عبارات مورد جستجو در ۶۷۰۷ گوهر پیدا شد:
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۷۰
ماتم سرای خاک مقام نظاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
اینجا گلی بغیر گریبان پاره نیست
در زیر تیغ حادثه پر دست و پا مزن
کاین درد را به جز سر تسلیم چاره نیست
از زاهدان خشک مجو پیچ و تاب عشق
ابروی قبله را خبری از اشاره نیست
ما درد را به داغ مداوا نموده ایم
بیچاره در قلمرو ما غیر چاره نیست
ما را ز دور چرخ مترسان که گوش ما
در حلقه تصرف این گوشواره نیست
دل نیست گوهری که به کس رایگان دهند
در یتیم، مهره هر گاهواره نیست
در لافگاه عشق که افتادگی است باب
هر کس ز خود پیاده نگردد، سواره نیست
خضر مسافران توکل عزیمت است
سیل بهار همسفر استخاره نیست
در چشمه سار باده اگر شستشو دهی
هر پاره دل تو کم از ماهپاره نیست
در تنگنای دل نگریزد، کجا رود؟
صائب حریف دیده شور ستاره نیست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۰۹۰
از خط حلاوت لب جانان به گرد رفت
از جوش مور این شکرستان به گرد رفت
در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت
شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط
دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت
از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت
صف در برابر صف محشر که می کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت
ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش
کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت
از بوی گل هنوز دل از هوش می رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت
یاقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت
بنشین که از خرام تو ای آب زندگی
چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت
از بیقراری دل دیوانه خوی من
زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت
افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟
جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت
غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت
چون ابر از جبین هوا آب می چکد
از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت
مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید
هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت
از دشمن ضعیف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت
زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند
دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت
صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟
در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت
از جوش مور این شکرستان به گرد رفت
در بسته شد ز گرد کسادی دکان عیش
تا پسته ترا لب خندان به گرد رفت
شد ملک حسن زیر و زبر از غبار خط
دیوار خشک ماند و گلستان به گرد رفت
از بال و پر فشانی گستاخ طوطیان
لعل لب ترا شکرستان به گرد رفت
صف در برابر صف محشر که می کشد؟
از خط سبز آن صف مژگان به گرد رفت
صد خضر را چگونه دهد داد، قطره ای؟
از خط طراوت لب جانان به گرد رفت
ایمن ز خط مباش که دیدم به چشم خویش
کز بال مور ملک سلیمان به گرد رفت
از بوی گل هنوز دل از هوش می رود
هر چند آب و رنگ گلستان به گرد رفت
یاقوت آبدار تو آورد عاقبت
خطی به روی کار، که ریحان به گرد رفت
بنشین که از خرام تو ای آب زندگی
چندین هزار سرو خرامان به گرد رفت
صبری که بود پشت امیدم ازو به کوه
آخر زنی سواری طفلان به گرد رفت
از بیقراری دل دیوانه خوی من
زنجیر توتیا شد و زندان به گرد رفت
افسوس بر گذشتن موران که می خورد؟
جایی که تاج و تخت سلیمان به گرد رفت
غفلت نگر که خرمن خود را نکرده پاک
از تندباد حادثه دهقان به گرد رفت
چون ابر از جبین هوا آب می چکد
از بس که آبروی عزیزان به گرد رفت
مجنون ما ز بس که به هر کوچه ای دوید
هموار گشت شهر و بیابان به گرد رفت
از دشمن ضعیف حذر کن که بارها
خواب گران ز جنبش مژگان به گرد رفت
زان سایه ای که سرو تو بر خاکشان فکند
دعوای خونبهای شهیدان به گرد رفت
صائب که پاک می کند از روی کف غبار؟
در قلزمی که گوهر غلطان به گرد رفت
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۴
واعظ نه ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
آواز تو از گنبد دستار بلندست
در کعبه ز اسرار حقیقت خبری نیست
این زمزمه از خانه خمار بلندست
مژگان تو از خواب گران است نظربند
ورنه همه جا شعله دیدار بلندست
یک شعله شوخ است که در سیر مقامات
گاه از شجر طور و گه از دار بلندست
از بی هنران شعله ادارک مجویید
این طایفه را طره دستار بلندست
تن چیست که با خاک برابر نتوان کرد؟
از کوتهی ماست که دیوار بلندست
کوته بود از دامن عریانی مجنون
هر چند که دست ستم خار بلندست
غافل کند از کوتهی عمر شکایت
شب در نظر مردم بیدار بلندست
هر چند زمین گیر بود دانه امید
دست کرم ابر گهربار بلندست
صائب ز بلند اختری همت والاست
گر زان که ترا پایه گفتار بلندست
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۲۹
گردون صدف گوهر یکدانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
خورشید جهانتاب، نگین خانه عشق است
هم کعبه اسلام و هم آتشکده کفر
ویران شده جلوه مستانه عشق است
هر سنگ ملامت که درین دامن صحراست
رزق سر شوریده دیوانه عشق است
از مرتبه خاک به افلاک رسیدن
موقوف به یک نعره مستانه عشق است
گنجی که بود هر گهرش مخزن اسرار
گنجی است که در سینه ویرانه عشق است
در صومعه ها جوش اناالحق نتوان زد
این زمزمه در گوشه میخانه عشق است
خورشید کز او خیره شود دیده انجم
یک روزن مسدود ز کاشانه عشق است
افسردگی عالم و خوشحالی دنیا
از بست و گشاد در میخانه عشق است
در دامن صحرای دل سوخته من
تا چشم کند کار، سیه خانه عشق است
خورشید قیامت که کند داغ جهان را
از سوختگان سر دیوانه عشق است
از پرده دل کی به زبان قلم آید؟
لفظی که در او معنی بیگانه عشق است
صائب که مقیم حرم کعبه دین بود
امروز کمربسته بتخانه عشق است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۱۳۶
نقش به مراد دل ما خنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
نامی است عقیقی که پذیرنده زخم است
از لاغری خویش خجالت کشم از تیغ
خوش وقت شکاری که برازنده زخم است
هر چند که از آب بود زخم گریزان
آب تیغ تو فریبنده زخم است
ما شکوه ازان خنجر سیراب نداریم
خمیازه بیتابی ما خنده زخم است
چون غنچه دهن بسته ام از شکوه خونین
هر چند دل تنگ من آکنده زخم است
چون بار صنوبر دل آزاده ما را
حاصل ز گلستان جهان خنده زخم است
بر روی عقیقی که ز نام است گریزان
گر نقش مرادست، نگارنده زخم است
چون پسته به هر کس دل پر خون ننماییم
ما را به ته پوست نهان خنده زخم است
با خاک برابر چو هدف هر که نگردد
از ناوک دلدوز رباینده زخم است
در باغ جهان پسته خونین دل ما را
گر هست گشادی ز شکرخنده زخم است
چون لاله درین باغ دل خونشده من
شایسته داغ است و برازنده زخم است
از حوصله ما جگر خصم کباب است
خون در دل شمشیر ز ترخنده زخم است
از پیچ و خم جوهر و سر پیش فکندن
پیداست که شمشیر تو شرمنده زخم است
از بس دلم از سرکشی قد تو خون شد
خمیازه آغوش، مرا خنده زخم است
هر کس که گزیده است به دندان لب خود را
داند چه قدر بخیه فشارنده زخم است
از موجه پی در پی دریا خبرش نیست
از سینه من آن که شمارنده زخم است
صائب مکن از تیغ زبان شکوه که چون گل
خندان بود آن دل که پراکنده زخم است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۲۷
از غیرت رکابت از دیده خون روان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
اما چه می توان کرد پای تو در میان است!
سر جوش نوبهارست روی شکفته تو
رنگ شکسته من ته جرعه خزان است
از شکوفه عاشقان را در خاک و خون کشد عشق
گردد دلیل صیاد زخمی که خونچکان است
از حرف راست گردد پر خون دهن چو سوفار
دایم ز تیر شیون در خانه کمان است
بلبل ز ساده لوحی در آشیان طرازی است
در گلشنی که خاکش با باد همعنان است
ما می زنیم از جهل هر دم به دامنی دست
هر چند روزی ما در دست آسمان است
گوری است پر ز مرده صائب قلمرو خاک
گردون پر ستاره یک چشم خونفشان است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۳۰
در جوش لاله و گل، دیوانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
چون تابه گرم گردد، این دانه را عروسی است
از سینه های گرم است هنگامه جهان گرم
تا هست باده در جوش میخانه را عروسی است
رطل گران بود سنگ از دست تازه رویان
هر جا که کودکانند دیوانه را عروسی است
شد عشق سنگدل شاد تا باختیم ایمان
برگشت هر که از دین بتخانه را عروسی است
هنگامه محبت افسردگی ندارد
از فیض عشق سی شب پروانه را عروسی است
نگذاشت شور مجنون یک طفل در دبستان
در خانه ای عروسی، صد خانه را عروسی است
باطل ز قرب باطل صائب شکفته گردد
در گوش خوابناکان افسانه را عروسی است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۲۴۴
وقت ما از ساغر و مینا خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
وقت ساقی خوش که وقت ما خوش است
عشق می باید به هر صورت که هست
عاشقی با صورت دیبا خوش است
ناخوشیها از دل بی ذوق ماست
ذوق اگر باشد همه دنیا خوش است
مرد عشقی، خیمه بیرون زن زخود
در بهاران دامن صحرا خوش است
دامن صحرا چه گرد از دل برد؟
سیل گردآلود را دریا خوش است
سایه غماز را پامال کن
قطع راه بیخودی تنها خوش است
آن قدر کز ما تحمل خوشنماست
از نکویان ناز و استغنا خوش است
سر به صحرای جنونم داد عقل
دشمنی با مردم دانا خوش است
جامه گلگون بود برق جلال
عشق را با چشم خونپالا خوش است
تیره در پروا ندارد از گناه
زنگیان را وقت در شبها خوش است
ناز و تمکین حسن را زیبنده است
عشق چون سیلاب بی پروا خوش است
شکرلله صائب از اقبال عشق
ناخوشیهای جهان بر ما خوش است
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۱۱
از لب منصور راز عشق بر صحرا فتاد
پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد
عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت
این گره در کار دریا از حباب ما فتاد
صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق
این شرر آخر برون از سینه خارا فتاد
چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد
این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد
روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد
در جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیست
خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد
می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر
بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد
سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
پرده دریا درد موجی که بی پروا فتاد
عشق بی پروا دماغ خانه آرایی نداشت
این گره در کار دریا از حباب ما فتاد
صبر نتوانست پیچیدن عنان راز عشق
این شرر آخر برون از سینه خارا فتاد
چاره جوییهای غمخواران مرا بیچاره کرد
این گره در کار من از سوزن عیسی فتاد
روی گرم لاله و آغوش گل زندان اوست
هر که چون شبنم به فکر عالم بالا فتاد
در جهان ساده لوحی رهبری در کاری نیست
خضر شد هر کس که در دامان این صحرا فتاد
می کند در سنگ خارا داغ تنهایی اثر
بیستون خاموش شد تا کوهکن از پا فتاد
سالها خون خوردن و خامش نشستن سهل نیست
عمر اگر باشد، فلک خواهد به فکر ما فتاد
اختیاری نیست صائب اضطراب ما زعشق
دست و پایی می زند هر کس که در دریا فتاد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۶۹
ساقی از یک جرعه می این بینوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
سردی از دوران نبیند هر که ما را گرم کرد!
می توان افروخت شمع از سایه بال و پرش
استخوان گرم من ازبس همارا گرم کرد
سبحه را در دست زاهد چون سپند آرام نیست
تا دم گرم که محراب دعا را گرم کرد؟
از شفق زد غوطه در اشک ندامت آفتاب
این سزای آن که زیر چرخ جا را گرم کرد
زخم صبح از بخیه انجم اگر آید بهم
می تواند خواب هم مژگان ما را گرم کرد
باد رنگین از شراب لعل دایم ساغرش
هر که در قتل من آن گلگون قبا را گرم کرد
می روند از جا سبکروحان به اندک نسبتی
برگ کاهی می تواند گهربار گرم کرد
می کند برگ اقامت را خزان پا در رکاب
سردی ایام عمر بیوفا را گرم کرد
عشق برد افسردگی بیرون زطبع خاکیان
روی گرم آفتاب این ذره ها را گرم کرد
می کند روی زمین را از گرانجانان سبک
خون من زینسان که آن تیغ جفا را گرم کرد
می برد مرغ هوا غیرت به مرغان کباب
صائب از بس آه سوزانم هوا را گرم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۷۱
عاقبت تسخیر آن سیمین بدن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
چشم چون دستار خود را پیرهن خواهیم کرد
دامن یوسف به دست پاک ما خواهد فتاد
بر زلیخا مصر را بیت الحزن خواهیم کرد
پرده های چشم خون آلود را چون برگ گل
در گریبان نسیم پیرهن خواهیم کرد
پرده فانوس را چون بال خود خواهیم سوخت
دست در آغوش شمع سیمتن خواهیم کرد
عمر اگر باشد، غبار دور گرد خویش را
سرمه چشم و عبیر پیرهن خواهیم کرد
می کشد چوگان ما گوی سعادت را به خویش
دستبازیها به آن سیب ذقن خواهیم کرد
نیست بی یاران گوارا باده های چون عقیق
چون سهیل این جرعه در کار یمن خواهیم کرد
دامن ما کعبه جویان خاک نتواند گرفت
جامه احرامی خود از کفن خواهیم کرد
نور خورشیدیم، نعل سیر ما در آتش است
تا نپنداری که در غربت وطن خواهیم کرد
چون زغربت باز گردیم، از نواهای غریب
حلقه ها در گوش یاران وطن خواهیم کرد
هر کسی را چون قدح دوری است در بزم سخن
نوبت ما چون رسد صائب سخن خواهیم کرد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۳۸۱
آه سردی ناتوانان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
باد چون شیر این نیستان را به فریاد آورد
حسن نازکدل ندارد طاقت تمکین عشق
بلبل خامش گلستان را به فریاد آورد
گریه بر عاشق گوارا نیست در شبهای وصل
ابر بی هنگام دهقان را به فریاد آورد
از گرانجانان کاهل جسم دارد شکوه ها
پای خواب آلود دامان را به فریاد آورد
از مغیلان گرچه می نالند دایم رهروان
پای گرم ما مغیلان را به فریاد آورد
دارد از چوب گدا قفل دهان سگ کلید
دیدن سایل خسیسان را به فریاد آورد
بار درد خویش را صائب اگر بیرون دهم
کوه و صحرا و بیابان را به فریاد آورد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۱۳
از گرفتاری دلم فارغ زپیچ و تاب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
ناله زنجیر، خوابم را صدای آب شد
کوته است از حرف خاموشان زبان اعتراض
ایمن از تیغ است هر خونی که مشک ناب شد
جهل دارد همچنان خم در خم عصیان مرا
گر به ظاهر قامت خم گشته ام محراب شد
با فقیران دست در یک کاسه کردن عیب نیست
بحر با آن منزلت همکاسه گرداب شد
چون رگ سنگ است اهل درد را بر دل گران
در میان زخمها زخمی که بی خوناب شد
شرم هیهات است خوبان را سپرداری کند
هاله نتواند حجاب پرتو مهتاب شد
گر برآرد می زخود پیمانه ما دور نیست
پنجه مرجان نگارین در میان آب شد
فکر من صائب جهان خاک را دل زنده کرد
این سفال خشک از ریحان من سیراب شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۲۲
بس که دل افسرده زین دریای پرنیرنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر
از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد
داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا
چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد
خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه
سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
چون صدف هر قطره آبی که خوردم سنگ شد
تا رهم در عالم بی منتهای دل فتاد
آسمان چون حلقه فتراک بر من تنگ شد
بوریای فقر پیش مردم بالغ نظر
از شکوه بی نیازیهای من اورنگ شد
داشت چون طوطی نهان در زنگ، خودبینی مرا
چشم پوشیدم ز خود، آیینه ام بی زنگ شد
خاکیان را رحمت حق می کند پاک از گناه
سیل با دریا به اندک فرصتی یکرنگ شد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۴۳
عشق یکسان ناز درویش و توانگر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
این ترازو سنگ و گوهر را برابر می کشد
آفتاب روز محشر بیشتر می سوزدش
هر که اینجا درد و داغ عشق کمتر می کشد
تا به کام دل کند جولان سپند شوخ ما
انتظار دامن صحرای محشر می کشد
دوزخ روشندلان دربند هستی بودن است
شمع این هنگامه آه از بهر صرصر می کشد
می شود از ناتوانی دشمن عاجز قوی
خنجری هر خار بر نخجیر لاغر می کشد
آتشین رویی که من پروانه او گشته ام
هر شرارش روغن از چشم سمندر می کشد
سرمه خواهد کرد چشم خفتگان خاک را
بر زمین این دامن نازی که محشر می کشد
می کشد آن روی نازک از نگاه گرم ما
آنچه از خورشید محشر سایه پرور می کشد
بیمی از کشتن ندارد شعله بیباک ما
شمع ما گردن به امید صبا برمی کشد
نیست هر ناشسته رویی قابل جولان اشک
این رقم را عشق بر رخسار چون زر می کشد
پاک گوهر را زدرد و داغ عشق اندیشه نیست
در دل آتش دم خوش عود و عنبر می کشد
کوری فرزند روشن می کند چشم گدا
ناز دونان را سپهر سفله پرور می کشد
می گدازد رشته را گوهر، ولیکن رشته هم
انتقام کاهش خود را زگوهر می کشد
سر ز جیب صبح برمی آورد چون آفتاب
هر که صائب در دل شب یک دو ساغر می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۵۱
سر و بالای تو فریاد از لب جو می کشد
آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد
بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز
گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد
دیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرا
از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد
بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو
مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد
صائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
آب را بر خاک از رفتار دلجو می کشد
بر سر مجنون نمی آید دگر لیلی ز ناز
گردن بیهوده ای از دور آهو می کشد
دیده هر کس نشد حیران درین عبرت سرا
از سبک سنگی گرانی چون ترازو می کشد
بیشتر از طول چون مارست عرض راه تو
مستی غفلت ترا ازبس به هر سو می کشد
صائب ماه نور در دلبری گرچه طاق افتاد(ه)
بر زمین خط پیش آن محراب ابرو می کشد
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۵
عشق بالا دست وجان بیقرارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند
چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟
کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
ساغر لبریز و دست رعشه دارم داده اند
آفتاب عالم افروزم که از بیم گزند
نیل چشم زخم ازین نیلی حصارم داده اند
از سر هر خار صد زخم نمایان خورده ام
تا دم جان بخش چون باد بهارم داده ام
گرچه چون مژگان تهیدستم زاسباب جهان
همتی چون گریه بی اختیارم داده اند
چون نباشم منفعل از صورت کردار خویش؟
با همه زشتی دوصد آیینه دارم داده اند
گر ببازم هر دو عالم را پشیمان نیستم
بوالعجب دست و دلی در این قمارم داده اند
چون گذارم دامن بی اعتباری را زدست؟
من که عمری خاکمال اعتبارم داده اند
از رگ من نیشتر بی رنگ می آید برون
تنگ چشمان جهان ازبس فشارم داده اند
نزل خاصان است درد و داغ این مهمانسرا
با چه استحقاق داغ بی شمارم داده اند؟
کار من صائب چنین از بدگمانی درهم است
ورنه در روز ازل سامان کارم داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۷۷
ساده لوحانی که درد خود به درمان داده اند
دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند
نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی
عندلیب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال
تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند
اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند
زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام
همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند
گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم
آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند
دامن یوسف زدست از مکر اخوان داده اند
محرمان کعبه مقصود، از تار نفس
جامه احرام خود چون صبح سامان داده اند
یک گل بی خار گردیده است در چشمم جهان
تا مرا چون شبنم گل چشم حیران داده اند
نیست غافل عاشق از پاس ادب در بیخودی
عندلیب مست را سر در گلستان داده اند
ناله زنجیر دارد حلقه چشم غزال
تا من دیوانه را سر در بیابان داده اند
اهل دنیا حلقه بیرون در گردیده اند
همچو زنبور عسل تا خانه سامان داده اند
عارفان را شکوه ای از گردش افلاک نیست
اختیار کشتی خود را به طوفان داده اند
زیر بار منت گردون دو تا گردیده ام
همچو ماه نو مرا تا یک لب نان داده اند
گفتگوی ماست بی حاصل، وگرنه مور را
مزد گفتار از شکرخند سلیمان داده اند
از دل پرخون و آه آتشین و اشک گرم
آنچه می باید مرا صائب به سامان داده اند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۴۸۹
از مروت نیست منع صوفی از ذکر بلند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند
می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند
بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند
از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند
جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟
از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
مهر خاموشی در آتش چون زند بر لب سپند؟
روح قدسی در تن خاکی چسان خامش شود؟
طشت بام افتاده را آواز می باشد بلند
اختیاری نیست وجد و نعره ارباب حال
در گسستن ناله بیتابانه می خیزد زبند
حلقه ذکرست، اگر در گاه حق را حلقه ای است
پامنه زین حلقه بیرون تا شوی اقبالمند
می کند مغشوش جوهر صفحه آیینه را
صوفیان صافدل از علم رسمی فارغند
بی حدی ممکن نگردد قطع راه دور عشق
سالکان واصل نمی گردند بی ذکر بلند
از فلاخن سنگ بی گردش نمی گردد خلاص
جان زندانی به وجد آزاد می گردد زبند
جان علوی در تن سفلی چسان گیرد قرار؟
صید وحشی چون شود آسوده در دام و کمند؟
از نمد بر سنگ صائب می خورد دندان مار
هر که شد پشمینه پوش آزاد گردد از گزند
صائب تبریزی : غزلیات
غزل شمارهٔ ۲۵۷۰
تا خدنگ غمزه بال و پر فشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند
خون ما افسردگان رقص روانی می کند
از تپیدن نیست فارغ، دل درون سینه ام
این شرر در سنگ مشق جانفشانی می کند
ذوق عریانی مرا از خاک تا برداشته است
بر تنم پیراهن یوسف گرانی می کند
گر به ظاهر لیلی از احوال مجنون غافل است
در لباس چشم آهو دیده بانی می کند
ابر نیسان می کشد سر در گریبان صدف
کلک صائب هر کجا گوهرفشانی می کند