عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۴۷
چشم بستن شمع سان بیتاب می سازد مرا
ور به رخسارت گشایم آب می سازد مرا
آتش رخسار او نگذاشت در چشمم نمی
با وجود آنکه هر دم آب می سازد مرا
صندل درد سرم، از درد می سامان مکن!‏
من که مخمورم شراب ناب می سازد مرا
گر توانم کردن از خود پهلوی همت تهی
آسمان با سرکشی محراب می سازد مرا
با وجود آنکه جویا در گداز حیرتم
لذت سر گشتگی گرداب می سازد مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸
که چو سوزن دوختی بر جامه چشم خویش را
گاه عینک وار بر عمامه چشم خویش را
می نویسم نامه و از فرط شوق دیدنت
بسته ام نرگس صفت بر خامه چشم خویش را
همچو آن عینک که در جزوی فراموشش کنند
کردم از شوقت نهان در نامه چشم خویش را
ترک دنیا کرده ام در عین خواهش های نفس
بسته ام در گرمی هنگامه چشم خویش را
تا به کی مانند داغ لاله خواهی دوختن
از طمع بر سرخ و زرد جامه چشم خویش را
از خیال مهر رویی دیده ام جویا چو شمع
روشنی افزای صد هنگامه چشم خویش را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲
میانش نیست از جوش نزاکت در نظر پیدا
بود چون معنی از مصرع زقد او کمر پیدا
ندارم آگهی از حال دل لیک اینقدر دانم
که گاهی می شود در دود آهم چون شرر پیدا
نهان از خلق بر دوش سبک روحی بود سیرم
نباشد همچو رنگم در پریدن بال و پر پیدا
چو شمعی کز شکاف پردهٔ فانوش بنماید
بود از رخنه های سینه ام داغ جگر پیدا
مجو در رفتن از خود نقش پا آزاد مردان را
نباشد از سبک سیران این وادی اثر پیدا
به پاس عزت خود سعی کن تا معتبر کردی
به قدر آبرو جویا کند قیمت گهر پیدا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۷۴
بس که بگذارد زشرم آن مه جبین آیینه را
همچو آب از دست ریزد بر زمین آیینه را
پاک طینت قانع است از صاف لذتها به درد
موم باشد خوبتر از انگبین آیینه را
در کف هر کس که باشد صفحهٔ تصویر اوست
گشته از بس عکس رویش دلنشین آیینه را
می نماید عارضش از حلقهٔ زلف سیاه
یا نشانیده است بر انگشترین آیینه را
شهد ناب آمد به جوش از حلقه های جوهرش
عکس لعلت کرده شان انگبین آیینه را
چون مصفا شد دل از اندوه دنیا فارغ ست
ساده است از چین غم لوح جبین آیینه را
جوهرش افتد چو راز از سینهٔ مستان برون
عکس او گر در طپش آرد چنین آیینه را
از سراپایش بسان چشمه میجوشد عرق
کرده جویا بس که عکسش شرمگین آیینه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
مزاج شعله بود وضوح شوخ و شنگ ترا
زهم چه فرق شتاب بود و درنگ ترا
مباد چون عرق شرم قطره قطره چکد
چنین که جوش ترقیست آب و رنگ ترا
دلم زقهر و عتاب تو برد لذت لطف
که رنگ و بوی گل آشتی ست جنگ ترا
بجز مشاهدهٔ طوطی خط سبزان
ز روی آینهٔ دل که برد زنگ ترا
بود به عالم دیوانگی مرصع پوش
کسی که جا به بدن داده است سنگ ترا
زشور نالهٔ بلبل به موج می آیی
خدا زیاد کند ای گل آب و رنگ ترا
مزن به سنگ، میفکن به سوی اغیارش
که می خرد دل جویا به جان خدنگ ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
برد یاد او دل غم پیشه را
جوش می برداشت از جا شیشه را
شمع سان گلهای داغت بر سرم
می دواند تا کف پا ریشه را
چشمش از هر جنبش مژگان شوخ
می زند یکجا به دل صد تیشه را
بیشتر از اقربا بینی شکست
دشمنی چون سنگ نبود شیشه را
تکیه گاه نشتر مژگان او
کرده ام جویا رگ اندیشه را
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
ره عشق است و نبود خاطر خرسند باب اینجا
به یک لبخند از خود می رود دل چون حباب اینجا
زداید غم به هیچ از سینه فیض دشت پیمایی
گره از دل گشاید ناخن موج سراب اینجا
ز فیض درد عشقش بیشتر دل بهره بردارد
شکستن را نشاید غیر فرد انتخاب اینجا
سحر موجی است کز دریای عشق افتاده بر ساحل
گهر را مهرهٔ گل بشمرد هر قطره آب اینجا
ز خون دل به بزم ما شمیم یار می آید
گلاب ناب می گیرند از اشک کباب اینجا
چو بردارد نقاب از چهرهٔ خود عقل می بازد
فلاطون گشته جویا ملزم از روی کتاب اینجا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
آهم گشود تا پر پرواز در هوا
شد رشک گلستان ارم سربسر هوا
تا شمع یاد روی تو افروخت در دلم
آهم عبیر بوی گل افشاند در هوا
جویا بگیر می زکف گلرخان که هست
خرم بهار و تازه گلستان و تر هوا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۲۰
بی طلب آورد مستی دوش دلدار مرا
آن گل خودرو چه رنگین کرد گلزار مرا
در بهاران بسکه لبریز طراوت شد چمن
نکهت گل موج سیلاب ست دیوار مرا
گشته هر برگ گلی بر آتش دل دامنی
در بهاران رونق دیگر بود کار مرا
داد و بیداد از لبم بی خواست گر خیزد چه دور؟
ظرف، دلتنگی نماید شوق سرشار مرا
هر که جویا دورتر باشد به دل نزدیک تر
رتبهٔ یاری بود پیش من اغیار مرا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۳۹
شب خیالم به خواب دید ترا
چقدرها به بر کشید ترا
مور ره یافته به خرمن گل
یا خط عنبرین دمید ترا
پای تا سر مزه است اندامت
به نگه می توان چشید ترا
آب رنگی نماند با لعلت
تشنه ای ظاهرا مکید ترا
گل و شمشاد و سرو را دیدم
به همه ناز می رسید ترا
باز مانده زکار قطره زدن
بسکه اشکم ز پی دوید ترا
گشت جویا ز خود تهی چون ماه
تا تواند به بر کشید ترا
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۲
شد از یاد گل رویی دلم حسرت نصیب امشب
بود پرواز رنگ می به بال عندلیب امشب
تب گرم محبت دارم و از جستن نبضم
رگ برق است هر انگشت در دست طبیب امشب
شود هر غنچه را در بر قبا پیراهن طاقت
چو بخرامد به باغ آن سرو قد جامه زیب امشب
چسان فردا نگهدارم عنان اضطرابش را
به امید وفایی گر دهم دل را فریب امشب
ز دل عزم طواف دیده دارد اشک می ترسم
که ماند در ره از حیرانیم جویا غریب امشب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۴۳
رشک آیدم به عشق خداداد عندلیب
در ناله نیست هیچ کس استاد عندلیب
اشکم گلاب گشته ز مژگان فرو چکد
هر گه به گوش دل شنوم داد عندلیب
گلریزوار از نفسم شعله می جهد
آتش فروز دل شده فریاد عندلیب
جویا به غیر یار به پیش کسی منال
جز گوش گل که می شنود داد عندلیب؟
مجلس گل گشته رنگین از نوای عندلیب
می فزاید جوش گلشن را صدای عندلیب
برگ گل لخت دل و آب و هوا اشکست و آه
بی تکلف تحفه ها دارم برای عندلیب
ما و او را عشق در یک آشیان پرورده است
هیچ کس چون من نباشد آشنای عندلیب
نالهٔ من بر سر کوی تو رنگین تر بود
در چمن فریادها دارد نوای عندلیب
گر فشاند دامن حسنش غباری بر چمن
بشکند رنگ از رخ معشوقهای عندلیب
پرمکدر گشته ای، جویا به گلشن رو دمی!‏
زنگ از دل می زداید ناله های عندلیب
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۵
زدل جز عجز و زاری خوشنما نیست
به غیر از بیقراری خوشنما نیست
تو شهبازی به کار خویش می باش
ترحم از شکاری خوشنما نیست
زما پیش تو هنگام جدایی
بجز دل یادگاری خوشنما نیست
ترحم کن که از شاهان گه خشم
به غیر از بردباری خوشنما نیست
نوای خنده از عشاق جویا
چو کبک کوهساری خوشنما نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۶۸
هر نالهٔ دل من آواز دلگشایی است
هر آه شعله سوزم مکتوب آشنایی است
هر داغ سینهٔ من مجنون خانه سوزی است
هر قطرهٔ سرشکم طفل برهنه پایی است
هر سبزه ای در این باغ آشفته ای است بی خود
هر خار این گلستان کلک سخن سرایی است
هر سنبل پریشان رند سیاه مستی است
هر گل به رنگ خورشید جام جهان نمایی است
از زور طبع بگرفت ملک سخنوری را
جویا به کشور هند طوطی خوش نوایی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۸۷
گل در چمن چو عارض او دلفریب نیست
گویم برهنه سرو چو او جامه زیب نیست
از دود آه کرده سیه خیمه ها بلند
در گرم سیر عشق دل ما غریب نیست
در آرزوی آنکه غبار رهت شود
یک گل زمین کجاست که حسرت نصیب نیست
در باغ ناز خار چمن خوارتر بود
با غنچه ای که سوز دل عندلیب نیست
تکرار درس ناله به جایی نمی رسد
جویا به مکتبی که غم او ادیب نیست
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۳
عشق آنجا کز پی ایجاد عالم رنگ ریخت
رنگ ویرانی مرا در دل به صد نیرنگ ریخت
مو به مویم شد زجوش شوق بیتاب سماع
نالهٔ قانون دل از بسکه سیر آهنگ ریخت
بسکه بردم شکوهٔ سنگین دلی هایت به خاک
بر سر کوی تو بعد از من غبارم سنگ ریخت
نالهٔ بیتاب عشق از بسکه وحشت خیز بود
ساقی حسن ترا از کف شراب رنگ ریخت
با خیال او گذشت امشب عجب هنگامه ای
طرح صلح انداخت جنگ و صلح رنگ جنگ ریخت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۴
در جهان بی اعتباری اعتبار عاشقی است
هر که صاحب اعتبار افتاد خوار عاشقی است
غنچهٔ دل گشت خندان دیده گریان شد چو ابر
داغها بشکفت گل گل، نوبهار عاشقی است
پرتو خورشید با نورش چو گرد تیره ای است
چهره آنکس که پنهان در غبار عاشقی است
داد از طوفان درد بیقراریهای عشق
زیر تیغ او تپیدنها قرار عاشقی است
از تزلزل در بنای عشق باشد محکمی
بر تپیدنهای دل جویا مدار عاشقی است
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۱۹۵
ببازد غنچه رنگ از خجلت لعل قدح نوشت
کند تر شبنم گل را صفای گوهر گوشت
مگیر آیینه بر کف گر به معشوقی سری داری
می مرد آزمای عشق خواهد برد از هوشت
شوم سر تا به پا در یاد او خمیازهٔ حسرت
اگر یکبار مانند کمان گیرم در آغوشت
به زور روشنی سر پنجهٔ خورشید را تابم
فتد بر طالعم گر سایهٔ صبح بنا گوشت
به غیرم آشنا گشتی از آن رو رفتم از یادت
به غیرت آشنا باشم اگر سازم فراموشت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۱۹
حسن حیرت آفرینش جلوه پیرایی گرفت
تا نقاب از پردهٔ چشم تماشایی گرفت
بسته شد اشکم درون سینه چون در یتیم
بسکه از غربت دلم در کنج تنهایی گرفت
دیده واری توتیا برداشت از راهش نسیم
چشم صد گلزار نرگس نور بینایی گرفت
لب نیالایی به می کز روز شد رسوایی دهر
صبحدم چون جام مهر از چرخ مینایی گرفت
باطن پیرمغان امروز با ساز و شراب
محتسب را بر سر بازار رسوایی گرفت
طبل شهرت از تپیدن های دل جویا زدم
لالهٔ داغ نهانم رنگ رسوایی گرفت
جویای تبریزی : غزلیات
شمارهٔ ۲۲۵
اضطرابم آتش رخسار او را دامن است
شمع گل از شعلهٔ آواز بلبل روشن است
تیغ اقبالش خورد بر ابر در پیکار نفس
هر کرا چون کوه پای جستجو در دامن است
هر که از سر بگذرد آسان برون آید زخویش
بر تن آزادگان سر تکمهٔ پیراهن است
عیب پوشی عین بینایی است اهل دید را
ظلمت شب سرمهٔ بینش بچشم روزن است
بیخود از عالم به آسانی کند قطع نظر
باده را در طبع ها تأثیر آب آهن است
با گریبان نیست وحشت مشربان را الفتی
جامهٔ عریانی صحرا سراپا دامن است
یک نظر سیرش نبینم بسکه از بیم سحر
دیده ام تا صبحدم جویا به روی روزن است