عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۷
به عالم حکم اشک ما روان است
زمین آیینه دار آسمان است
سرایتهاست با این چهره زرد
گل سیراب اشکم زعفران است
چها گل می کند در عشقبازی
بهارش دست پرورد خزان است
چرا رنگین نسازد انجمن را
کدوی باده پیر دلجوان است
گل ناچیده خرمن می توان کرد
به گلزاری که اشکم باغبان است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۳۹
مژه ها با نگاه در سخن است
مو به مویم به آه در سخن است
کعبه سرگذشتگان نزدیک
نارسایی به راه در سخن است
رتبه عشق از آن بلندتر است
طفل اشکم به آه در سخن است
صبر هم اضطراب پرواز است
گریه با کوه و کاه در سخن است
عذر تقصیر بیزبانی بس
انفعال گناه در سخن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۳
شمع راز من ز سیمای نگفتن روشن است
اضطرابم از شکوه آرمیدن روشن است
ای نقاب عارضت دلکش تر از دیدارها
شوخی حسن تو در چشم نهفتن روشن است
خار خشکم را خیال شبنمی سازد بهار
همت دریا جوانمرد است بر من روشن است
آفتاب بی زوال بی نیازی ذره ای است
ابر اگر گیرد فلک را چشم روزن روشن است
پیچ و تاب انتقام دل فراموشی بس است
جوهر شمشیر کین ما به دشمن روشن است
سیر چشمان را بخیلان راحت جان خوانده اند
از نسیم ما چراغ عیش گلشن روشن است
هر چراغی کز غبار شهرت حاتم فروخت
بی نیازان تو را از باد دامن روشن است
پرتو نور چراغ دل به صبحی می کشد
شمع اگر خضر است تا هنگام مردن روشن است
شیشه ام را از گداز کوره دل ساختند
راز سنگ خاره در آیینه من روشن است
شبچراغ دیده بیدار دارم چون اسیر
از دل شبها فروغ گوهر من روشن است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۴
کی در صفا چو تیغ تواش سینه روشن است
بی جوهری ز چهره آیینه روشن است
از فیض آب گوهر پیکان تیر او
در بحر عشق چون صدفم سینه روشن است
غم نیست گر به روی تو گاهی کند نگاه
چون آفتاب کوری آیینه روشن ا ست
زاهد خیال شیشه می کرد وکور شد
آه که مرا که در شب آدینه روشن است؟
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۶
ساغر باده شرمسار من است
عیش زندانی بهار من است
تشنه بیقراریم چو سپند
گره سوختن به کار من است
باده پیماست هر زمان با غیر
نتوان گفت یار یار من است
تا در آن آستانه خاک شدم
آسمان تشنه غبار من است
مطلبم غیر نامرادی نیست
عشق امید روزگار من است
شده ام تا عزیز کرده عشق
خوشدلی ننگ اعتبار من است
آشنایان جگر خراشانند
هر که بیگانه تو یار من است
سوختم زان نگه چو شمع اسیر
شعله لوح سر مزار من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۸
آه بی تاثیر من تیر من است
هر که از من می برد پیر من است
سر به سر خواب پریشان دلم
خاطر آشفته تعبیر من است
گرد می خیزد ز دل جای نفس
خوش خرابم وقت تعمیر من است
گشته ام دیوانه زلف کسی
معنی پیچیده زنجیر من است
از ندامت ابر رحمت می چکد
هر گناهی عذر تقصیر من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۴۹
دل پروانه فروغ گهر راز من است
اشک بلبل نمک گریه غماز من است
چهره باده پرستی شفق راز من است
پر طاووسی می شوخی پرواز من است
عمری از خوی کسی کوره دل تافته ام
شعله خاکستر آیینه پرواز من است
تپش دل به لبم فرصت یک ناله نداد
گوشها پرده نشنیدن آواز من است
شعله با داغ جگر می چکد از ابر جنون
لاله بوقلمون سایه پرواز من است
پرده زمزمه شور جنون بوی بهار
جوش گل شد رسای اثر ساز من است
عندلیب گل رعنای تمنا محو است
رنگ اگر باخته ام شعله آواز من است
رنگ دانش ز شناسایی من ریخته اند
لب گشودن سخن آخر غماز من است
جگر سوخته ام صیقل آیینه اسیر
برق تیغ نگه گرم در انداز من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۲
خرابه گرد فلک احتشام آه من است
رسید سلسله صبح و شام آه من است
چه صیدها که به فتراک یار خواهم بست
اثر حریص شکار است و دام آه من است
ز جستجوی سواری غبار خواهم شد
کسی که می رسد اول به کام آه من است
طلسم هاست که ناز و نیاز می بندد
حلال خنده یار و حرام آه من است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۴
سخت حیران شده ام فرصت دیدن این است
وقت ناخوانده به فریاد رسیدن این است
در عدم هم نتوان دید غبارم بی تو
رفتم از خویش بیابان رمیدن این است
شور محشر ز نم قطره اشکم پیداست
نمک از خوان خیال تو چشیدن این است
خطش از آینه گل کرد نفس دزدیدم
خنده ای کرد که گلزار دمیدن این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۵
آهم از بس که آتشین است
با ناله من اثر قرین است
نه عقل به من گذاشت نه دین
چشمت که بلای عقل و دین است
در مصحف عارضت به خوبی
ابروی تو آیت مبین است
آن خال سیه نگر که چون مور
در مزرع حسن خوشه چین است
افسوس که وصل دلبران را
خصمی چون هجر در کمین است
جان می کنمت نثار امشب
آن نقد که حاضر است این است
بیگانه ننگ و نام گشتم
خاصیت عشق اسیر این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۶
هر چند بهشت دلنشین است
از کوی تو یک گل زمین است
چون شکر شکست دل نگویم
صد گنج به زیر این نگین است
عشق تو بهار یک چمن نیست
شوقم به هزار جا رهین است
شرمنده منت که باشم
چشم تو کرشمه آفرین است
از صیقل اشک پاک بینان
آیینه آسمان زمین است
آمیزش کام با محبت
کفر است که در لباس دین است
جز هیچ ندارم آرزویی
چیزی که اسیر دارم این است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۸
تماشاگاه دل چشم سیاه است
که هر زخم نگاهش عیدگاه است
ز شرم بی زبانی بر تن من
سر هر مو زیان عذر خواه است
چرا مستغنی از عالم نباشد
غمت را چون دل من دستگاه است
ز راهم کی برد هر نقش پایی
نگاهم سر به راه شاهراه است
اسیر از آسمان باکی ندارم
چو نادانی مرا پشت و پناه است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۵۹
با سمند تو مگر مه به گرو تاخته است
که ز رفتار فرومانده و دل باخته است
بنویسید به صیاد ز خون دل من
که گرفتاری مرغان قفس ساخته است
در گلستان به چه رو چهره تواند گشتن
گل که در پیش تو صد جا سپر انداخته است
کی شود از غمت افسرده که این سینه گرم
بهر مرغ دل از آتش قفسی ساخته است
گر نگنجد به دلم غیر خیالت چه عجب
آنکه این آینه را ساخته پرداخته است
بهر مرغ دلش از سینه صد چاک اسیر
زخم شمشیر تو طرح قفس انداخته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۰
گریه خاکستر گداخته است
بلبل باغ ناله فاخته است
خس و خاشاک سرو وگل شده است
هر کجا آن سوار تاخته است
برق رخسار گل بهار افزون
باغها رنگهای باخته است
نرد عشق است هوش می باید
بیشتر برده هرکه باخته است
بلبل از برگ گل کبوتر باز
قد به نیرنگ بر فراخته است
به تغافل نگاه می پیچد
چشم مست تو سخت ساخته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۲
دیگر به بزم او سخن ما گذشته است
آیا در آن میان چه سخنها گذشته است
هر دم به جلوه دگر از راه رفته ایم
امروز کار ما به تماشا گذشته است
از حیرتم به گریه نمانده است احتیاج
کشتی شکسته از سر دریا گذشته است
وارسته ایم از همه قیدی ز فیض عشق
چشم از نگاه و دل ز تماشا گذشته است
تنهاییم به دوزخ بیطاقتی گداخت
از خاطر که یاد تو تنها گذشته است
غافل که دستبرد خطش کم ز سرمه نیست
گفتم که چشمش از ستم ما گذشته است
ساقی اسیر از کفت امروز یا صباح
می خورده وز توبه بیجا گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۳
کار نفس ز جلوه رنگین گذشته است
تا دیگر از دلم به چه آیین گذشته است
رشکم برای عرض تجمل برد به باغ
چاک دلم ز دامن گلچین گذشته است
از سرگذشتگی هنر بسمل تو نیست
کاری که کرده از سر تحسین گذشته است
یا رب مباد راز دلم نقل مجلسی
در خاطر آن تبسم شیرین گذشته است
تا بیخودم شراب جنون می کشم اسیر
کارم ز عقل و هوش و دل و دین گذشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۴
گرد کلفت در جنون درد ایاغم گشته است
طره آشفتگی موی دماغم گشته است
شب که از یاد رخت در آتش دل بوده ام
صبح چون پروانه بر گرد چراغم گشته است
عشق جایی جز دل تنگم نمی گیرد قرار
شعله شیدا بلبل گلهای باغم گشته است
در بهار عشق آتش خاکروب گلشن است
شعله فرش سایه دیوار باغم گشته است
بسکه طی کردم ره صحرای شوق او اسیر
خضر مجنون بیابان سراغم گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۵
گلشن ز جلوه تو پریخانه گشته است
بوی گل از هوای تو دیوانه گشته است
آبادی دو کون غباری است در رهش
هر دل که یک سراسر ویرانه گشته است؟
الفت به چشم مست تو بسیار مشکل است
بدخوی آشنایی بیگانه گشته است؟
شمع از رخت به سرزده گلدسته فروغ
رشکم نقاب بلبل و پروانه گشته است
ساقی شکار جلوه طاقت گداز کیست
تا عکس جام و شیشه پریخانه گشته است
از بس کشیده از دل بی اضطراب من
گردم غبار خاطر ویرانه گشته است
هر ناله ای که از دل من سرکشیده است
شمع مزار بلبل و پروانه گشته است
رنگین بساط توبه گه دیگر است اسیر
گلشن طراز گریه مستانه گشته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۶
از اشک و آه من گل و سنبل شکفته است
از ناله ام ترانه بلبل شکفته است
سیر خزان تنگدلی کرده ایم ما
آن کس بهار کرده که گل گل شکفته است
هرکم نگاهیش ز دلم برده حیرتی
این غنچه در بهار تغافل شکفته است
نشتر خلد به دیده خصم از غبار ما
گلها ز فیض خار تحمل شکفته است
در نوبهار گریه ما بی رخش اسیر
نه غنچه خنده کرد و نه گل شکفته است
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۲۶۷
بهر پابوس تو از خاکم غباری برنخاست
از گل بخت من اقبال زمین هم کوته است
نیست تنها دست من کوتاه از دامان داغ
بهر پنهان کردن داغ آستین هم کوته است
گر پریشان شد ز پیچ و تاب این درهم مباش
از خم آن جعد مشکین دست چین هم کوته است
چون عنان کی دست او بوسم که مانند رکاب
دست امید من از دامان زین هم کوته است
چون کنم دریوزه آتش برای سوختن
دستم از دامان خاکستر نشین هم کوته است