عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۵
به تغافل اگرم چشم تو رسوا نکند
راز پنهان مرا ورد زبانها نکند
هیچ غم نیست که از ما همه عالم ببرند
تیغ مژگان تو قطع از ما نکند
شده ام زخمی طفلی که چو از من گذرد
زیر لب خندد و از شرم تماشا نکند
دارد امید هماغوشی خاک قدمی
دیده من که به خورشید بغل وا نکند
شرر اشک ز آتشکده دل داریم
چشم ما تکیه به سرمایه دریا نکند
گر بود سلسله زلف تو در دست اسیر
عمر صد خضر به یک موی تو سودا نکند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
صف مژگان تو دل را چمن سینه کند
نگه گرم تو جان در تن آیینه کند
چشم بد دور فلک گوشه چشمی دارد
غم پارینه ما را می پارینه کند
شهد الفت به قوام آمد و حسرت باقی است
عمر جاوید علاج غم دیرینه کند
آنکه یکرنگی ما را گل بی رنگ شناخت
دل ما را برد آیینه بی کینه کند
خون خورد توبه که خون در دل ما کرد اسیر
تا به کی شنبه ما را شب آدینه کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۸
خرم کسی که دل به غمت شاد می کند
گلزار خاطری که تو را یادمی کند
صید مراد اگر نشود رام من چه باک
خون در دلم تغافل صیاد می کند
گفتم نهان کنم ز تو هم راز دل چه سود
از دور زخم تیغ تو فریاد می کند
امروز کس به همت سرو قد تو نیست
هر بنده ای که می خرد آزاد می کند
شد شاد از او دگر دل غمدیده اسیر
دور از غم آن دلی که دلی شاد می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
خار گلزار وفا گل می کند
بیزبانی کار بلبل می کند
با دلش یکرنگی ما بیشتر
عشوه در کار تغافل می کند
مفت من آیینه روی تو را
جام می هر لحظه گل گل می کند
شکوه رنگین بهار درد و داغ
شوقش اظهار تجمل می کند
سرگرانی سرمه چشم نیاز
شکوه سرگرم تغافل می کند
از بیابانها چها شرمنده ام
گریه ام عرض تجمل می کند
خار خشکم غربتم سرشار تر
شعله از بال و پرم گل می کند
از اسیر بینوا خجلت کشم
خضر را خضر توکل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۰
رشک حسنت خار در پیراهن گل می کند
طره ات آشفتگی را دام سنبل می کند
می کنی مستانه سیر باغ و می سوزم ز رشک
سایه هر برگ را شوق بلبل می کند
بسکه از چشم سیاهش دیده ام بیگانگی
می کند گر لطف پندارم تغافل می کند
شعله بر خاشاک چون افتد شود خود بیقرار
عشق بیتاب است اگر عاشق تحمل می کند
طفل مکتبخانه ناز است چشم او اسیر
خامه مژگان به کف مشق تغافل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۱
در گلستان جگر داغ تو بس گل می کند
آه من چون شمع از سوز نفس گل می کند
نشکفد از سیر گلشن غنچه دلهای تنگ
نخل امید اسیران در قفس گل می کند
گر به یاد روی آتشناک او بارم سرشک
از نم اشکم در آتش خار و خس گل می کند
در جگر گلهای زخم تازه از غیرت شکفت
اول آن نخلی که باشد پیشرس گل می کند
گر سحاب از چشم تر خیزد ز فیض عشق اسیر
بحر را در شاخسار موج خس گل می کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۲
نیرنگ باده رفع حجابم نمی کند
آتش جدا چو گوهر از آبم نمی کند
تا غافل از خیال تو شد داغ می شوم
کس چون دل فسرده کبابم نمی کند
در هجر و وصل منفعل هستی خودم
خجلت کدام روز خرابم نمی کند
گردیده موج ساغر می سرنوشت من
افسون توبه منع شرابم نمی کند
بیگانگی است خضر بیابان عشق اسیر
لب تشنه فریب سرابم نمی کند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۴
در بزم چو با عارض پر نور نشیند
صد شمع شبیخون زده از دور نشیند
زخمی که بود بی نمک جور تو در دل
شرمنده تر از مرهم کافور نشیند
گردیده ز یاد نگهی وحشی الفت
دل نیست عجب گر ز برم دور نشیند
حسنت چود درد پرده ناموس گلستان
رسوا شود آن غنچه که مستور نشیند
گر عقل فلاطون شده بی نشئه سودا
افسرده تر از باده بیزور نشیند
گر باده ز یاد نگهت مست نباشد
کی نشئه می در سر مخمور نشیند
مانند اسیر آن شود ایمن که ز عشقت
در سایه نخل چمن طور نشیند
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۶
امشب که خیال رخ او شمع نظر بود
با دل نمک لعل لبش داغ جگر بود
در کلبه تاریک من از فیض محبت
شمعی که شب هجر تو می سوخت سحر بود
بستیم چو رخت سفر از کوی فراغت
چیزی که فراموش شد اول غم سر بود
شد ترک وطن خضر ره وادی وصلش
طوف حرم اول قدم شوق سفر بود
از دل بر او نامه به یک چشم زدن برد
با مرغ نظر جرأت پرواز دگر بود
در کاسه ز خشم دلم از سوز محبت
آب دم شمشیر و نمک شیر و شکر بود؟
هرگز غم پرواز ندانست اسیرت
چاک قفس مرغ دلش چاک جگر بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۱
سرکنم آوارگی منزل همان گیرم نبود
دل به دریا افکنم ساحل همان گیرم نبود
سینه ای بر تیر باران تغافل می دهم
التفات خنجر قاتل همان گیرم نبود
آنکه دیدم عمری از آیینه دل روی او
یک نفس از حال من غافل همان گیرم نبود
ترک دل کردم چه پروا دارم از تاراج عمر
برقها مطلب روا حاصل همان گیرم نبود
دل گره می زد به کارم ترک او کردم اسیر
برخود آسان کردم این مشکل همان گیرم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۲
از جان که می شنید اگر حرف غم نبود
از دل چه می کشید کسی گر ستم نبود
شرمنده تغافل و ناز و کرشمه ایم
چشم تو آنچه در حق ما کرد کم نبود
تقریب شکوه ای چو فراق تو داشتیم
ممنون خامه ام که شکایت رقم نبود
ای توبه خون خوری که کدوی شراب ما
خاکش ز خون ساغر جمشید کم نبود
مرهم طراوت گل باغ جراحت است
بی خنده شکفتگی امید غم نبود
ته جرعه بهار بود زحمت خزان
شادی اگر نبود نشان الم نبود
از سر نمود قطع بیابان غم اسیر
این سرزمین قلمرو نقش قدم نبود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۳
دیدیم زهر چشم تو عمر دوباره بود
معلوم ما نشد که تبسم چکاره بود
هر غم که آمد از دل ما بینوا برفت
خوان خلیل ما جگر پاره پاره بود
پیش از جنون در آتش دل می گداختیم
شغل غم تو پیشرو استخاره بود
پستی ندید مرتبه عشق من اسیر
داغم همیشه آینه دار ستاره بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۴
چشمت امشب ساقی و بیطاقتی پیمانه بود
یک نگاه آشنا تکلیف صد میخانه بود
لطف پنهان ناز پرورد تغافل بوده است
یاد ایامی که با من چشم او بیگانه بود
می زدم امروز لاف زهد پیش زاهدی
تار آه از پاره دل سبحه صد دانه بود
دوش از نظاره شمع رخش خوابم ربود
هر سر مژگان شوخش رمز صد افسانه بود
شد فزون آسایش ما از خرابیهای دل
صندل درد سر ما گرد این ویرانه بود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۵
قاصدی از گرد جولانش به هر سو می دود
از پی گرد نگاهش چشم آهو می دود
حسرت جاویدش از هر قطره خون گل می کند
خضر در دنبال ناوک خورده او می دود
در سواد زلفش از تاراج شوخی خواب نیست
وحشی رم خورده ای از هر سر مو می دود
خنده پنهان به رسوایی جنون بر می دهد
دل کجا دیگر به ذوق آن سر کو می دود
می نویسم نامه و از هر سر مویم اسیر
قاصد دیگر ز شوق آن جفا جو می دود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۶
هرکجا مست حیا آن بت طناز رود
جلوه طاوس شود در قدم ناز رود
در تپیدن غرض از مرغ دل آزادی نیست
می کند سعی از خاطر پرواز رود
نرسد تا به سر رشته گره وا نشود
از شکفتن دل عاشق به عدم باز رود
سرشوقم همه جا در قدم راهنماست
می رود گریه من هر قدر آواز رود
حرف ناگفتنیی نذر شنیدن دارم
قاصدی کو که به آتشکده راز رود
دل ما گر ز رهایی شود آزاد اسیر
سفر دام و قفس را به یک انداز رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱۷
صبح است و فیض گریه مستانه می رود
خون هوا زکیسه پیمانه می رود
یاران هزار داد شکایت کجا برم
ز این کهنه آشنا که چو بیگانه می رود
گل گل شکفته نام خدا دور چشم بد
می آید از چمن به پریخانه می رود
خواب عدم خیال و فریب عدم محال
کی از دلم غم تو به افسانه می رود
در نشئه هلاک نگویی اسیر مرد
مخمور گشته است و به میخانه می رود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۰
دشمن هوشی به رویت چشم تر نتوان گشود
آفت نظاره ای سویت نظر نتوان گشود
تا سپردم دل به نومیدی چها دیدم مپرس
کو دری کز فیض آه بی اثر نتوان گشود
ذوق راحت را به درگاه محبت بار نیست
دست خدمت بر میان داری کمر نتوان گشود
گریه تا کردم به کارم عقده دیگر فتاد
چون گره در رشته ای گردید تر نتوان گشود
بسکه در اظهار شوق طره ات پیچیده ام
نامه ام از بال مرغ نامه بر نتوان گشود
هرزه گردم چشم سرگردانی از من روشن است
بیدلم یک عقده از کار سفر نتوان گشود
دل ز چاک سینه وصل او تمنا کرد و سوخت
خس چه می داند به روی شعله در نتوان گشود
رسم و آیین گرفتاری ندانم چون اسیر
اینقدر دانم که در دام تو پر نتوان گشود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۱
گر شبی یاد تو دور از جان غمگینم شود
خواب سنگین همچو شمع کشته بالینم شود
همچو آب از جوهر تیغت روان سازم سبق
تا زبانت آشنای حرف تحسینم شود
از دم تیغ تو احیای شهادت کرده ام
آسمان گو بعد از این شرمنده کینم شود
کی به ساحل چون حباب از بحر گردانم عنان
موج طوفان گر به جای خانه زینم شود
گر نسازم تازه ایمان را به یاد او اسیر
عشق خصم بت پرستیهای دیرینم شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۳
مستی ز شور لعل تو هشیار می شود
خواب از خیال چشم تو بیدار می شود
حیرانیی به طالع نظاره دیده ام
دل پیشتر ز دیده خبر دار می شود
میزان کار خلق بود پله فنا
هرکس به قدر بار سبکبار می شود
دام نگاه گرم تو صیاد وحشت است
صید کزو رمید گرفتار می شود
بی زلف او به ناله چو زنجیر نارساست
عمری که صرف سبحه و زنار می شود
یک صبحدم به روی تو گر دیده واکند
آیینه یک چمن گل بیخار می شود
طفلان به کعبه سنگ برند ارمغان اسیر
دیوانه ای که قافله سالار می شود
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۴
از من آن چشم تغافل کیش غافل می شود
گر چنین خواهد گذشتن کار مشکل می شود
عشق هر کس را که پوشد خلعت غم در لباس
گاه با اختر گهی با غنچه یکدل می شود
بعد مردن هم محبت شمع بالین من است
آب گوهر کی به سعی خاک زایل می شود
بی خیالت کی دلم در سینه می گیرد قرار
چون صدف خالی شد از در موج ساحل می شود
هر که پیش از نیستی گرد سبکروحی نشد
تربت او سنگ راه کعبه دل می شود
مطلب ما در بهار سوختن گل می کند
دانه امید ما از شعله حاصل می شود
همچو شمع کشته بادش پنبه غفلت به گوش
گر اسیر از یاد او یک لحظه غافل می شود