عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۱
ز مغز من به صهبا خشکی غم برنمی آید
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
رسانم گر به آب این خاک را، نم برنمی آید
به خون نتوان ز روی تیغ شستن جوهر خط را
به زور باده از دل ریشه غم برنمی آید
عبث از خواری اخوان شکایت می کند یوسف
عزیز مصر گردیدن ازین کم برنمی آید
مگر چون خار و خس در دامن تسلیم آویزد
وگرنه موج ازین دریا مسلم برنمی آید
نمی آید ز دل بی عشق بیرون قطره اشکی
ز گلشن بی کمند مهر شبنم برنمی آید
عیار بدگهر از صحبت نیکان نیفزاید
به دست راست، نقش چپ زخاتم برنمی آید
ازان مغلوب می گردی که بر خود نیستی غالب
اگر با خود برآیی با تو عالم برنمی آید
اگر نه سرمه دارد در گلو صائب زآه ما
چه پیش آمد که از صبح جزا دم برنمی آید؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۶
به کار سینه صافان دیده روشن نمی آید
که نور خانه آیینه از روزن نمی آید
سرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کش
کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید
چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟
چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آید
نمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگی
به افشردن برون خونم از ان دامن نمی آید
به حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان را
که اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آید
نگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکش
زجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آید
مرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهر
به رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آید
به زور جذبه دریاست چون سیلاب سیر من
مرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آید
به روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصل
شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
نگیرد پرده بیگانگی جای عزیزان را
علاج چشم من از بوی پیراهن نمی آید
زجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان را
علاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آید
خطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائب
که موسی بی عصا دروادی ایمن نمی آید
که نور خانه آیینه از روزن نمی آید
سرافرازی اگر داری طمع سر در گریبان کش
کز این دریا برون کس بی فرو رفتن نمی آید
چه حاصل از سلاح آن را که نبود جوهر ذاتی؟
چو دل محکم نباشد کاری از جوشن نمی آید
نمی سازد نگین دان لعل را بی آب از تنگی
به افشردن برون خونم از ان دامن نمی آید
به حال خود نیارد چرب نرمی بی دماغان را
که اصلاح چراغ کشته از روغن نمی آید
نگه بی دست و پا می گردد از روی عرقناکش
زجوش گل تماشایی به این گلشن نمی آید
مرا گرد یتیمی جزو تن گشته است چون گوهر
به رفتن گرد بیرون از سرای من نمی آید
به زور جذبه دریاست چون سیلاب سیر من
مرا از راه برگرداندن از رهزن نمی آید
به روی سخت گردد از خسیسان خرده ای حاصل
شرر بیرون زصلب سنگ بی آهن نمی آید
نگیرد پرده بیگانگی جای عزیزان را
علاج چشم من از بوی پیراهن نمی آید
زجمعیت نگردد خرده بینی کم خسیسان را
علاج چشم تنگ مور از خرمن نمی آید
خطر بسیار دارد راه حق، باریک شو صائب
که موسی بی عصا دروادی ایمن نمی آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۲۲
ذره ام چشم به خورشید لقایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
استخوانم سر پیوند همایی دارد
منزل ماست که چون ریگ روان ناپیداست
ور نه هر قافله ای راه به جایی دارد
درد درمان طلبیهاست که بی درمان است
ور نه هر درد که دیدیم دوایی دارد
بحر اگر بر صدف گوهر خود می نازد
دامن بادیه هم آبله پایی دارد
کشش دل به خرابات مرا راهنماست
خانه کعبه اگر قبله نمایی دارد
تهمت دامن آلوده و مجنون، هیهات
این سخن را به کسی گو که قبایی دارد
در صف اهل ریا از همه کس در پیش است
چون علم هر که عصایی و ردایی دارد
مژه بر هم نزد آیینه ز اندیشه چشم
خواب راحت نکند هر که صفایی دارد
بوالهوس شو که ز دستش به زمین نگذارند
هر که چون جام لب بوسه ربایی دارد
طرف فاخته را سرو به بلبل ندهد
هر نوا گوشی و هر گوش نوایی دارد
این که از لغزش مستانه نمی اندیشد
می توان یافت که دل تکیه به جایی دارد
صائب این آن غزل حافظ شیرین سخن است
مطرب عشق عجب ساز و نوایی دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۳۴
از سری جوی سعادت که ز دولت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
تن به خواری دهد از افسر عزت گذرد
هر که دامن کشد از خار علایق اینجا
سالم از دامن صحرای قیامت گذرد
آنچه دارند ز شب زنده همان از عمرست
خون مرده است دگر هرچه به غفلت گذرد
خانه هرکه به اندازه بود چون زنبور
همه ایام حیاتش به حلاوت گذرد
دامن برق به خاشاک علایق شد بند
تا که زین وادی خونخوار سلامت گذرد؟
می توان رست به همواری ازین عالم تنگ
رشته از چشمه سوزن به فراغت گذرد
چون زمین پاک بود تخم مدارید دریغ
صبح حیف است که بی اشک ندامت گذرد
عاشق از زخم زبان باک ندارد، ورنه
آتش از سایه این خار به دهشت گذرد
شور عشق است نمک مایده هستی را
ای خوش آن عمر که در شغل محبت گذرد
می توان گفت نصیبی ز سخاوت دارد
باد دستی که ز آوازه همت گذرد
دولت سنگدلان زود بسر می آید
سیل از سینه کهسار به سرعت گذرد
مردم آزار محال است خجالت نکشد
که نمک آب شود چون به جراحت گذرد
درد خود را نکند پیش مسیحا اظهار
هرکه سالم ز دم تیغ شهادت گذرد
دامن هر که بود پاک ز عصیان صائب
چون سیاووش ز آتش به سلامت گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۳۴۲
از میان تیغ برآورد که زمان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
وقت پیرایش گلزار جهان می گذرد
غافلان پشت به دیوار فراغت دارند
عمر هر چند که چون آب روان می گذرد
می کند خواب فراغت به شبستان عدم
هر که اینجا سبک از خواب گران می گذرد
می شود رو به قفا روز قیامت محشور
چون شرر هر که ز دنیا نگران می گذرد
در بیابان ملامت دل دیوانه ما
همچو تیغی است که بر سنگ فسان می گذرد
نتوان طوطی ما را به شکر داد فریب
سخن از چاشنی کنج دهان می گذرد
آه ازان دلبر محجوب که در پرده شب
روی پوشیده ز آیینه جان می گذرد
گر چه باشد به هوس، عشق به از عقل بود
تیر هر چند بود کج ز کمان می گذرد
از جهان گذران نیست گذشتن آسان
شبنم ماست کزاین ریگ روان می گذرد
صاف شو تا همه خوبان به رضایت باشند
در گلستان، سخن آب روان می گذرد
صائب از شرم برون آ، که درین یک دو سه روز
نوبت خوبی آن غنچه دهان می گذرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۰۴
در گنه اشک ندامت ز جگر برخیزد
این سحابی است که از دامن تر برخیزد
باده در چشم و دل پاک پریزاد شود
قطره چون در صدف افتاد گهر برخیزد
به شکر یا به نوای شکرین پیوندد
هر که از خاک چو نی بسته کمر برخیزد
از حریصان نرود حرص زر و سیم به مرگ
تشنه از خواب همان تشنه جگر برخیزد
غفلت نفس دو بالا شود از موی سفید
سگ محال است که از خواب سحر برخیزد
خانه کعبه مقصود سویدای دل است
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
این سحابی است که از دامن تر برخیزد
باده در چشم و دل پاک پریزاد شود
قطره چون در صدف افتاد گهر برخیزد
به شکر یا به نوای شکرین پیوندد
هر که از خاک چو نی بسته کمر برخیزد
از حریصان نرود حرص زر و سیم به مرگ
تشنه از خواب همان تشنه جگر برخیزد
غفلت نفس دو بالا شود از موی سفید
سگ محال است که از خواب سحر برخیزد
خانه کعبه مقصود سویدای دل است
گرد هستی اگر از پیش نظر برخیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۳۶
شمع با مضطرب از دست حمایت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه مرد به اندازه همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه عزلت باشد
مرگ بهتر ز حیاتی که به منت باشد
ثمر از بید و گل از شوره زمین می چیند
از تماشا نظر آن را که به عبرت باشد
خاک را چاشنی شهد مصفا دادن
چشمه کاری است که در شان قناعت باشد
خط که پروانه قتل است هوسناکان را
پیش بالغ نظران آیه رحمت باشد
باش بر روی زمین بر سر آتش چو سپند
تا ترا زیر زمین خواب فراغت باشد
چون صدف بخیه لب می شودش عقد گهر
هر که گنجینه اسرار حقیقت باشد
حیف و صد حیف که در حلقه این سنگدلان
نیست گوشی که پذیرای نصیحت باشد
گرچه پستیم، نیاریم فلک را به نظر
پایه مرد به اندازه همت باشد
دولت آن است که پیوسته و جاوید بود
دولت آن نیست که موقوف به نوبت باشد
دیولاخی است جهان در نظر او صائب
هر که را ره به پریخانه عزلت باشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۷۱
سر آزاده ما منت افسر نکشد
بیضه ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه ترا خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان ترا
ناز گلگونه رخ لاله احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه بیرون درند
سرو را فاخته ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
بیضه ما به ته بال هما سر نکشد
هرکه اینجا شود از تیغ شهادت سیراب
منت خشک ز سرچشمه کوثر نکشد
عشق سر بر خط فرمان خرد نگذارد
قلم راست روان منت مسطر نکشد
طاقت بی ثمری نیست سبک مغزان را
بید بر خویش محال است که خنجر نکشد
می شود خرج بدن روح چو تن پرور شد
آتش مرده سر از روزن مجمر نکشد
خوبی گل به نگاهی سپری می گردد
آه اگر بلبل ما سر به ته پر نکشد
داده خویش نگیرند کریمان واپس
ابر ما آب ز سرچشمه گوهر نکشد
فارغ است از غم عالم دل آزاده ما
در حرم وحشت صیاد کبوتر نکشد
باخبر باش کز آیینه ترا خودبینی
ساده لوحانه به زندان سکندر نکشد
شمع حاجت نبود خاک شهیدان ترا
ناز گلگونه رخ لاله احمر نکشد
آنچه بر من شده معلوم ز ستاری حق
پرده از روی گنه دامن محشر نکشد
ادب آموختگان حلقه بیرون درند
سرو را فاخته ما به ته پر نکشد
عزت عشق نگه دار که رعنا نشود
شعله ای را که در آغوش سمندر نکشد
هرکه آورد رگ خواب سخن را در دست
به بریدن چو قلم پای ز دفتر نکشد
گوهر از جوهریان قدر و بها می گیرد
از سخن سنج چرا ناز، سخنور نکشد؟
دیده باز به هرکس که چو میزان دادند
گوهر و سنگ محال است برابر نکشد
موج از چشمه تیغ تو نیفتد به کنار
رخت ازین آب برون هیچ شناور نکشد
در ترازو نبود سنگ تمامش صائب
کعبه و بتکده را هرکه برابر نکشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۸۹
عارفانی که ازین رشته سری یافته اند
بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند
سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند
چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند
سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند
بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند
سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند
گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند
بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند
دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است
تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند
دست بیداردلان آبله فرسوده شده است
تا ازین خانه تاریک دری یافته اند
همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند
مکش از رخنه دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند
گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند
صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند
بی خبر گشته ز خود تا خبری یافته اند
سالها مرکز پرگار حوادث شده اند
تا ازین دایره ها پا و سری یافته اند
چشم این سوختگان آب سیاه آورده است
تا ز سر چشمه حیوان خبری یافته اند
سالها کف به سر خویش چو دریا زده اند
تا ز دریای حقیقت گهری یافته اند
بار برداشته اند از دل مردم عمری
تا ز احسان بهاران ثمری یافته اند
سالها غوطه چو شب در دل ظلمت زده اند
تا ز چاک جگر خود سحری یافته اند
گر سر از جیب نیارند برون معذورند
در نهانخانه دل سیمبری یافته اند
بسته اند از دو جهان چشم هوس چون یعقوب
تا ز پیراهن یوسف نظری یافته اند
دلشان تنگتر از چشمه سوزن شده است
تا ز سر رشته مقصود سری یافته اند
دست بیداردلان آبله فرسوده شده است
تا ازین خانه تاریک دری یافته اند
همچو پروانه درین بزم ز سوز دل خویش
بارها سوخته تا بال و پری یافته اند
مکش از رخنه دل پای تردد زنهار
که درین کوچه ز سیمرغ پری یافته اند
گرد مجنون نظر باز، غزالان شب و روز
چون نگردند، که صاحب نظری یافته اند
صائب از گریه مستانه مکن قطع نظر
که ز هر قطره اشکی گهری یافته اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۴۹۲
دردمندان که به ناخن جگر خود خستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
چشمه خویش به دریای بقا پیوستند
خود حسابان که کشیدند به دیوان خود را
در همین نشأه ز آشوب قیامت رستند
خاکیانی که به معماری تن کوشیدند
در ره آب بقا سد سکندر بستند
چه بغیر از نفس سوخته حاصل دارند؟
دانه هایی که درین شوره زمین پا بستند
عمر در ماتم احباب به افسوس مبر
شکر کن شکر کز این خواب پریشان جستند
سنگ بر کعبه زنان شیشه خود می شکنند
وای بر سنگدلانی که دلی را خستند
عرق چهره خورشید جهانتاب شوند
شبنمی چند که در دامن گل ننشستند
می توانند به یک حمله دو صد قلب شکست
همچو ابرو دو سر آمد چو بهم پیوستند
دامن وصل شکر در کف جمعی افتاد
که چو نی در جگر خاک کمر را بستند
ای خوش آن مایه درستان که ز بی آزاری
هیچ دل غیر دل خسته خود نشکستند
صائب از خلق جدا باش که موران ضعیف
مار گشتند به ظاهر چو به هم پیوستند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۲۰
روشنانی که ز خورشید نظر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامه شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافله ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
چشم نظارگیان را به گهر می گیرند
جامه شهپر طاوس در او می پوشند
بیضه زاغ اگر در ته پر می گیرند
نتوانند به صد قرن گرفتن شاهان
کشوری را که به یک آه سحر می گیرند
رهرو عشق به دنبال نبیند چون برق
کاهلان هر نفس از خویش خبر می گیرند
سخن پاک محال است که بر خاک افتد
طوطیان مزد خود آخر ز شکر می گیرند
ای که با سوختگان ذوق تکلم داری
سرمه در راه نفس ریز که در می گیرند
خبر از قافله ریگ روان می گیرند
از من این بیخبرانی که خبر می گیرند
پردلان چشم ندارند که دشمن بینند
نه ز عجزست که بر روی، سپر می گیرند
خجل از آبله های دل خویشم که مدام
ساغری پیش من تشنه جگر می گیرند
خنده با چاشنی عمر نمی گردد جمع
پسته را بی لب خندان به شکر می گیرند
عنقریب است نفس سوختگان خط سبز
از لبش داد من تشنه جگر می گیرند
صائب این صاف ضمیران چو دهن باز کنند
چون صدف دامنی از در و گهر می گیرند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۴۱
دست تاک از اثر نشأه صهباست بلند
این رگ ابر ز سرچشمه میناست بلند
محمل لیلی ازین بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است
گردبادی که ازین دامن صحراست بلند
جرأت خصم شود از سپر عجز افزون
خار از افتادگی آبله پاست بلند
با تو خورشید فلک یوسف چاهی باشد
پایه حسن تو بنگر چه قدرهاست بلند
گرد کلفت چه خیال است کند قامت راست؟
در حریمی که کله گوشه میناست بلند
به تماشای سر زلف نخواهی پرداخت
گر بدانی که چه مقدار شب ماست بلند
جای رحم است نه غیرت، که بود شاهد عجز
دست هرکس که درین قلزم خضر است بلند
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاه است
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند
این رگ ابر ز سرچشمه میناست بلند
محمل لیلی ازین بادیه چون برق گذشت
همچنان گردن آهو به تماشاست بلند
سطری از دفتر سرگشتگی مجنون است
گردبادی که ازین دامن صحراست بلند
جرأت خصم شود از سپر عجز افزون
خار از افتادگی آبله پاست بلند
با تو خورشید فلک یوسف چاهی باشد
پایه حسن تو بنگر چه قدرهاست بلند
گرد کلفت چه خیال است کند قامت راست؟
در حریمی که کله گوشه میناست بلند
به تماشای سر زلف نخواهی پرداخت
گر بدانی که چه مقدار شب ماست بلند
جای رحم است نه غیرت، که بود شاهد عجز
دست هرکس که درین قلزم خضر است بلند
دست بی حاصل ما صائب اگر کوتاه است
دامن دولت آن زلف چلیپاست بلند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۵۶۴
باغ در بسته ما دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
گل ناچیده ما دامن برچیده بود
صورت خوب به هر مشت گلی می بخشند
تا که شایسته اخلاق پسندیده بود؟
دانه ای می جهد از برق حوادث سالم
که زمین در نظرش تابه تفسیده بود
فیض آزادگی و آب حیات است یکی
سرو را خرمی از دامن برچیده بود
نیست در چشم پریشان نظران نور یقین
این گهر در صدف دیده پوشیده بود
پیش چشمی که شد از سرمه وحدت روشن
صدفی نیست که بی گوهر سنجیده بود
از جهانگردی ظاهر نشود کار تمام
هرکه در خویش سفر کرد جهاندیده بود
سالکان بی نظر پیر به جایی نرسند
رشته بی دیده سوزن ره خوابیده بود
تا قیامت نشود غنچه گل آغوشش
هرکه در خانه زین مست ترا دیده بود
فارغ از سیر گلستان جهانم صائب
که پریخانه من دیده پوشیده بود
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۰
از دل خونشده هرکس که شرابی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
دامن گل به کف آورد و گلابی نکشید
جای رحم است بر آن مغز که در بزم وجود
از دل سوخته ای بوی کبابی نکشید
خاک در کاسه آن چشم که از پرده خواب
بر رخ دولت بیدار نقابی نکشید
رشک بر موج سراب است درین دشت مرا
که ز دریای بقا منت آبی نکشید
مگذر از کوی خرابات که آسوده نشد
گنج تا رخت اقامت به خرابی نکشید
راه چون خضر به سرچشمه توفیق نبرد
در ته پای خم آن کس که شرابی نکشید
هرکه چون کوزه لب بسته نگردید خموش
در خرابات جهان باده نابی نکشید
هرکه چون سرو درین باغ نگردید آزاد
نفسی راست نکرد و دم آبی نکشید
شد به تبخاله بی آب ز گوهر قانع
صدف تشنه ما ناز سحابی نکشید
کیست تا رحم کند بر جگر تشنه من؟
که به زنجیر مرا موج سرابی نکشید
جگر تشنه بود لاله خاکش صائب
هرکه زان چاه زنخدان دم آبی نکشید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۵۷
خوش بهاری است حریفان نظری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
بر دل از عالم ارواح دری بگشایید
سبزه ها از جگر خاک خبرها دارند
گوش چون گل به هوای خبری بگشایید
موج گل از سر دیوار چمن می گذرد
در قفس چند توان بود، پری بگشایید
تا خزان ناخن گل را نپرانده است به چوب
بر دل تنگ خود از چاک دری بگشایید
گرچه از لطف در آغوش نیاید گلزار
چون نسیم سحر آغوش و بری بگشایید
کار چون غنچه گل تنگ مگیرید به خود
سینه ای چاک زنید و کمری بگشایید
سینه بر سینه گل گر نتوانید نهاد
باری از دور چو بلبل نظری بگشایید
پرده خواب بود دیده ظاهربینان
چشم دل، کوری هر بی بصری بگشایید
اگر از سر نتوانید گذشتن، باری
بگذرید از سر دستار، سری بگشایید
مگر از گوهر مقصود نشانی یابید
چشم امید به هر رهگذری بگشایید
چند چون قطره شبنم ز پریشان نظری
هر سحر چشم به روی دگری بگشایید؟
چون صدف در مگشایید به هر تلخ جبین
دیده بر چهره روشن گهری بگشایید
از سر درد بگویید سخن چون صائب
تا مگر روزن آه از جگری بگشایید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۶۷
فروغ گوهر دل از سر زبان تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد
صفای باغ ز رخسار باغبان تابد
نمی توان به جگر داغ عشق پنهان کرد
که نور این گهر از روزن زبان تابد
مگر میانجی دیوار جسم برخیزد
که آفتاب تو بر پیشگاه جان تابد
درین زمانه باطل کسی که حق گوید
برای خویش چو منصور ریسمان تابد
اگر چو غنچه مرا صد زبان بود در کام
حجاب عشق تو بر هم گه بیان تابد
به نور عقل نبردیم ره ز خود بیرون
مگر ستاره دیگر ز آسمان تابد
تو گرم جلوه و صائب به خون خود غلطد
که پرتو تو مبادا به این و آن تابد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۱
نه موج از دل دریا کرانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
که بهر محو شدن تازیانه می طلبد
منم که بیخبرم در سفر ز منزل خویش
و گرنه تیر هوایی نشانه می طلبد
گهر صدف طلبد، تیغ آبدار نیام
دل دو نیم ز خلق آن یگانه می طلبد
ز آستانه دل یافت هرچه هرکس یافت
خوش آن که حاجت ازین آستانه می طلبد
بس است از رگ جان تازیانه سفرش
دلی که بهر رمیدن بهانه می طلبد
چه ساده است توانگر که با سیاه دلی
صفای وقت ز آیینه خانه می طلبد
به خاک غوطه چو قارون زد از گرانی خواب
هنوز خواجه غافل فسانه می طلبد
ز ناگواری وضع زمانه بیخبرست
کسی که زندگی جاودانه می طلبد
اگرچه عشق بود بی نیاز از زر و سیم
همان ز چهره زرین خزانه می طلبد
ز شوره زار تمنای زعفران دارد
ز من کسی که دل شادمانه می طلبد
شکسته باد پر و بال آن گران پرواز
که با گشاد قفس آب و دانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
به عیب خود نبرد بی دلیل، نادان راه
که طفل از دگران راه خانه می طلبد
کسی که چشم سعادت ز اختران دارد
ز تنگ چشمی، از مور دانه می طلبد
خوش است سلسله جنبان جستجو صائب
ز موج، ریگ روان تازیانه می طلبد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۴
زخ تو از نگه گرم خوش جلا گردد
اگرچه نفس از آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
اگرچه نفس از آیینه بی صفا گردد
به شیوه های تو هرکس که آشنا شده است
به حیرتم که دگر با که آشنا گردد
ز حکم تیغ قضا سر نمی توان پیچید
وگرنه کیست ازان آستان جدا گردد؟
ز طاعت است فزون آبروی تقصیرش
نماز هرکه ز نظاره ات قضا گردد
دل از غبار کدورت کمال می گیرد
گهر ز گرد یتیمی گرانبها گردد
به ناله های پریشان امیدها دارم
جدا رود ز کمان تیر و جمع وا گردد
ز فکر دانه مخور زیر آسمان دل خویش
به آب خشک محال است آسیا گردد
یکی شود ز خموشی هزار بیگانه
به یک سخن دو لب از یکدگر جدا گردد
بسا بهار و خزان را که پشت سر بیند
چو سرو هر که درین باغ یک قبا گردد
بهشت نسیه خود نقد می کند صائب
اگر به حکم قضا آدمی رضا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۵
ز درد و داغ دل تیره خوش جلا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
ز گلخن آینه تار باصفا گردد
یکی هزار کند شوق را جدایی اصل
که قطره سیل شود سوی بحر وا گردد
تو سعی کن که به سعادت رسیدگان پیوند
که استخوان به هما چون رسد هما گردد
به خاکبوس حریمش برهنه می آیند
کسی که چون حرم کعبه یک قبا گردد
به راست خانگی خویش اعتماد مکن
که تیر راست بسی از هدف خطا گردد
به احتیاط قدم می نهند بینایان
به وادیی که در او کور بی عصا گردد
به چاره ساز ز بیچارگی توان پیوست
امیدهاست به دردی که بی دوا گردد
به آتش است سزاوار چهره سختی
که سنگ کاسه دریوزه گدا گردد
چو سرو هرکه به آزادگی قناعت کرد
ز برگریز محال است بینوا گردد
اگر به خاک نریزی تو آبروی طمع
به مدعای تو این هفت آسیا گردد
به وصل کعبه رسد بی دلیل و راهنما
مرا کسی که به بتخانه رهنما گردد
به زندگانی جاوید می رسد چون خضر
دلی که آب ازان آتشین لقا گردد
ز شرم بی ثمری پشت من دو تا شده است
اگرچه شاخ ز جوش ثمر دو تا گردد
رقیب را نتوان مهربان به احسان کرد
به طعمه کی سگ دیوانه آشنا گردد؟
ادا به صبح بناگوش می توان کردن
صبوحیی که در ایام گل قضا گردد
نمی کند به شکر تلخ، کام خود صائب
چو طوطیان به سخن هرکه آشنا گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۶۷۸
ز درد و داغ، دل تیره دیده ور گردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد
زمین سوخته روشن به یک شرر گردد
چنان که می شود آتش بلند از دامن
ز نامه شوق ملاقات بیشتر گردد
بود حلاوت عشاق در گرفتاری
ز بند، حوصله نی پر از شکر گردد
شود ز هاله کمربسته حسن ماه تمام
ز طوق فاختگان سرو دیده ور گردد
خط مسلمی آفت است گمنامی
سیاه روز عقیقی که نامور گردد
ز دست دامن آوارگی مده زنهار
که تنگ دامن صحرا ز راهبر گردد
غریب نیست شود مشک، اشک خونینش
ز دور خط تو هر دیده ای که برگردد
به زیر پای کسی کز سر جهان خیزد
فلک چو سبزه خوابیده پی سپر گردد
حضور صافدلان زنگ می برد از دل
که آب، سبز محال است در گهر گردد
عرق به دامنم از چهره پاک خواهد کرد
ز اشتیاقم اگر یار باخبر گردد
مکن به ریختن خون ز چشم تر امساک
که خون مرده دلان خرج نیشتر گردد
دلم ز چین جبینش چو بید می لرزد
سفینه مضطرب از موجه خطر گردد
شود گشادگیش قفل بستگی صائب
ز هر دری که گدا ناامید برگردد