عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۸
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد
دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
روزگار دشمنانش همچو شب بادا سیاه
وز ازل شبهای وصل یار او چون روز باد
جاه او برتر ز کیوان و حسود جاه او
همچو شمع مجلس او در گداز و سوز باد
من ز جان و دل دعای حضرتش گویم ولی
ای نصیب جان خصمش ناوک دلدوز باد
دشمن جاه و جلالش گر نخواهد عمر او
در لگن سوزان و گریان هر شبی تا روز باد
جور تابستان نخواهی با زمستانت چه کار
ای هوای ملک تو معمور چون نوروز باد
گرچه زان حضرت بعیدم لیک در شبهای قدر
من ز جان گویم تو را هر شب، شب تو روز باد
باد نوروزی بیاراید جهانی را به لطف
روح در تن می فزاید موسم نوروز باد
گرچه در تاریکی هجرت به جان آمد دلم
شمع رخسار چو ماه تو جهان افروز باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳۹۹
از کجا آمد این مبارک باد
که جهانی فدای جانش باد
بوی زلف نگارم آوردست
کرد از این بوی خوش جهانی شاد
جان ما تازه گشت از این نکهت
کرد جان و دلم ز غم آزاد
جان شیرین کنیم از غم او
ای عزیزان و هرچه باداباد
یار مه روی را وفا نبود
یارب این رسم در جهان که نهاد
در زبانش جفا و دل بی مهر
حاصلش چیست عشق بی بنیاد
بنده ی قامتش ز جان گشتم
تا بدیدم قدی چو سرو آزاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۸
شبت بی من خسته دل خوش مباد
دلم همچو زلفت مشوّش مباد
ز خون دو چشم و ز سوز جگر
چو من کس در آب و در آتش مباد
ز بالای آن قامت همچو سرو
چو من مستمندی بلاکش مباد
به غیر از شراب لب لعل تو
کس از دوستان تو سرخوش مباد
به امّید وصل تو ما در جهان
بجز کوی جانان فروکش مباد
اگرچه به دردم ندارد دوا
همی گویم از جان که دردش مباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۰۹
ما را نمی رود نفسی یاد او ز یاد
یارب که یاد او ز دل خسته کم مباد
هر چند اعتقاد تو با ما درست نیست
هردم زیادتست مرا با تو اعتقاد
من جز به یاد تو نزنم یک دم و تو را
یک دم نیاید از من آشفته حال یاد
پیوسته شادی تو اگر در غم منست
هرگز دلم بجز غم عشقت مباد شاد
بیداد می کشم ز غمت بر امید آنک
روزی به خوشدلی بستانم ز وصل داد
از درد هجر اگرچه گرفتار محنتم
هرگز ز روزگار تو را محنتی مباد
کشتی به تیغ هجر من مستمند را
این رخصتت به خون دل عاشقان که داد
در لطف و دلبری چو تو فرزند خوبروی
از مادر زمانه به نیک اختری نزاد
جانم ز اشتیاق فلانی به لب رسید
یارب بلای عشق که اندر جهان نهاد
بر روز وصل دوست نداریم دست رس
یک شب ز روی لطف خدا روزیم کناد
حال جهان چو خال تو یکباره تیره گشت
تا شور زلف دلکش تو در جهان فتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۰
مرا به صبحدمی در چمن گذار افتاد
ز بوی گل به مشامم خیال یار افتاد
گذشت یک دو سه بیتی به خاطرم به هوس
چو از هوا نظرم سوی آن نگار افتاد
نگاه کردم و دیدم گرفته آشوبی
چنانکه چرخ ازان ناله بیقرار افتاد
سؤال کردم و گفتم چه غلغلست به باغ
هزار ناله و فریاد در هزار افتاد
جواب داد که سروی درآمد از در باغ
ز رشک قامت او لرزه بر چنار افتاد
گل از خجالت رویش میان صحن چمن
بریخت دردم و در دست و پای خار افتاد
بنفشه چون سر زلفش بدید در خم شد
ز رشک و در قدم او به ره گذار افتاد
شکوفه و گل سوری و سوسن آزاد
به اسم بندگیت جمله در شمار افتاد
هوای زلف و رخت کرد بلبل دل من
گلی نچیده ز غم در دهان خار افتاد
اگرچه نیست تو را صبر در فراق رخش
تحمّلی بکن ای دل که باز کار افتاد
فراق روی تو کردست حال زار مرا
میان ما و غمت باز کارزار افتاد
بسی فراق بیفتد میان دلداران
میان ما و تو ای دوست چند بار افتاد
ولی نبود چنین هیچ بار بر دل من
بیا که بی تو جهانی ز اعتبار افتاد
چو بخت یار نبودم جدا شدی ز برم
تو را فراق من ای جان به اختیار افتاد
اگرچه سکّه رویت به قلب دل زده اند
به دار ضرب وصال تو کم عیار افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۱
تا دیده ی من بر رخ همچون قمر افتاد
راز دلم از پرده محنت بدر افتاد
دیگر نکند چشم به خورشید جهانتاب
آن را که بدان طلعت چون مه نظر افتاد
بر بوی گذاری که کند بر سر او دوست
چون خاک دل شیفته در ره گذر افتاد
در کوی فراقت صنما عاشق مسکین
دلداده به جان از غم جان بی خبر افتاد
آن طرّه هندو که به بالات حسد برد
آشفته و سرگشته به کوه و کمر افتاد
گفتم که به پات افکنم این سر چو بدیدم
پیش قدمت جان و جهان مختصر افتاد
حال دل مجروح من خسته چه پرسی
عمریست که از کار جهان بی خبر افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۲
جهان را با غم رویت خوش افتاد
ز رخسارت دلم در آتش افتاد
چرا آن قامت زیبایش از ما
بنامیزد چو سروی سرکش افتاد
نظر در بوستان بر سرو کردم
مرا با سرو قدّش بس خوش افتاد
دل مسکین ما را در فراقت
ز خوان وصل تو غم بخشش افتاد
بر آن روی نگارین نقطه ی خال
ز عنبر بر رخش بس دلکش افتاد
چو بخرامد قدش بر طرف بستان
ببین سرو از قد از رفتارش افتاد
خوش افتادست عشقش بر جهانی
فراق روی خوبش ناخوش افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۴
چه آتشیست ز رویت که در جهان افتاد
که جان ز هستی خود باز در گمان افتاد
ز مهر روی توأم آتشیست در سینه
که چرخ سفله از آن سوز در فغان افتاد
نیفکنی نظری سوی ما بهر عمری
به حال زار جهان یک زمان توان افتاد
میان دیده و دل خون فتاده در عشقت
چرا که خون دل از دیده در میان افتاد
ندیده کام ز لبهای چون شکر دل من
زبان سوسن آزاده در بیان افتاد
چو برگذشت بر ما قد چو شمشادت
چه لرزه ها به تن سرو بوستان افتاد
صبا چو مدح رخ چون گلت بیان می کرد
ز شوق روی تو غلغل به بوستان افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۵
دل رفت و باز با سر زلفش قرار داد
جان ستم کشم به سر زلف یار داد
دستم نگار کرد به خون دو دیده باز
تا اختیار خویش به دست نگار داد
بیخ محبّتش که نشاندم به باغ جان
پروردمش به خون دل آنگه چه بار داد
در فصل نوبهار چمن گل برآورد
ما را به جای گل فلک سفله خار داد
چرخ و فلک نگشت به کام دلم دمی
گویی کسی به خون منش زینهار داد
دادم نداد و دست به بیداد برگشاد
تا کی زنم ز دست غم دوستدار داد
آن دلپذیر از سر مهر و وفای ما
رفت و مرا به دست غم روزگار داد
بردی دلم به چشم و شکستیش همچو زلف
با من وفا و عهد تو زین سان قرار داد
رفتم به پای سرو که تا سر نهم به پاش
از من ستد روان و به دست چنار داد
از بامداد باد صبا رنگ و بوی گل
بستد به دست لطف و بدان گلعذار داد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۶
به بستان جهان ای سرو آزاد
ز جانت بنده گشتم تا شود شاد
از آن تا قدّ رعنای تو دیدم
ز چشم افتاد ما را سرو و شمشاد
چرا کندی ز بستان امیدم
درخت مهربانی را ز بنیاد
به کویت همچو خاک ره فتادیم
که یک روزت نظر بر ما نیفتاد
مکن زین بیش بر ما جور و خواری
برآرم ورنه از دست تو فریاد
ندارم بیش ازین صبر جفایت
به من تا کی پسندی جور و بیداد
سر و سامان و عرض و نام و ننگم
بدادم جمله از عشق تو بر باد
چه جای پند و قول هر حکیمست
که طشت عشق ما از بام افتاد
جهان را در سر و کار تو کردم
نیامد هیچت از جان جهان یاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۷
همی خواهم که آیی در برم شاد
که تا باشم زمانی از تو دلشاد
اگر کامم ز لعلت برنیاید
کنم پیش جهانبان از تو فریاد
که دل بربود از ما چشم مستش
بدادم عاقبت چون زلف بر باد
ز یاد او دمی خالی نشد جان
نکرد آن بی وفا یکدم مرا یاد
برای روز وصلت مادر دهر
به یمن طالع عشقت مرا زاد
طبیب من ببالینم نیامد
به یک شربت نکرد او خاطرم شاد
نشستم بر سر کویش بسی سال
که یک روزش نظر بر من نیفتاد
چرا آخر چنین نامهربانی
وفا و مهر از عالم برافتاد
دلم بربود و آنگه قصد جان کرد
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۸
ز قدّت چون خجل شد سرو آزاد
مکن بر بی دلان زین بیش بیداد
سوی ما یک نظر فرما ز رحمت
که تا گردد جهانی از تو دلشاد
به فریاد دل مسکین من رس
که جانم آمد از دستت به فریاد
دل و جان و جوانی در غم تو
نگارینا بدادم جمله بر باد
دل بیچاره ی ما از هوایت
به دام زلف شبرنگت درافتاد
چه گویم مادر ایام گویی
به عشق آن پری زاده مرا زاد
ز جانت بنده گشتم رایگانی
مکن بر ما ستم ای سرو آزاد
بده کام دلم یک روز ور نی
زنم از دست جورت در جهان داد
گرش خون من مسکین مرادست
جهان و جان فدای جان او باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۱۹
تا چند کنم جانا از دست غمت فریاد
زین بیش نمی آرم من طاقت این بیداد
من با غم هجرانت تا کی گذرانم روز
شاید که کنی یک شب از وصل خودم دلشاد
دیدم قد رعنایت گشتم ز میان جان
من بنده آن قامت هستی تو چو سرو آزاد
بخرام میان باغ تا قامت تو بیند
افتد ز قدم در دم هم طوبی و هم شمشاد
درآتش هجرانت ای دوست خبر داری
کاین خانه ی صبر من برکند غم از بنیاد
حال دل مسکینم آخر که تواند گفت
ای نور دو چشم من در گوش تو غیر از باد
فریاد جهان سوزم افتاده به کوه و دشت
تا سوز غم عشقت در هر دو جهان افتاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۰
فریاد و فغان در غم هجران تو فریاد
تا چند کنی بر من دلسوخته بیداد
تا کی غم هجران بنهی بر دل ریشم
تا کی نکنی یک شبک از وصل خودم یاد
یک دم نزنم بی تو تو دانی که چنین است
با آنکه نیاری ز من خسته دمی یاد
از آتش هجران تو خاکستر محضیم
از ما که رساند به تو پیغام مگر باد
این اشک که می رانمش از رخ بر مردم
با آنکه جگر گوشه بدم از نظر افتاد
گر راست بپرسی سخن مهر و محبّت
با مات نبود ای بت بگزیده ز بنیاد
از ماه رخان جمله جفا گشت مسلّم
گویی به جهان عادت این رسم که بنهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۲
مهر رویت آتشم در جان نهاد
در دل من درد بی درمان نهاد
دل ببرد و آتشی در جان زدم
در جهان این رسم بد جانان نهاد
بیخ شاخ وصل را از بن بکند
عشق او بنیاد بر هجران نهاد
فارغست آن دلپذیر از درد ما
زان سبب هجران چنین آسان نهاد
این عجب بین کز ازل نقّاش صنع
در نهاد حسن رویش آن نهاد
آشکارا کرد رازش اشک ما
گرچه عشقش در دلم پنهان نهاد
عهد ما بشکست چون زلفش به جور
تیغ هجر و شوق در پیمان نهاد
دستبرد عشق گل رویان ببین
کآتشی اندر دل دستان نهاد
حسن روی گل ز باد صبحدم
در نهاد بلبلان افغان نهاد
ای دل اندر کار دنیا شاد باش
کاین همه غم بر جهان نتوان نهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۳
بازم غم فراق تو دردی به جان نهاد
تا کی توان غمی به دل ناتوان نهاد
هر چند سرو قدّ تو از ما کناره جست
دل باوفا و عهد تو جان در میان نهاد
گنجور عشق روی تو جانست و در دلم
گنجست مهر روی تو در وی نهان نهاد
سرو روان ما به تو مایل دلم ز جان
زیرا جهان و جان به سر تو روان نهاد
خون دلم به غمزه ی فتّان دگر بریخت
چشمش ببین چه قاعده ای در جهان نهاد
قربان شدن به کیش من خسته به بود
چون تیر غمزه چشم تو اندر کمان نهاد
قولت نه معنیی که توان بست دل بر او
عهدت نه صورتی که بر او دل توان نهاد
شد بحر خون دو چشمم و این مردمک در او
همچون حباب خانه بر آب روان نهاد
بگرفت دامن شب وصل تو دست دل
تا لطف جان فزای تو پا در میان نهاد
دل در هوای وصل تو روح و روان ز شوق
کرد او فدای راهت و منّت به جان نهاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۴
نگردانی به وصلم یک زمان شاد
$نیاری از من مسکین دمی یاد
اگرچه بنده ایم و تو خداوند
مکن زین بیشتر بر بنده بیداد
به تاریکی هجرم عمر بگذشت
ز وصل تو نگشتم هیچ دلشاد
بیندیش ای صنم زان دم که دانی
بر دادارم از تو گر کنم داد
ببرد آب رخ من آتش عشق
شدم خاک و مرا بر باد برداد
نکردی از جفا تقصیر با من
هزارت آفرین بر جان و تن باد
بتا مهرت نه امروزست بر دل
مرا گویی که مادر با غمت زاد
وصالت را نمی بینم نگارا
مگر بوی تو آرد سوی من باد
گرفتارم به هجرانت چه باشد
جهان را گر کنی از وصلت آباد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۵
بگو کجا برم از دست هجر تو فریاد
که کند خانه صبرم ز بیخ و از بنیاد
فغان و داد که پیچید دست طاقت من
به جان رسید دل خسته ی من از بیداد
نه در زمانه وفا و نه بر سپهر امید
فلک جفای تو تا کی کشم که شرمت باد
کسی که یک نفس از یاد تو نیاساید
روا بود که تو او را گذاشتی از یاد
چو سرو گوشه گرفتم که از جفا برهم
ولی ز غصّه دوران نمی شوم آزاد
به غیر غصّه ندارم قرین ز کار جهان
نمی شوم ز زمانه زمانکی دلشاد
ز غصّه جان عزیزم به لب رسید به غم
کنون اگر نرسی خود کیم رسد فریاد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۶
هزار ناله ز دست فراق و صد فریاد
که کند خانه ی صبرم ز بیخ و از بنیاد
به خون دیده ام آمیخت خاک راهش را
نکرد رحم بر این اشکهای مردم زاد
صبا پیام من خسته سوی جانان بر
بگو که چند به غمخواریم شوی دلشاد
ببرد آب رخم آتش فراق رخش
چو خاک راه مرا تا بکی دهی بر باد
بگو چگونه ز دستم دهم که جان منی
به اختیار کسی جان نمی تواند داد
به غور حال دل خستگان خویش برس
وگرنه بر در دادار از تو خواهم داد
یقین که داد من خسته از تو بستاند
چرا که بر من بیچاره رفت بس بیداد
مرا ستاره و مه در نظر نمی آید
که تا دو دیده ی جانم بر آن جمال افتاد
فغان و ناله ام از چرخ هفتمین بگذشت
چرا نمی رسد آخر به گوش او فریاد
به جان رسید دل من ز دست هجرانش
طریق عشق که گویی که در جهان بنهاد
بکن ز روی کرم رحمتی به حال جهان
که آفرین خدای جهان به جانت باد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴۲۷
دلم هجر تو یارا برنتابد
فراقت سنگ خارا برنتابد
مکن بر وعده ام زین بیش دلشاد
کزین پس دل مدارا برنتابد
مزن زین بیش بر دل تیغ هجرم
که از دستت نگارا برنتابد
به جان آمد دلم از جور زین بیش
ستم از تو خدا را برنتابد
تو جوری می کنی بر من ز حد بیش
دلم زین بیش یارا برنتابد
نهان می کن دلا اسرار عشقش
که رازش آشکارا برنتابد