عبارات مورد جستجو در ۹۷۰۶ گوهر پیدا شد:
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۱
درویش قناعت گر و سلطان توانگر
پیوند نیابند به صدکاسه سریشم
هرکس که تند تار طمع پیش و پس خویش
خود دشمن خویش‌ آید چون کرم بریشم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۴
دوستی گفت عیب من با غیر
من خود از عیب خود ابا نکنم
چون وی آهسته عیب من می‌گفت
من همش عیب برملا نکنم
گویدم گر هزار عیب دگر
طبع بر عیب او رضا نکنم
آفریدش خدا به صورت هجو
همجو او بنده چون خدا نکنم
ندهم شرح مختصرگویم
من هجا را دگر هجا نکنم
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۱۳
بسا مزور و صوفی‌نمای ازرق‌پوش
که اقتباس کند گفتگوی درویشان
به ذکر و فکر همی خلق را فریب دهد
که پرکند شکم از خوان نعمت ایشان
کجا شبانی ارباب دل بود لایق
کسی که سیرت گرگست و صورت‌میشان
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۲۸
اکنون که در رزق گشادست خداوند
انصاف نباشدکه تو بر خویش ببندی
بر حالت خود گریه کنی روز قیامت
بر حال تهیدست گر امروز بخندی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۱
عاقلا همنشین ساده مشو
که ز گفتار ساده بر نخوری
مرو ای دزد در سرای تهی
که از آن دستِ پُر برون نبری
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۳۸
باادب باش ای برادر خاصه با دیوانگان
خود مگوکاورا نباشد بهره از فرزانگی
ای بسا دانای کامل کز پی روپوش‌ خلق
روز و شب بر خویش بندد حالت دیوانگی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۱ - در تاریخ وفات شاهزادهٔ مبرور کامران میرزا طاب‌الله ثراه
داد از سپهر غدّار آه از جهان فانی
کان‌ حاسدیست‌ مکار وین دشمنیست‌ جانی
آن دزد مردم‌ آزار در زیّ اهل بازار
این گرک آدمی‌خوار در کسوت شبانی
هریک‌ چو مار قتال زیبا و خوش خط و خال
ما بیخبر ازین حال وز حیلت نهانی
آن هردو مار خفته ما نرم نرم رفته
سرشان به‌برگرفته از روی مهربانی
ما بیخبرکه ناگاه نیشی زنند جانکاه
کان لحظه طاقت آه نبود ز ناتوانی
ز انسان که‌ یکدومه‌ پیش ‌آن ‌هر دو خصم ‌بد کیش
کردند سینها ریش از نیش ناگهانی
صیت بلا فکندند در ری وبا فکندند
سروی ز پا فکندند چون سرو بوستانی
کشتند کامران را شهزادهٔ جوان را
کز داغ او جهان را مرگیست جاودانی
چشم آهوی رمیده رخ میوهٔ رسیده
خط سنبل دمیده لب آب زندگانی
دل گوهر شهامت کف لجهٔ کرامت
فد معنی قیامت رخ صورت معانی
خط یک سفینه عنبر لب یک خزینه‌‌گوهر
تن رحمت مصوٌر رخ کوکب یمانی
خاقان ز فرط جودش کامی لقب نمودش
کاو رنگ و مهد بودش در عهد کامرانی
او رفت‌و مهد و اورنگ ‌از غم‌نشسته دلتنگ
رخساره کرده گلرنگ از اشک ارغوانی
چون‌ در غمش ز هر تن برخاست شور و شیون
چون وقت کوچ کردن غوغای کاروانی
قاآنی از هلاکش شد سینه چاک چاکش
گفتا برم به خاکش تاریخی ارمغانی
زان‌ پس که‌ خون‌ دل‌ خورد این مصرع‌ ارمغان برد
شهزاده کامران مرد نومید در جوانی
قاآنی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۴۷
ای خواجه به نزد شحنه امروز
از عهدهٔ جرم برنیایی
در روز جزا به نزد داور
تمهید خطا چسان نمایی
قاآنی شیرازی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
آن نرگس مست فتنه‌انگیز نگر
آن خنجر مژگان بلاخیز نگر
در عهد ملک که باده مستی ندهد
اندر کف مست خنجر تیز نگر
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۶
کعبه بی ذوق است و یاران را وداعی می کنیم
مژده اهل دیر را کانجا وداعی می کنیم
گر حدیث عشق کم گویی تو با آسودگان
جای منت هست، تحقیق صداعی می کنیم
زهر کو، خون جگر کو، شهد ناب و شیر چند
صبر دشوار است، با رضوان نزاعی می کنیم
در سماع ای شیخ موج از آستین ما بریز
در شهادت گاه او ما هم سماعی می کنیم
شیوه های زاهدان گر در شمار دین بود
غم مخور عرفی که ما هم اختراعی می کنیم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۵۴
از شش جهتم شکوه زند موج خموشم
در زهر زنم غوطه و سرچشمهٔ نوشم
سر تا به قدم عیبم و از دوستی خویش
عیبی نشناسم کزان پرده نپوشم
بر خلق نخواهم که زنم ناصیهٔ خویش
تا جمله بدانند که من بیهده کوشم
تزویر خرم بهر دو عالم به وکالت
هر گاه که در کوی ریا زهد فروشم
تا فتنهٔ فردای قیامت نشناسی
این مغبچه امروز ببین بر سر دوشم
از دردکشان شو که من غمزده، عرفی
تا بودم از آن جمع نه غم بود نه هوشم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۶۴
گاهی مصیبت خود، گاهی ملال مردم
در عشوه خانهٔ دهر این است حال مردم
تا خون دل توان خورد، ای تشنهٔ کرامت
نزدیک لب میاور آب زلال مردم
همت ز خویشتن جو، چون بایزید و شبلی
نتوان گرفت پرواز، هرگز به بال مردم
در جلوه گاه معشوق، عمرم گذشت، لیکن
گه در نظارهٔ خویش، گه در خیال مردم
بانگ ان الحق ما، بی های و هو بلند است
نتوان هلاک خود را، کرد از وبال مردم
هنگام عذرخواهی، تاوان زهر نوش است
گر جام جم نداری، مشکن سفال مردم
واله شده است عرفی، بر نقش خامهٔ خویش
تا چند فتنه گردد بر خط و خال مردم
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۵۰۲
ما جام درد با دف و نی کم کشیده ایم
دایم قدح نهفته ز محرم کشیده ایم
دامن ز جام می مکش ای محتسب که ما
جام و سبو ز چشمهٔ زمزم کشیده ایم
دانسته ایم تلخی عیش گذشته را
تا خویش را به حلقهٔ ماتم کشیده ایم
ناسور گشته زخم و نمک را چه می کنیم
ما انتقام خویش ز مرهم کشیده ایم
ای آسمان مناز به بیداد خود که دوش
آهی برای مردم عالم کشیده ایم
ما داده ایم شیوهٔ غم بی شکی قرار
عرفی چه ها ز مردم بی غم کشیده ایم
شاه نعمت‌الله ولی : قصاید
قصیدهٔ شمارهٔ ۲۱
قدرت کردگار می بینم
حالت روزگار می بینم
حکم امسال صورت دگر است
نه چو پیرار و پار می بینم
از نجوم این سخن نمی گویم
بلکه از کردگار می بینم
غین در دال چون گذشت از سال
بوالعجب کار و بار می بینم
در خراسان و مصر و شام و عراق
فتنه و کارزار می بینم
گرد آئینه ضمیر جهان
گرد و زنگ و غبار می بینم
همه را حال می شود دیگر
گر یکی در هزار می بینم
ظلمت ظلم ظالمان دیار
غصهٔ درد یار می بینم
قصهٔ بس غریب می شنوم
بی حد و بی شمار می بینم
جنگ و آشوب و فتنه و بیداد
از یمین و یسار می بینم
غارت و قتل و لشکر بسیار
در میان و کنار می بینم
بنده را خواجه وش همی یابم
خواجه را بنده وار می بینم
بس فرومایگان بی حاصل
عامل و خواندگار می بینم
هرکه او پار یار بود امسال
خاطرش زیر بار می بینم
مذهب ودین ضعیف می یابم
مبتدع افتخار می بینم
سکهٔ نو زنند بر رخ زر
در همش کم عیار می بینم
دوستان عزیز هر قومی
گشته غمخوار و خوار می بینم
هر یک از حاکمان هفت اقلیم
دیگری را دچار می بینم
نصب و عزل تبکچی و عمال
هر یکی را دوبار می بینم
ماه را رو سیاه می یابم
مهر را دل فَگار می بینم
ترک و تاجیک را به همدیگر
خصمی و گیر و دار می بینم
تاجر از دست دزد بی همراه
مانده در رهگذار می بینم
مکر و تزویر و حیله در هر جا
از صغار و کبار می بینم
حال هندو خراب می یابم
جور ترک و تتار می بینم
بقعه خیر سخت گشته خراب
جای جمع شرار می بینم
بعض اشجار بوستان جهان
بی بهار و ثمار می بینم
اندکی امن اگر بود آن روز
در حد کوهسار می بینم
همدمی و قناعت و کُنجی
حالیا اختیار می بینم
گرچه می بینم این همه غمها
شادئی غمگسار می بینم
غم مخور زانکه من در این تشویش
خرمی وصل یار می بینم
بعد امسال و چند سال دگر
عالمی چون نگار می بینم
چون زمستان پنجمین بگذشت
ششمش خوش بهار می بینم
نایب مهدی آشکار شود
بلکه من آشکار می بینم
پادشاهی تمام دانائی
سروری با وقار می بینم
هر کجا رو نهد بفضل اله
دشمنش خاکسار می بینم
بندگان جناب حضرت او
سر به سر تاجدار می بینم
تا چهل سال ای برادر من
دور آن شهریار می بینم
دور او چون شود تمام به کار
پسرش یادگار می بینم
پادشاه و امام هفت اقلیم
شاه عالی تبار می بینم
بعد از او خود امام خواهد بود
که جهان را مدار می بینم
میم و حا ، میم و دال می خوانم
نام آن نامدار می بینم
صورت و سیرتش چو پیغمبر
علم و حلمش شعار می بینم
دین و دنیا از او شود معمور
خلق از او بختیار می بینم
ید و بیضا که باد پاینده
باز با ذوالفقار می بینم
مهدی وقت و عیسی دوران
هر دو را شهسوار می بینم
گلشن شرع را همی بویم
گل دین را به بار می بینم
این جهان را چو مصر مینگرم
عدل او را حصار می بینم
هفت باشد وزیر سلطانم
همه را کامکار می بینم
عاصیان از امام معصومم
خجل و شرمسار می بینم
بر کف دست ساقی وحدت
بادهٔ خوش گوار می بینم
غازی دوست دار دشمن کش
همدم و یار و غار می بینم
تیغ آهن دلان زنگ زده
کُند و بی اعتبار می بینم
زینت شرع و رونق اسلام
هر یکی را دو بار می بینم
گرک با میش شیر با آهو
در چرا برقرار می بینم
گنج کسری و نقد اسکندر
همه بر روی کار می بینم
ترک عیار مست می نگرم
خصم او در خمار می بینم
نعمت الله نشسته در کنجی
از همه بر کنار می بینم
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۳
خوش آب حیاتیست که گویند شرابست
خوش عاشق رندی که چو ما مست و خرابست
جامی که ز آبست پر آبست کدامست
در مجلس ما جو که چنین جام حبابست
در گلشن اگر بلبل سر مست گل افشاند
ما راز گلستان همه مقصود گلابست
بر راه خطا عقل اگر رفت خطا کرد
تو در پی او گر نروی عین صوابست
هر نقش خیالی که تو را غیر نماید
تعبیر کن آن را که خیال تو به خوابست
مائیم و حریفان همه سرمست شرابت
ما را چه غم ار زاهد مخمور سرابست
موجیست درین دیدهٔ دریا دل سید
پیداست که آبست که بر آب حجابست
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۷۰
بیا ای یار و بر اغیار می‌خند
بنوش این جام و با خمار می‌خند
یکی ایمان گزید و دیگری کفر
تو مؤمن باش و با کفار می‌خند
یکی با تو نعم گوید یکی لا
تو با اقرار و با انکار می‌خند
چو دنیا نیست مأوای حکومت
دلا بر ریش دنیادار می‌خند
زبان بربند و خامش باش در عشق
مشو بی ‌زار و بر آزاد می‌خند
بیا چون نعمت‌الله ناظر حق
ببین دیدار و بر دیدار می‌خند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۸۵
در خرابات مغان خمخانه جوشی می کند
جان مستم از هوای او خروشی می کند
باد پیماید به دشت و می رود عمرش به باد
زاهدی کو غیبت باده فروشی می کند
دردسر می داد عقل از خانه بیرون کردمش
ایستاده بر در و دزدیده گوشی می کند
دیگ سودا می پزیم و آتشی بر جان ماست
عیب ما جانا مکن گر دیگ جوشی می کند
در تعجب مانده اند اصحاب دنیا سر به سر
کاین همه رندی چرا این خرقه پوشی می کند
ار بیان این معانی چون عبارت قاصر است
میر سرمستان بیانش با خموشی می کند
نعمت الله جام می بر دست می گیرد مدام
هر زمان میلی به سوی باده نوشی می کند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۳۴
صاحبنظری کو که جهان درنظر آرد
یا محرم رازی که ز عقبی خبر آرد
زنهار مزن تیر ستم بر دل درویش
کان تیر ستم تیغ و سنان بر جگر آرد
نیکو نبود تخم بدی کاشتن آری
گر تخم بدی کاری آن تخم برآرد
از سنگدلی سنگ منه بر ره مردم
کو کوه عذابی به عوض در گذر آرد
چوبی که زنی بر کف پائی به تظلم
بی شک و یقین دردسری را به سر آرد
بیداد مکن جان برادر به حقیقت
بیداد پدر زحمت آن بر پسر آرد
گربندهٔ سید شوی و تابع جدش
از ابر وجودت مه تابنده برآرد
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۹۳
آب حیات ماست که می نام کرده اند
روحست و همچو راح در اینجام کرده اند
آنها که زاهدند ندارند ذوق می
ترک شراب ناب به ناکام کرده اند
در جام می مستیم درد خواره و رندیم دردمند خیال
ما را دوا به جام غم انجام کرده اند
رخش نقش بسته اند
آنگاه از لبش طمع خام کرده اند
از نور سیدم اثر صبح دیده شام
در تار زلف او خبر شام کرده اند
شاه نعمت‌الله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۱۰۰۶
به جز درد سر از غافل چه حاصل
از این سودای بی حاصل چه حاصل
سخن از عاشقان و عشق می گو
ز قول عاقل غافل چه حاصل
نکردی حاصلی از عمرت این دم
به غیر از آه دل حاصل چه حاصل
ز باطل بگذر و حق را طلب کن
مجو باطل ازین باطل چه حاصل
تو را خلوتسرا در ملک جانست
سرای دل طلب از گل چه حاصل
به دریا در فکن خود را چو غواص
ستاده بر لب ساحل چه حاصل
حدیث وصل می گوئی دگر بار
اگر تو نیستی واصل چه حاصل
ز سرمستان گریزانی چو زاهد
به مخموران شدی مایل چه حاصل
تو را چون نیست ذوق نعمت الله
ازین قول و از آن قائل چه حاصل