عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۳
نگارینا تو را با ما اگر صلحست و گر جنگست
نمی دانم دل سختت ز پولادست یا سنگست
بیا کاندر غم هجران به جان آمد دل تنگم
فضای عالمی بی تو، تو دانی بر دلم تنگست
دل من لاله و نسرین گل و سرو چمن باری
نخواهد در سرابستان اگر بویست وگر رنگست
مرا از آتش عشقت ز دیده آب می بارم
به خاک ره نشینم خوش ولیکن باد در چنگست
تو را کی یاد ما آید که در خلوتگه وصلت
نوای بلبل خوش خوان و عود و ناله ی چنگست
دلا نشنو فریب آن دو چشم مست جادویش
که سرتاسر نگار من همه افسون و نیرنگست
میان خسرو و شیرین همه صلح و صفا باشد
اگر فرهاد کوه افکن کنون با خسروش جنگست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۴
از صبا زلف تو ای دوست پریشان حالست
تا پریشانی آن حسن و رخت در خالست
روی بنمای که در هجر تو از خون جگر
دامن جان من دلشده مالامالست
ای صبا حال دل زار من خسته ببین
پیش دلدار بگو آنچه مرا احوالست
کز فراق تو چه ها بر سر ما می گذرد
زیر پای ستم و هجر چنین پامالست
چون درآمد به فصاحت بت شیرین سخنم
طوطی هند یقین پیش زبانش لالست
چون الف بود مرا قامت زیبا و کنون
پشت امّید من از بار فراقت دالست
پیش از این خاطر ما بود به وصلت دلشاد
واین زمان در غم هجران تو بس بد حالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۵
چه شبست یارب امشب که خروس صبح لالست
که مرا ز درد هجرانش ز جان خود ملالست
دل از انتظار صبحم بگرفت در شب تار
مگر اختر سعادت ز فراق در وبالست
شب تار روشنم شد ز صباح روی جانان
دل خسته خرّمی کن که ز پرتو جمالست
رخ او مه دو هفته قد او چو سرو رسته
به کنار آب حیوان و دو ابرویش هلالست
سر زلف او گرفتم شب دوش و خوش بخفتم
دل من به خواب می گفت که این هم از خیالست
دل خسته فکر باطل برو و ز سر بدر کن
شب وصل یار خواهی؟ چه تصوّر محالست
همه چیز را کمالی ز زوال نیست ممکن
غم عشق روی جانان و کمال بی زوالست
چه کنم چو مرغ جانم ز غم فراق باری
به هوای وصل جانان ز جفا شکسته بالست
به دل جهان نه اکنون غم روی تست محکم
به دو چشم دوست عمری که اسیر زلف و خالست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۹
پیش رخسار چو خورشید تو مردن سهلست
جان شیرین به لب دوست سپردن سهلست
دل ببردی ز من خسته و دادی بر باد
دل درویش نگه دار که بردن سهلست
دل ما را ز سر کوی فنا ای دل و دین
به یکی بوسه ز لب باز خریدن سهلست
غمزه اش با من مسکین به اشارت می گفت
پیش من از تو خور و خواب ربودن سهلست
ترک جان و سر و مال ارچه که مشکل کارست
ترک آن جمله به دیدار تو کردن سهلست
گر امیدی به شب وصل تو بودی ما را
خون دل در غم هجران تو خوردن سهلست
چون به یک پیک نظر از تو جهانی چاکر
عاشقی را رخ گلرنگ نمودن سهلست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۰
از وصل مرا جهان به کامست
آن آهوی وحشیم به دامست
وین توسن روزگار خودکام
شکرست به زیر پا که رامست
ای دل تو عنان خود نگهدار
کاین توسن چرخ بدلگامست
آن کس که چو من غلام او نیست
بنمای به من که او کدامست
گر نیست تو را به بنده شوقی
ما را به وصال تو مدامست
چون خون منت حلال گشتست
وصل تو چرا به من حرامست
ای ماه تمام در نکویی
مارا غم عشق تو تمامست
صبح رخ تو چو آفتابست
زلف سیه تو همچو دامست
من بنده ی خاص تو ز جانم
از لطف عمیم تو که عامست
سودای دو زلفت ای ستمگر
پختیم ولی هنوز خامست
شکرست که دی گذشت و امروز
از وصل توأم جهان به کامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۱
دل من در سر زلفت به دامست
به عشقت خواب در چشمم حرامست
هوای زلف تو پختم خرد گفت
که این اندیشه از سودای خامست
کسی کاو بر رخ خوبت نگارا
نه عاشق گشت همچون من کدامست؟
به باغ جان ما هر سرو آزاد
به پیش قامتت بر وی قیامست
ز لعل جان فزایت بی نصیبم
دعای دولتت بر من دوامست
نظر فرما که خاک راه گشتم
ز دلبر یک نظر بر ما تمامست
ندارد با من آن دلبر وفا لیک
جهان از جان و دل باری غلامست
تو می دانی که بر من روز هجران
چو زلف کافرت دایم چو شامست
مزن سنگ فراقت بر دل من
که روشن خاطر من همچو جامست
اگر کام تو دشمن کامیم بود
تو را ای جان جهان حالی به کامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۲
صبوح روی تو بر ما دوامست
شب هجران تو بر ما چو شامست
هرآنکو نیست عاشق بر جمالت
در این عالم بگو تا خود کدامست
دل مسکین من همچون کبوتر
به شست زلف مهرویان به دامست
طبیبم شربتی از پخته فرمود
که ای مسکین تو را سودای خامست
از آن شربت که دادم، در قیامت
هنوزم تلخی هجران به کامست
ز عشق روی چون خورشیدت ای جان
دو چشمم بر می و مطرب مدامست
ز عشقش در جهان بدنام گشتم
که عاشق را نمی داند چه نامست
تو را جز من بسی دلدار باشد
مرا غیر از وصال تو چه کامست
اگرچه فارغی از حال زارم
دعای دولتت بر ما مدامست
بحمدالله در این ایام دولت
که چرخ توسن بدخوی رامست
چرا خون دلم بر تو حلالست
چرا در عشق تو خوابم حرامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در سینه ی من مهر تو ای ماه تمامست
دل را لب جان پرور تو غایت کامست
بی نرگس مست تو مرا کار خرابست
بی زلف چو شام تو مرا روز چو شامست
تنها نه من خسته به دام تو اسیرم
آن دل که گرفتار غمت نیست کدامست
سودای وصال تو همی پختم و دل گفت
این خام طمع بر سر اندیشه ی خامست
هر چند که ماه فلک از مهر منیر است
زیبا رخ چون ماه تو را مهر غلامست
گفتند چه خواهد دلت از دنیی و عقبی
دل گفت مرا وصل دلارام تمامست
هرکس به جهان کام و مرادی طلبیدند
ما را به جهان جز غم روی تو حرامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
رخ زیباش مهتابی تمامست
دو زلفش را به رخ تابی تمامست
دو چشم سرخوشش مستست و مخمور
به سرمستی ورا خوابی تمامست
دل مسکین ما را در ره عشق
به جان تو که اسبابی تمامست
بسی بابست اندر عشق بازی
به وصل تو مرا بابی تمامست
دلم عاشق بدو، مهرش به سر بار
گل نم دیده را آبی تمامست
غریق ورطه ی دریای هجران
کجا یابد که پایابی تمامست
نیاز من به کویش هست بسیار
خم ابروش محرابی تمامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۶
نگارا روی تو ماهی تمامست
مهش در کوی تو راهی تمامست
دو ماهم وعده ای دادی به وصلت
فراقت در دلم ماهی تمامست
ز درد هجر آن روی چو گلنار
رخ جانم ز غم کاهی تمامست
دو چشم مست شوخت ای نگارین
به خون بنده بی راهی تمامست
اگر آیینه جانست رویت
به تندی گر کشم آهی تمامست
چو سرو انداز جانا سایه بر ما
کز آن سایه مرا جاهی تمامست
نظر کن بر من بی دل خدا را
که دل دانی نظرگاهی تمامست
ندارد یوسف مصری گناهی
عزیز من ورا گاهی تمامست
دو شاه اندر یکی کشور نگنجد
جهان را گوییا شاهی تمامست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۷
دلا در جهان شادمانی کمست
نصیب تو باری ز عالم غمست
مخور غم برو بیش از این شاد باش
که کار جهان سر به سر یک دمست
غم دل بگو با که گویم دمی
به جز باد کاو پیش تو محرمست
چو محراب ابروی تو پشت دل
ز بار فراق تو دایم خمست
اگر یادت از من نیامد دمی
غم دوست باری مرا همدمست
دل خسته ی من ز درد فراق
چو زلفت پراکنده و درهمست
نگشتم به سور وصال تو شاد
ز هجران رویت مرا ماتمست
گذاری به ما گر کنی دور نیست
کز آب دو چشمم جهان در نمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۹
ای یار دلم را غم تو یار قدیمست
مهر تو مرا مونس و درد تو ندیمست
از درد فراق رخت ای نور دو دیده
از دیده مرا بر رخ زر اشک چو سیمست
ای باد صبا نکهت زلفش به من آور
کاین خسته دل غم زده قانع به نسیمست
گر هست چو سروش سوی ما میل بگویش
ما را ز بد دشمن بدخواه چه بیمست
گر ملک عجم بی تو سراسر همه بخشند
حقا که به نزد من دلداده ضمینست
از من گنهی گر به وجود آمده باشد
شکرست خدا را که دل دوست رحیمست
بالای تو چون سرو روانست به بستان
چشمان تو چون نرگس و زلف تو چو جیمست
در چشم دلم روی تو چون بدر تمامست
گویی که سواد دهنت حلقه ی میمست
بیچاره دلم سیرکنان گرد جهان گشت
بر خاک در دوست کنون گشته مقیمست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۰
حال دلم چه پرسی سرگشته در جهانست
حیران کار عشقش فارغ ز این و آنست
تا قد آن صنوبر از چشم ما روان شد
خون دل از فراقش بر چشم ما روانست
سرو روان به قدش نسبت نمی توان کرد
کردن چرا که ما را هم روح و هم روانست
ارزان ببرد از ما دل را به چشم و ابرو
آخر چه شد که با ما دلدار سر گرانست
عشق تو آشکارا کردم به سان خورشید
حسنت چرا پری وش از چشم ما نهانست
دل را نماند طاقت کاهی کشد ز جورت
جان هم ز هستی خود بیچاره در گمانست
ای دل حذر بباید کردن ز غمزه ی او
کان تیر چشم مستش پیوسته در کمانست
آخر ز روی رحمت فریاد خستگان رس
کز دست دادخواهان در کوی تو فغانست
ده روز ای دل آخر خوش دار خویشتن را
بنگر چه اعتمادی بر کار این جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۲
تو را قامت چو سرو بوستانست
چو رویت کی گلی در گلستانست
ز شوق آن رخ همچون گل تو
ز دستانها به بستانها فغانست
ز زلفین تو خرسندم به بویی
که آرام روان خستگانست
خبر داری که از درد فراقت
سرشک دیده ام بر رخ روانست
چرا داری مرا دور از بر خویش
کزان کارم به کام دشمنانست
چرا بر دشمنانت رحم باشد
چرا جورت همه با دوستانست
به فریاد دل مسکین ما رس
که چشمت فتنه ی آخر زمانست
حذر کن زان دو چشم و ابروانش
که تیر غمزه ی او در کمانست
به رخ بر بام چون ماهی تمامست
به قد در بوستان سروی روانست
پری روییست لیکن دارد این عیب
که رویش از دو چشم ما نهانست
جهان از بی وفایی عیب دارد
وفاداری چه عیب اندر جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۳
بتی کاو بس عجب شیرین زبانست
دل از من بستد و در بند جانست
نگاری کاو به رخ ماهی تمامست
مهی کاو بر سر سرو روانست
ربود از من دل و رویش ندیدم
از آنم خون دل بر رخ روانست
مسلمانان ز دلدارم بپرسید
چرا همچون پری از من نهانست
شبی تا صبح خوابم نیست در چشم
همه روزم ز درد او فغانست
نباشد در مزاجش مهربانی
از آن رو این چنین نامهربانست
نپیچم سر ز رایش با همه جور
که ما را عشق او روح و روانست
دلم چون زلف دلبر ناشکیب است
تنم چون چشم جانان ناتوانست
به شوخی نیست مانندش به عالم
مگر او فتنه ی آخر زمانست
دو زلفش بر قمر ساید شب و روز
چنین شوریده و سرکش از آنست
نمی دانم چرا با این همه لطف
چنین فارغ از احوال جهانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۴
بنای خاطر ما از غم تو ویرانست
ز سوز عشق رخت آتشیم در جانست
اگر ز من طلبد جان از او دریغم نیست
هزار جان عزیزم فدای جانانست
به عید روی تو گفتم به دل چه چاره کنم
جواب داد که جز جان تو را چه قربانست
بیا که در شب وصل تو جان شیرین را
نهاده بر کف دستم که تا چه فرمانست
شده ملول طبیبان عالم از دردم
از آن که درد مرا روز وصل درمانست
ز وصل خویش تو مجموع کن دل ما را
که خاطرم چو سر زلف تو پریشانست
قدم ز سر کنم و راه شوق بسپارم
که راه کعبه ی مقصودم از بیابانست
کدام بلبل خوش گو چو من بود در باغ
کدام گل چو رخ دوست در گلستانست
سزد که گر نرود پای نارون که دگر
خجل ز قامت رعناش سرو بستانست
بیا ز یاد غمش گو که بر گل رویش
شنیده ای که جهانی هزار دستانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۵
اوصاف جمال تو مرا ورد زبانست
یاد لب جان پرور تو مونس جانست
خون جگر سوخته ام در غم هجران
بی روی تو از دیده ی غمدیده روانست
تسکین دل خسته ما آن رخ زیباست
یاقوت لب لعل توام قوت روانست
یک دم ز خیالم نرود قامت زیباش
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
گفتیم گذشت او مگر از جور و ستم لیک
چون نیک بدیدیم همانست همانست
ای دل خبرت نیست که آن دلبر فتان
دل با دگری دارد و با ما به زبانست
از هجر خیالی شده ام کان رخ مهوش
عمریست که از دیده ی غمدیده نهانست
بازآی مکن بیش تعلّل که ز حد رفت
باری که ز هجران تو بر جان جهانست
بار غم هجر تو به دل بود همه بار
بارش نتوان گفت که انبار گرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۶
دیگر دلم از دست تو فریاد زنانست
دل بردی و بیچاره کنون در غم جانست
دل بردی و جان در صدف هجر نهادی
مشکل که تو را میل به سوی دگرانست
بازآی و به سرچشمه ی جانم گذری کن
در دیده ی ما جای چنان سرو روانست
نرخ زر و گوهر شده ارزان ز غم هجر
بر روی چو زر اشک چو سیماب روانست
من قالب بی روحم و جان از بر ما دور
زیرا که مرا جان و دل آن روح و روانست
آن دست که در گردن دلدار حمایل
بودیم کنون بر دلم از غصه زنانست
هر مرد که او گشت گرفتار بلایی
زنهار یقین دان که ز کردار زنانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۸
دیده ام در رخ جان پرور تو حیرانست
زآنکه حسن رخت امروز دو صد چندانست
خسته ی روز فراقت شده ام مسکین من
که بیا لعل شکرخای تواش درمانست
صبح وصل تو ندیدیم و بشد عمر در آن
مگر ای دوست شب هجر تو بی پایانست
دیده ی بخت من غمزده ی شوریده
سالها تا ز غم عشق رخت گریانست
مهر رخسار چو خورشید تو اندر دل ما
به سرو جان تو سوگند که صد چندانست
مدّتی تا به هوای قد آن سرو بلند
مرغ جانم به سر کوی تو در طیرانست
دادم امروز بده از شب وصلت زیراک
خانه ی عمر من از جور جهان ویرانست
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲۰۹
در وقت خزان بین که چه خوش رنگِ رزانست
گویی به چمن کارگه رنگرزانست
گویند که از باد خزان رنگ برآورد
نی آنکه رز آورد یقین رنگ رز آنست
آنست که لعل تو شکر بار چو قندست
این لطف دلاویز تو آخر هم از آنست
نقّاش ازل رنگ در این باغ بینداخت
تا ظن نبری کاین همه از باد خزانست
گرچه طمع خام نشاید به جهان کرد
از جان و دل او، دیگ هوای تو پزانست