عبارات مورد جستجو در ۱۰۱۸۱ گوهر پیدا شد:
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۳
هرچه آید در نظر چون او بود
عین او درچشم ما نیکو بود
موج و دریا نزد ما باشد یکی
گرچه آن یک اسم و رسمش دو بود
گفتم این رشته مگر باشد دو تو
سر به سر دیدم همه یک تو بود
جز وجود او نمی یابم دگر
با وجود او وجودی چو بود
بوی دستنبوش می آید ز دست
هر که را در دست دستنبو بود
وجه او در وجه هر یک رو نمود
آن یکی با هر یکی یک رو بود
زلف سید را نمی آری به دست
تا حجاب راه تو یک مو بود
عین او درچشم ما نیکو بود
موج و دریا نزد ما باشد یکی
گرچه آن یک اسم و رسمش دو بود
گفتم این رشته مگر باشد دو تو
سر به سر دیدم همه یک تو بود
جز وجود او نمی یابم دگر
با وجود او وجودی چو بود
بوی دستنبوش می آید ز دست
هر که را در دست دستنبو بود
وجه او در وجه هر یک رو نمود
آن یکی با هر یکی یک رو بود
زلف سید را نمی آری به دست
تا حجاب راه تو یک مو بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۴
چشم ما روشن به نور او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
آینه با او نشسته روبرو
روشنی آئینه را زان رو بود
گر تو می گوئی که این رشته دو تو است
تو غلط گفتی که آن یک تو بود
قطره و دریا به نزد ما یکی است
دو نماید در نظر نی دو بود
هر که او را یافت آن را یافته
همچو ما دایم به جست و جو بود
جود او بخشید عالم را وجود
بی وجود او وجودی چو بود
نعمت الله مظهر اسمای اوست
اسم او ذات و صفات او بود
این چنین چشمی خوش و نیکو بود
آینه با او نشسته روبرو
روشنی آئینه را زان رو بود
گر تو می گوئی که این رشته دو تو است
تو غلط گفتی که آن یک تو بود
قطره و دریا به نزد ما یکی است
دو نماید در نظر نی دو بود
هر که او را یافت آن را یافته
همچو ما دایم به جست و جو بود
جود او بخشید عالم را وجود
بی وجود او وجودی چو بود
نعمت الله مظهر اسمای اوست
اسم او ذات و صفات او بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۴۹۷
هرچه ما را می رسد از او بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
چون از او باشد همه نیکو بود
ز آفتاب حسن او هر ذره ای
روشنش بنگر که آن مه رو بود
ما به او موجود و او پیدا به ما
خود نباشد هر که او بی او بود
عاقبت معشوق بنماید جمال
عاشق ار چون ما به جستجو بود
می نماید رشتهٔ عالم دو تو
در حقیقت رشتهٔ یک تو بود
سر توحید است و نیکو یاددار
هر که داند بنده را آنجو بود
نعمت الله دنیی و عقبی گرفت
این و آن بی نعمت الله چو بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۳
حق است دین سید و دین من این بود
برهان واضح است و دلیل مبین بود
گفتم که من همینم و معشوق من همان
دیدم که اوست آنکه همان و همین بود
آن نور آسمان و زمین است و نزد ما
روح تو آسمان و تن تو زمین بود
در ذره آفتاب جمالش نموده رو
بیند کسی که دیدهٔ او خُردبین بود
آئینهٔ خداست دل پاک روشنم
زان رو بود که لایق این آفرین بود
حق را به خلق هر که شناسد نه عارف است
حق را به حق شناس که عارف همین بود
هر صورتی که نقش کنم در ضمیر خویش
نقش خیال صورت نقاش چین بود
نقد خزینهٔ ملک است این امانتم
بسپارمش به دست کسی کو امین بود
والله به جان سید مستان که همدمم
جام می است تا نظر واپسین بود
برهان واضح است و دلیل مبین بود
گفتم که من همینم و معشوق من همان
دیدم که اوست آنکه همان و همین بود
آن نور آسمان و زمین است و نزد ما
روح تو آسمان و تن تو زمین بود
در ذره آفتاب جمالش نموده رو
بیند کسی که دیدهٔ او خُردبین بود
آئینهٔ خداست دل پاک روشنم
زان رو بود که لایق این آفرین بود
حق را به خلق هر که شناسد نه عارف است
حق را به حق شناس که عارف همین بود
هر صورتی که نقش کنم در ضمیر خویش
نقش خیال صورت نقاش چین بود
نقد خزینهٔ ملک است این امانتم
بسپارمش به دست کسی کو امین بود
والله به جان سید مستان که همدمم
جام می است تا نظر واپسین بود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۴
فعل عالم ظل فعل الله بود
این کسی داند که او آگه بود
مظهر افعال او باشد همه
خود گدائی گیر و خواهی شه بود
نور می یابد قمر از آفتاب
گر چه ظاهر نور ، نور مه بود
مرد دانا سر نپیچد زین سخن
غیر نادانی که او گمره بود
کی شود مایل به سلطانی مصر
هر که او با یوسفی در چه بود
خاک پایش توتیای چشم ماست
رند سرمستی کز آن درگه بود
هر چه بینی نعمت الله بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
این کسی داند که او آگه بود
مظهر افعال او باشد همه
خود گدائی گیر و خواهی شه بود
نور می یابد قمر از آفتاب
گر چه ظاهر نور ، نور مه بود
مرد دانا سر نپیچد زین سخن
غیر نادانی که او گمره بود
کی شود مایل به سلطانی مصر
هر که او با یوسفی در چه بود
خاک پایش توتیای چشم ماست
رند سرمستی کز آن درگه بود
هر چه بینی نعمت الله بود
نعمت الله در همه عالم یکی است
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۰۶
چشم بینائی که بر او اوفتد
سر نهد بر پاش و بر رو اوفتد
هر که بر خاک درش افتد چو ما
مسکن او جای نیکو اوفتد
آفتابست او و عالم سایه بان
نور او بر ما و بر تو اوفتد
دل به دریا داده ایم و می رویم
آخر این کار تا چو اوفتد
رنگ و بوی اوست رنگ و بوی ما
گر سخن با رنگ و با بو اوفتد
بر سر کوی خرابات مغان
گر رسد مستی به یلهو اوفتد
نعمت الله ساقی سرمست ماست
برنخیزد هر که با او اوفتد
سر نهد بر پاش و بر رو اوفتد
هر که بر خاک درش افتد چو ما
مسکن او جای نیکو اوفتد
آفتابست او و عالم سایه بان
نور او بر ما و بر تو اوفتد
دل به دریا داده ایم و می رویم
آخر این کار تا چو اوفتد
رنگ و بوی اوست رنگ و بوی ما
گر سخن با رنگ و با بو اوفتد
بر سر کوی خرابات مغان
گر رسد مستی به یلهو اوفتد
نعمت الله ساقی سرمست ماست
برنخیزد هر که با او اوفتد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۱۲
عقل دور اندیش هر دم جای دیگر می رود
دیگ سودایش همیشه نیک بر سر می رود
چون به بزم ما در آید نیک حیران می دود
زود بگریزد رود بیرون و ابتر می رود
عشق سرمست است و با رندان حریفی می کند
می رود در بر خوش و در بحر خوشتر می رود
آفتاب حسن او مه را نوازش کرده است
با دل روشن به هر جا خوب و در خور می رود
هر که در راه خدا ره می رود همراه ماست
لاجرم همراه ما راه پیمبر می رود
در چنان بحر محیطی زورقی افکنده ایم
بادبان افراشته کشتی به لنگر می رود
نعمت الله رهبر و شیرازیان همراه او
عاشقانه بر سر الله اکبر می رود
دیگ سودایش همیشه نیک بر سر می رود
چون به بزم ما در آید نیک حیران می دود
زود بگریزد رود بیرون و ابتر می رود
عشق سرمست است و با رندان حریفی می کند
می رود در بر خوش و در بحر خوشتر می رود
آفتاب حسن او مه را نوازش کرده است
با دل روشن به هر جا خوب و در خور می رود
هر که در راه خدا ره می رود همراه ماست
لاجرم همراه ما راه پیمبر می رود
در چنان بحر محیطی زورقی افکنده ایم
بادبان افراشته کشتی به لنگر می رود
نعمت الله رهبر و شیرازیان همراه او
عاشقانه بر سر الله اکبر می رود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۱
رند مستی کو حریف ما شود
مشکلات او همه حل وا شود
گر به سوی ما بیاید عارفی
گر چه باشد قطره ای دریا شود
چشم ما روشن شده از نور او
هر که بیند نور او بینا شود
آنکه بگذشت از سر هر دو جهان
بندهٔ یکتای بی همتا شود
گر بلائی رو نماید رو متاب
کز بلائی کار ما بالا شود
نعمت الله شد نهان از چشم ما
سالها یاری چنین پیدا شود
مشکلات او همه حل وا شود
گر به سوی ما بیاید عارفی
گر چه باشد قطره ای دریا شود
چشم ما روشن شده از نور او
هر که بیند نور او بینا شود
آنکه بگذشت از سر هر دو جهان
بندهٔ یکتای بی همتا شود
گر بلائی رو نماید رو متاب
کز بلائی کار ما بالا شود
نعمت الله شد نهان از چشم ما
سالها یاری چنین پیدا شود
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۲۹
یار سرمست است و ما را می کشد
دوستان را بی سر و پا می کشد
آمد آن موج محیط عشق او
خوش خوشی ما را به دریا می کشد
می کشد ما را به میخانه مدام
خاطر ما هم به مأوا می کشد
در کش خود می کشد دلکش مرا
زان کشش جانم به آنجا می کشد
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا را دل به بالا می کشد
هر کجا او می کشد ما می رویم
کشته ایم و حق تعالی می کشد
نعمت الله می رود دامن کشان
جذبه ای دارد که دلها می کشد
دوستان را بی سر و پا می کشد
آمد آن موج محیط عشق او
خوش خوشی ما را به دریا می کشد
می کشد ما را به میخانه مدام
خاطر ما هم به مأوا می کشد
در کش خود می کشد دلکش مرا
زان کشش جانم به آنجا می کشد
از بلا چون کار ما بالا گرفت
مبتلا را دل به بالا می کشد
هر کجا او می کشد ما می رویم
کشته ایم و حق تعالی می کشد
نعمت الله می رود دامن کشان
جذبه ای دارد که دلها می کشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۰
هر دم بر آب چشم ما نقش خیالی می کشد
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
هر لحظه از حالی دگر ما را به حالی می کشد
سلطان عشقش هر زمان ما را مثالی می دهد
و آن بی مثال از خود به روی ما مثالی می کشد
گر دل به دلبر می کشد او می کشد دل را به خود
کوشش چه کار آید مرا صاحب کمالی می کشد
و آن رند مست از جام او آب زلالی می کشد
ساقی همیشه از کرم جامی به رندی می دهد
تاتو نپنداری مرا میلم به مالی می کشد
من نعمت الله یافتم نعمت به عالم می دهم
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۷
هرچه بخشد خدا به ما بخشد
پادشاهی به هر گدا بخشد
بحر رحمت به ما روان سازد
آبروئی به عین ما بخشد
دُردی درد عشق او مینوش
تا به لطفش تو را دوا بخشد
می به بیگانه کی دهد ساقی
ساغر می به آشنا بخشد
در خرابات اگر فنا گردی
از حیاتش تو را بقا بخشد
بندگی کن که حضرت سلطان
هرچه خواهی از او تو را بخشد
بینوایان نوا از او یابند
نعمت الله به بینوا بخشد
پادشاهی به هر گدا بخشد
بحر رحمت به ما روان سازد
آبروئی به عین ما بخشد
دُردی درد عشق او مینوش
تا به لطفش تو را دوا بخشد
می به بیگانه کی دهد ساقی
ساغر می به آشنا بخشد
در خرابات اگر فنا گردی
از حیاتش تو را بقا بخشد
بندگی کن که حضرت سلطان
هرچه خواهی از او تو را بخشد
بینوایان نوا از او یابند
نعمت الله به بینوا بخشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۸
نعمت الله خدا به ما بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
خلعتی خوش مرصع از کرمش
رحمتی کرد و آن به ما بخشید
هرچه خواهد چنین چنان بخشد
کس نگوید که او چرا بخشید
هم نبوت به انبیا او داد
هم ولایت به اولیا بخشید
دل اگر برد جان کرامت کرد
درد اگر داد هم دوا بخشید
سیدی ساخت بندهٔ خود را
منصب عالی ای مرا بخشید
خوش نوائی به بینوا بخشید
گنج اسما به ما عطا فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
خلعتی خوش مرصع از کرمش
رحمتی کرد و آن به ما بخشید
هرچه خواهد چنین چنان بخشد
کس نگوید که او چرا بخشید
هم نبوت به انبیا او داد
هم ولایت به اولیا بخشید
دل اگر برد جان کرامت کرد
درد اگر داد هم دوا بخشید
سیدی ساخت بندهٔ خود را
منصب عالی ای مرا بخشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۳۹
نعمت الله خدا به ما بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
به من رند بینوا بخشید
سلطنت بین که حضرت سلطان
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
هر چه داریم او به ما بخشید
چشم ما شد به نور او روشن
لاجرم او به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان او به ما لقا بخشید
این چنین نعمتی خدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
به من رند بینوا بخشید
سلطنت بین که حضرت سلطان
پادشاهی به این گدا بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
هر چه داریم او به ما بخشید
چشم ما شد به نور او روشن
لاجرم او به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم در ره عشق
جاودان او به ما لقا بخشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۰
می خمخانه ای به ما بخشید
این سعادت به ما خدا بخشید
گنج اسما نثار ما فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
جام گیتی نما به ما پیمود
دیدهٔ روشنی مرا بخشید
دُردی درد او بسی خوردیم
دُرد دردش به ما دوا بخشید
بندهٔ خویش را عطائی داد
کرد آزاد و ملکها بخشید
در همه آینه جمال نمود
از همه رو به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم ازعالم
جاودان منصب بقا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله روانهٔ ما کرد
این چنین نعمتی به ما بخشید
این سعادت به ما خدا بخشید
گنج اسما نثار ما فرمود
پادشاهی به این گدا بخشید
جام گیتی نما به ما پیمود
دیدهٔ روشنی مرا بخشید
دُردی درد او بسی خوردیم
دُرد دردش به ما دوا بخشید
بندهٔ خویش را عطائی داد
کرد آزاد و ملکها بخشید
در همه آینه جمال نمود
از همه رو به ما لقا بخشید
ما چو فانی شدیم ازعالم
جاودان منصب بقا بخشید
بخشش اوست هرچه ما داریم
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله روانهٔ ما کرد
این چنین نعمتی به ما بخشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۱
جام گیتی نما به ما بخشید
دولتی خوش به ما خدا بخشید
نظری کرد و گنج هر دو سرا
پادشاهی به یک گدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
نقد مجموع مخزن اسرار
کرم او به ما عطا بخشید
حاکم است او هر آنچه خواست کند
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله به ما عطا فرمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
دولتی خوش به ما خدا بخشید
نظری کرد و گنج هر دو سرا
پادشاهی به یک گدا بخشید
می خمخانهٔ حدوث و قدم
ساقی مست ما به ما بخشید
دُردی درد دل بسی خوردیم
عاقبت درد را دوا بخشید
نقد مجموع مخزن اسرار
کرم او به ما عطا بخشید
حاکم است او هر آنچه خواست کند
کس نگوید که او چرا بخشید
نعمت الله به ما عطا فرمود
خوش نوائی به بینوا بخشید
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۶
نیمشب ماه ما هویدا شد
گوئیا آفتاب پیدا شد
جان ما گرد بحر می گردید
خود در افتاد و غرق دریا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
دیدهٔ ما تمام بینا شد
آمد و تخت دل روان بگرفت
پادشاه ممالک ما شد
عین اول خوشی تجلی کرد
در مرایا ظهور اسما شد
جام می را به همه گر آمیخت
بزم مستانه ای مهیا شد
ساز ما را به لطف خود بنواخت
نعمت الله به ذوق گویا شد
گوئیا آفتاب پیدا شد
جان ما گرد بحر می گردید
خود در افتاد و غرق دریا شد
نور رویش به چشم ما بنمود
دیدهٔ ما تمام بینا شد
آمد و تخت دل روان بگرفت
پادشاه ممالک ما شد
عین اول خوشی تجلی کرد
در مرایا ظهور اسما شد
جام می را به همه گر آمیخت
بزم مستانه ای مهیا شد
ساز ما را به لطف خود بنواخت
نعمت الله به ذوق گویا شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۴۷
سلطان سراپردهٔ میخانه کجا شد
از مجلس رندان خرابات کجا شد
معنیش هم اینجاست اگر صورت او رفت
پنهان ز نظر گشت نگوئی که فنا شد
هر رند که در کوی خرابات درآمد
از دار فنا آمد و با دار بقا شد
ما جام حبابیم و پر از آب حیاتیم
سیراب شود هر که چو ما همدم ما شد
سلطان سراپردهٔ میخانه عالم
از ذوق گدایان خرابات گدا شد
صوفی به صفا دُردی دردش چو بنوشد
این درد بود صافی و آن درد دوا شد
یاری که چو ما بندگی سید ما کرد
هرچند گدا بود شه هر دو سرا شد
از مجلس رندان خرابات کجا شد
معنیش هم اینجاست اگر صورت او رفت
پنهان ز نظر گشت نگوئی که فنا شد
هر رند که در کوی خرابات درآمد
از دار فنا آمد و با دار بقا شد
ما جام حبابیم و پر از آب حیاتیم
سیراب شود هر که چو ما همدم ما شد
سلطان سراپردهٔ میخانه عالم
از ذوق گدایان خرابات گدا شد
صوفی به صفا دُردی دردش چو بنوشد
این درد بود صافی و آن درد دوا شد
یاری که چو ما بندگی سید ما کرد
هرچند گدا بود شه هر دو سرا شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۰
بلبل جان چو ساکن تن شد
مجلس کاینات گلشن شد
آفتاب وجوب رو بنمود
شب امکان چون روز روشن شد
گنج اسما نثار ما فرمود
نقد هر یک از آن معین شد
بود پیدا ولی نهان از ما
آمد اینجا به ما مبین شد
عین اول ظهور چون فرمود
واضح و لائح و مبرهن شد
جام گیتی نما چو صیقل یافت
حسن آمد به حسن و احسن شد
نعمت الله جمال را بنمود
نور او نور دیدهٔ من شد
مجلس کاینات گلشن شد
آفتاب وجوب رو بنمود
شب امکان چون روز روشن شد
گنج اسما نثار ما فرمود
نقد هر یک از آن معین شد
بود پیدا ولی نهان از ما
آمد اینجا به ما مبین شد
عین اول ظهور چون فرمود
واضح و لائح و مبرهن شد
جام گیتی نما چو صیقل یافت
حسن آمد به حسن و احسن شد
نعمت الله جمال را بنمود
نور او نور دیدهٔ من شد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۵۷
به جز میخانه جای ما نباشد
هوائی چون هوای ما نباشد
بیا دُردی دردش نوش میکن
که خوشتر زین دوای ما نباشد
نیابد پادشاهی یا ولایت
اگر سلطان گدای ما نباشد
بقای جاودان داریم از عشق
غم ما از فنای ما نباشد
به صدق دل به جانان جان سپردیم
به غیر او جزای ما نباشد
خدای هر دو عالم جز یکی نیست
یکی دیگر خدای ما نباشد
به جز انعام عام نعمت الله
نوای بی نوای ما نباشد
هوائی چون هوای ما نباشد
بیا دُردی دردش نوش میکن
که خوشتر زین دوای ما نباشد
نیابد پادشاهی یا ولایت
اگر سلطان گدای ما نباشد
بقای جاودان داریم از عشق
غم ما از فنای ما نباشد
به صدق دل به جانان جان سپردیم
به غیر او جزای ما نباشد
خدای هر دو عالم جز یکی نیست
یکی دیگر خدای ما نباشد
به جز انعام عام نعمت الله
نوای بی نوای ما نباشد
شاه نعمتالله ولی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۵۶۲
به یمن دولت وصلش جهان در حکم ما باشد
چنین شاهی که ما داریم در عالم که را باشد
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
چنین بزمی ملوکانه نمی دانم کجا باشد
اگر درد دلی داری بیا و نوش کن جامی
که جام دُرد درد او به از صاف دوا باشد
چنان مستغرق عشقم که خود از وی نمی دانم
در این دریا به هر سوئی که بینم عین ما باشد
محب غیر کی باشم چو یار نعمت اللهم
کجا با خلق پردازم چو محبوبم خدا باشد
چنین شاهی که ما داریم در عالم که را باشد
خراباتست و ما سرمست و ساقی جام می بر دست
چنین بزمی ملوکانه نمی دانم کجا باشد
اگر درد دلی داری بیا و نوش کن جامی
که جام دُرد درد او به از صاف دوا باشد
چنان مستغرق عشقم که خود از وی نمی دانم
در این دریا به هر سوئی که بینم عین ما باشد
محب غیر کی باشم چو یار نعمت اللهم
کجا با خلق پردازم چو محبوبم خدا باشد