عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۴
آفتاب مه نقابی رو نمود
تو نکو می بین که او نیکو نمود
ذره ها روشن شدند از آفتاب
نور او بنگر که مارا هو نمود
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
او جمال و بر کمالش رو نمود
خود به خود بنموده است در عین ما
تا نگوئی او به ما و تو نمود
صدهزار آئینه دارد در نظر
در دو آئینه یکی رو دو نمود
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبروی ما از آن هر سو نمود
خوش برو بر دیدهٔ سید نشین
تا ببینی روی او چون رو نمود
تو نکو می بین که او نیکو نمود
ذره ها روشن شدند از آفتاب
نور او بنگر که مارا هو نمود
دیده ام آئینهٔ گیتی نما
او جمال و بر کمالش رو نمود
خود به خود بنموده است در عین ما
تا نگوئی او به ما و تو نمود
صدهزار آئینه دارد در نظر
در دو آئینه یکی رو دو نمود
آب چشم ما به هر سو شد روان
آبروی ما از آن هر سو نمود
خوش برو بر دیدهٔ سید نشین
تا ببینی روی او چون رو نمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۶۷
پادشه حکم ما روان بنمود
هم به نام خودش نشان بنمود
هر چه در غیب و در شهادت بود
همه ایثار بندگان بنمود
در میخانه را گشود به ما
راز پنهان به ما عیان بنمود
حکم تاج و کمر به ما بخشید
این عطا او به ما چنان بنمود
رو در آئینهٔ دلم بنمود
نام تمثال خویش جان بنمود
نقد گنج خزانهٔ اسما
جمله انعام این و آن بنمود
نعمت الله در ازل بنواخت
تا ابد میر عاشقان بنمود
هم به نام خودش نشان بنمود
هر چه در غیب و در شهادت بود
همه ایثار بندگان بنمود
در میخانه را گشود به ما
راز پنهان به ما عیان بنمود
حکم تاج و کمر به ما بخشید
این عطا او به ما چنان بنمود
رو در آئینهٔ دلم بنمود
نام تمثال خویش جان بنمود
نقد گنج خزانهٔ اسما
جمله انعام این و آن بنمود
نعمت الله در ازل بنواخت
تا ابد میر عاشقان بنمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۲
نور روی او به چشم ما نمود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
هر چه ما دیدیم غیر او نبود
گفتگوی ما خیالی بیش نیست
خود سخن فرمود و هم او خود شنود
در حجاب عالمی درمانده ای
آن چنان گیرش که عالم خود نبود
جود او داده به این و آن وجود
ورنه بی جودش ندارد کس وجود
بر در میخانه مست افتاده ام
سر به پای خم نهاده در سجود
آتش عشقش دلم در بر بسوخت
عالمی خوشبو شده زین بوی عود
گر در غیری به ما دربسته شد
نعمت الله خوش دری بر ما گشود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۴
آفتاب از رخ نقاب مه گشود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود
هر چه موجود است از نور ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چه عود
گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود
نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
شب گذشت و روز روشن رو نمود
شد منور عالمی از نور او
یک ستاره گوئیا هرگز نبود
هر چه موجود است از نور ویست
خود کجا موجود باشد بی وجود
خانقاه و صومعه در بسته شد
چون در میخانه ساقی برگشود
آتش عشقش دل ما را بسوخت
سوخت درد عشق او جانم چه عود
گفتهٔ مستانهٔ ما قول اوست
عاشقانه این سخن باید شنود
نعمت اللهی و از خود بی خبر
قدر این نعمت نمی دانی چه سود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۵
یک نفس یعقوب بی یوسف نبود
گر چه هجرانش به ظاهر می نمود
هر که را دیدی نمودی یوسفش
هر چه بشنیدی ز یوسف می شنود
تا مگر یوسف در آید از درش
در بر وی هر که بودی می گشود
هر که در کنعان بدیدی پیش او
یوسف مصری خود را می ستود
چون بر تخت این ظهورش را بیافت
سر حق خود دید از آن گردش سجود
هرچه بود و هست و خواهد بود اوست
هر چه باشد باشد از جود وجود
گر خلیل الله به صورت غایب است
نعمت اله یکدمی بی او نبود
گر چه هجرانش به ظاهر می نمود
هر که را دیدی نمودی یوسفش
هر چه بشنیدی ز یوسف می شنود
تا مگر یوسف در آید از درش
در بر وی هر که بودی می گشود
هر که در کنعان بدیدی پیش او
یوسف مصری خود را می ستود
چون بر تخت این ظهورش را بیافت
سر حق خود دید از آن گردش سجود
هرچه بود و هست و خواهد بود اوست
هر چه باشد باشد از جود وجود
گر خلیل الله به صورت غایب است
نعمت اله یکدمی بی او نبود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۶
عالم از جود او بود موجود
هرچه دیدیم بی وجود نبود
نامرادیم او مراد همه
یافتیم از عطای او مقصود
جام گیتی نما به ما بخشید
نور خود را به عین ما بنمود
بزم عشق است و ما چنین سرمست
هر که آمد به بزم ما آسود
خوش بیا جام می بگیر و بنوش
ساقی عاشقان چنین فرمود
عود دل سوخت آتش عشقش
عود خوش بود و آتشی بی دود
صفت و ذات او ظهوری کرد
نعمت الله از آن شده موجود
هرچه دیدیم بی وجود نبود
نامرادیم او مراد همه
یافتیم از عطای او مقصود
جام گیتی نما به ما بخشید
نور خود را به عین ما بنمود
بزم عشق است و ما چنین سرمست
هر که آمد به بزم ما آسود
خوش بیا جام می بگیر و بنوش
ساقی عاشقان چنین فرمود
عود دل سوخت آتش عشقش
عود خوش بود و آتشی بی دود
صفت و ذات او ظهوری کرد
نعمت الله از آن شده موجود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۷۹
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه ای به ما بگشود
هر چه در غیب و در شهادت بود
بود و نابود را به ما بنمود
جام گیتی نما هویدا کرد
می خمخانه را به ما پیمود
آتش عشق اوست در دل ما
خوش بود آتشی چنین بی دود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
از ازل تا ابد عنایت او
بود با بندگان و خواهد بود
نعمت الله حریف و ساقی او
هر که آمد به بزم ما آسود
در میخانه ای به ما بگشود
هر چه در غیب و در شهادت بود
بود و نابود را به ما بنمود
جام گیتی نما هویدا کرد
می خمخانه را به ما پیمود
آتش عشق اوست در دل ما
خوش بود آتشی چنین بی دود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
از ازل تا ابد عنایت او
بود با بندگان و خواهد بود
نعمت الله حریف و ساقی او
هر که آمد به بزم ما آسود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۰
لطف ساقی بسی کرم فرمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
می میخانه را به ما پیمود
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
جمع کرده همه به ما بنمود
از ازل تا ابد عنایت او
هست با بندگان و خواهد بود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالت محال خواهد بود
گر صد است ار هزار جمله یکی
جز یکی نیست بنده را مقصود
وحده لاشریک له گفتم
غیر او نیست شاهد و مشهود
بزم ما مجلسی است شاهانه
سید ما ایاز و او محمود
در میخانه را به ما بگشود
جام گیتی نما به ما بخشید
می میخانه را به ما پیمود
نقد گنجینهٔ حدوث و قدم
جمع کرده همه به ما بنمود
از ازل تا ابد عنایت او
هست با بندگان و خواهد بود
هو هو لا اله الا هو
لیس فی الدار غیره موجود
نقش غیری خیال اگر بندی
آن خیالت محال خواهد بود
گر صد است ار هزار جمله یکی
جز یکی نیست بنده را مقصود
وحده لاشریک له گفتم
غیر او نیست شاهد و مشهود
بزم ما مجلسی است شاهانه
سید ما ایاز و او محمود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۳
مائیم ایاز و یار محمود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
مائیم عباد و دوست معبود
دل ذره و مهر یار خورشید
عشق آتش و جان عاشقان عود
چون سایه مرا ز خاک برداشت
مهرش چو جمال خویش بنمود
بربست زبان ما به حیرت
چون پرده ز روی کار بگشود
جز جود وجود مطلق حق
در دار وجود نیست موجود
یک جرعه ز دُرد درد ساقی
خوردیم چنان که بود مقصود
مستیم چو سید از می عشق
آسوده شده ز بود و نابود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۴
هرچه امکان لطف و رحمت بود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
حضرت او به ما عطا فرمود
هر کسی را قراضه ای بخشید
در گنجینه را به ما بگشود
گل تبسم کنان به باغ آمد
چون ترنم ز بلبلان بشنود
عقل دود است و عشق آتش آن
خوش بود آتش ار بود بی دود
آتش عشق ، عود جانم سوخت
به ازین کس نسوخت هرگز عود
هرچه بودست و هر چه خواهد بود
همه از جود او بود موجود
هر که آمد به مجلس سید
جان او همچو جان ما آسود
فیض فیاض از خزانهٔ جود
داد ما را به لطف خویش وجود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۵
قادر پر کمال کن فیکون
آنکه او هست و بود و خواهد بود
هر چه امکان لطف بود و کرم
همه در حق بنده اش فرمود
با چنین نعمتی که او بخشید
شکر این بنده را چه خواهد بود
او یکی سایه اش به ما افکند
لاجرم در ظهور دو بنمود
همه عالم نشان او دارد
این نشان هم به نام او فرمود
ره به خلوتسرای عشق نبرد
عقل بیچاره گر چه جان فرسود
هر که یک دَم ندیم سید شد
نفسی خوش ز عمر خود آسود
آنکه او هست و بود و خواهد بود
هر چه امکان لطف بود و کرم
همه در حق بنده اش فرمود
با چنین نعمتی که او بخشید
شکر این بنده را چه خواهد بود
او یکی سایه اش به ما افکند
لاجرم در ظهور دو بنمود
همه عالم نشان او دارد
این نشان هم به نام او فرمود
ره به خلوتسرای عشق نبرد
عقل بیچاره گر چه جان فرسود
هر که یک دَم ندیم سید شد
نفسی خوش ز عمر خود آسود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۶
در همه آینه جمال نمود
از همه رو دری به ما بگشود
غیر را سوخت آتش غیرت
خوش بود آتشی چنین بی دود
دع نفسک به ذوق دریابش
تا بیابی ز وصل او مقصود
دُرد دردش دوای درد دل است
نوش می کن که این بود بهبود
این عنایت نگر که آن حضرت
در حق بندگان خود فرمود
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما پیمود
خود نماید جمال و خود بیند
از خودش با خود است گفت و شنود
خیز ساقی بیار جام شراب
وقت صبح است و عاقبت محمود
هر که انکار نعمت الله کرد
بیشکی باشد از خدا مردود
از همه رو دری به ما بگشود
غیر را سوخت آتش غیرت
خوش بود آتشی چنین بی دود
دع نفسک به ذوق دریابش
تا بیابی ز وصل او مقصود
دُرد دردش دوای درد دل است
نوش می کن که این بود بهبود
این عنایت نگر که آن حضرت
در حق بندگان خود فرمود
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما پیمود
خود نماید جمال و خود بیند
از خودش با خود است گفت و شنود
خیز ساقی بیار جام شراب
وقت صبح است و عاقبت محمود
هر که انکار نعمت الله کرد
بیشکی باشد از خدا مردود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۸۷
در مرتبه ای ساجد در مرتبه ای مسجود
در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود
در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است
در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود
در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی
در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب
در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود
در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خاتم
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای موسی در مرتبه ای فرعون
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای بی حد در مرتبه ای بی عد
در مرتبه ای محدود در مرتبه ای معدود
در مرتبه ای ظاهر در مرتبه ای باطن
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای مشهود
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای واجد در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای عابد در مرتبه ای معبود
در مرتبه ای عبد است در مرتبه ای رب است
در مرتبه ای حامد در مرتبه ای محمود
در مرتبه ای فانی در مرتبه ای باقی
در مرتبه ای معدوم در مرتبه ای موجود
در مرتبه ای طالب در مرتبه ای مطلوب
در مرتبه ای قاصد در مرتبه ای مقصود
در مرتبه ای آدم در مرتبه ای خاتم
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای موسی در مرتبه ای فرعون
در مرتبه ای عیسی در مرتبه ای داود
در مرتبه ای بی حد در مرتبه ای بی عد
در مرتبه ای محدود در مرتبه ای معدود
در مرتبه ای ظاهر در مرتبه ای باطن
در مرتبه ای غایب در مرتبه ای مشهود
در مرتبه ای سید در مرتبه ای بنده
در مرتبه ای واجد در مرتبه ای موجود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۶۹۷
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۲
ذاتش به صفات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
یک ذات ذوات می نماید
در جام جهان نمای اول
خود راز برات می نماید
عینی به ظهور در مراتب
ما را درجات می نماید
گر کشته شوی ز جان میندیش
کان موت حیات می نماید
چون کردهٔ اوست کردهٔ ما
جمله حسنات می نماید
هر لحظه به صورتی برآید
شیرین حرکات می نماید
عمری که به عشق می گذاری
در وی حرکات می نماید
خوشدل باشی به درد نوشی
کز درد دوات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۰۳
ذاتش به صفات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سر و پا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
یا ذات به ذات می نماید
خواهد که نمایدت و گرنه
آئینه چرات می نماید
هر بی سر و پا که پیشت آید
شاه است و گدات می نماید
نقشی که خیال او نگارد
شیرین حرکات می نماید
خوش دُردی درد عشق می نوش
کاین درد دوات می نماید
هر جام حباب بر کف ما
پر آب حیات می نماید
در دیدهٔ سیدم نظر کن
کو نور خدات می نماید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۰
هر که او عین ما به ما جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده واجوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
یابد او هر چه از خدا جوید
دُرد دردش به ذوق می نوشد
دردمندی که او دوا جوید
مبتلائی که یافت ذوق بلا
روز و شب از خدا بلا جوید
در خرابات عشق مست و خراب
دائما گردد و مرا جوید
جام گیتی نما گرفته به دست
هرچه او را سپرده واجوید
عقل باشد ز عشق بیگانه
آشنا یار آشنا جوید
رند مستی که نعمت الله یافت
دنیی و آخرت کجا جوید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۱۴
عین او در عین اعیان شد پدید
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
آن چنان پنهان چنین پیدا که دید
آفتابست او و عالم سایه بان
چتر شاهی بر سر عالم کشید
جامی از می پر ز می بستان بنوش
این سخن از ما به جان باید شنید
در هوای یوسف گل پیرهن
همچو غنچه جامه را باید درید
لطف او آئینهٔ گیتی نما
از برای حضرت خود آفرید
ما حباب و عین ما آب حیات
نوش کن جامی بگو هل من مزید
سید ما از جمال پر کمال
می نماید هر زمان حسنی پدید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۲۳
در سراپردهٔ دل خانه خدا را طلبید
این چنین خانه خدا بهر خدا را طلبید
در خرابات فنا ساغر می نوش کنید
آنگه از ساقی ما جام بنا را طلبید
گر بیابید عطایی همه آن را جویند
ور بلائی برسد جمله بلا را طلبید
می ببخشید به رندان و مجوئید بها
کار خیر است درین کار دعا را طلبید
درد دل را به حکایت نتوان یافت دوا
دُرد دردش به کف آرید و دوا را طلبید
در نظر دیدهٔ ما بحر محیطی دارد
هر چه خواهید بیابید چو ما را طلبید
نعمت الله اگر می طلبید ای یاران
در خرابات در آئید و خدا را طلبید
این چنین خانه خدا بهر خدا را طلبید
در خرابات فنا ساغر می نوش کنید
آنگه از ساقی ما جام بنا را طلبید
گر بیابید عطایی همه آن را جویند
ور بلائی برسد جمله بلا را طلبید
می ببخشید به رندان و مجوئید بها
کار خیر است درین کار دعا را طلبید
درد دل را به حکایت نتوان یافت دوا
دُرد دردش به کف آرید و دوا را طلبید
در نظر دیدهٔ ما بحر محیطی دارد
هر چه خواهید بیابید چو ما را طلبید
نعمت الله اگر می طلبید ای یاران
در خرابات در آئید و خدا را طلبید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۷۳۰
ساقی جامی به این و آن داد
خمخانه به دست عاشقان داد
در جام جهان نما نظر کرد
تمثال جمال خود به آن داد
راهی که نشان آن نه پیداست
عشقش پنهان به ما نشان داد
با دل گفتند جان فدا کن
از غایت ذوق جان روان داد
هر داد که خواستیم از وی
عدلش دادی به ما چنان داد
در کتم عدم وجود بخشید
چیزی به از این نمی توان داد
لطفش به کرم عنایتی کرد
سید خود را به بندگان داد
خمخانه به دست عاشقان داد
در جام جهان نما نظر کرد
تمثال جمال خود به آن داد
راهی که نشان آن نه پیداست
عشقش پنهان به ما نشان داد
با دل گفتند جان فدا کن
از غایت ذوق جان روان داد
هر داد که خواستیم از وی
عدلش دادی به ما چنان داد
در کتم عدم وجود بخشید
چیزی به از این نمی توان داد
لطفش به کرم عنایتی کرد
سید خود را به بندگان داد