چه بد مستی است عیب حریف
کندن ریش محتسب هنر است
گر به میخانه مفسدان شراب
پادشاهند، بنده خاک در است
خسروا، چند از گنه ترسی
رو که عفو خدای معتبر است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۵
هر که در پیش چشم روشن ماست
گوییا آفت دل و تن ماست
چشم ما گر نمی شود، ماناک
آن همان آفتاب روشن ماست
لاله ها می دمد ز خون دو چشم
گرد من آن بهار و گلشن ماست
غمزه زن جان من و گر میرم
غم مخور خون ما به گردن ماست
ما چو هندوی سومنات به عشق
بت پرستیم و دل برهمن ماست
گفتم از مهر سوخت خسرو، گفت
چند ازین ذره ها به روزن ماست
گوییا آفت دل و تن ماست
چشم ما گر نمی شود، ماناک
آن همان آفتاب روشن ماست
لاله ها می دمد ز خون دو چشم
گرد من آن بهار و گلشن ماست
غمزه زن جان من و گر میرم
غم مخور خون ما به گردن ماست
ما چو هندوی سومنات به عشق
بت پرستیم و دل برهمن ماست
گفتم از مهر سوخت خسرو، گفت
چند ازین ذره ها به روزن ماست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۶
عشق اگر چه نشان بخت بد است
نزد عاشق سعادت ابد است
هر که جوید مرادی از معشوق
گویی او عاشق مرا خود است
گر چه صد روز نیک عاشق راست
بهر این روز اسیر روز بد است
دیگران بهر تو چرا میرند؟
مردنم این که اندرین حسد است
صوفی ما که مست می زده است
جرم بر ساقیان سرو قد است
همه عیب است باده و هنرش
شستن ما ز مایه خرد است
پرسیم توبه شد ز می خسرو
شد، ولی آرزو یکی به صد است
نزد عاشق سعادت ابد است
هر که جوید مرادی از معشوق
گویی او عاشق مرا خود است
گر چه صد روز نیک عاشق راست
بهر این روز اسیر روز بد است
دیگران بهر تو چرا میرند؟
مردنم این که اندرین حسد است
صوفی ما که مست می زده است
جرم بر ساقیان سرو قد است
همه عیب است باده و هنرش
شستن ما ز مایه خرد است
پرسیم توبه شد ز می خسرو
شد، ولی آرزو یکی به صد است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۰
تن پاکت که زیر پیرهن است
وحده لاشریک له، چه تن است
هست پیراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی برده ای، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است
اندر آی و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
گفته ای، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جای این سخن است
دهن تنگ را حدیث فراخ
چون همی گویی، آخر این چه فن است
دل خسرو خوش است با تنگی
که مرا یادگار ازان دهن است
وحده لاشریک له، چه تن است
هست پیراهنت چو قطره آب
که تنک گشته بر گل و سمن است
با خودم کش درون پیراهن
که تو جانی و جان من بدن است
تازیم، در غم تو جامه درم
وز پس مرگ نوبت کفن است
دل بسی برده ای، نکو بشناس
آنکه خسته ترست از آن من است
اندر آی و میان جان بنشین
که تو جانی و جان ترا بدن است
گفته ای، ترک تو نخواهم گفت
ترک من گو چه جای این سخن است
دهن تنگ را حدیث فراخ
چون همی گویی، آخر این چه فن است
دل خسرو خوش است با تنگی
که مرا یادگار ازان دهن است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۲
سرو را با قد تو هستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست، لیک هستی نیست
گاه گاهم به قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی، نیست
زهد با عشق در نیامیزد
بت پرستی خداپرستی نیست
برگ صبری که پیش از اینم بود
سرو من تا تو برشکستی، نیست
تا ترا دست جور بر سر ماست
کار ما جز که زیردستی نیست
مستی گفتی ز عشق خسرو را
عشق دیوانگی ست، مستی نیست
میلش الا به سوی پستی نیست
در دهان و میانت می بینم
نیستی هست، لیک هستی نیست
گاه گاهم به قبله بودی روی
تا تو در پیش من نشستی، نیست
زهد با عشق در نیامیزد
بت پرستی خداپرستی نیست
برگ صبری که پیش از اینم بود
سرو من تا تو برشکستی، نیست
تا ترا دست جور بر سر ماست
کار ما جز که زیردستی نیست
مستی گفتی ز عشق خسرو را
عشق دیوانگی ست، مستی نیست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۴
ترک مستم که قصد ایمان داشت
چشم او میل غارت جان داشت
خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
چشم او میل غارت جان داشت
خون من چون شراب می جوشد
وز دلم هم کباب بریان داشت
دیده در می فشاند در دامن
گوییا آستین مرجان داشت
در باغ بهشت بگشادند
باد گویی کلید رضوان داشت
غنچه دیدم که از نسیم صبا
همچو من دست در گریبان داشت
رازم از پرده برملا افتاد
چند شاید به صبر پنهان داشت
خسروا، ترک جان بباید گفت
که به یک دل دو دوست نتوان داشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۶
ترک من دی سخن به ره می گفت
هر که رویش بدید، مه می گفت
او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لاشریک له می گفت
دل به صد حیله می گریخت ز عشق
دل سخن از درون چه می گفت
غلغلی می شنیدم از دهنش
دیده از خویش صد گنه می گفت
دل خطش را زوال جان می خواند
نیم شب را زوالگه می گفت
گفتمش تیر می زنی بر دل
خنده می زد به ناز و نه می گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فگند و وه می گفت
هر که رویش بدید، مه می گفت
او همی رفت وخلق در عقبش
وحده لاشریک له می گفت
دل به صد حیله می گریخت ز عشق
دل سخن از درون چه می گفت
غلغلی می شنیدم از دهنش
دیده از خویش صد گنه می گفت
دل خطش را زوال جان می خواند
نیم شب را زوالگه می گفت
گفتمش تیر می زنی بر دل
خنده می زد به ناز و نه می گفت
خسرو از دور همچو مدهوشان
نظری می فگند و وه می گفت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۸
گل ز رخساره تو بی آب است
مه ز نظاره تو بیتاب است
مژه های کژ دلاویزت
کجه های دکان قصاب است
با خیال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است
امشبی کامدی به خانه من
شمع را می کشم که مهتاب است
گر گذاری ببوسم ابرویت
بهر تعظیم را که محراب است
ای دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته میان عناب است
غرق شد ز آشناییت خسرو
زانکش از دیده تا به لب آب است
مه ز نظاره تو بیتاب است
مژه های کژ دلاویزت
کجه های دکان قصاب است
با خیال تو مردم چشمم
گاه هم خانه گاه هم خواب است
امشبی کامدی به خانه من
شمع را می کشم که مهتاب است
گر گذاری ببوسم ابرویت
بهر تعظیم را که محراب است
ای دل خسته، غرق خون از تو
همچو هسته میان عناب است
غرق شد ز آشناییت خسرو
زانکش از دیده تا به لب آب است
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۶۹
هر که روی تو دید جان دانست
لب شیرینت، را همان دانست
حسن تو عالمی بخواهد سوخت
هم در آغاز می توان دانست
نرخ کردی به بوسه ای جانی
بنده بخرید و رایگان دانست
ذقنت چه نمود و دل به خیال
بوسه ای زد، مگر دهان دانست
دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
دی به کویت تن ضعیف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست
غمزه تو زبان کشید ز من
که مرا نیک بی زبانی دانست
کرد بر من دلت به نادانی
هر چه از جور بیکران دانست
پیش ازین غم نبود خسرو را
غم که دانست این زمان دانست
لب شیرینت، را همان دانست
حسن تو عالمی بخواهد سوخت
هم در آغاز می توان دانست
نرخ کردی به بوسه ای جانی
بنده بخرید و رایگان دانست
ذقنت چه نمود و دل به خیال
بوسه ای زد، مگر دهان دانست
دل ز هجر تو بس که تنگ آمد
مرگ را عمر جاودان دانست
دی به کویت تن ضعیف مرا
زاغ بربود و استخوان دانست
غمزه تو زبان کشید ز من
که مرا نیک بی زبانی دانست
کرد بر من دلت به نادانی
هر چه از جور بیکران دانست
پیش ازین غم نبود خسرو را
غم که دانست این زمان دانست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۳
دلم برد و بوی وفایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت
صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت
کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت
فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت
چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت
فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت
به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
دلش راز غم آشنایی نداشت
تحمل بسی کرد گل در بهار
ولی پیش رویش بقایی نداشت
زهی جان به جانان سپرده، دریغ
که در خورد همت صلایی نداشت
صبوری برون شد ضروری ز من
که در سینه تنگ جایی نداشت
کنون شیشه را بر طبیب آورم
که زاهد قبول دعایی نداشت
فلک عاشقی را چو بر من گماشت
جز این در خزینه بلایی نداشت
چه بینم به بیهوده در باغ دهر؟
که هرگز نسیم وفایی نداشت
فراهم نشد ریش عشق کهن
که پیکان خوبان خطایی نداشت
به زنجیر او، خسروا، دل مبند
که سلطان نظر بر گدایی نداشت
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۵
دل من به جانانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست
فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست
چه زنار کفرست هر موی او
که در هر یک ایمانی آویخته ست
بتان را مزن سنگ، ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویخته ست
غمم سهل گیرید و مسکین کسی
که در زلف جانانی آویخته ست
زهی دولت صید جانم که او
به فتراک سلطانی آویخته ست
نبینم جهان جز جگر پاره ای
به هر نوک مژگانی آویخته ست
خراشیده باشد دل بلبلی
که در شاخ بستانی آویخته ست
چو خسرو اسیر تو شد رحمتی
که دردی به درمانی آویخته ست
چو دزدی کز ایوانی آویخته ست
فدا باد جانها بدان زلف کش
به هر تار مو جانی آویخته ست
چه زنار کفرست هر موی او
که در هر یک ایمانی آویخته ست
بتان را مزن سنگ، ای پارسا
به هر بت مسلمانی آویخته ست
غمم سهل گیرید و مسکین کسی
که در زلف جانانی آویخته ست
زهی دولت صید جانم که او
به فتراک سلطانی آویخته ست
نبینم جهان جز جگر پاره ای
به هر نوک مژگانی آویخته ست
خراشیده باشد دل بلبلی
که در شاخ بستانی آویخته ست
چو خسرو اسیر تو شد رحمتی
که دردی به درمانی آویخته ست
امیرخسرو دهلوی : غزلیات
شمارهٔ ۳۷۶
صبا کو به بوی تو جان پرور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازین چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است
سراندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است
دریغ است خاک درت بر سرم
که این سر نه لایق بدان افسر است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است
بمیرم درین سوز من عاقبت
که هیزم پس از شعله خاکستر است
کجا یابم آن خانه ویران شده
که هر شب به جان خراب اندر است
چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کدامیش در پیش در است
ز در باری دیده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همین زیور است
دل خلق را سوی تو رهبر است
به دنباله زلف مگذار کار
دلی را کز آن زلف در هم تر است
برون بر ازین چشم پر خون من
که از خون چرا آستانت تر است
سراندازیم به که رانی ز در
که سر بی در دوست درد سر است
دریغ است خاک درت بر سرم
که این سر نه لایق بدان افسر است
زهی طعن جاوید خورشید را
که گویند معشوق نیلوفر است
مگس قند و پروانه آتش گزید
هوس دیگر و عاشقی دیگر است
بمیرم درین سوز من عاقبت
که هیزم پس از شعله خاکستر است
کجا یابم آن خانه ویران شده
که هر شب به جان خراب اندر است
چه داند ملک خفته، در خواب ناز
که نالان کدامیش در پیش در است
ز در باری دیده خسرو مرنج
که خود عاشقان را همین زیور است