عبارات مورد جستجو در ۸۴۵۶ گوهر پیدا شد:
خلیلالله خلیلی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۵۰
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۶۵
شراب یاس به جام و سبوی ما بگذار
شکسته رنگیِ ما را به روی ما بگذار
اگر شراب، اگر خون دل، اگر الماس
تو گوشه گیر و به کام گلوی ما بگذار
به کشتزار غم، ای اشک، صد نظر دارم
به ذوق گریه که آبی به جوی ما بگذار
ز نوحه وا نتوان داشت گریه مستان را
تغافلی کن و ما را به خوی ما بگذار
مکن سراغ سراسیمه گان شوق را ای خضر
نه آهنین قدمی، جست و جوی ما بگذار
نهفته نذر تو ای محتسب دو جامی هست
صراحی همه بشکن، سبوی ما بگذار
به بیع گاه مذلت چنین مبر عرفی
تو این معامله با آبروی ما بگذار
شکسته رنگیِ ما را به روی ما بگذار
اگر شراب، اگر خون دل، اگر الماس
تو گوشه گیر و به کام گلوی ما بگذار
به کشتزار غم، ای اشک، صد نظر دارم
به ذوق گریه که آبی به جوی ما بگذار
ز نوحه وا نتوان داشت گریه مستان را
تغافلی کن و ما را به خوی ما بگذار
مکن سراغ سراسیمه گان شوق را ای خضر
نه آهنین قدمی، جست و جوی ما بگذار
نهفته نذر تو ای محتسب دو جامی هست
صراحی همه بشکن، سبوی ما بگذار
به بیع گاه مذلت چنین مبر عرفی
تو این معامله با آبروی ما بگذار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۰
برو ای غم خبری از دل آواره بیار
آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن
یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
عرفی این گونه دل جان مفشانی هرگز
جمع کن هر چه به هیچ ارزد و یکباره بیار
آن چه در این سفر اندوخته یکباره بیار
من ز داروی اجل چارهٔ دل یافته ام
ای مسیح ار بودت بهتر ازین چاره، بیار
ای اجل جان ندهد اهل وفا، سعی مکن
یا برو رخصت از آن غمزهٔ خونخواره بیار
آتش طور، بهشت است، چنین نیست حلال
عشق اگر می طلبی رو دل صد پاره بیار
عرفی این گونه دل جان مفشانی هرگز
جمع کن هر چه به هیچ ارزد و یکباره بیار
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۳
جان رفت و سوزد از تو دل ناتوان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
شد خاک دیدهٔ مژه ام خون فشان هنوز
ای عالم فراغ، مروت، که هست زان
جان های زخم خورده ز پی دوان هنوز
خاکم به باد رفت سراسیمه هر طرف
می جوید از دلم غم عشقت نشان هنوز
از تیرِ کاری تو به خون می تپد دلم
افکنده غمزهٔ تو به بازو کمان هنوز
تابوت من روان شد و بهر وداع او
جان گریه ناک مانده از آن آستان هنوز
عرفی اگر چه خفت به خلوت سرای خاک
بندد رهم ز خوی تو راه فغان هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۵
مده تسلی ام از صلحِ بیم دار هنوز
که می شوم به فریبت امیدوار هنوز
مباد روز قیامت، به وعده گاه بیا
که دل نشسته در آن جا به انتظار هنوز
به دست بوس تو از ذوق، جان برآمد، لیک
نبرده زخم از این لذت، شکار هنوز
فروگرفت در و بام دیده را حیرت
نگشته گرم نگاه به روی یار هنوز
شوم فدای تو ای دل، که جمله خوبی، لیک
ز یاد غمزهٔ او می شوی فگار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را، عرفی
ندیده خرمی فصل نو بهار هنوز
که می شوم به فریبت امیدوار هنوز
مباد روز قیامت، به وعده گاه بیا
که دل نشسته در آن جا به انتظار هنوز
به دست بوس تو از ذوق، جان برآمد، لیک
نبرده زخم از این لذت، شکار هنوز
فروگرفت در و بام دیده را حیرت
نگشته گرم نگاه به روی یار هنوز
شوم فدای تو ای دل، که جمله خوبی، لیک
ز یاد غمزهٔ او می شوی فگار هنوز
خزان گرفت گلستان عیش را، عرفی
ندیده خرمی فصل نو بهار هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۷۷
داغ داغم کرد یأس و طالب کامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز
دوزخی در هر بُن مو دارم و خامم هنوز
آبم آتش گشت و خاکم شد ز خاکستر بدل
اندرین ره کس نمی داند سرانجامم هنوز
صدهزاران شب ز آه آتشینم تیره روز
بخت بد بین در شکنج ظلمت شامم هنوز
بس که صیاد مرا هر گوشه دام و دانه ایست
دانه شد در صیدگاهم سبز و در دامم هنوز
تربتم ویران تر از کاشانه شد از بخت بد
می نشیند جغد غم بر گوشهٔ بامم هنوز
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۳۸۹
منم که می کنم از درد بی کرانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
مگو، مگو ز غم، آرایش زمانهٔ خویش
فلک به چرب زبانی، گدای فرصت نیست
به مدعی ندهی، گوهر یگانهٔ خویش
ز نفخ صور نه توفان نوح بی خطر است
چرا نتازد عنقا به آشیانهٔ خویش
به وعده گاه تو امید آنقدر بنشاند
که در دیار خودم سوخت خانهٔ خویش
خراب آتش رمز محبتم عرفی
که در شرار نهان می کند زبانهٔ خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۶
رفتم که بشکنم به ملامت سبوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم
خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا
بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
در راه دل سبیل کنم آبروی خویش
بر عافیت چه ناز کنم گر برآورم
خود را به عادت غم و غم را به خوی خویش
شد عمرها که برده ای از خویشتن مرا
بازآورم که سوختم از آرزوی خویش
خود را چنان ز هجر تو گم کرده ام که هست
مشکل تر از سراغ توام جست و جوی خویش
تا مست گفتگوی تو گشتم، ز همدمان
بیگانه وار می شنوم گفتگوی خویش
این جنس گریه، عرفی، ز اعجاز برترست
دریا گره نکرده کسی در گلوی خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۰۹
به عمرها ننهم پا برون ز خانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
نگاهبان خودم من بر آستانهٔ خویش
به هر طریق که بگذشته بی تاسف نیست
به سوز و داغ دی و عشرت شبانهٔ خویش
در آن دیار دلم کرده خو به بد مستی
که محتسب کند از شعله تازیانهٔ خویش
ز مشکلات محبت نیفکنم دامی
که مرغ عقل نسازد به آب و دانهٔ خویش
نهفته سر دهم از دیده سیل خون، که مباد
غم زمانه برد جدولی به خانهٔ خویش
در این مکوش که آید دلت به جان، عرفی
که مرغ شوق بخوابد در آشیانهٔ خویش
عرفی شیرازی : غزلها
غزل شمارهٔ ۴۲۱
صد مُهر می نهم به لب گفت و گوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
تا گَرد غم به شِکوه نجنبد ز روی دل
دامن به سلسبیل نیالاید آن که او
در چشمه سار درد کند شست و شوی دل
بگداختیم مرهم و الماس ریختیم
آن بر مراد راحت و این در گلوی دل
با صد غم آشناست دلم، دست ازو بدار
ترسم غمی عنان تو گیرد به بوی دل
تا چند عمر در غم و اندیشه بگذرد
برداشتیم دست غم از زیر و روی دل
عرفی به یک دو جرعه خون، بیخودی نمود
هرگز نخورده بود شراب سبوی دل
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۲
هلالی جغتایی : قطعات
قطعهٔ شمارهٔ ۳
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۸
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۹
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۰
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۴
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۱۵
هلالی جغتایی : رباعیات
رباعی شمارهٔ ۲۳
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۱۲ - حال گدا به وقت شب در جدایی شاهزاده
چون شب تیره در میان آمد
دل درویش در فغان آمد
که دل شب چرا ز مهر تهیست؟
تیره شد روزم این چه روسیهیست؟
چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سیاه امشب
هیچ شب این چنین سیاه نبود
گویی امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزنی نیست تا رود بیرون
همه روی زمین سیاه شد آه!
که نشستم دگر به خاک سیاه
جان شیرین رسید بر لب من
صد شب دیگران و یک شب من
بلکه این صد شبست نیست شکی
که به خونم همه شدند یکی
وه! که خورشید رو به ره کرده
رفته و روز من سیه کرده
آسمان واقف است از غم من
که سیهپوش شد به ماتم من
صبح از من نمیکند یادی
آخر ای مرغ صبح، فریادی!
کوس امشب غریو کم دارد
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمری از بانگ صبح لب بربست
تا شد از نالهام فغانش پست
دیدهها بر ستاره دادم تا دم صبح
چون شفق میگریست از غم صبح
دل درویش در فغان آمد
که دل شب چرا ز مهر تهیست؟
تیره شد روزم این چه روسیهیست؟
چه شد آیا گرفت ماه امشب؟
باشد از دود دل سیاه امشب
هیچ شب این چنین سیاه نبود
گویی امشب چراغ ماه نبود
شد پر از دود گنبد گردون
روزنی نیست تا رود بیرون
همه روی زمین سیاه شد آه!
که نشستم دگر به خاک سیاه
جان شیرین رسید بر لب من
صد شب دیگران و یک شب من
بلکه این صد شبست نیست شکی
که به خونم همه شدند یکی
وه! که خورشید رو به ره کرده
رفته و روز من سیه کرده
آسمان واقف است از غم من
که سیهپوش شد به ماتم من
صبح از من نمیکند یادی
آخر ای مرغ صبح، فریادی!
کوس امشب غریو کم دارد
ز آب چشمم مگر که نم دارد؟
قمری از بانگ صبح لب بربست
تا شد از نالهام فغانش پست
دیدهها بر ستاره دادم تا دم صبح
چون شفق میگریست از غم صبح
هلالی جغتایی : شاه و درویش
بخش ۳۱ - رفتن درویش به صحرا و ساکن شدنش در کوهی و منتظر بودنش به مقدم شاه
بود کوهی و بوالعجب کوهی
کوه دردی و کان اندوهی
تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
دل سختش به عاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ
تیغ او بس که خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته
در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود
گشت درویش با غم و اندوه
به صد اندوه ساکن آن کوه
هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این نالهٔ زار نالیدی
ناله برخواستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی
گریه چون کردی از سر اندوه
دجلهٔ خون روان شدی از کوه
کله کوه چشمهسار شدی
دامن دشت لالهزار شدی
بس که با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه
کوه دردی و کان اندوهی
تیغ بر فرق ماه و مهر زده
سنگ بر شیشهٔ سپهر زده
دل سختش به عاشقان در جنگ
از پی جنگ دامنش پر سنگ
تیغ او بس که خلق را کشته
شده از کشته گرد او پشته
در بهاران که سیل گلگون بود
سیل او آب چشم پرخون بود
گشت درویش با غم و اندوه
به صد اندوه ساکن آن کوه
هر گه از هجر یار نالیدی
کوه از این نالهٔ زار نالیدی
ناله برخواستی ز هر سنگی
رفتی آن ناله تا به فرسنگی
گریه چون کردی از سر اندوه
دجلهٔ خون روان شدی از کوه
کله کوه چشمهسار شدی
دامن دشت لالهزار شدی
بس که با آهوان قرار گرفت
انس با وحش کوهسار گرفت
آهوان رام او شدند همه
او شبان گشت و آن گروه رمه