عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
ماه عیانست روی یار چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
درصفت حسن آن نگار چه گویم؟
مصحف حسنت بخط خوب غبارست
من صفت آن خط غبار چه گویم؟
سوخت دل و جان بی قرار مرا عشق
از دل و از جان بی قرار چه گویم؟
درد دل عاشقان شمار ندارد
از غم و اندوه بی شمار چه گویم؟
عمر عزیزم در انتظار تو بگذشت
از ستم روز انتظار چه گویم؟
نیست مداری زمانه را بحقیقت
قصه این دار بی مدار چه گویم؟
خشک شد این جویبار و سرو خرامان
پس صفت سرو جویبار چه گویم؟
کرد رقیب از وصال یار سؤالی
من صفت گنج را بمار چه گویم؟
دی بکرم گفت یار: قاسم ما کو؟
آب شدم من ز شرم یار، چه گویم؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
این سخن نیست باندازه که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
من نمیگویم اگر چند که من میگویم
خود سخن چیست؟ بگو: قصه اسرار ازل
تو مپندار که من با تو سخن میگویم
خود سخن گوید و خود می شنود، غیر کجاست؟
این سخن را همه جا سر و علن میگویم
دایم از حضرت آن دوست سخن خواهم گفت
چون نگویم؟ سخن از حب وطن میگویم
در سماع فرح عشق تو خوش میباشم
همه در «تن تن تن » در «تن تن » میگویم
سر اسرار ازل را ببیان می آرم
وصف آن گوهر دریای عدن میگویم
برخطا حمل مکن قول من، ای خواجه حکیم
وصف رخساره آن ماه ختن میگویم
بس عجب تشنه لبم، بهر تسلی دایم
سخن از لاله سیراب و سمن میگویم
من چو در لشکر عرفان تو منصور شدم
دایم از واقعه دار و رسن میگویم
پیش یعقوب ز یوسف خبری می آرم
با محمد سخن و یس قرن میگویم
چند گویید بقاسم که: سخن فاش مگو
قاسمی را چه گناهست؟ که من میگویم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۸
بیا، بیا، که فقیریم و خاکسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
مدام مست می چشم پر خمار توییم
اگرچه باده پرستیم، مست آن جامیم
اگرچه اشتر مستیم در قطار توییم
اگر مسافر شوقیم با تو هم سفریم
وگر مجاور عشقیم در دیار توییم
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردیم
چه جای عذر؟ که صد بار شرمسار توییم
هزار سجده اگر آوریم میدانیم
که بی شفاعت عرفان گناهکار توییم
جهان چرا همه با ما بدشمنی برخاست؟
گناه ما بجزین نی که دوستدار توییم
حبیب گفت بقاسم که: در سرای وجود
بهر غمی که فرستیم غمگسار توییم
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۲
دوش آن مه دو هفته من با هزار فن
آمد بمیل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاک
طناز و ترکتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای کوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز کج نهاده کله را و جنگ جوی
دشنه بکف گرفته و تشنه بخون من
گفتا: برو بکوی سلامت، که غافلی
از ذوق جام باده مستان و درددن
ای مقتدای شهر، که محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزلهای بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات کون رو بتو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر یخشی، گر یمن
قاسم شکست شیشه تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پرشکن
آمد بمیل صحبت مستان ذوالمنن
عیاش و سرفراز و جهان سوز و جامه چاک
طناز و ترکتاز و دل افروز و پر فتن
پرناز و بی نیاز و معربد، عجب عجب!
سرمست و پای کوب و غزل خوان و غمزه زن
از ناز کج نهاده کله را و جنگ جوی
دشنه بکف گرفته و تشنه بخون من
گفتا: برو بکوی سلامت، که غافلی
از ذوق جام باده مستان و درددن
ای مقتدای شهر، که محروم و غافلی
از دولت مساعد رسوای انجمن
اوصاف حسن تست غزلهای بلبلان
حیران آن جمال گل و لاله در چمن
ذرات کون رو بتو دارد بهر طریق
مستان جام تست: اگر یخشی، گر یمن
قاسم شکست شیشه تقوی و ننگ و نام
از اقتضای زلف چلیپای پرشکن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۴
سامان عیش نیست درین دار پر فتن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن
ساقی، بیار باده مستان ذوالمنن
عشقست مونس دل و جان هر کجا که هست
در وقت جان سپردن و در گور و در کفن
صافی کشان صاف درین ره مطرفند
ما و شرابخانه و ساقی و درد دن
آن ساعتی که پیر مغان درد می کشد
با او جنس صاف حرامست دم زدن
دل طالب وصال تو پنهان و آشکار
جان عاشق جمال تو در سر و در علن
همراه عشق باش، که آب حیات اوست
همراز عشق شو، که مشاریست مؤتمن
چندان شراب ریخت که مست ابد شدیم
با دوست فارغیم ز اوصاف ما و من
نومید کل مباش، گر آن یار دلفریب
در وعده وصال کند ذکر لا و لن
با قاسمی حکایت حیرت ز حد گذشت
کان ماه دلفروز در آمد در انجمن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۷
یارم ز در در آمو، وشتن کنید وشتن
این خانه را بوشتن گلشن کنید، گلشن
یارم ز در درآمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت:«سن سن »
ای پادشاه جانها وی راحت روانها
اول «سنی سیورم » آخر «سنی سیورمن »
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من مپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن کنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یک دم قدم برون نه زین خانه ملون
این خانه را بوشتن گلشن کنید، گلشن
یارم ز در درآمد، با حسن و زیب و با فر
گفتم وفا نداری، خندید و گفت:«سن سن »
ای پادشاه جانها وی راحت روانها
اول «سنی سیورم » آخر «سنی سیورمن »
در خانقاه صورت، در گوشه های معنی
هم بوده ایم با تو در دیرهای ارمن
من مست عشق یارم، مشتاق آن نگارم
از من مپرس، باری، اوصاف عشق ذوالمن
ای دل حیات خواهی؟ روی نجات خواهی؟
این عشق ایزدی را دیدن کنید، دیدن
قاسم، خیال بازی، در حالت نیازی
یک دم قدم برون نه زین خانه ملون
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۹
ای ساقی دل و جان، ای نور چشم اعیان
ما توبها شکستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جانها، ای راحت روانها
یک دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه بما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پرفریبت سر خیل ترکتازان
زنهار! تانبازی منصوبه تصرف
کین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافگن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
ما توبها شکستیم، جامی بیار پنهان
ای آرزوی جانها، ای راحت روانها
یک دم بیا و بنشین، جامی بده و بستان
جامی دو سه بما ده، دل را ز غم رها ده
ای چشم پرفریبت سر خیل ترکتازان
زنهار! تانبازی منصوبه تصرف
کین جاست غرقه در خون جان و دل عزیزان
ای جان جان جانان، ای روح و راحت جان
ما را ز خویش بستان، زان غمزه های فتان
ما خوار و زار ماندیم، در انتظار ماندیم
یا برقعی برافگن، یا زلف را برافشان
قاسم چگونه گوید اوصاف حسن رویت؟
ماهیست در ثریا، لعلیست در بدخشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۱
این چنین مست و معربد بکجا؟ ای دل و جان
که فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست بعالم کس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر جای که بودیم و بهر نشائه که بود
عاشق روی تو بودیم بپیدا و نهان
دلم از کوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گرچه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز کران تا بکران
قاسم، از کوی خرابات چه دیدی؟ برگوی
همه دلها متأله، همه جانها حیران!
که فدای قدمت باد همه جان و جهان
همچو تو یار نبودست بعالم کس را
همه بینی، همه دانی، همه جانی، همه جان
ما بهر جای که بودیم و بهر نشائه که بود
عاشق روی تو بودیم بپیدا و نهان
دلم از کوی تو هرگز نرود جای دگر
عشق تو دار امان آمد و دریای عمان
ما درین بحر فنا گرچه شناور گشتیم
عشق دریای محیطست، ندارد پایان
همه جا قصه این عشق معربد دیدم
جمله آفاق بگشتم، ز کران تا بکران
قاسم، از کوی خرابات چه دیدی؟ برگوی
همه دلها متأله، همه جانها حیران!
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۲
ای نور دل و دیده وای زبده اعیان
باری گذری کن بسر چشمه حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله جانست، ازو روی مگردان
میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقه جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جانها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حکایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل بهوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران
باری گذری کن بسر چشمه حیوان
او آب حیاتست، ازو چاره نباشد
او قبله جانست، ازو روی مگردان
میل تو بمستیست، زهی لذت مستی!
چشمان تو مستند، خوشا حالت مستان!
تا روی تو دیدم ز سر شوق و مودت
تا عرش رسانید دلم قهقه جان
عشق تو خمارست و لبت ساقی جانها
زلفت شب قدرست و رخت شمع شبستان
با عقل مگویید حکایت ز فراغت
از عشق مپرسید حدیث سر و سامان
مشغولی هر دل بهوایی و ولایی
در حسن جهانگیر تو قاسم شده حیران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۸
بیا، که عشق برافراخت سنجق سلطان
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
بیا، که شهر شد ایمن ز حیله شیطان
هزار شهر بگردیدم از فلک بفلک
بغیر حضرت السان نیافتم همه دان
هزار عاشق صادق بدند احمد را
ولیک کمتر افتد چو بوذر و سلمان
مگر بتوبه و تقوی طریقتی بروی
وگر نه راه نیابی بکوچه سلطان
دلم چو گم شود از کوی یار واطلبید
دگر مجوی دلم را ز روضه رضوان
ز عزت و عظمت خود بهیچ پروا نیست
ترا، چنانکه تویی، بر جمال خود نگران
چو قاسمی ز غمت خوشدل و سبکبارست
خدای رحم کند بر دل سبک باران
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۰۹
تربیت میکند مرا جانان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
تهنیت می فرستم از دل و جان
بسر یار می خورم سوگند
که جزو نیست در مکین و مکان
گر ببینی حیات جان، بینی
عین آن یار در همه اعیان
چشم بگشای، تا عیان بینی
جمله مامور و جمله ما میران
بنده عشق یار مهرویم
بنده مأموم و عشق امام زمان
عقل سلطان ملک صورت شد
عشق سلطان جمله سلطانان
عشق سردار جمله دلها شد
سر نهادند سروران جهان
مست عشق تو شد دل و جانها
تا کجا رفت عقل سرگردان؟
قاسمی را بلطف خود بنواز
بنده تست آشکار و نهان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۰
تن زنده بجان آمد و جان زنده بجانان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
در نقطه خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »
هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود
زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟
از کس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه درآیید درین بیشه شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار
هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم بشب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان
جان راهبر دل شد و دل راهبر جان
گر ترس سرت هست، برو، خواجه، ازین کوی
کاغشته بخونند درین کوچه دلیران
در نقطه خالست صفای دل درویش
ای دوست، مگو قصه «ما کان و ما کان »
هرگز سخن واعظ و ناصح نکند سود
زین سان که منم بی دل و دین، بی سر و سامان
مهجورم و محرومم و معروف بافلاس
من دست تهی چون روم از کوی کریمان؟
از کس مهراسید اگر عاشق یارید
مستانه درآیید درین بیشه شیران
ای عشق، سراسر همه لطفی و کرامت
در حسن تو ذرات جهان واله و حیران
هم آدم و هم شیئی و هم احمد مختار
هم یوسف کنعانی و هم موسی عمران
آشفته و واله شده قاسم بشب و روز
زان روی دل افروز و زان زلف پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۲
چندان که گفتم: خاطر مرنجان
رنجید و رنجانید آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسکین غریبان!
چندان که گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممکن
بخش قلندر راه بیابان
هرکس بوصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
رنجید و رنجانید آن شاه خوبان
با آه سردم، با روی زردم
سر در بیابان، مانند باران
آشفته حالم، بی پر و بالم
پیوسته نالم، مسکین غریبان!
چندان که گویم، نامش چه گویم؟
ماه منور، شمع شبستان
مانند رویت وردی ندیدم
مانند قدت سروی خرامان
همراه زاهد چون نیست ممکن
بخش قلندر راه بیابان
هرکس بوصفی این راه رفتند
قاسم فنا شد در عشق جانان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۶
دوست در مجلسست و جان در جان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
این جرس از چه می کند افغان؟
ساقیا، رطل می گران تر کن
سرمستان شنو هم از مستان
این شراب خدا ز یک جامست
باده یک، نشأئه صد هزار جهان
هله! ای عشق هادی و مهدی
که تویی اصل جوهر انسان
دو سه جام دگر تصدق کن
کز خمار آمدم بجان، ای جان
تا بگویم ز ملک و از ملکت
تا بگویم ز واجب و امکان
گفت: قاسم بیا، عنان درکش
کس نداند زبان این مرغان
سرمگو، کاحمقان فراوانند
که ندانند حجت و برهان
دو سه روزی دگر تحمل کن
که ندارد حدیث ما پایان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۸
ساقی چو تو باشی، همه جا باده پرستان
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
مطرب چو تو باشی، چه غم از نعره مستان؟
ای جان و جهان، وصف تو گفتن نتوانم
زلف تو شب و روز رخت شمع شبستان
در کوی غمت با سر و سامان نتوان رفت
صد جان بفدای تو، چه جای سر و سامان؟
جان طالب درد تو، زهی صفوت آدم!
دل غرقه شوق تو، زهی ملک سلیمان!
هر چند غمت سوخت فراوان دل ما را
دارد دل ازین قصه بسی شکر فراوان
با آنکه خدا با همه ذرات محیطست
از مشرب بوجهل مجو صفوت سلمان
قاسم، سر تسلیم بنه، صید فنا باش
درمان غم عشق ندیدیم،چه درمان؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۱۹
سرگشته ایم و حیران در کوی مهرورزان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان
زان زلفهای میگون، زان چشمهای فتان
زان شیوه و ملاحت، زان حسن و زان صباحت
واله شدیم، واله، حیران شدیم، حیران
هر کس بروی و راهی، رفتند پیش شاهی
عاشق بکل فنا شد، در عشق روی جانان
سر رشته مان شد از دست، حیران شدیم و سرمست
باشد بدست آید، سررشته مان بدستان
در مذهب حقیقت صد بار بهتر ارزد
این خاک می پرستان از خون خودپرستان
آن خواجه معظم، خوشحال و شاد و خرم
لیکن خبر ندارد از حال درد نوشان
از عشق چون نترسم؟ کین عشق اژدها وش
قعریست پر ز آتش، بحریست پر ز توفان
از ناله همچو نالم ریزید پر و بالم
در حالت محالم، مسکین دل غریبان!
هرکس بعشق یاری آشفته است باری
آشفته است قاسم زان طره پریشان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۳
جگر پردرد و دل پر خونم، ای جان
بآب دیده گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایان فرقت
چه گویم من که بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ چاره دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
که در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت کنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
بجان تو که بس محزونم، ای جان
بآب دیده گلگونم، ای جان
ندارم طاقت ایان فرقت
چه گویم من که بی تو چونم، ای جان؟
چه سازم؟ چاره دردم چه باشد؟
بران زلف و رخت مفتونم، ای جان
ندانم داروی دردم چه سازم؟
که در هجران تو مغبونم، ای جان
بهر حالی نمی دانم شب از روز
چنان واله، چنان مجنونم، ای جان
همیشه قامت من چون الف بود
ز سودایت کنون چون نونم، ای جان
اگر قاسم نبیند روی آن یار
بجان تو که بس محزونم، ای جان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۴
یار همان، درد همان، دل همان
غصه همان، قصه مشکل همان
ناز همان، حسن و جلالت همان
شوق همان، گریه و حالت همان
عشوه همان، شیوه همان، خو همان
غمزه همان، نرگس جادو همان
عشق همان، زار و نزاری همان
چشم مرا گریه و زاری همان
سوز همان، داغ جدایی همان
مسکنت و فقر و گدایی همان
دوست همان، حسن و ملاحت همان
بر دل و جان سوز و جراحت همان
هجر همان، درد مودت همان
قاسمی و داغ محبت همان
غصه همان، قصه مشکل همان
ناز همان، حسن و جلالت همان
شوق همان، گریه و حالت همان
عشوه همان، شیوه همان، خو همان
غمزه همان، نرگس جادو همان
عشق همان، زار و نزاری همان
چشم مرا گریه و زاری همان
سوز همان، داغ جدایی همان
مسکنت و فقر و گدایی همان
دوست همان، حسن و ملاحت همان
بر دل و جان سوز و جراحت همان
هجر همان، درد مودت همان
قاسمی و داغ محبت همان
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۳۸
مرا از زخم شمشیرت نمی شاید حذر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
بیک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
بپیش زخم شمشیر تو باید جان سپرکردن
اگرچه سر نهم بر خاک پیش رهروان تو
ولی با منکران ره نخواهم سربسر کردن
نگویم از دل و از جان بپیش روی آن جانان
که عاشق را نمی شاید حدیث مختصر کردن
بسر گردان چو پرگارم ولی امید می دارم
میان زلف و رخسارت شبانروزی بسر کردن
بپیش شمع رخسارت چو پروانه برقص آیم
ببازم جان شیرین را، توانم این قدر کردن
نشان عاشقی چبود؟ اگر دانی یقین دانی
وداع جان و دل گفتن، بترک پا و سر کردن
وداع آرزوها کن، پس آنگه رو سوی ما کن
ز شهر تن بملک جان اگر خواهی سفر کردن
جوانمردی چه میباشد؟ بآیین طلب کاران
درخت باغ عرفان را بحکمت بارور کردن
اگر عاشق شدی، قاسم، نشان عاشقی چبود؟
بیک دم ملک هستی را همه زیر و زبر کردن
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴۱
بیتی همی سرایم و زاریست کار من
تا یک نظر کند بمن آن یار غار من
منصوروار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه دار العیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
کز حد گذشت واقعه انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حکایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری کن روا مدار
کین عنکبوت چشم شود پرده دار من
تا یک نظر کند بمن آن یار غار من
منصوروار بر سر دار ملامتم
وین دار گشت قصه دار العیار من
در آرزوی روی خودم بیش ازین مدار
کز حد گذشت واقعه انتظار من
ای جان غم رسیده، ز دلدار شرم دار
چون اختیار ازوست مگو اختیار من
وصل تو جنتست و دو عالم طفیل اوست
هجر تو دوزخ آمد و دارالبوار من
ای جان و دل، حکایت هجران ز حد گذشت
افزون شدست درد دل بی قرار من
بر جان قاسمی نظری کن روا مدار
کین عنکبوت چشم شود پرده دار من