عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۱
داده ای ذوق شراب بی خمار آیینه را
کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را
خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای
کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را
دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست
شمع خلوت می کنم شبهای تار آیینه را
چون نگیرد اشکم از گلبرک حیرانی گلاب
تا گداز دل بود زان چهره کار آیینه را
نو خطان گاهی چراغی نذر شوخی لازم است
کرده ایم از دل نظر گاه بهار آیینه را
شوخی مژگانت آخر دستبردی می کند
سر به صحرا می دهد دیوانه وار آیینه را
شبنم (از) خورشید در آغوش گل کی جان برد
پر مکن از تاب شوخی بیقرار آیینه را
شوخی مژگان پر کارت مگر دام پری است
گردش چشم تو می سازد شکار آیینه را
بود خورشید مرا از بستر گل خوابگاه
صبحدم دیدم چو شبنم بیقرار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه بردارد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
کرده ای خوش جام سرشاری به کار آیینه را
خوش بساطی بر سر بازار دل وا کرده ای
کرده ای شرمنده نقش و نگار آیینه را
دل نباشد یاد او در دیده بیدار هست
شمع خلوت می کنم شبهای تار آیینه را
چون نگیرد اشکم از گلبرک حیرانی گلاب
تا گداز دل بود زان چهره کار آیینه را
نو خطان گاهی چراغی نذر شوخی لازم است
کرده ایم از دل نظر گاه بهار آیینه را
شوخی مژگانت آخر دستبردی می کند
سر به صحرا می دهد دیوانه وار آیینه را
شبنم (از) خورشید در آغوش گل کی جان برد
پر مکن از تاب شوخی بیقرار آیینه را
شوخی مژگان پر کارت مگر دام پری است
گردش چشم تو می سازد شکار آیینه را
بود خورشید مرا از بستر گل خوابگاه
صبحدم دیدم چو شبنم بیقرار آیینه را
با دل بیطاقت ما تا چه بردارد اسیر
آن خط و خالی که می سازد غبار آیینه را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
جواب از خود رود چون بر زبان آری سؤالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است
ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی
که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم
که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی
که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را
دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد
ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را
همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد
چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را
چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم
بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را
به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد
کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را
اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد
به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را
شنیدن محو گردد گر به کس گویی خیالی را
چمن پیرای الفت خود گل و خود بلبل خویش است
ز پرواز هوایت شعله باغی کرده بالی را
چه در گوش دلم آهسته گفتی چون مرا دیدی
که بلبل ساختی دیوانه صاحب کمالی را
به بحر نا امیدی بیش از آن دلبستگی دارم
که از موج و حبابش نقش بندم زلف و خالی را
بهشت چشم تر دارد خیال سرو بالایی
که سروستان کند از جلوه گلزار خیالی را
دل مستان در این میخانه جام و باده می نوشد
ز دریا دود برخیزد گر اندازی سفالی را
همای بیزبانی استخوان از مغز دل دارد
چمن سازد به صحراگر فشاند گرد بالی را
چه می داند کسی چون در دل آتشخانه ها دارم
بسوزد گفتگو گر بر زبان آرم ملالی را
به دست موج اگر دریا دهد دل را خطر دارد
کتابی می کند اندیشه هر فکر محالی را
اسیر از لعل آن لب گفتگویی در نظر دارد
به دل ره داده است از ساده لوحی احتمالی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۹
نماید جلوه اش اکسیر جانها خاک راهی را
خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران
به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را
زبان عذر خواهی می شود طومار جرم او
به محشر گر شهید خود شناسد رو سیاهی را
به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد
کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را
نمک در دیده شور قیامت ریزم از غیرت
شهید او چو بینم روز محشر بیگناهی را
خرامش گل زند بر سر ز نقش پا گیاهی را
چو نرگس شیشه گل بر سر زند از دیده حیران
به می گر نرگس مخمور او بخشد نگاهی را
زبان عذر خواهی می شود طومار جرم او
به محشر گر شهید خود شناسد رو سیاهی را
به خونریز شکاری چون سمند از جا برانگیزد
کند صیاد من یک چشم حیران صیدگاهی را
نمک در دیده شور قیامت ریزم از غیرت
شهید او چو بینم روز محشر بیگناهی را
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۱
فهمیده چشم شوخ تو حال خراب ما
غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما
از عشق خاکسار به جایی رسیده ایم
ماییم آسمان و دل است آفتاب ما
افسانه هرزه دردسر خویش می دهد
بیداری خیال کسی برده خواب ما
چون طفل موج رام فراغت نگشته ایم
گردیده مهد راحت ما اضطراب ما
ما جمع و خرج خویش ندانیم غیر شکر
این است اگر ز ما طلبد کس حساب ما
غوغای ناز تا چه کند با حجاب ما
از عشق خاکسار به جایی رسیده ایم
ماییم آسمان و دل است آفتاب ما
افسانه هرزه دردسر خویش می دهد
بیداری خیال کسی برده خواب ما
چون طفل موج رام فراغت نگشته ایم
گردیده مهد راحت ما اضطراب ما
ما جمع و خرج خویش ندانیم غیر شکر
این است اگر ز ما طلبد کس حساب ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۳
شد شیشه خانه باغ دل از جان سخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
جز سنگ فتنه یار نیارد درخت ما
بیگانه الفتیم چه دنیا چه آخرت
در خانه وجود و عدم نیست رخت ما
ابر بهار گریه مستانه خودیم
گلهای باغ ما جگر لخت لخت ما
زیر نگین ماست دو عالم گذشتگی
بیزاری کلاه و نمد تاج و تخت ما
گوهر چکد ز شبنم گلزار فقر اسیر
ابر بهار چون نشود پوست تخت ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۷۸
چه حرف مهر و وفا گوش کرده ای از ما
چه دیده ای که فراموش کرده ای از ما
بهار سوختگی چاک دلق عریانی است
چه شعله ها که قصب پوش کرده ای از ما
مباد دردسر قیل و قالت ای غفلت
چراغ مدرسه خاموش کرده ای از ما
تبسمی که نمکپوش کرده ای از دل
ترحمی که جفا کوش کرده ای از ما
به جان مشرب ما می خورد ورع سوگند
چه توبه ها که قدح نوش کرده ای از ما
خمار حوصله سوز است نشئه رنگین تر
غمی که باده سرجوش کرده ای از ما
اسیر منفعل از آرزو نمی گردی
چه حلقه ها که نه در گوش کرده ای از ما
چه دیده ای که فراموش کرده ای از ما
بهار سوختگی چاک دلق عریانی است
چه شعله ها که قصب پوش کرده ای از ما
مباد دردسر قیل و قالت ای غفلت
چراغ مدرسه خاموش کرده ای از ما
تبسمی که نمکپوش کرده ای از دل
ترحمی که جفا کوش کرده ای از ما
به جان مشرب ما می خورد ورع سوگند
چه توبه ها که قدح نوش کرده ای از ما
خمار حوصله سوز است نشئه رنگین تر
غمی که باده سرجوش کرده ای از ما
اسیر منفعل از آرزو نمی گردی
چه حلقه ها که نه در گوش کرده ای از ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
زخمی افسانه ناصح نگردد گوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
صاف رحمت می چکد از درد نوشانوش ما
بی سرو پا قطره ایم اما خروشی می کنیم
اینقدر هم بس که بر دریا گشود آغوش ما
توبه می فرماید اما می کشد پنهان شراب
زهره یک ساقی است از میخانه می نوش ما
با وجود آنکه باج مشرب از عالم گرفت
برنیاید با دل ما سعی کاهل کوش ما
گوشها کر بود،یاران مست و مطلب بیزبان
غنچه ها داریم فریاد از لب خاموش ما
عمر ما را دفتر خواب پریشان کرده است
خون هشیاری نگیرد هوش ما از هوش ما
انتخابی از دیار اختراع آورده ایم
بیخودی ها هوش از ما افسردگی ها جوش ما
در محبت همعنان و در قیامت همرکاب
سینه صافی سینه صافی ترک جوشن پوش ما
بار دهشت بسته ایم از کوی غفلت می رسیم
دست ما و دامن شرم فراغت کوش ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
دور چشم بد زسوز سینه غمناک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
بعد مردن گل کند یا رب سپند از خاک ما
بوی گل را در طلسم گلستان پیچیده ایم
راز او را در قفس دارد دل صد چاک ما
بارها از یاد جولان سمندی سوختیم
تا شود روشن چراغ بخت از خاشاک ما
آب و آتش را بهار نورس آمیزش است
شعله ها گل می کند از دیده نمناک ما
با چنین مستی اگر دم می زدیم از زهد خشک
شمع صد میخانه می افروخت از مسواک ما
گاه از استغنا و گاه از مهربانی می کشد
خوب می داند طریق دشمنی بیباک ما
خیر گور خویش ای زاهد چو از ما بگذری
در شب آدینه شمع شیشه زن بر خاک ما
پرده می بندیم بر رخسار بینایی اسیر
گرشود آیینه آن شوخ چشم پاک ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
سینه صاف است پیر ما خوشا احوال ما
فال رحمت می گشاید نامه اعمال ما
سرعت پرواز ما را پرگشودن غفلت است
ذره تا خورشید می خندد به استعلاج ما
بیخود از سیر جراحت خانه دل می رسیم
بوی گل مستانه می آید به استقبال ما
بی نیازی نسخه آمال ما را خوانده است
بهتر از فال دو عالم چون نیاید فال ما
در دل از یاد نگاه گرمی آیین بسته ایم
دیده آیینه داغ اختر اقبال ما
شوق کامل را به صد زنجیر نتوان داشتن
می پردگر بر دل خارا کشی تمثال ما
هر سر مژگان نوازشنامه ای شد بیخبر
اینک از در می رسد پیک مبارک فال ما
نا امیدی کارش از مطلب روایی هم گذشت
خاطر ما بیش از این غافل مشو از حال ما
روز و شب را سنبل و گل در گریبان می کنیم
عید نوروز است از یاد تو ماه و سال ما
شیشه ها بلبل شود جوش بهار عشرت است
خنده گل میچکد از جام مالامال ما
فال رحمت می گشاید نامه اعمال ما
سرعت پرواز ما را پرگشودن غفلت است
ذره تا خورشید می خندد به استعلاج ما
بیخود از سیر جراحت خانه دل می رسیم
بوی گل مستانه می آید به استقبال ما
بی نیازی نسخه آمال ما را خوانده است
بهتر از فال دو عالم چون نیاید فال ما
در دل از یاد نگاه گرمی آیین بسته ایم
دیده آیینه داغ اختر اقبال ما
شوق کامل را به صد زنجیر نتوان داشتن
می پردگر بر دل خارا کشی تمثال ما
هر سر مژگان نوازشنامه ای شد بیخبر
اینک از در می رسد پیک مبارک فال ما
نا امیدی کارش از مطلب روایی هم گذشت
خاطر ما بیش از این غافل مشو از حال ما
روز و شب را سنبل و گل در گریبان می کنیم
عید نوروز است از یاد تو ماه و سال ما
شیشه ها بلبل شود جوش بهار عشرت است
خنده گل میچکد از جام مالامال ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۸
آیینه خرد حسن ز بازار دل ما
سوگند خورد عشق به دیدار دل ما
آنها که دل از گل،ستم از رحم ندانند
حیف است که باشند هوادار دل ما
با عربده بیگانه شدن فکر دل تو
بی حوصله دیوانه شدن کار دل ما
بیخوابی اندیشه دل حوصله می سوخت
شد داغ جنون دیده بیدار دل ما
حیف است که از آینه ات گرد برآید
غافل به از این باش خبردار دل ما
تعمیر خجالت از خانه به دوشی
بیساختگی تا شده معمار دل ما
آنها که نگشتند خریدار دل ما
بسیار نبودند خریدار دل ما؟
گفتیم اسیریم نگشتیم گنهکار
شرمنده شو از مستی بسیار دل ما
سوگند خورد عشق به دیدار دل ما
آنها که دل از گل،ستم از رحم ندانند
حیف است که باشند هوادار دل ما
با عربده بیگانه شدن فکر دل تو
بی حوصله دیوانه شدن کار دل ما
بیخوابی اندیشه دل حوصله می سوخت
شد داغ جنون دیده بیدار دل ما
حیف است که از آینه ات گرد برآید
غافل به از این باش خبردار دل ما
تعمیر خجالت از خانه به دوشی
بیساختگی تا شده معمار دل ما
آنها که نگشتند خریدار دل ما
بسیار نبودند خریدار دل ما؟
گفتیم اسیریم نگشتیم گنهکار
شرمنده شو از مستی بسیار دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
گداخت بر لب حسرت ترانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
تبسمی کن و بشکن بهانه دل ما
سلم فروخته خرمن به برق ناکامی
دمیدن و ندمیدن ز دانه دل ما
حباب چشمه نزدیک راه تفرقه ایم
خراب سیل غبار است خانه دل ما
ز جوش بلبل و پروانه چون گل از هم ریخت
به شاخسار جنون آشیانه دل ما
که در دل است که درگرد شوق پنهان است
زسجده پاشی ما آستانه دل ما
زساده لوحی حیرت اسیر نومیدیم
که راه گوش نداند فسانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
درد عشق آشیانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
رنگ از روی آه می دزدد
گریه بیخودانه دل ما
ناله شوخ ما چرا نشود
بلبل آشیانه دل ما
آه تعمیر جلوه اشکی
پرخراب است خانه دل ما
چاکهای جگر به گل خندید
بلبلی شد ترانه دل ما
گردش چشم مست را نازیم
یاد او شیره خانه دل ما
سجده شکر می کنیم اسیر
دل ما آستانه دل ما
راز مجنون فسانه دل ما
نفسی از تو کی شود غافل
بیخودیها بهانه دل ما
رنگ از روی آه می دزدد
گریه بیخودانه دل ما
ناله شوخ ما چرا نشود
بلبل آشیانه دل ما
آه تعمیر جلوه اشکی
پرخراب است خانه دل ما
چاکهای جگر به گل خندید
بلبلی شد ترانه دل ما
گردش چشم مست را نازیم
یاد او شیره خانه دل ما
سجده شکر می کنیم اسیر
دل ما آستانه دل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۱
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۹۲
هر چند تپید بسمل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
خندان تر گشت قاتل ما
گر برق ز آبرو نیفتد
خجلت زدگی است حاصل ما
در سینه دگر سخن نمانده است
جای دل اوست یا دل ما
دیوانه آن نزاکت خو
شد زلف پری سلاسل ما
می جوشد خنده از گل او
می روید لاله از گل ما
گوشی نکشید گوش دردی
فریاد ز حسرت دل ما
در سینه گلستان نگنجد
زخمی که شکفته در دل ما
بر دوری ما چرا نخندد
جامی زده حسرت از دل ما
از زخم نهان که بیشتر باد
گل کرد بهار در گل ما
کس را به سخن نمی گذارد
گر قاتل ماست قاتل ما
چندانکه اسیر درد دیدیم
آسان تر گشت مشکل ما
اسیر شهرستانی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵