عبارات مورد جستجو در ۲۵۹۸۲ گوهر پیدا شد:
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۲
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۳
فلک خونم به تیغ آن بت بیباک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
که خون صید را در حسرت فتراک میریزد
چنان از دوستی خورد آب باغ ما که گر گل را
بیازارد صبا خون از خس و خاشاک میریزد
برو ای محتسب این ماجرا با ابر فیضی کن
که این آب حیات اندر گلوی تاک میریزد
ز بس خاک مذلت ریخت دوران بر سر بختم
چو بر سر میزنم دست مصیبت خاک میریزد
ندوزم چاک جان از رشته دل تا مپنداری
که درد عشق او چن در دل افتد چاک می ریزد
بیا سایم اگر روزی فلک از جنبش آساید
که جام عیش ما از گردش افلاک میریزد
فصیحی طرفهتر زین صیدگه هرگز شنیدستی
که صید اندر چرا و خونش از فتراک میریزد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۸۹
خون شکایتم ز لب زخم چون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
ز آنجا که تیغ او نرسیدست خون چکد
نازم به سعی شوق که بی دست کوهکن
از تیشه زخم در جگر بیستون چکد
در جوشم آن چنان که ز چشم جراحتم
دریا به نیم قطره رسد تا برون چکد
در رزمگاه عشق که گلزار دوستیست
بر عقل زخم آید و خون از جنون چکد
لبریز زخم اوست فصیحی تنم چو گل
چندان که نامم ار بفشارند خون چکد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۰
جان بیرخ تو درد دل غمزده داند
ماتمزده حال دل ماتمزده داند
پی بردهام از عشق به جایی که ره آنجا
دیوانه پا بر سر عالم زده داند
این ذوق پیاپی که مرا از می عشق است
در بزم بلا جام دمادم زده داند
ز آن طره بر هم زده آشفتهدلان را
حالیست که آشفته برهم زده داند
کوه غم فرهاد ز من پرس فصیحی
کاندوه دل غمزده را غمزده داند
ماتمزده حال دل ماتمزده داند
پی بردهام از عشق به جایی که ره آنجا
دیوانه پا بر سر عالم زده داند
این ذوق پیاپی که مرا از می عشق است
در بزم بلا جام دمادم زده داند
ز آن طره بر هم زده آشفتهدلان را
حالیست که آشفته برهم زده داند
کوه غم فرهاد ز من پرس فصیحی
کاندوه دل غمزده را غمزده داند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۴
ماییم جدا از تو به غم ساختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند
با یاد تو دل از همه پرداختهای چند
ماییم ز سودای بتان سود ندیده
بیفایده نقد دل و دینباختهای چند
دیدی که چسان راز مرا پرده دریدند
از روی نکو پرده برانداختهای چند
رخسار تو کردند به آیینه برابر
از بیبصری قدر تو نشناختهای چند
بگشای خدنگ مژه کز ذوق بمیرند
جانها سپر تیر بلا ساختهای چند
ارباب محبت چه کسانند فصیحی
در کوچه محنت علم افراختهای چند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۵
خنده ساقی دگر در ساغر آتش میزند
خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش میزند
آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود
بیمروت نیست حسن آبی بر آتش میزند
هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال
برق این وادی ز دورت بهتر آتش میزند
از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار
بیادب خونیست این در نشتر آتش میزند
برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن
خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش میزند
همت برق محبت بین که هر جان بگذرد
گر همه بیند کف خاکستر آتش میزند
نیمجانی داشتم اکنون ز بخششهای عشق
هر زمانم غم به جان دیگر آتش میزند
نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما
میوزد بادی که در خشکوتر آتش میزند
خنده کو زآن لب بود در کوثر آتش میزند
آنقدر بگداز کز سوز تو یار آگه شود
بیمروت نیست حسن آبی بر آتش میزند
هجر هم وصل است چون بر دوست روشن گشت حال
برق این وادی ز دورت بهتر آتش میزند
از رگ جان شهیدان نیش مژگان دور دار
بیادب خونیست این در نشتر آتش میزند
برق گو زحمت مده خود را که نخل این چمن
خود ز سوز سینه در خشک و تر آتش میزند
همت برق محبت بین که هر جان بگذرد
گر همه بیند کف خاکستر آتش میزند
نیمجانی داشتم اکنون ز بخششهای عشق
هر زمانم غم به جان دیگر آتش میزند
نوبهار آمد فصیحی لیک در گلزار ما
میوزد بادی که در خشکوتر آتش میزند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۶
تلخکامان مزه شهد هوس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
سایه پرورد همایند مگس نشناسند
داد ازین شعله مزاجان که چو مرهم گردند
سینهای ریشتر از سینه خس نشناسند
نفس سوختگان شعله طورست ولیک
شعله طور ندانند و نفس نشناسند
یاد آن قافله کز غم چو حدی ساز کنند
ناله خویش ز فریاد جرس نشناسند
شکرستان نیازند جگر سوختگان
وای اگر لذت پابوس مگس نشناسند
مصرعصمت چه دیاریست که خوبان آنجا
صورت خویش در آیینه کس نشناسند
طرفه رمزیست فصیحی که به گلزار جهان
بلبلان جمله قفسزاد و قفس نشناسند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۹۸
یک ناوک ارنه در دل صد پاره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
رنگ نفاق بر رخ سیاره بشکند
هر لحظه بشکند نفس از بار بیبری
کاش این نهال بیهده یکباره بشکند
ز آنجا که فتنهجویی حسن ستیزه خوست
مژگان ز باد دامن نظاره بشکند
عشقش کند به داروی بیچارگی درست
گر شیشهات ز کشمکش خاره بشکند
هر شب کنم ز درد نفس صاف و تن زنم
ترسم ز نالهام دل سیاره بشکند
گویم شهید کیست فصیحی ولی مباد
رنگ حیا در آن گل رخساره بشکند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۰
نوبهار آمد که مرغان بال و پر گلگون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستیست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوهای
دیدههای مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
وز نوای ناله هر دم گوش گل پرخون کنند
گر سزاوار بهشتم باری ای رضوان مرا
در بهشتی بر که آنجا درد دل افزون کنند
دیده گر داری بیا سوی گلستان وفا
زآنکه گر بی دیده آیی چون صبا بیرون کنند
راز پنهان داشتن آیین شرع دوستیست
خودفروشان کاش ترک ملت مجنون کنند
شعله حیرانان فراوان شد خدایا لطف کن
آنقدر فرصت که گاهی دیده را پرخون کنند
همت مستان جام حسن بین کز جلوهای
دیدههای مفلسان طور را قارون کنند
زین نفس خامان فصیحی لذت افغان مجوی
گیرم از خون جگر جان در تن مضمون کنند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۲
در دیده نگه چون ز تو در خون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
از تنگدلی چون مژه بیرون بنشیند
بی باد درین دشت غبار ره لیلی
برخیزد و در دیده مجنون بنشیند
آن کس که فکند از نظر لطف تو ما را
چون دیده ما تا مژه در خون بنشیند
این داغ چه داغیست که در جوش فزونیست
چون موج که در سینه جیحون بنشیند
همراه اجل خندهزنان رفت فصیحی
تا چند درین معرکه محزون بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۳
دل در آن زلف پریشان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
همچو اشکی که به دامان رسد و بنشیند
کو مروت که سمومی چو درین دشت آید
بر سر خاک شهیدان رسد و بنشیند
بوی پیراهن یوسف به جهان در تک و پوست
خرم آن دم که به کنعان رسد و بنشیند
چون مریضی که نشیند در بیمارستان
بی تو نظاره به مژگان رسد و بنشیند
ناله چون ناله بلبل غرضآلود مباد
که چو شبنم به گلستان رسد و بنشیند
کی بود کی که فصیحی ز بیابان مراد
بر در کعبه حرمان رسد و بنشیند
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۵
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۶
عشق هر جا دست با غیرت پی پیمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذالله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بنا سازی برآید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه شوق فصیحی هر دم افزونتر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
وصل آنجا جان ستاند هجر آنجا جان دهد
ما و آسایش معاذالله که صید عشق را
آب حیوان در جگر خاصیت پیکان دهد
عشق با هر کس بنا سازی برآید نام وصل
در مذاقش لذت خونابه هجران دهد
خواب را بر چشم مستان اجل سازم حرام
بعد قتلم خوی او گر رخصت افغان دهد
نشئه شوق فصیحی هر دم افزونتر شود
عشق هر چندش شراب از ساغر حرمان دهد
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۷
یاد آن شبها که بزم عیش ما آباد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
شمع ما از بینوایی شرمسار باد بود
از لب زخم شهیدان جوش میزد شکر دوست
لیک در گوش حریفان ناله و فریاد بود
حسن طاعت بین که در محشر شهیدان ترا
نامه اعمال پر حرف مبارک باد بود
بیمروت نیست حسن ار دوست باشد بیوفا
روی شیرین در دل خسرو سوی فرهاد بود
لذت شهد شهادت بر فصیحی شد حرام
بس که مسکین شرمسار خنجر جلاد بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۰۸
شب که جانم خسته از بیم وداع یار بود
نالههای خفته در دل بر لبم بیدار بود
لخت لخت دل ز مژگان سوی چشمم بازگشت
بینوا گویی چو من لب تشنه دیدار بود
کاروان گریه گویی از جگر آمد که دوش
قطرههای اشک ما را نالهها در بار بود
دامنم از پارههای دل گلستان گشت آه
یاد روزی کز تماشا دیدهام گلزار بود
جان شب از خون جگر مرثیه ما مینوشت
این قدر هم مرحمت ز آن بیوفا بسیار بود
شرم عشقم میکشد کز دولت وصلش دو روز
شعلههای دوزخ غم در جگر بیکار بود
بی تو هرگز نوبر سیر سر مژگان نکرد
سالها گویی فصیحی را نگه بیمار بود
نالههای خفته در دل بر لبم بیدار بود
لخت لخت دل ز مژگان سوی چشمم بازگشت
بینوا گویی چو من لب تشنه دیدار بود
کاروان گریه گویی از جگر آمد که دوش
قطرههای اشک ما را نالهها در بار بود
دامنم از پارههای دل گلستان گشت آه
یاد روزی کز تماشا دیدهام گلزار بود
جان شب از خون جگر مرثیه ما مینوشت
این قدر هم مرحمت ز آن بیوفا بسیار بود
شرم عشقم میکشد کز دولت وصلش دو روز
شعلههای دوزخ غم در جگر بیکار بود
بی تو هرگز نوبر سیر سر مژگان نکرد
سالها گویی فصیحی را نگه بیمار بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۰
دوش از تب پیکرم چون شعله آتش بال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
بر لب خاموشیم مهر ادب تبخال بود
رنج و راحت در مزاج درد و درمان میگداخت
سونش الماس و ریش دل به یک منوال بود
شعله زد شوق و در گوش شهیدان پنیه سوخت
بر لب حیرت خموشی موج قیل و قال بود
دوست از دشمن نداند کفر و ایمان پوش حسن
فتنه هم از بوی این سنبل پریشان حال بود
زود بالد تیرهروزی در گلستان وفا
ورنه این بخت سیه در روز اول خال بود
پرگشودن بار نومیدی ز گلشن بستنست
نوحه ماتم برین مرغان صدای بال بود
چشم گفتاری درین گلزار از دل داشتم
چون شکفت این غنچه زیر لب زبان لال بود
من ندانم آتش و گل این قدر دانم که دوش
جیب و دامانم درین گلزار مالامال بود
از نیاز فصیحی سوخت استغنای ناز
هر نگاه شوق را صد جلوه در دنبال بود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۲
تا گلستان بود کی پرخار بیدادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
گوش گل کی شعلهپوش از جوش فریادم نبود
شیشهام در بیستون غلطید و آسیبی ندید
سعی شیرین بود اما بخت فرهادم نبود
تا در دارالشفای عشق بردم بخت خویش
مهربانتر مرهمی از تیغ جلادم نبود
بی کسی بنگر که با این ترکتاز هجر دوش
نالهای هم پاسبان محنت آبادم نبود
نالههای نوگرفتاران غم را لذتیست
ورنه این یک مشت پر مقصود صیادم نبود
بار ننگ نقطه موهوم ما را برنتافت
دوش این پرگار ورنه مقصد ایجادم نبود
نالهواری گر نفس داری فصیحی شکوه چیست
وای جان من که شب سامان فریادم نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۳
خوش آن که جوش دیده بیهوده بین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
نقش ستم در آینهها خوشنشین نبود
ایمن به باغ عصمت خود میچمید حسن
در زیر هر مژه نگهی در کمین نبود
خوش میگذشت از شکن شانه زلف دوست
بر هیچ تار آن گره کفر و دین نبود
بگداخت ناله بر لب بلبل ز نالهام
این شعله گرم بود ولی این چنین نبود
دستم ز جیب چاک به دل میکشید دوش
کامشب خروش و ولوله در آستین نبود
عمرم تمام صرف فغان گشت و سوختم
کاول فغان چرا نفس واپسین نبود
گشتم شهید و از کرم غم در آتشم
بودم گمان مغفرت اما یقین نبود
نازم به پاسبانی عصمت که دوست را
در بزم شب نشان نگه بر جبین نبود
بوی نشاط نیست فصیحی درین بهار
گویی که هیچ تخم طرب در زمین نبود
فصیحی هروی : غزلیات
شمارهٔ ۱۱۶
کو جنون تا هر نفس لب در سراغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود
سینه همچون موج در گرداب داغی گم شود
تنگ چشمی بین که در بزم قدحنوشان شوق
خواهش پروانه در دود چراغی گم شود
شوق اگر اینست مغز آشفتگان دوست را
نکهت فردوس ترسم در دماغی گم شود
گم شود تا کی لبم در نوش خند عافیت
بخت کو تا در مبارک باد داغی گم شود
مهربانی بین که خون از ناله بلبل چکد
گر به طرف باغ ما آواز زاغی گم شود
ما فصیحیوار مست همت آن قطرهایم
کو درین میخانه در درد ایاغی گم شود