عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۲
چون بخیال آیدم سرو قباپوش خویش
آورم از شوق او دست در آغوش خویش
وه چه خوش آندم که تو مست نشینی برم
وانکه نبینم دگر تکیه گهت دوش خویش
چونکه سیوالی کنی مضطربم در جواب
بسکه همی گم کنم از سخنت هوش خویش
گوشم از آن لب چه یافت دولت سر گوشیی
کاش توانستمی بوسه زدن گوش خویش
چند چو اهلی ز دور لب گزم و خون خورم
شربتی آخر ببخش از لب چون نوش خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸۸
از ضعف اگر در آینه بینم جمال خویش
آهی کشم که آینه گردد ز حال خویش
مرغ شکسته بالم و در وادی امید
پیدا بود که چند توان شد ببال خویش
لاف کمال پیش سگان تو چون زنم
کز دولت سگان تو یابم کمال خویش
ساقی مرا به چشمه کوثر نشان چو داد
زآنم چه غم که خضر نبخشد زلال خویش
ابرو ترش مکن که بگوید نیاز خود
اکنون که یافت پیش تو اهلی مجال خویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰۱
نمیخواهد که دست کس رسد بر طاق ابرویش
بود پیوسته آن ابرو بلند از تندی خویش
چنین در خاک و خون افتاده ام مگذرا ای همدم
که میترسم بخون من کشد تهمت سگ کویش
پی تسکین دل خواهم نشینم پهلویش لیکن
دلم افزون طپد هرگه رسد پهلو به پهلویش
همان بهتر که لب بندم زآه گرم پیش او
مبادا در عرق افتد زآه من گل رویش
سگ مشکین غزال خود من از بوی خوشم باری
که هرجا بگذرد خلقی برآسایند از بویش
مبین زنهار ای همدم چو اهلی سرو قد او
که حسرت بار می آرد هوای سرو دلجویش
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۳۸
عاشق منم که با چو تو خونخواره یی خوشم
قطع امید کرده به نظاره یی خوشم
از های و هوی مطرب و ساقی رمیده ام
باهایهای گریه بیچاره یی خوشم
مسکین من شکسته که صد زخم میخورم
وانگه به خنده یی ز ستمکاره یی خوشم
با آهویان گذار چو مجنون مرا که من
با همچو خود رمیده و آواره یی خوشم
اهلی دلم که پاره شد از غم چو بهر اوست
گر پاره یی به تنگم از آن پاره یی خوشم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۷۷
تو با فراغ خود امروز شاد و فردا هم
مرا ز مهر تو دین شد ز دست و دنیا هم
میان مسجد و میخانه ام خجل مانده
ز بسکه حرمتم آنجا نماند و اینجا هم
خراب باده عشق توام که نشه ی او
هزار دل شده دیوانه کرد و دانا هم
ر بسکه آتش عشقت فرو گرفت مرا
وجود من همه او شد نهان و پیدا هم
به نیم جرعه که خوردم چو اهلی از کف دوست
ز دست رفتم و آخر فتادم از پا هم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸۱
دی در رهش چو دیدم بس شرمناک گشتم
او سرخ شد ز غیرت من خود هلاک گشتم
از عشق من گر آن مه افسانه شد چو یوسف
او جامه چاک آمد من سینه چاک گشتم
پیرانه سر نکردم شرم از سفید مویی
وز بهر نوجوانی در خون و خاک گشتم
از بیم سر بکویش آسان نبود گشتن
چون ترک سر گرفتم بی ترس و باک گشتم
گر بود پیش ازینم آلیشی ز هستی
عشقم بسوخت اهلی چندانکه پاک گشتم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰۰
ناچار اگر دمی ز سر کوی او روم
جویم بهانه یی که دگر سوی اوروم
یا رب شکسته پای کنم در مقام صبر
تا کی زمان بسر کوی اوروم
دل برد آن پریوش و هر جارود مرا
آتش بدل در افتد و بر بوی اوروم
بی او شدم بگلشن و عمری گذشت از آن
شرم آیدم هنوز که با روی اوروم
اهلی چنین که دل بسنگ یار بسته شد
مشکل دلم دهد که ز پهلوی اوروم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷۰
عاشق مستم و محنت زده از بار دلم
دوستان عفو کنیدم که گرفتار دلم
همه کس در پی تیمار و دل من ز جنون
سنگ بر سینه زنان در پی آزار دلم
خار خار دلم از زخم زبان کم نشود
مگر آن سوزن مژگان بکشد خار دلم
دل خرید از کف غم بازم و بفروخت بدوست
خود فروشی نکنم بنده بازار دلم
عیب من از رخ معشوق نشاید اهلی
که مرا خود هنر اینست که در کار دلم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۹۰
من از صفای درون گر ز خود برون آیم
چو آب دیده توان کز درت درون آیم
اگرچه باد اجل برکند نهال تنم
اسیر خویشتنم جانب تو چون آیم
تو همچو باد روی من چو خاک مضطربم
مگر دمی بنشینی که باسکون آیم
چو آب دیده سبکروحتر از آنم من
که گر بسنجیم از خاک ره فزون آیم
هزار همچو تو اهلی کم است در ره عشق
منت بدرگه آن دوست رهنمون آیم
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶۲
در دلم از تو گره به که گشاد از دگران
نامرادی ز تو خوشتر که مراد از دگران
گر بطالع ز حریفان تو یکذره کمیم
شکر ایزد که به مهریم ز یاد از دگران
خوبرویان همه در جلوه حسن اند ولی
کی شود عاشق غمگین تو شاد از دگران
تو مرا میکشی از جور فلک چون نالم
نتوان زد بجفاهای تو داد از دگران
از تو گر سر کشد ایچشمه حیوان اهلی
تشنه لب میرد و سیراب مباد از دگران
اهلی شیرازی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۳۶
زهی ز عارض تو گلرخان حجاب زده
شکسته رنگ چو گلهای آفتاب زده
رخ تو گلشن حسن است و نرگس مستت
میان لاله و نسرین فتاده خواب زده
من از لب تو خرابم همآن دوای منست
که هم شراب یرد زحمت شراب زده
ز شور و گریه و خونابه دلم پیداست
که خنده تو نمک بر دل کباب زده
خیال سبز خطی بست دیده اهلی
نظر کنید که نقشی عجب بر آب زده
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۴۱
مگو که یاد تو اهلی نمیکند نفسی
که ذکر خیر تو تا زنده است میگوید
مرنج اگر نرسد جانب تو نامه او
که می نویسد و سیلاب گریه میشوید
اهلی شیرازی : قطعات
شمارهٔ ۱۰۹
بر تخت عافیت دل من پادشاه بود
تا کرد شاه عشق تو در جان سرایتی
در ملک دل چو عرصه شطرنج فتنهاست
غوغا بود دو پادشه اندر ولایتی
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹
شیرین دهنی چون قندو لعلی چو نبات
گوی زنخی چو قطره ی آب حیات
گویند مبین و صبرکن در غم او
صبرم نبود که بشنوم این کلمات
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۷۱
هر چند که صیت شعرم « ظ » آفاق شنفقت
کس گرد غمی به مهرم از چهره نرفت
هرگز دل من ز مهر کس شاد نشد
هرگز گل شادی من از کس نشکفت
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۱۱۰
هر چند که عاشقی دل افکارتر است
کار دل او ز عشق دشوار تر است
در جمجمه طریق عشق آنکه فتاد
هر چند که میرود گرفتار تر است
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۳۳۱
هر چیز که نوبهار و نوبر باشد
چون پیر شود ضعیف و لاغر باشد
اما می تلخ وعشق شیرین دهنان
هر چند کهن شود جوان تر باشد
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۸۸
گه صف گلی بصد زبان میگویم
گاهی غم خود بصد فغان میگویم
در گفتن بسیار ز روی همه کس
شرمنده شدیم و همچنان میگویم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۲
ما ز هر غم عشق تو چون قند خوریم
باور نکنی بیا که سوگند خوریم
ای کان نمک بی شکر لعل تو چند
دندان بجگر نهیم و خون چند خوریم
اهلی شیرازی : رباعیات
شمارهٔ ۴۹۸
خورشید رخا ز مهر خود داد دهم
کز بهر تو جان من دهم و شاد دهم
گر جان بودم بقدر ذرات جهان
از مهر تو راه ذره بر باد دهم