عبارات مورد جستجو در ۵۵۴۶ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۵۵
کجا دیوانه را دل از ملامت تنگ می گردد؟
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
که نخل بارور را دل سبک از سنگ می گردد
زدست انداز گردون کوته اندیشی که می نالد
نمی داند که ساز از گوشمال آهنگ می گردد
زبس عالم سیه در چشمم از نادیدنیها شد
مرا آیینه دل صیقلی از زنگ می گردد
به آهی کوه تمکین نکویان را سبک سازم
به من فرهاد سنگین دست کی همسنگ می گردد؟
چرا اندیشم از گرد گنه با رحمت یزدان؟
به دریا سیل چون پیوسته شد یکرنگ می گردد
اگر از زنگ می گردد سیاه آیینه ها را دل
صفای چهره افزون از خط شبرنگ می گردد
مخوان بر زاهدان خشک طینت شعر تر صائب
که آب چشم نیسان در صدفها سنگ می گردد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۷۷
نه از رحم است اگر نخجیر من بسمل نمی گردد
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
به خون من زبان خنجر قاتل نمی گردد
مرا نتوان به ناز و سر گرانی صید خود کردن
نگردم گرد معشوقی که گرد دل نمی گردد
غبار خاطر خلوت سرای او چرا گردم؟
میان دوستان دیوار و در حایل نمی گردد
به هر جانب که رو آرم، نظر بر چشم او دارم
که صید زخمی از صیاد خود غافل نمی گردد
گزیری نیست از خاشاک عصیان بحر رحمت را
کریمان را دکان جود بی سایل نمی گردد
به یک طالع مگر با ناخن از صلب قضا زادم؟
که رزق من بغیر از عقده مشکل نمی گردد
تو از شوریدگی بر خود جهان شوریده می بینی
کدامین موج در بحر رضا ساحل نمی گردد؟
نرفت از می غبار زهد خشک از جبهه زاهد
به سعی ابر رحمت این زمین قابل نمی گردد
شراب تلخ از انگور شیرین خوب می آید
نباشد تا خرد کامل، جنون کامل نمی گردد
چه دولت خوشتر از خشنودی خصم است عارف را؟
چرا صائب به جرم خویشتن قایل نمی گردد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۸۹۵
سر منصور بار آن تیغ بی زنهار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
نهالی را که خون آبش بود سربار می آرد
به خورشید درخشان می رسد چون قطره شبنم
به این گلزار هر کس دیده بیدار می آرد
چونی هر کس در این وادی به صدق دل کمر بندد
نهال آرزویش تنگ شکربار می آرد
چراغش چون چراغ پیر کنعان می شود روشن
به این بازار هر کس چشم چون دستار می آرد
زهم مگشای آن چاک گریبان را که چشم بد
شبیخون بر چمن از رخنه دیوار می آرد
چه افسون کرد در کار چمن این بوستان پیرا؟
که هر جا بید مجنونی است لیلی بار می آرد
تو ای مشاطه فکر گل مکن از بهر دستارش
که بلبل گل به نذر آن سردستار می آرد
ندارد ذوق تحسین چشم و دل سیر سخن صائب
خوشامد طوطیان را بر سر گفتار می آرد
خمارم گرچه از حالی به حالی می برد صائب
به حال خود مرا یک ساغر سرشار می آرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۵۰
خیال تیغ سیرابش مرا جان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
زمین تشنه را امید باران تازه می دارد
چه باشد قسمت ما نامرادان از وطن یارب
چو روی خود به سیلی ماه کنعان تازه می دارد؟
ز استغنا گوارا نیست بر من هیچ تردستی
مرا موج سراب از آب حیوان تازه می دارد
ندارد شربتی در کار، بیماری که من دارم
مرا بویی از ان سیب زنخدان تازه می دارد
خوشم در زلف با نظاره صبح بناگوشش
که ایمان مرا در کافرستان تازه می دارد
چه گلها از ندامت می تواند چید تردستی
که پشت دست خود از زخم دندان تازه می دارد
بر آن روشن گهر بادا گوارا دعوی همت
که روی سایلان از شرم احسان تازه می دارد
حیات جاودان بخشد به سایل، ریزش پنهان
مرا آن لب به شکر خند پنهان تازه می دارد
زخط سنگدل تنگی نبیند آن دهن یارب
که زخم عالمی را آن نمکدان تازه می دارد
غم خود می خورد گر حسن غمخواری کند ما را
سفال خویش را ناچار ریحان تازه می دارد
زخورشید قیامت فیض شبنم می برد صائب
دماغی را که آن خط چوریحان تازه می دارد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۹۹۴
به خلوت هر که رخت از حلقه جمعیت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان
که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد
گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی
سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد
ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها
مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد
سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد
به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد
به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد
به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد
از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب
که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد
زگرداب خطر خود را به مهد راحت اندازد
کسی را می رسد لاف کرم چون چشمه حیوان
که نقد جان به دامن خضر را در ظلمت اندازد
خطرها باشد از آه ضعیفان سربلندان را
که مویی کاسه فغفور را از قیمت اندازد
گلوی خویش می مالد به تیغ از کوته اندیشی
سپر هر کس که پیش دشمن کم فرصت اندازد
ندارم از غریبی شکوه ای از سازگاریها
مگر یاد وطن گاهی مرا در غربت اندازد
سبک مغزی که از دنیا تن آسانی طمع دارد
به راه سیل بستر بهر خواب راحت اندازد
به تحریک صبا از جا غبارش برنمی خیزد
به خاک تیره هر کس را که خواب غفلت اندازد
از ان از گوشه عزلت نمی آیم برون صائب
که ترسم سایه بر فرقم همای دولت اندازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۱۷
زشوق عالم بالا روان با تن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
به پای کاروانی بوی پیراهن نمی سازد
زخواب آلودگی روح تو در جسم است پا برجا
که چون بیدار گردد پای با دامن نمی سازد
ترا دل مانده در قید تن از آلوده دامانی
وگرنه دانه چون شد پاک با خرمن نمی سازد
مدار از دولت دنیای دون چشم وفاداری
که خورشید سبک جولان به یک روزن نمی سازد
به تن جان گرامی در قیامت می کند رجعت
گسستن رشته را غافل ازین سوزن نمی سازد
زتن وحشت کند صائب چو دل گردید نورانی
که چون آیینه روشن گشت با گلخن نمی سازد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۳۲
به مستی آه خون آلود از دل بیشتر خیزد
که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد
به آهی می تواند خواست عذر نارساییها
زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد
به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش
اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد
نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی
مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد
چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم
که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد
مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه محشر
که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد
زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد
سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد
زکف سررشته زنار را دادم، ازین غافل
که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد
بپوشان چشم اگر آیینه دل باصفا خواهی
که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد
شود گر جذبه توفیق صائب دستگیر من
چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد
که خونبارست هر ابری که از دامان تر خیزد
به آهی می تواند خواست عذر نارساییها
زمستی هر که نتواند زجای خود سحر خیزد
به زهر چشم گردون ستمگر می دهد آبش
اگر خاری پی آزار من از جای برخیزد
نه از صیقل گشادی شد نه از روشنگر امدادی
مگر در آب گشتن زنگ ازین آیینه برخیزد
چنان ترسیده است از آشنایان جهان چشمم
که بیرون می روم از خویش چون آواز در خیزد
مکن با بیخودی اندیشه از هنگامه محشر
که هر کس بیخبر از پا درآید بیخبر خیزد
زفیض سر به مهر آسمانی زله ها بندد
سبکروحی که پیش از صبحدم از خواب برخیزد
زکف سررشته زنار را دادم، ازین غافل
که چون تسبیح، تشویش من از صد رهگذر خیزد
نه برقی در کمین، نه تندبادی در نظر دارد
به امید چه یارب کشت ما از خاک برخیزد
بپوشان چشم اگر آیینه دل باصفا خواهی
که می چسبد به دل، گردی که از راه نظر خیزد
شود گر جذبه توفیق صائب دستگیر من
چنان برخیزم از دنیا که آهی از جگر خیزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۵۸
غمی هر دم به دل از سینه صد چاک می ریزد
زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد
سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد
که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد
زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد
عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان
قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد
سر مینا از ان سبزست در میخانه همت
که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد
زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی
که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد
زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند
که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد
زسقف خانه درویش دایم خاک می ریزد
سر گوهر به دامان صدف دیدم یقینم شد
که تخم پاک، دهقان در زمین پاک می ریزد
زمین یک قطعه لعل است از خون شهیدانش
هنوزش رغبت خون از خم فتراک می ریزد
عرق افشاندی از رخ، آب شد دلهای مشتاقان
قیامت می شود چون انجم از افلاک می ریزد
نشاط باده گلرنگ را گر خضر دریابد
زلال زندگی را زیرپای تاک می ریزد
سر مینا از ان سبزست در میخانه همت
که سر جوش عطای خویش را بر خاک می ریزد
زحرف سرد بر دل می خوری هر دم، نمی دانی
که از لرزیدن دل انجم از افلاک می ریزد
زساغر منع صائب می کند زاهد، نمی داند
که می در سینه رنگ شعله ادراک می ریزد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۶۲
هلال عید از گردون زنگاری هویدا شد
پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد
زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها
که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد
به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد
به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد
به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم
زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد
به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت
بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد
به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل
دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد
چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید
زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد
نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟
که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد
پی بیرون شد از دریای غم کشتی مهیا شد
زماه نو چنان شد صیقلی آیینه دلها
که هر کس هر چه در دل داشت بی مانع هویدا شد
به از روشندلی تیر شهابی نیست شیطان را
که شد باریک زاهد تا هلال عید پیدا شد
به ساغرهای پی در پی مرا دریاب ای ساقی
که بر تن پوست خشک از زهد خشکم همچو مینا شد
به چندین چشم بر گردون هلال عید می جستم
زموج باده چندین ماه نو یکبار پیدا شد
به صد رنگینی طاوس بیرون آمد از خلوت
بط می گرچه چندی از نظر پنهان چو عنقا شد
به یک ناخن گره نتوان گشود از عقده مشکل
دل عالم زماه عید حیرانم که چون وا شد
چو بوی گل که از بسیاری برگ گل افزاید
زماه روزه حسن دختر رز عالم آرا شد
نگردد ساز چون قانون عشرت می پرستان را؟
که مضراب دگر صائب زماه نو مهیا شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۷۳
گل از نشو و نماگر این چنین برجسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
رگ ابر بهاران رشته گلدسته خواهد شد
اگر این است کیفیت هوای نوبهاران را
در میخانه از گرد کسادی بسته خواهد شد
به جوش آرد چنین گر نوبهاران مغز عالم را
با زنجیر کز زور جنون بگسسته خواهد شد
چنین گر عام سازد فیض را ابر کف ساقی
زقید خشکسال زهد، زاهد رسته خواهد شد
زما بیطاقتان چون سیل خودداری نمی آید
به دریا می رسد هر کس به ما پیوسته خواهد شد
مشو نومید اگر یک چند اشکت بی اثر باشد
که هر سیلی به دریا عاقبت پیوسته خواهد شد
به گفت وگو دلی خوش می کند صائب، نمی داند
که گر خاموش گردد جنت در بسته خواهد شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۰۸۱
زدل طرفی نبستی در جهان گل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
نگردیدی گهر در بحر، در ساحل چه خواهی شد؟
تو کز خواب گران در عین ره سنگ نشان گشتی
اگر بارافکنی در دامن منزل چه خواهی شد؟
زطوف کعبه گل، سجده چشم از مردمان داری
دهندت راه اگر در آستانه دل چه خواهی شد؟
تو کز نقش قدم گم کرده ای خود را درین وادی
اگر افتد به دستت دامن محمل چه خواهی شد؟
به هشیاری زدی بر سنگ چندین شیشه دل را
خدا ناکرده گر می نوشی ای غافل چه خواهی شد؟
تو در بیرون در چون شمع سر تا پا زبان گشتی
اگر راه سخن یابی در آن محفل چه خواهی شد؟
به معراج شهادت پایه خود را رسانیدی
همان پر می فشانی، دیگر ای بسمل چه خواهی شد؟
خجالت نیست آب تلخ را از صحبت دریا
نیامیزی اگر با عالم باطل چه خواهی شد؟
جواب آن غزل صائب که می گوید حکیم ما
اگر عاشق نخواهی شد دگر ای دل چه خواهی شد؟
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۳۲
سبک مغزی کز اسباب جهان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
چو حمالی است کز بار گران بر خویش می بالد
نشیند زود بر خاک سیه از گردن افرازی
چو آتش هر که ز امداد خسان بر خویش می بالد
کسی کز ساده لوحی نیست چشم عاقبت بینش
چو ماه نو زمهر آسمان بر خویش می بالد
نمی تابد سعادتمند رو از سختی دوران
زمغز افزون هما از استخوان بر خویش می بالد
به مقدار گرانی در سبکباری بود راحت
نهال ما به امید خزان برخویش می بالد
زپیری گرچه نخل قامت من بیدمجنون شد
نهال آرزومندی همان بر خویش می بالد
جوان گردد کهنسال از وصال نازک اندامان
کشد در بر چو ناوک را کمان بر خویش می بالد
به هر جا دست بر تکش زند ابر و کمان من
زشادی یک سرو گردن نشان بر خویش می بالد
به سیر گل مگر آن سرو سیم اندام می آید؟
که گل صد پیرهن در گلستان بر خویش می بالد
سراسر قمریان را حلقه بیرون در سازد
به عنوانی که آن سرو روان بر خویش می بالد
شود خوشوقت دل چون نفس بر شیطان ظفر یابد
چو سگ بر گرگ غالب شد شبان بر خویش می بالد
زمهر خامشی دل فیض می یابد زنطق افزون
زنعمت بیش از سرپوش خوان بر خویش می بالد
فلک با صبح صادق گوشه چشم دگر دارد
زتیر راست بیش از کج کمان بر خویش می بالد
نباشد در دل آزاد مردان ره تمنا را
زخاک نرم این نخل جوان بر خویش می بالد
مرا از ماجرای شمع موم این نکته روشن شد
که تن چندان که می کاهد روان بر خویش می بالد
خسیس الطبع را دایم نظر بر سود خود باشد
که تاجر از زیان دیگران بر خویش می بالد
می از بزم تهی مغزان از ان بیرون نمی آید
که آتش بیشتر در نیستان بر خویش می بالد
زسایل نیست بر خاطر غباری اهل همت را
زکاوش چشمه آب روان بر خویش می بالد
زدرد و داغ می باشد مرا نشو و نما صائب
تن مردم اگر از آب و نان بر خویش می بالد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۴۸
دل شیرین نمی گردد به سیل از جای خود، ورنه
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
زکوه بیستون تردستی من سنگ گرداند
هوس را عشق می سازد دل سوزان من صائب
خس و خاشاک را این شعله زرین چنگ گرداند
نه از رحم است اگر رخسار جانان رنگ گرداند
که از نیرنگ هر ساعت لباس جنگ گرداند
مده راه شکایت خاطر آزرده ما را
کز این سیل غبارآلود دریا رنگ گرداند
ره خوابیده در دامان این صحرا نمی ماند
مرا گر کاروانسالار پیشاهنگ گرداند
غم عقبی به فارغبالی من برنمی آید
چه حد دارد غم دنیا مرا دلتنگ گرداند؟
اگرچه آب گردیدم چو شبنم چشم آن دارم
که بیرنگی مرا با خار و گل یکرنگ گرداند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۶۳
ز اسباب جهان حسرت به دنیادار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
زگل آخر به دست گلفروشان خار می ماند
به آزادی توانگر شو که در ایام بی برگی
همین سرو و صنوبر سبز در گلزار می ماند
سبک مغزان بزم خاک معذورند در مستی
که با رطل گران آسمان هشیار می ماند؟
زخود بیرون شدن را همتی چون سیل می باید
که در ریگ روان آن تنک از کار می ماند
زپرداز دل روشن سیه شد روزگار من
به روشنگر چه از آیینه جز زنگار می ماند؟
ندارد خودنمایی عاقبت، در گوشه ای بنشین
که گل پژمرده می گردد چو بر دستار می ماند
کجا تن پروران را جذبه توفیق دریابد؟
نبیند کهربا کاهی که بر دیوار می ماند
مده از دست دامان نکویان چون به دست افتد
که رزق گل شود آبی که در گلزار می ماند
مگر بندد حجاب عشق چشم چهره پردازش
وگرنه زود دست کوهکن از کار می ماند
چه بیتاب است جان عاشقان در باز گردیدن
صدا زین بیشتر در دامن کهسار می ماند
در آن کشور که صائب مشتری کوتاه بین باشد
متاع یوسفی بسیار در بازار می ماند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۷
کسی کز عقل وحشی شد چون مجنون بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
زخود رم کرده آزاری زدام و دد نمی بیند
سبکروحی که شد سرگرم سیر عالم بالا
سرش چون شمع اگر در زیر پا افتد نمی بیند
درین عبرت سرا سالک ره باریک عقبی را
زدنیا چشم ظاهر تا نمی پوشد نمی بیند
غباری نیست بر خاطر زشبنم باغ جنت را
دل روشن زچوب منع دست رد نمی بیند
زند آیینه را بر سنگ اگر چون خضر اسکندر
میان خویش و آب زندگانی سد نمی بیند
مگر حفظ الهی دستگیر مردمان گردد
وگرنه پیش پای خود یکی از صد نمی بیند
ندارد جز گرستن خنده بیهوده انجامی
مآل خویش را برقی که می خندد نمی بیند
به زیر پایه بید آن که از خورشید آساید
زهر برگی به فرقش تیغ می بارد نمی بیند
به این باریک بینی عنکبوت از حرص کوته بین
که خود پیش از مگس در دام می افتد نمی بیند
کسی کز چشم بد فرزند خود را پاس می دارد
به فرزند کسان صائب به چشم بد نمی بیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۷۹
زسنگ کودکان از پا دل دیوانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند
به حرف سخت از جوش خود این میخانه ننشیند
نگردد تا تهی از سنگ جیب و دامن طفلان
به دامان بیابان گرد این دیوانه ننشیند
نسازد خاک خامش آتش ما بیقراران را
می پرزور ما از جوش در پیمانه ننشیند
زچشم شور، آب زندگانی تلخ می گردد
همان بهتر که با فرزانگان دیوانه ننشیند
از در آستین پیوسته دارد شمع اشک خود
که گرد کلفتی بر خاطر پروانه ننشیند
ز آب بحر چون گرد یتیمی بیش می گردد
غبار خاطری کز گریه مستانه ننشیند
مکن زنهار از خلوت نشینی منع زاهد را
چه سازد صورت دیوار اگر در خانه ننشیند؟
نمی ماند به زندان بدن چون روح کامل شد
که صهبا چون نشست از جوش در میخانه ننشیند
زسیلاب بهاران خانه آرایی نمی آید
دل بیتاب ما در کعبه و بتخانه ننشیند
مهیای سفر شو چون قد از پیری دو تا گردد
ته دیوار مایل مردم فرزانه ننشیند
دل ما بیقراران چون شود آسوده در زلفی
که یک دم بر زمین با پای چوبین شانه ننشیند
مروت نیست آلودن به تهمت دامن پاکان
به خلوت عاشق بیتاب با جانانه ننشیند
برومندی نصیب خاکساران می شود صائب
نگردد سبز تا در خاک چندی دانه ننشیند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۵
نه چندان است شوق من که از دل بر زبان آید
چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
سبکباری پر و بال است جویای سلامت را
که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را
به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود
نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم
که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب
مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید
چسان دریای بی پایان به جوی ناودان آید؟
سبکباری پر و بال است جویای سلامت را
که از دریا خس و خاشاک آسان بر کران آید
نگردد سخت جانیها سپر تیر حوادث را
به مغز این ناوک دلدوز پیش از استخوان آید
به آه گرم دل را آب کن گر تشنه وصلی
که بی مانع به سیر گلستان آب روان آید
تو پنداری پس سر کرده ای اعمال زشت خود
نمی دانی که پیشت چون بلای ناگهان آید
مشو ای سنگدل غافل ز آه آسمان سیرم
که گاهی از قضا تیر هوایی بر نشان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
زطوفان تر نشد کشت امید آسمان صائب
مگر از اشک من آبی به جوی کهکشان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۸۶
کجا از هر مقلد کار ارباب بیان آید؟
نیاید از ده انگشت آنچه تنها از زبان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
کمانداری به ابروی سبکدست تو می زیبد
که زخم ناوکش بر مغز پیش از استخوان آید
مشو در خواری از حال عزیزان جهان غافل
که یوسف در لباس بندگان در کاروان آید
زفیض وسعت مشرب ندیدم سختی از دوران
که کشتی بی خطر بیرون زبحر بیکران آید
ندانم چیست طعم آن لب میخوش، همین دانم
که آب زندگی از دیدن او در دهان آید
نیاید از ده انگشت آنچه تنها از زبان آید
کند مغلوب شیطان را به همت نفس صاحبدل
که سگ بر گرگ مستولی به امداد شبان آید
کمانداری به ابروی سبکدست تو می زیبد
که زخم ناوکش بر مغز پیش از استخوان آید
مشو در خواری از حال عزیزان جهان غافل
که یوسف در لباس بندگان در کاروان آید
زفیض وسعت مشرب ندیدم سختی از دوران
که کشتی بی خطر بیرون زبحر بیکران آید
ندانم چیست طعم آن لب میخوش، همین دانم
که آب زندگی از دیدن او در دهان آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۱۹۹
به آیین تمام از خم شراب صاف می آید
عجب فوج پریزادی زکوه قاف می آید!
اگر از پرده شب ظلمت غفلت هوا گیرد
زخط هم آن ستمگر بر سر انصاف می آید
مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم
که از مینای بر هم خورده می ناصاف می آید
اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر
به چشم وحشتم موج سراب لاف می آید
تراوش می کند خونین دلی از مهر خاموشی
که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می آید
پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق
زرمغشوش لرزان در کف صراف می آید
مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی
کجا در دیده اهل بهشت اعراف می آید؟
به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش
دل من کی برون از عهده الطاف می آید؟
زسنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب
زبس سنگ ملامت بر من از اطراف می آید
عجب فوج پریزادی زکوه قاف می آید!
اگر از پرده شب ظلمت غفلت هوا گیرد
زخط هم آن ستمگر بر سر انصاف می آید
مخور بر دل مرا تا برخوری از فکر رنگینم
که از مینای بر هم خورده می ناصاف می آید
اگر آب حیات معنیم ریزند در ساغر
به چشم وحشتم موج سراب لاف می آید
تراوش می کند خونین دلی از مهر خاموشی
که آهوی ختن را بوی مشک از ناف می آید
پرد از چهره رنگ بوالهوس از دیدن عاشق
زرمغشوش لرزان در کف صراف می آید
مرا دارد تماشای تو از گلزار مستغنی
کجا در دیده اهل بهشت اعراف می آید؟
به این آتش زبانی عاجزم در شکر بیدادش
دل من کی برون از عهده الطاف می آید؟
زسنگ خاره دارم چار بالش چون شرر صائب
زبس سنگ ملامت بر من از اطراف می آید
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۳۲۱۰
ز آهم نم به چشم چرخ بداختر نمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید
به دود تلخ، اشک از دیده مجمر نمی آید
مگر یاقوت سیرابش به داد من رسد، ورنه
مرا سیراب گردانیدن از کوثر نمی آید
چنان کز زلف او آمد دلم بیرون به ناکامی
به این نومیدی از ظلمات اسکندر نمی آید
کمال اهل معنی در غریبی می شود ظاهر
که تا در بحر باشد نکهت از عنبر نمی آید
برآید هر که با خود، برنیاید عالمی با او
شود از مور عاجز هر که با خود برنمی آید
در افتادگی زن تا ز منزل سر برون آری
که قطع این ره از مقراض بال و پر نمی آید
حریم سینه زندان است بر دلهای سودایی
که چون غلطان شود خودداری از گوهر نمی آید
به تمکینی به آغوش من بیتاب می آیی
که می از شیشه سربسته در ساغر نمی آید
به تنهایی گرفت آفاق را خورشید بی انجم
ز اقبال آنچه می آید ز صد لشکر نمی آید
ز خودداری نشد کم گریه بی اختیار من
علاج شورش این بحر از لنگر نمی آید
من بیتاب چون اظهار درد خود کنم صائب؟
که آواز سپند از محفل او برنمی آید