عبارات مورد جستجو در ۳۷۸۶۴ گوهر پیدا شد:
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۶
عاشقم، خسته ام، خراب و یباب
غرق دریای حیرتم، دریاب
توبه کردم ز عاشقی چندی
توبه از توبه کردم، ای تواب
عاشقان در جهان سرمستی
همه لبند و دوست لب لباب
«لیس فی الدار غیره موجود»
چنک می گوید از زبان رباب
نیک و بد را بمان و با حق باش
تا شوی فارغ از عقاب و ثواب
ما و درد فراق و جور حبیب
سخنی مشکلست، اندر یاب
گر تو خون دلم همی ریزی
آخر، ای جان، شتاب چیست، شتاب؟
عالمی غرق بحر نور شوند
گر از آن رو بیفکنی جلباب
هرکسی ره بروئی آوردند
قاسمی رو بیار و باده ناب
غرق دریای حیرتم، دریاب
توبه کردم ز عاشقی چندی
توبه از توبه کردم، ای تواب
عاشقان در جهان سرمستی
همه لبند و دوست لب لباب
«لیس فی الدار غیره موجود»
چنک می گوید از زبان رباب
نیک و بد را بمان و با حق باش
تا شوی فارغ از عقاب و ثواب
ما و درد فراق و جور حبیب
سخنی مشکلست، اندر یاب
گر تو خون دلم همی ریزی
آخر، ای جان، شتاب چیست، شتاب؟
عالمی غرق بحر نور شوند
گر از آن رو بیفکنی جلباب
هرکسی ره بروئی آوردند
قاسمی رو بیار و باده ناب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۸
یار همسایه تو شد، دریاب
همه اینست «خیر ما فی الباب »
هستی خود ببین و دوست ببین
هم برین ختم گشت فصل خطاب
یک زمانم مجال می باید
قصه کهنه و شب مهتاب
یار ما دربدر، بما نزدیک
وقت از دست می رود، دریاب
بوی آن یار می رسد ز نسیم
«افتح الباب، ایها البواب »
توبه از عشق کرد زاهد شهر
از چنین توبه، توبه، یا تواب
بر دل و جان قاسمی بگشا
در وصل، ای مفتح الابواب
همه اینست «خیر ما فی الباب »
هستی خود ببین و دوست ببین
هم برین ختم گشت فصل خطاب
یک زمانم مجال می باید
قصه کهنه و شب مهتاب
یار ما دربدر، بما نزدیک
وقت از دست می رود، دریاب
بوی آن یار می رسد ز نسیم
«افتح الباب، ایها البواب »
توبه از عشق کرد زاهد شهر
از چنین توبه، توبه، یا تواب
بر دل و جان قاسمی بگشا
در وصل، ای مفتح الابواب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۴۹
ای از جمال روی تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترا بنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب ترا طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و درافتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی ترا دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی تو دارد بروز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
وی آفتاب روی ترا بنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بفروخت جان خرید
از دولت تو گشت فروزنده آفتاب
ما حسن روی خوب ترا طالب آمدیم
ما طالبان حسن و فروشنده آفتاب
چون آفتاب روی تو در ذرها بدید
شد پیش ماه روی تو شرمنده آفتاب
تا آفتاب روی تو بر بام و درافتاد
گشت از فروغ روی تو رخشنده آفتاب
چون آفتاب روی ترا دید بنده شد
از اشتیاق روی تو دل زنده آفتاب
قاسم هوای روی تو دارد بروز و شب
چون هست از جمال تو تابنده آفتاب
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۴
دلم رابرد عشقت، «فات مافات »
کجا یابم دگر؟ هیهات، هیهات
چنان گشتم ز حیرانی و مستی
که نشناسم دو بیتی از تحیات
چه گویم شکر ساقی را؟ که جامی
بجان بخشید و وارستم ز شهمات
ز مستی راز می گوییم و گویند:
چه افتادش که می گوید خرافات؟
ادبها رانگه دارید، زنهار
که موسی مست شد اندر مناجات
خدا را گفت: یا رب، فتنه از تست
چو شد شوریده موسی وقت میقات
نه تنها قاسمی مست از می اوست
که از جامات او مستند ذرات
کجا یابم دگر؟ هیهات، هیهات
چنان گشتم ز حیرانی و مستی
که نشناسم دو بیتی از تحیات
چه گویم شکر ساقی را؟ که جامی
بجان بخشید و وارستم ز شهمات
ز مستی راز می گوییم و گویند:
چه افتادش که می گوید خرافات؟
ادبها رانگه دارید، زنهار
که موسی مست شد اندر مناجات
خدا را گفت: یا رب، فتنه از تست
چو شد شوریده موسی وقت میقات
نه تنها قاسمی مست از می اوست
که از جامات او مستند ذرات
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۶
مرآت اوست جمله ذرات کاینات
«یا عاشقین، قوموا، حیوا علی الصلات »
در کوی عشق او بادب رو، که گفته اند :
در طور عاشقی حسناتست سیئات
ای آرزوی جان، چه کنم من دوای دل؟
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه ثبات
جان مست روی تست، که آن روی دلفروز
صبحیست از سعادت و روزیست از نجات
زار و نزار تست، دلم هر کجا که هست
جان دوستدار تست، اگر موت اگر حیات
بسم الله، ار بخون دلم مایلی بگو
روزی مبارک آمد و شب لیلة البرات
گفتند: قاسمی ز هوای تو جان نبرد
در خنده رفت یار و چنین گفت «مات مات »
«یا عاشقین، قوموا، حیوا علی الصلات »
در کوی عشق او بادب رو، که گفته اند :
در طور عاشقی حسناتست سیئات
ای آرزوی جان، چه کنم من دوای دل؟
بی تو نه خواب دارم و نه صبر و نه ثبات
جان مست روی تست، که آن روی دلفروز
صبحیست از سعادت و روزیست از نجات
زار و نزار تست، دلم هر کجا که هست
جان دوستدار تست، اگر موت اگر حیات
بسم الله، ار بخون دلم مایلی بگو
روزی مبارک آمد و شب لیلة البرات
گفتند: قاسمی ز هوای تو جان نبرد
در خنده رفت یار و چنین گفت «مات مات »
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۵۹
گر زاهدست جانم، اگر رند می پرست
با روی تست روی دلم، هر کجا که هست
جانم فدای ساقی و دردی درد او
کز نیم جرعه توبه و ناموس ما شکست
ذرات کاینات برقصند «لایزال »
قومی ز باده مست و گروهی ز باد مست
انصاف و راه راست نبود این که واعظان
گفتند: می بدست و گرفتند می بدست
از دل رسید هرچه برویم رسید و من
دل را بدوست دادم و از درد دل برست
از یار اگر مراد نداری طلب؛ رواست
شوخی مکن، که مصلحت کار از آن سرست
«ارنی » بگو ز مستی «لن » کاندرین مقام
سر در کشست عاشق و معشوق سرکشست
گر پرتو جمال تو از روی بت ندید
رهبان دیر ما ز چه رو گشت بت پرست؟
بگشاد پرده از رخ اسرار قاسمی
در حال می فروش سر خم باده بست
با روی تست روی دلم، هر کجا که هست
جانم فدای ساقی و دردی درد او
کز نیم جرعه توبه و ناموس ما شکست
ذرات کاینات برقصند «لایزال »
قومی ز باده مست و گروهی ز باد مست
انصاف و راه راست نبود این که واعظان
گفتند: می بدست و گرفتند می بدست
از دل رسید هرچه برویم رسید و من
دل را بدوست دادم و از درد دل برست
از یار اگر مراد نداری طلب؛ رواست
شوخی مکن، که مصلحت کار از آن سرست
«ارنی » بگو ز مستی «لن » کاندرین مقام
سر در کشست عاشق و معشوق سرکشست
گر پرتو جمال تو از روی بت ندید
رهبان دیر ما ز چه رو گشت بت پرست؟
بگشاد پرده از رخ اسرار قاسمی
در حال می فروش سر خم باده بست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۰
ما پیش شمع روی تو پروانه وار مست
جان در سماع عشق ز معشوقه الست
پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان
ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
بنما بما جمال و برافکن نقاب را
کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
از روز زلف غارت دلهای خسته کرد
اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست
از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم
با عاشقان رویم، که آنجا کرم کمست
می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد
خاتم ز دست نفس کشیدم بضربدست
قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب کن
ما پیش آن جمال بیاریم هرچه هست
جان در سماع عشق ز معشوقه الست
پیدا ز نور روی تو گشتیم در جهان
ما ذره ایم و روی تو خورشید انورست
بنما بما جمال و برافکن نقاب را
کان روی دلفروز تو جانبخش عالمست
از روز زلف غارت دلهای خسته کرد
اینست کار عشق، اگر روز، اگر شبست
از عاقلان اگر چه نصیبی نیافتیم
با عاشقان رویم، که آنجا کرم کمست
می خواست نقش خاتم شاهی ز من برد
خاتم ز دست نفس کشیدم بضربدست
قاسم، مجال نیست سخن را، شتاب کن
ما پیش آن جمال بیاریم هرچه هست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
این همه موج بی کران ز چه خاست؟
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
عشق با دست و جان ما دریاست
شیوه عشق رستخیز بود
هر کجا شد قیامتی برخاست
راه عاشق صراط باریکست
گاه سرشیب و گاه سر بالاست
این سرو آنسرست راه بدوست
عشق سریست لیک از آن سرهاست
چند گویی که: ترک عشق بکن؟
عقل مستست و جان همه سوداست
جان موسی بطور نزدیکست
دل احمد میان عشق و هواست
دوست در محملست، چون خورشید
جان ما مست آن جلاجلهاست
شب و روزم خوشست و خوشحالم
که مرا دوست مونس شبهاست
قاسمی، بی نوا شو و بنگر
که همه جا ازو نشانیهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۳
بآفتاب جمالت، که نور دیده ماست
که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ
مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست
اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند
بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست
مزن تو سنک بجامم،که اوست در پس جام
بدان که منزل جانان سراچه دل ماست
چه جای جام و صراحی؟ که در طریقت عشق
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم
مرا که هر سر مویی هزار حسن وفاست
بجان تو، که ز اغیار دل مبرا کن
بدو سپار دلت را که مالک دلهاست
بپیش قاسم بیدل قیامتست این عشق
بلا و مرگ و مصیبت فذلک منهاست
که آفتاب جمالت ز ذرها پیداست
میان باغ جهان از زلال وصل حبیب
نهال جان مرا صد هزار نشو و نماست
فراغتست دل از فکر جنت و دوزخ
مرا که جانب جانان هزار عشق و هواست
اگر جهان همه دشمن شوند و طعنه زنند
بهیچ رو نخورم غم که دوست جانب ماست
مزن تو سنک بجامم،که اوست در پس جام
بدان که منزل جانان سراچه دل ماست
چه جای جام و صراحی؟ که در طریقت عشق
کمینه جرعه رندان دیر ما دریاست
هزار تیغ جفا از تو بر جگر خوردم
مرا که هر سر مویی هزار حسن وفاست
بجان تو، که ز اغیار دل مبرا کن
بدو سپار دلت را که مالک دلهاست
بپیش قاسم بیدل قیامتست این عشق
بلا و مرگ و مصیبت فذلک منهاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۴
جان عالم تو و این قصه ز جانت پیداست
یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد
این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود
دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین
عشق از غره پیشانی جانان پیداست
نتوانم که دل از دوستیش بردارم
که میان من و دلدار همه صدق و صفاست
گفت: آن یار کجا هست و کجایش جویم؟
گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست
گفتم: ایدوست، ز هجران بوصالت چندست
گفت: هیهات، که از حد سمک تا بسماست
یار آن زلف دل افروز برافشاند ز دوش
در دو عالم بدمی شور قیامت برخاست
گر بلایی بسرآید تو مترسان دل را
مذهب قاسم دل خسته بلاعین عطاست
یار من، جان منی و جان جهانت بفداست
شور عشقت ز جهان جان مرا یکتا کرد
این چه شورست که از عشق تو اندر سر ماست؟
هرکرا نور یقین رهبر و همراه بود
دامنش تر نشود گر همه عالم دریاست
گر ترا عین یقین هست ببینی بیقین
عشق از غره پیشانی جانان پیداست
نتوانم که دل از دوستیش بردارم
که میان من و دلدار همه صدق و صفاست
گفت: آن یار کجا هست و کجایش جویم؟
گفتم: ار طالب راهی چو ببینی همه جاست
گفتم: ایدوست، ز هجران بوصالت چندست
گفت: هیهات، که از حد سمک تا بسماست
یار آن زلف دل افروز برافشاند ز دوش
در دو عالم بدمی شور قیامت برخاست
گر بلایی بسرآید تو مترسان دل را
مذهب قاسم دل خسته بلاعین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۵
چون صبح سعادت ز جبین تو هویداست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
ما را بتو صد گونه تولا و تمناست
تو ساقی جانهایی و جانها بتو شادند
در ده قدح باده، که هنگام تولاست
در مجلس مستان خدا وقت سماعست
چون عشق مزید آمد و چون حسن هویداست
هر قصه که در وصف جمالست و جلالست
تا فکر زیادت نکنی، نسبت سوداست
آنجای که جسمست بکلی همه اسمست
آن جای که جانیست نه اسم و نه مسماست
با عشق خدا باش، که در صورت و معنی
چون کار تو عشقست همه کار مهیاست
قاسم، چه کنی؟ گر نکنی روی بدین بحر
کین کثرت امواج هم از لجه دریاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۶
چون نور رخت از همه سو ظاهر و پیداست
ذرات جهان را بولای تو تولاست
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست
از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
ذرات جهان را بولای تو تولاست
آن زلف دلاویز بر آن روی دل افروز
آشوب جهان آمد و سر فتنه غوغاست
دل را ز جهان هیچ تمنای دگر نیست
جز دولت درد تو، که آن مقصد اقصاست
بالات چو دیدیم دل از دست بدادیم
ما را چه گناهست؟ چو این فتنه ز بالاست
صد خرقه بیک جرعه دهد صوفی صافی
از جام می عشق تو، کان باده مصفاست
چون شاهد و مشهود یکی دیدم و دانست
در مذهب من اسم همه عین مسماست
ای جان، تو اگر طالب یاری بحقیقت
با درد درآمیز، که آن عین مداواست
از ضعف دل و زردی رخساره میندیش
در عشق قدم زن، که ز معشوق مددهاست
زان حسن دل افروز ز شوق دل قاسم
چون شرح توان داد؟ که ناید بصفت راست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۷
خورشید منور ز جمال تو هویداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
در مشرب عذب تو چه گویم که چه سرهاست؟
عارف نکند منع من از عشق تو، آری
مجنون چه کند؟ کین کشش از جانب لیلاست
عمریست بسر می برم اندر سر کویت
در سایه زلف تو، که آن مایه سوداست
ناصح ز سیاهی دل خویش ندانست
کان زلف سیه پوش تو غارتگر دلهاست
ای دل، همه کس طالب یارند، فاما
تا بخت کرا جوید و دولت ز کجا خاست؟
از بوی می عشق تو شد مست جهانی
زاهد بخرابات مغان آمد و می خواست
گویند که: آن یار ز قاسم نکند یاد
این نیز هم از طالع شوریده شیداست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۶۸
دوست در مجلس جان آمد و محفل آراست
شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد
پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش
گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست
عشق سلطان وجودست و جهان بنده او
علم عشق موبد ز سمک تا به سماست
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست
دید در عشق که آشفته و حیرت زده ام
گفت:کین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست
چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست
ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست »
فرد را باش،مگو نسیه، که فرصت نقدست
فرد و عاشق نشود هر که رهین فرداست
آفرینش بطریقی که نهادند نکوست
نظر هر که خطا دید هم از عین خطاست
قاسمی، در ره مقصود بجان باید رفت
گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست
شیوها کرد که هرگز بصفت ناید راست
باده نوشید و غزل خواند و صراحی در دست
هر کجا رفت بدین شیوه قیامت برخاست
گر ترا دیده دل روشن و صافی باشد
پرتو نور تجلی ز جبینش پیداست
باده ام دادی و گفتی که: ز ما شاکر باش
گر همه شکر شوم شکر تو نتوانم خواست
عشق سلطان وجودست و جهان بنده او
علم عشق موبد ز سمک تا به سماست
زهد و تقوی و ورع جمله مقامات نکوست
همه عالیست ولی عشق مقام اعلاست
دید در عشق که آشفته و حیرت زده ام
گفت:کین حیرت و دهشت همه از بهجت ماست
چون خلاص دو جهان از نظر سلطانست
ورد جانم همه «یا سید» و یا «مولاناست »
فرد را باش،مگو نسیه، که فرصت نقدست
فرد و عاشق نشود هر که رهین فرداست
آفرینش بطریقی که نهادند نکوست
نظر هر که خطا دید هم از عین خطاست
قاسمی، در ره مقصود بجان باید رفت
گر بلایی رسد، آن لام بلا عین عطاست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۷۷
در همه روی زمین یک دل هشیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
تا بگویم بیقین منزل آن یار کجاست
همه مستند و خرابند ز غفلت، هیهات!
دل و جانی که بود حاضر و هشیار کجاست؟
دل عشاق سراسیمه و فریاد کنان
یار کو خرمن ما سوخت بیک بار کجاست؟
چند گویی خبر از دار جنان، ای واعظ؟
دل ما را خبری گوی که: دلدار کجاست؟
همه جانها متحیر که کجا رفت آن یار؟
گنج بی مار کجا شد؟ گل بی خار کجاست؟
یار را بر سر بازار جهان یافته ام
باز می جویمش اندر بن بازار، کجاست؟
عارفی را که بتوفیق خدا بینا شد
همه اقرار شود، معنی انکار کجاست؟
قصه سربسته بگفتیم و ازین روشن تر
گر تو خواهی بطلب، کلبه عطار کجاست؟
در جمال تو عجب واله و حیران گشتم
قاسمی عقل کجا؟ دانش بسیار کجاست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۰
دلدار یار ماست، غمش غمگسار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه وجود
گرگی که اندرین گله بینی ماست
در ما دگر بچشم حقارت نظر مکن
ما انتظار دوست، جهان انتظار شکار ماست
در آتش فراق بیک بار سوختیم
شمع رخت کجاست؟ که شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سرسبز نیستیم
بنمای آن جمال، که باغ و بهار ماست
گفتم که: کیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست که زار و نزار ماست
در غار وحدتیم و همو یار غار ماست
ما شیر شرزه ایم درین عرصه وجود
گرگی که اندرین گله بینی ماست
در ما دگر بچشم حقارت نظر مکن
ما انتظار دوست، جهان انتظار شکار ماست
در آتش فراق بیک بار سوختیم
شمع رخت کجاست؟ که شب زنده دار ماست
غم می خوریم و هیچ شکایت نمی کنیم
ما را چه غم ز غم؟ که غمت غمگسار ماست
بی گلشن وصال تو سرسبز نیستیم
بنمای آن جمال، که باغ و بهار ماست
گفتم که: کیست قاسمی؟ ای آرزوی جان
گفتند: عاشقیست که زار و نزار ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
از لطف دوست سکه دولت بنام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری که موج او ز سمک تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ بمیدان کن فکان
هر چند تو سنیست، بعون تو رام ماست
شوقی که جان هر دو جهان خوشدلند ازو
آن شوق نیز باره زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر کس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی که: عشق چیست؟ بگویم که: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، کمال عشق کسی را بود که او
در میکده مجاور بیت الحرام ماست
اقبال یافتیم و سعادت غلام ماست
بحری که موج او ز سمک تا سما رسید
آن بحر جرعه ای ز می لعل فام ماست
این سبز خنگ چرخ بمیدان کن فکان
هر چند تو سنیست، بعون تو رام ماست
شوقی که جان هر دو جهان خوشدلند ازو
آن شوق نیز باره زرین مقام ماست
از حق رسید هر چه بهر کس رسیده است
ما مست جام دوست، جهان مست جام ماست
گویی که: عشق چیست؟ بگویم که: عشق چیست
اقبال و دولت و شرف مستدام ماست
قاسم، کمال عشق کسی را بود که او
در میکده مجاور بیت الحرام ماست
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۴
دیده ام تا بر رخ آن گل عذار افتاده است
اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است
هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار
تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است
گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت
ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است
از کمال کبریا محبوب سویم ننگریست
گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است
گفتم : آخر جز پریشانی ندارم هیچ کار
تا مرا با زلف مشکین تو کار افتاده است
گفت: قاسم، بر سر خاک مذلت پیش من
چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است
اشک سرخم بر رخ زرد آشکار افتاده است
هر کسی را اختیاری هست در عالم، مرا
عشق او بر هر دو عالم اختیار افتاده است
مست و حیران و خرابم از کمال حسن یار
تا دو چشم نرگسینش در خمار افتاده است
گفتمش: عمر عزیز، آخر خرابم از غمت
ز آتش عشق توام جان در شرار افتاده است
از کمال کبریا محبوب سویم ننگریست
گفت: ما را چون تو هر جا صد هزار افتاده است
گفتم : آخر جز پریشانی ندارم هیچ کار
تا مرا با زلف مشکین تو کار افتاده است
گفت: قاسم، بر سر خاک مذلت پیش من
چون تو بسیاری پریشان روزگار افتاده است
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
بر ما بناز می گذری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
در حال ما نمی نگری، این چه عادتست؟
در آتش فراق تو بیچاره مانده ایم
بس فارغی ز چاره گری، این چه عادتست؟
بر روی دوستان در دولت ببسته ای
باما ببین که در چه دری؟ این چه عادتست؟
دایم بتیغ هجر دلم خسته میکنی
ایام عمر شد سپری، این چه عادتست؟
دی آمدم بکوی تو، از بهر روی تو
پنهان شدی ز من چو پری، این چه عادتست؟
فی الجمله عقل و جان و دل و دین ببرده ای
آخر ببین چه جمله بری؟ این چه عادتست؟
بر قاسمی نظر نکنی از کمال لطف
ای جان، چو صاحب نظری، این چه عادتست؟
قاسم انوار : غزلیات
شمارهٔ ۸۶
دستم بدست گیر، که دل توبه کارتست
جان را نگاه دار، که جان یار غارتست
بر جان و بر دلم نظری کن ز روی لطف
جان را هزار منت و ذل شرمسار تست
اندر مغازه تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف مینمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم که: عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که: عشق؟ گفت که: دارالعیار تست
گفتم که: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، که دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، که یار و دیار تست
جان را نگاه دار، که جان یار غارتست
بر جان و بر دلم نظری کن ز روی لطف
جان را هزار منت و ذل شرمسار تست
اندر مغازه تنم، ای جان نازنین
تو پادشاه روح و دلم پرده دار تست
الطاف مینمایی و احسان ز حد گذشت
جان شرمسار عاطفت بی شمار تست
گفتم که: عقل؟ گفت که: قاضی کن فکان
گفتم که: عشق؟ گفت که: دارالعیار تست
گفتم که: سوز دارم و آتش، چه حالتست؟
گفتند: روشن از دل آتش نثار تست
گویند: قاسمی، که دم از عاشقی مزن
همراه عشق باش، که یار و دیار تست