عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۷
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۳
عمعق بخاری : مقطعات و اشعار پراکنده
شمارهٔ ۱۵
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۳
آمد نسیم و بوی تو آورد سوی من
بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت
ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا
از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن
تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام
آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن
بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است
مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن
حقّا که با نسایم انفاس خلق تو
بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن
عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو
افکنده است زلف تو در گردنم رسن
تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق
تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن
می نالم از هوای تو مانند نی ز باد
می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن
ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را
ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن
ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار
داد آورم به بارگه خسرو زَمَن
خورشید آسمان بزرگی مغیث دین
مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن
احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست
هر تیر را اساس محبّت سوی مجن
دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز
هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن
آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او
کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن
دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا
اوّل اساس گور کند راست با کفن
آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی
در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن
حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی
ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن
شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست
رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن
بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند
ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن
چون روز روشن است در احسان و عدل تو
آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن
در عدل چون محمّد و در علم چون علی
در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن
ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو
در شه ره زمانه غبار غم و فتن
بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو
سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن
در راه مدحت تو درازست پای شعر
گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن
بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم
کوته شود ز غایت آن عمر یافتن
قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان
قدرم بلند کن که ندانند قدر من
بادا فدای جان نسیم تو جان و تن
وه وه چه گویمت که چه خندان و شاد داشت
ما را نسیم وصل اویس از سوی قرن
ای دوست تا نسیم تو بشنیدم از صبا
از چشمم اوفتاد گل و لاله و سمن
تا نکهت شمامه ی زلفت شنیده ام
آشفته شد ز شوق، دل و جان ممتحن
بوی نسیم زلف تو عالم گرفته است
مگشای بند گیسو و عالم به هم مزن
حقّا که با نسایم انفاس خلق تو
بر بوی خویش طعنه زند مشک در ختن
عمریست تا به شوق رخ دلفریب تو
افکنده است زلف تو در گردنم رسن
تا کی ز اشتیاق تو جان مبتلای شوق
تا کی بر آرزوی تو دل خسته از حَزَن
می نالم از هوای تو مانند نی ز باد
می سوزم از فراق تو چون شمع در لکن
ای مه بیا و نور ده این کنج تیره را
ای گل بیا و شاد کن اطراف این چمن
ور نه ز دست جور تو شیرین روزگار
داد آورم به بارگه خسرو زَمَن
خورشید آسمان بزرگی مغیث دین
مهر سپهر مردمی و شاه پیلتن
احمد بهادر آنکه ز تأیید عدل اوست
هر تیر را اساس محبّت سوی مجن
دولت به گرد مشرق و مغرب بگشت و باز
هم بازگشت و کرد به درگاه او وطن
آن رستمی که گاه نبرد از نهیب او
کوه گران بلرزد و فرهاد کوه کن
دشمن چو عزم رزم تو سازد هنرورا
اوّل اساس گور کند راست با کفن
آن سروری که هیچ ندارد به هیچ روی
در هیچ باب هیچ نظیری به هیچ فن
حقّا که رسم ظلم و تطاول بتافت روی
ز آنجا که کرد مرکب عدل تو تاختن
شاها درِ تو مقصد ارباب حاجتست
رحمی بکن نظر به من ناتوان فکن
بنیاد بقعه ای که بزرگان نهاده اند
ای کان عدل و مرحمت آباد کن مکن
چون روز روشن است در احسان و عدل تو
آثار بنده پروری و لطف ذوالمنن
در عدل چون محمّد و در علم چون علی
در خلق چون حسینی و اوصاف چون حسن
ای پادشه نشان که نشست از نهیب تو
در شه ره زمانه غبار غم و فتن
بی هیچ اشارتی ز جناب یمین تو
سر بر نیاورید سهیل از سوی یمن
در راه مدحت تو درازست پای شعر
گیرم ره دعای تو کوته کنم سخن
بادا بقای عمر تو چندانکه دست وهم
کوته شود ز غایت آن عمر یافتن
قدرت بلند باد و ز لطفت در این جهان
قدرم بلند کن که ندانند قدر من
جهان ملک خاتون : قصاید
شمارهٔ ۴
کسی که شمع جمال تو در نظر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم
به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال توراست بر خورشید
فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر
که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد
ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه
کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد
از آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر بیچارگان اثر دارد
نهال عشق که پرورده ام به خون جگر
کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد
اساس عمر من از پا در آورد ناگه
ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد
به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان
عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد
به دور معدلت پادشاه دین پرور
چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد
جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع
که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد
قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی
قضا نفاذ در احکام این قدر دارد
شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد
نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد
جهان پناها آنی که وهم دوراندیش
ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد
که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن
که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد
ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور
ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد
علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش
فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد
به بندگیت کمر بسته خسروان جهان
که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد
ز آتش دل پروانه کی خبر دارد
ز مرهمش نبود سود دردمندی را
که زخم تیغ رقیب تو در جگر دارد
ز بی قراری زلفش قرار یافت دلم
به زیر سایه ی او زان سبب مقر دارد
فضیلتی که جمال توراست بر خورشید
فضیلتیست که خورشید بر قمر دارد
چه طوطیست خط سبزت ای پری پیکر
که تکیه بر گل و منقار در شکر دارد
ز سوز عشق توأم آتشیست در سینه
کز اشک دیده ی چون ناردان شرر دارد
از آتش دل آشفتگان حذر می کن
که دود خاطر بیچارگان اثر دارد
نهال عشق که پرورده ام به خون جگر
کنون شکوفه ی اندوه بار و بر دارد
اساس عمر من از پا در آورد ناگه
ز فتنه ها که سر زلف تو به سر دارد
به فتنه جادوی مستت خراب کرد جهان
عجب مدار کنون کز جهان خطر دارد
به دور معدلت پادشاه دین پرور
چگونه فتنه، کجا سر ز خاک بردارد
جلال دنیی و دین کهف ملک شاه شجاع
که صیت معدلتش ملک بحر و بر دارد
قضا ز نافذ امرش گرفت منشوزی
قضا نفاذ در احکام این قدر دارد
شهی که رأی رزینش اگر رضا بخشد
نزاع خلقتی از میش و گرگ بردارد
جهان پناها آنی که وهم دوراندیش
ز درک پایه ی تو کندی بصر دارد
که را به پایه ی قدرت رسید دست سخن
که بنده نیز در آن معرض این نظر دارد
ولی دعای تو چون واجبست بر جمهور
ز من خرد مگر این عذر معتبر دارد
علی الدّوام که چون راهبان از رق پوش
فلک ز منطقه کهکشان کمر دارد
به بندگیت کمر بسته خسروان جهان
که خسروی جهان از تو زیب و فر دارد
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱
نتوان پیش تو آمد نه تو آیی بر ما
کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا
بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست
ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ
بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز
تا به کی بر من بی دل رود این جور و جفا
دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت
چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا
جز جفا نیست نصیب من دل خسته ز دوست
برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا
شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل
نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا
خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان
بنده ی خاص تو از جان شده بی روی و ریا
کیست پیغام رسان من و تو غیر صبا
بیش از این طاقت بار شب هجرانم نیست
ای عزیز از سر لطفت ز در بنده درآ
بنده ی خسته ی بیچاره به وصلت بنواز
تا به کی بر من بی دل رود این جور و جفا
دردم از حد بگذشت و جگرم خون بگرفت
چون طبیب دل مایی ز که جوییم دوا
جز جفا نیست نصیب من دل خسته ز دوست
برگرفتند ز عالم مگر آیین وفا
شمع جمعی تو و پروانه ی رخسار تو دل
نیست در مجلس ما بی رخ تو نور و صفا
خبرت نیست که بیچاره تن من به جهان
بنده ی خاص تو از جان شده بی روی و ریا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۲
ای گوهر لطافت و ای منبع صفا
بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر
آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت
جز داروی وصال نباشد تو را دوا
جانا ببخش بر من مسکین مستمند
بر بستر فراق نباشم چنین روا
گر باورت ز من نکند نور دیده ام
بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا
تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود
رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا
تا چند خون این دل مسکین خوری مخور
آخر که گفت بر تو حلالست خون ما
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا
زین بیشتر جفا نپسندند در جهان
بر زیر دست جور نکردست پادشا
بردیم از فراق تو بر وصلت التجا
بر بستر غمیم فتاده ز روز هجر
آخر شبی خلاف فراقت ز در درآ
بر درد من طبیب چو آگاه گشت گفت
جز داروی وصال نباشد تو را دوا
جانا ببخش بر من مسکین مستمند
بر بستر فراق نباشم چنین روا
گر باورت ز من نکند نور دیده ام
بر حال زار و رنگ رخم دیده برگشا
تا بنگری که حال جهان بی تو چون بود
رنگ چو کاه و اشک چو خونم بود گوا
تا چند خون این دل مسکین خوری مخور
آخر که گفت بر تو حلالست خون ما
بیگانه خوی دلبر ما دل ز ما ببرد
رحمی نکرد بر دل مجروح آشنا
زین بیشتر جفا نپسندند در جهان
بر زیر دست جور نکردست پادشا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۳
دلبرا تا کی مرا داری ز وصل خود جدا
رحمتی کن بر من دل خسته از بهر خدا
نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر
از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا
با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی
بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا
بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر
بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا
من گدای کوی تو گشتم به بوی لطف تو
بر گدا آخر مکن چندین جفا ای پادشا
گشته ام بیگانه از بود و وجود خویشتن
تا شدم در کوی تو با روی خوبت آشنا
نرگس رعنای تو بر بود از من جان و دل
در جهان یکتا شدم تا دیدم آن زلف دوتا
گفتم ای جان و جهان یک ره به وصلم شاد کن
گفت ای مسکین گدا از سر برون کن این هوا
رحمتی کن بر من دل خسته از بهر خدا
نیک زارم در غم عشقت به تاریکی هجر
از من مسکین پیامی بر به یارم ای صبا
با دلارامم بگو تا کی جفا بر من کنی
بی وفا یارا ستم بر ما چرا داری روا
بر امید آنکه بر حال من اندازی نظر
بر سر کویت مقیمم روز و شب همچون گدا
من گدای کوی تو گشتم به بوی لطف تو
بر گدا آخر مکن چندین جفا ای پادشا
گشته ام بیگانه از بود و وجود خویشتن
تا شدم در کوی تو با روی خوبت آشنا
نرگس رعنای تو بر بود از من جان و دل
در جهان یکتا شدم تا دیدم آن زلف دوتا
گفتم ای جان و جهان یک ره به وصلم شاد کن
گفت ای مسکین گدا از سر برون کن این هوا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۴
من دلداده ندارم به غم عشق دوا
چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
قصّه ی حال دل خویش بگفتم به صبا
گفتمش از من دل خسته به دلدار بگوی
یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو
تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا
نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما
که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا
چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم
از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما
به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی
می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا
گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم
لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
چاره ی درد من خسته بجو بهر خدا
من سودازده در عشق تو سرگردانم
همچو زلف تو به گرد رخ تو، بی سر و پا
زآنکه آمد ز غم عشق تو جانم بر لب
قصّه ی حال دل خویش بگفتم به صبا
گفتمش از من دل خسته به دلدار بگوی
یک شبم از سر لطف از در کاشانه درآ
من چنین واله و سرگشته و مشتاق به تو
تو گریزان زمن خسته نگویی که چرا
نظری کن به دو چشمم توبه حالم صنما
که ز هجران تو چون زلف تو گشتم شیدا
چون به خاک در تو تشنه به جانم چه کنم
از سر لطف و کرامت نظری کن سوی ما
به جفا تا به کی آخر دل ما بخراشی
می نیابم ز سر کوی تو بویی ز وفا
گرچه در کار جهان نیست وفا می دانم
لیکن از یار بگو چند توان برد جفا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۵
تو سر بر من گران داری نگارا
نگویی از چه رو آخر خدا را
مکن بر من جفا و جور از این بیش
که طاقت طاق شد زین جور ما را
ز حد بیرون مبر کز درد مردیم
که حدّی باشد ای دلبر جفا را
چو دل در طرّه ی زلف تو بستیم
سزد گر نشکنی عهد و وفا را
به خون دل منقش می کنم روی
چو در دستم نمی آیی نگارا
تو بر ما گر کسی دیگر گزینی
به جای تو دگر کس نیست ما را
صبا را از سر و زلف تو گفتم
که بویی آورد این بینوا را
ندانستم به دام زلف مشکین
گرفتار آورد دردم صبا را
به شکر آنکه سلطان جهانی
دوا کن گه گهی حال گدا را
نگویی از چه رو آخر خدا را
مکن بر من جفا و جور از این بیش
که طاقت طاق شد زین جور ما را
ز حد بیرون مبر کز درد مردیم
که حدّی باشد ای دلبر جفا را
چو دل در طرّه ی زلف تو بستیم
سزد گر نشکنی عهد و وفا را
به خون دل منقش می کنم روی
چو در دستم نمی آیی نگارا
تو بر ما گر کسی دیگر گزینی
به جای تو دگر کس نیست ما را
صبا را از سر و زلف تو گفتم
که بویی آورد این بینوا را
ندانستم به دام زلف مشکین
گرفتار آورد دردم صبا را
به شکر آنکه سلطان جهانی
دوا کن گه گهی حال گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۶
رحمی بکن آخر به من خسته خدا را
از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را
زین بیش نماندست مرا طاقت هجران
آخر نظری کن به من از لطف خدا را
یک شب ز سر لطف تو بر وعده وفا کن
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
از بس که جفا بر من بیچاره پسندی
بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا
دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست
زنهار مکن دور ازین درد دوا را
سلطان جهانی و من از خیل گدایان
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه
باشد که بگویند به سر برد وفا را
از حد مبر آخر به دلم جور و جفا را
زین بیش نماندست مرا طاقت هجران
آخر نظری کن به من از لطف خدا را
یک شب ز سر لطف تو بر وعده وفا کن
زین بیش میازار دل خسته ی ما را
از بس که جفا بر من بیچاره پسندی
بر بنده ببخشود ز جورت دل خارا
دردی ز غمت بر دل رنجور ضعیفست
زنهار مکن دور ازین درد دوا را
سلطان جهانی و من از خیل گدایان
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
یک روز وفا کن به خلاف ای بت دلخواه
باشد که بگویند به سر برد وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۷
ز دل کردی فراموشم تو یارا
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
مگر عادت چنین باشد شما را
ز شوق نقطه ی خالت چو پرگار
چرا سرگشته می داری تو ما را
بترس از آه زار دردمندان
که تأثیری بود بی شک دعا را
طبیب من تویی رنجور عشقم
به جان و دل همی جویم دوا را
به درد دل گرفتارم ولیکن
به درمان می دهی ما را مدارا
بگو کی غم خورد سلطان حسنش
به لب گر جان رسد هر دم گدا را
ندارد مهربانی آن ستمگر
مگر دارد دلی از سنگ خارا
اگر در راه عشقش خاک گردم
بگو آخر چه نقصان کیمیا را
جهان پیشم ندارد اعتباری
که با کس کی به سر برد او وفا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۸
اسباب جهان نیست میسّر دل ما را
آخر که کند حل به جهان مشکل ما را
بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی
از لطف دوایی بکن آخر دل ما را
جانا مگر از روز نخستین بسرشتند
با مهر رخ خوب تو گویی گل ما را
از خاکم و از آب ولی آتش عشقت
بر بادِ جفا داد همه حاصل ما را
بودم به خیال آنکه نگردی ز وفایم
دیدی تو خیالات کج باطل ما را؟
مستغرق بحر غم ایام جفاییم
گویی که وجودی نبود ساحل ما را
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کای دوست نکو دار تو آن واصل ما را
آخر که کند حل به جهان مشکل ما را
بر درد دل خلق جهانی چو طبیبی
از لطف دوایی بکن آخر دل ما را
جانا مگر از روز نخستین بسرشتند
با مهر رخ خوب تو گویی گل ما را
از خاکم و از آب ولی آتش عشقت
بر بادِ جفا داد همه حاصل ما را
بودم به خیال آنکه نگردی ز وفایم
دیدی تو خیالات کج باطل ما را؟
مستغرق بحر غم ایام جفاییم
گویی که وجودی نبود ساحل ما را
در گوش دل آمد سحر از هاتف غیبم
کای دوست نکو دار تو آن واصل ما را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۹
مستغرق بحر غم عشقیم نگارا
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
خود حال نپرسی که چه شد غرقه ی ما را
ای دوست به فریاد دل خسته ی ما رس
بفرست نوایی من بی برگ و نوا را
ای نور دو چشمم به غلط وعده وفا کن
تا چند تحمّل بتوان کرد جفا را
گویی تو که از دفتر ایام بشستند
در عهد تو ای جان و جهان نام وفا را
گر ز آنکه تو را میل من خسته نباشد
از لطف نظر کن به من خسته خدا را
بالای تو بالا نتوان گفت بلاییست
یارب تو بگردان ز دل خلق بلا را
سلطان جهانی و جهانست به کامت
بنواز زمانی ز سر لطف گدا را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۰
بسیار بگفتم دل دیوانه ی خود را
پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی
تدبیر ندارم چه کنم طالع بد را
فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش
الحق که به جانم شده دشمن دل خود را
مست است مدام از قدح شوق تو جانم
بر مست ملامت نرسد اهل خرد را
پروانه صفت پیش تو ای شمع جهان سوز
خواهم که بسوزم همگی جسم و جسد را
بلبل صفتم ناله هزارست ز شوقت
ای خار چو من کرده گل روی تو صد را
از دیده چنان سیل محبّت بگشایم
کز سینه ی دشمن ببرم زنگ حسد را
آن روز که در خاک تنم را بسپارند
بر یاد تو چون روضه کنم خاک لحد را
بر جان جهان داغ غم هجر تو تا کی
کم سوز دل سوخته، دارای صمد را
پندم نکند گوش زهی خیره ی خود را
روی تو همی خواهم و خوبست مرا رأی
تدبیر ندارم چه کنم طالع بد را
فریاد ز دست دل خودرأی بلاکش
الحق که به جانم شده دشمن دل خود را
مست است مدام از قدح شوق تو جانم
بر مست ملامت نرسد اهل خرد را
پروانه صفت پیش تو ای شمع جهان سوز
خواهم که بسوزم همگی جسم و جسد را
بلبل صفتم ناله هزارست ز شوقت
ای خار چو من کرده گل روی تو صد را
از دیده چنان سیل محبّت بگشایم
کز سینه ی دشمن ببرم زنگ حسد را
آن روز که در خاک تنم را بسپارند
بر یاد تو چون روضه کنم خاک لحد را
بر جان جهان داغ غم هجر تو تا کی
کم سوز دل سوخته، دارای صمد را
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۱
مرا ز دیده و دل دور کرد یار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
ز دست داد مرا زود آن نگار چرا
به اختیار نبودم جدایی از بر دوست
ز ما کناره گزید او به اختیار چرا
مرا ز چشم عنایت فکنده یکباره
نگار مهوش من همچو روزگار چرا
درون کنج دلم سرّ او نهانی بود
میان خلق جهان کرد آشکار چرا
غمش که بر دل من همچو کوه الوندست
نداشت غم ز من خسته روزگار چرا
نظر به حال جهانی نکرده کُشتی باز
مرا به شیوه ی آن چشم پر خمار چرا
به رنگ و بوی تو عالم گرفته آشوبی
نصیب ما ز گلستان شدست خار چرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۲
دیده در آب روان و لب کشتست مرا
با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت
چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود
آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا
مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر
که وصال تو در این دیده نشستست مرا
روی بنمای به جان تو که اندر شب تار
رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا
چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا
آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا
گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر
گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا
با رخ دوست جهان باغ بهشتست مرا
ترک جوی و لب دلجوی نمی یارم گفت
چه توان کرد چو این طبع و سرشتست مرا
سرگذشتم ز غمت دوش ندانی که چه بود
آب چشم از سرم ای دوست گذشتست مرا
مژه برهم نتوانم زدن اندر شب هجر
که وصال تو در این دیده نشستست مرا
روی بنمای به جان تو که اندر شب تار
رخ زیبای تو مانند فرشتست مرا
چون توانم حذر از مهر تو کردن جانا
آیت عشق تو بر سر چو نبشتست مرا
گفتمش خرده به خردان غمت بیش مگیر
گفت تدبیر چه؟ چون خوی درشتست مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۳
تا که دل مایل آن سرو روانست مرا
خون دل در غمش از دیده روانست مرا
گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
چه توان کرد که او روح و روانست مرا
همه را دوستی و مهر به دل می باشد
میل با روی چو مهر تو به جانست مرا
خلق گویند چو بلبل به چمن ناله مکن
چه کنم چون هوس لاله رخانست مرا
به سرو جان تو سوگند که باری شب و روز
یاد لعل لب تو ورد زبانست مرا
گرچه دل بردی و آنگه به جفا بشکستی
مهر و پیوند و وفا با تو همانست مرا
نا امید از کرم دوست نمی شاید بود
لطف دلدار امید دو جهانست مرا
خون دل در غمش از دیده روانست مرا
گرچه برگشت و جفا کرد و به هیچم بفروخت
چه توان کرد که او روح و روانست مرا
همه را دوستی و مهر به دل می باشد
میل با روی چو مهر تو به جانست مرا
خلق گویند چو بلبل به چمن ناله مکن
چه کنم چون هوس لاله رخانست مرا
به سرو جان تو سوگند که باری شب و روز
یاد لعل لب تو ورد زبانست مرا
گرچه دل بردی و آنگه به جفا بشکستی
مهر و پیوند و وفا با تو همانست مرا
نا امید از کرم دوست نمی شاید بود
لطف دلدار امید دو جهانست مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۴
ای به روی تو دیده باز مرا
چاره ای از وصال ساز مرا
بیش از اینم نماند طاقت و صبر
بیم دیوانگیست باز مرا
باشد ای نور چشم و راحت جان
بر رخ خوب تو نیاز مرا
همچو قندم به بوته ی هجران
چند داری تو در گداز مرا
چون که محراب ابرویش دیدم
واجب آمد در او نماز مرا
از سر کوی دلبران آورد
به یکی شکل و شیوه باز مرا
با غم عشقت آفرید از ازل
مگر ای دوست بی نیاز مرا
در چمن دوش گفتم ای بلبل
گل از آن تو، سرو ناز مرا
در جهان خود دگر نمی باید
بی وصال تو برگ و ساز مرا
چاره ای از وصال ساز مرا
بیش از اینم نماند طاقت و صبر
بیم دیوانگیست باز مرا
باشد ای نور چشم و راحت جان
بر رخ خوب تو نیاز مرا
همچو قندم به بوته ی هجران
چند داری تو در گداز مرا
چون که محراب ابرویش دیدم
واجب آمد در او نماز مرا
از سر کوی دلبران آورد
به یکی شکل و شیوه باز مرا
با غم عشقت آفرید از ازل
مگر ای دوست بی نیاز مرا
در چمن دوش گفتم ای بلبل
گل از آن تو، سرو ناز مرا
در جهان خود دگر نمی باید
بی وصال تو برگ و ساز مرا
جهان ملک خاتون : غزلیات
شمارهٔ ۱۶
از چه می داری نگارینا بدین زاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا
بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا
می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا
آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو
از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا
حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست
شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا
بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد
آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا
کی گمانم بود آخر کان طبیب در من
تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا
با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان
هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا
کم به هر عمری بخاطر در نمی آری مرا
من چو خاک راه گشتم در ره عشقت به جان
تا مگر از روی لطف از خاک برداری مرا
ز آتش عشقت منم خاکی روا داری که تو
بگذری از ما چو باد و زار بگذاری مرا
بار عشقت آتشی می افکند در ما چرا
می گذاری همچو خاک ره بدین خواری مرا
آشنا بیگانه گشتم در وفاداری تو
از چه رو آخر ز خود بیگانه می داری مرا
حاصل اندر عشق رویت ای صنم دانی که نیست
شادی عالم تو را شد رنج و غمخواری مرا
بود پندارم که از غم گر مرا کاری فتد
آن نگار بی وفا روزی کند یاری مرا
کی گمانم بود آخر کان طبیب در من
تندرستی خواهد او خود را و بیماری مرا
با همه جور و جفا کز تو کشیدم در جهان
هم مگر رحمی کنی ضایع بنگذاری مرا