عبارات مورد جستجو در ۳۴۴۱ گوهر پیدا شد:
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۲
شد باغ از بهار، سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
مرغان شاخسار، سفید و سیاه و سرخ
دارم ز گریه در ره شوق تو دیده ای
چون ابر نوبهار، سفید و سیاه و سرخ
صد رنگ موج جلوه درین بحر می کند
چون نقش پشت مار، سفید و سیاه و سرخ
گردیده داغ کهنه و نو جمع در دلم
همچون زر قمار، سفید و سیاه و سرخ
هر گه سلیم جام ز دشمن گرفت یار
گشتم هزار بار سفید و سیاه و سرخ
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۵۸
سحر شد و دم تأثیر ناله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
تو خفته ای به کمین و غزاله می گذرد
ز چیست این همه تعجیل عمر، حیرانم
که تند و تلخ چو دور پیاله می گذرد
به رخصت تو که خواهم به آب می شستن
نه صفحه را، که سخن در رساله می گذرد
ز باد صبح سبک خیزتر بود، آری
نگه به روی تو بر برگ لاله می گذرد
صبا ز حلقه ی زلف تو بوی مشک گرفت
گمان بری که ز ناف غزاله می گذرد
خوش آنکه دختر رز در نقاب عصمت بود
بیا سلیم که حرف دوساله می گذرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۳۸۲
نه همین از تو مرا گرد غم از سینه رود
از تماشای تو زنگ از دل آیینه رود
رشکم آید به گدایی که به دریوزه ی می
بر در میکده ها در شب آدینه رود
گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نیست
که مرا داغ می از خرقه ی پشمینه رود
طور از شعله ی دیدار تو همچون طفلان
پی آتش به در خانه ی آیینه رود
غیر را مصلحتی هست ز دیوان سلیم
دزد، کی بهر تماشا سوی گنجینه رود؟
از تماشای تو زنگ از دل آیینه رود
رشکم آید به گدایی که به دریوزه ی می
بر در میکده ها در شب آدینه رود
گر در آتش فکنم همنفسان، ممکن نیست
که مرا داغ می از خرقه ی پشمینه رود
طور از شعله ی دیدار تو همچون طفلان
پی آتش به در خانه ی آیینه رود
غیر را مصلحتی هست ز دیوان سلیم
دزد، کی بهر تماشا سوی گنجینه رود؟
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۵۴
همچو مرغ از دست من پیمانه ی مل می پرد
دامن گل از کفم چون بال بلبل می پرد
سیر و پروازش اگر آشفته باشد دور نیست
عندلیب این چمن بر بال سنبل می پرد
دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولی
موج چون مرغابی آزاد از سر پل می پرد
زحمت خود می دهد هرکس دل آزاری کند
چوب گل ما می خوریم و ناخن گل می پرد
سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سلیم
مرغ روحم در هوای سیر کابل می پرد
دامن گل از کفم چون بال بلبل می پرد
سیر و پروازش اگر آشفته باشد دور نیست
عندلیب این چمن بر بال سنبل می پرد
دام صحبت تشنگان افکنده اند آنجا، ولی
موج چون مرغابی آزاد از سر پل می پرد
زحمت خود می دهد هرکس دل آزاری کند
چوب گل ما می خوریم و ناخن گل می پرد
سربسر گشتم سواد هند را، اکنون سلیم
مرغ روحم در هوای سیر کابل می پرد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۶۹
دلم چو لاله در اطراف باغ می رقصد
جنون ز بوی گلم در دماغ می رقصد
اصول دایره ی روزگار خارج نیست
به مجلسی که چو مستان ایاغ می رقصد
ز شیونی که کنم، بخت من چه غم دارد
چو عندلیب کند ناله، زاغ می رقصد
چراغ دیده ازو گشت روشن و از ذوق
مژه به دیده چو دود چراغ می رقصد
سماع من بود از اضطراب عشق سلیم
سپند آتش، کی از فراغ می رقصد
جنون ز بوی گلم در دماغ می رقصد
اصول دایره ی روزگار خارج نیست
به مجلسی که چو مستان ایاغ می رقصد
ز شیونی که کنم، بخت من چه غم دارد
چو عندلیب کند ناله، زاغ می رقصد
چراغ دیده ازو گشت روشن و از ذوق
مژه به دیده چو دود چراغ می رقصد
سماع من بود از اضطراب عشق سلیم
سپند آتش، کی از فراغ می رقصد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۲
نگاه از شوق دیدارت به چشم من نمی گنجد
چراغی کز تو روشن شد درو روغن نمی گنجد
هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد
که همچون گردبادم پای در دامن نمی گنجد
سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد
نسیم مصر از شادی به پیراهن نمی گنجد
دلی دارم من دیوانه از ذوق تماشایت
که چون آیینه ی خورشید در گلخن نمی گنجد
درون غنچه می گنجید بوی گل، ولی اکنون
ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمی گنجد
سلیم از بخیه زخم من ندارد قسمتی، آری
دلم از بس پر است از غم، درو سوزن نمی گنجد
چراغی کز تو روشن شد درو روغن نمی گنجد
هوای دامن صحرا چنانم مضطرب دارد
که همچون گردبادم پای در دامن نمی گنجد
سفر کردن به سوی دوستان ذوق دگر دارد
نسیم مصر از شادی به پیراهن نمی گنجد
دلی دارم من دیوانه از ذوق تماشایت
که چون آیینه ی خورشید در گلخن نمی گنجد
درون غنچه می گنجید بوی گل، ولی اکنون
ز بس رسوا شد از شوق تو، در گلشن نمی گنجد
سلیم از بخیه زخم من ندارد قسمتی، آری
دلم از بس پر است از غم، درو سوزن نمی گنجد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۸۵
دل حزین عجبی نیست کز نوا افتد
اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد
بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها
شود شکسته گر آیینه، از صفا افتد
خدا به راه تو ننماید آنکه چون موسی
شکستگان ترا کار با عصا افتد
هزار ساله رهم دور شد ز یک تقصیر
رود چو پای کس از پیش، بر قفا افتد
عزیمت سفر، آواره ی محبت را
چو سیر تیر هوایی ست، تا کجا افتد
به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم
چو مفلسی که به سودای کیمیا افتد
سلیم، یار سفر کرد و غیر می آید
بلاست کار چو برعکس مدعا افتد
اگر شکسته شود، کوه از صدا افتد
بهانه جوست خطر در قلمرو دل ها
شود شکسته گر آیینه، از صفا افتد
خدا به راه تو ننماید آنکه چون موسی
شکستگان ترا کار با عصا افتد
هزار ساله رهم دور شد ز یک تقصیر
رود چو پای کس از پیش، بر قفا افتد
عزیمت سفر، آواره ی محبت را
چو سیر تیر هوایی ست، تا کجا افتد
به فکر وصل تو شد صرف، حاصل عمرم
چو مفلسی که به سودای کیمیا افتد
سلیم، یار سفر کرد و غیر می آید
بلاست کار چو برعکس مدعا افتد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۴۹۱
جلوه را زیور نباید چون به آیین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
عار داد از حنا، پایی که رنگین می رود
بیستون از درد تنهایی اگر نالد رواست
کوهکن خود رفت و اکنون نقش شیرین می رود
گر طبیب از جوش اشکم رفت از سر، دور نیست
گریه ام هرگاه آید، نقش بالین می رود
کوچه های تنگ دارد حسن او با این شکوه
حیرتی دارم که چون در خانه ی زین می رود
پا سبک نه در بیابان طلب همچون نسیم
سنگ راهش همره است آن را که سنگین می رود
بلبلی دارم که از گلشن به بوی گل سلیم
تا سر بازار از دنبال گلچین می رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۵۸
چو آهم گرم گردد، دوست از دشمن نمی داند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی داند
ز شوق او دماغ پیرکنعان سوخت، پنداری
ره بیت الحزن را بوی پیراهن نمی داند
شکایت می کنند از باغبان، از گل نمی نالند
زبان عندلیبان را کسی چون من نمی داند
به حرف کس جدا از یکدگر هرگز نمی گردند
چو آن لب ها کسی رسم نمک خوردن نمی داند
سلیم آهم به لب از رخنه های دل نمی آید
غبار خانه ی ویران، ره روزن نمی داند
که آتش تند چون شد، آب از روغن نمی داند
ز شوق او دماغ پیرکنعان سوخت، پنداری
ره بیت الحزن را بوی پیراهن نمی داند
شکایت می کنند از باغبان، از گل نمی نالند
زبان عندلیبان را کسی چون من نمی داند
به حرف کس جدا از یکدگر هرگز نمی گردند
چو آن لب ها کسی رسم نمک خوردن نمی داند
سلیم آهم به لب از رخنه های دل نمی آید
غبار خانه ی ویران، ره روزن نمی داند
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۸۳
شکفته گل ز بر خار ما همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
چو موج کوچه دهد سنگ ما که شیشه رود
هنوز دامن اگر بیستون بفشارد
هزار سیل به هرسو ز آب تیشه رود
چو عشق در دلم آمد، هوس کنار گرفت
که شیر شعله چو بیند، برون ز بیشه رود
شراب باعث تسخیر خوبرویان است
به بوی باده ی گلگون، پری به شیشه رود
سلیم، سیر و سفر هم نهایتی دارد
چو آب چشمه کسی تا به کی همیشه رود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۷
خروش فتنه ای از روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
چو بانگ سیل که از کوهسار می آید
صفای دل طلبی، چشم از جهان بربند
که رخنه ای ست کز اینجا غبار می آید
ز چوب عود بود کشتی فناطلبان
که هرچه غرق شود زان، به کار می آید
جنون ز سبزه ی خط تو در سرم گل کرد
که از خزان تو بوی بهار می آید
گرم به وصل رساند سلیم، نیست عجب
که هرچه گویی ازین روزگار می آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۵۹۹
دلم امشب ز جنون چون خم می جوشان بود
چون گلم چاک گریبان ز هم آغوشان بود
یاد میخانه که آنجا به گدایی دایم
همچو آیینه سکندر ز نمدپوشان بود
کس چه داند که میان گل و بلبل چه گذشت
هرکه امشب به چمن بود، ز بیهوشان بود
شب که می رفت به کف جام شرابش از یاد
می توان یافت که در فکر فراموشان بود
عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون، کوچه ی خاموشان بود
فیض آزادگی این بس که به گلزار، سلیم
سرو را شاخ گل از غاشیه بر دوشان بود
چون گلم چاک گریبان ز هم آغوشان بود
یاد میخانه که آنجا به گدایی دایم
همچو آیینه سکندر ز نمدپوشان بود
کس چه داند که میان گل و بلبل چه گذشت
هرکه امشب به چمن بود، ز بیهوشان بود
شب که می رفت به کف جام شرابش از یاد
می توان یافت که در فکر فراموشان بود
عشق را سلسله جنبان تویی امروز ای دل
بی تو زنجیر جنون، کوچه ی خاموشان بود
فیض آزادگی این بس که به گلزار، سلیم
سرو را شاخ گل از غاشیه بر دوشان بود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۰۸
تیغ بردار که چون حوصله بی تاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
کشتن ما به تو دشوار چو سیماب شود
می پرستان همه از آتش ما می سوزند
روزن خانه ببندیم که مهتاب شود
می به یادم مکن ای دوست به ساغر که مباد
باده در جام تو چون آبله خوناب شود
نیست بی مصلحتی ناله ی ما، می خواهیم
بخت خود را نگذاریم که در خواب شود
دل ز می گرم چو شد، جلوه ی معشوق کند
ماهی موم به آتش چو رسد آب شود
دلم از پرتو دیدار به جوش است سلیم
شور دیوانه شود بیش چو مهتاب شود
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۲۷
دل پی لاله رخان همچو صبا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
هیچ کس نیست بپرسد که کجا می گردد
جوهر آینه چون قبله نما مضطرب است
هوس او نه همین در دل ما می گردد
خاک ما داده به باد ستم و می گوید
چه غبار است که بر روی هوا می گردد
نیست آزادی ام امید که صیاد مرا
مرغ بسمل چو شد، از دست رها می گردد
همچو عنقا ز بس آواره ی عالم شده ایم
آسمان، گرد جهان از پی ما می گردد
آبروی تو چه کار آیدش ای دل، که فلک
آسیایی ست که از باد فنا می گردد
چون نویسم سخن از روزی خود، دست مرا
آستین تنگتر از بند قبا می گردد
دلم از ذوق ثبات قدم خود در عشق
همچو پرگار به گرد سر ما می گردد
پی آوازه ی هرکس چه دوی گرد جهان؟
همچو اعمی که به دنبال صدا می گردد
بد و نیک آنچه برای دگران می خواهی
همه چون تیر هوایی به تو وا می گردد
همچو شمع آتش سودای تو در سر داریم
گل چو پروانه به گرد سر ما می گردد
لذتی دیده سکندر مگر از عمر، سلیم؟
کاین همه در طلب آب بقا می گردد
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۲
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۳۵
به عشق، کار جز از دست من نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
بیار تیشه که از کوهکن نمی آید
فغان که هرکه قدم در حریم عشق نهاد
چو شمع زنده برون ز انجمن نمی آید
چو طفل، گریه ی ما شرح درد پنهان است
سخن مپرس که از ما سخن نمی آید
بیا و بلبل و گل را ز خویش ممنون کن
بهار بی تو به سوی چمن نمی آید
ازان چو طفل بر احوال خویش می گریم
که ریشخند بزرگان ز من نمی آید
بیان لذت لب تشنگی سلیم از شوق
نمی کنیم، که آب از دهن نمی آید
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۵۹
شد بهار و بوستان را داد آب و تاب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
مژده مستان را که خوب آمد برون از آب ابر
جز به وقت خود ندارد قدر هر چیزی که هست
می کشان را خوش نباشد در شب مهتاب ابر
گریه هر گه موج زد از حسرت چشم ترم
چون غبار آینه شد خشک در گرداب ابر
کی شود همت ازین عمر سبکرو کامیاب
برنبندد طرفی از دریوزه ی سیلاب، ابر
کی تواند بهتر از خود را کسی بیند سلیم
از سرشکم مضطرب گردید چون سیماب ابر
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۱
زخم ناسورم من و از لطف مرهم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
چون گل پژمرده ام از روی شبنم شرمسار
بهره ای جز اشک و آه از من نصیب کس نشد
حاصلم دارد مرا چون نخل ماتم شرمسار
خلق را کوتاهی از خویش است و ما را از فلک
عالمی شرمنده اند از ما و ما هم شرمسار
کاسه ی سر را قدح کن، می ز جام خود بنوش
تا به کی باشد کی از ساغر جم شرمسار
تا سلیم از بی وفایی های او دم می زنم
می کند آن تیغ خونریزم به یک دم شرمسار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۶۵
ای خطت سرمایه ی عنبرفروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
همچو سایه فرش راهت سبزپوشان بهار
غارتی از حسن او آمد گلستان را که نیست
برگ سبزی در بساط گلفروشان بهار
ناله ای از آشیان بلبل ما برنخاست
همچو مرغ بیضه از شرم خموشان بهار
عیب گلشن بر کسی ظاهر نمی گردد که هست
گرد کوی او یکی از پرده پوشان بهار
شور در عالم سلیم افکنده موج گریه ام
نیست همچون اشک من سیل خروشان بهار
سلیم تهرانی : غزلیات
شمارهٔ ۶۷۶